🌸🌸🌸🌸
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇
*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_هفتم
یوسف جوانی که در خانه جمع او شده بودند در حیاط را باز کرد و با احتیاط نگاهی به داخل کوچه انداخت. یکی از دوستانش را بیرون فرستاد در را بست و به طرف او برگشت و گفت: «این هم از فردا کار دیگه ای هست؟»
_فقط می مونه نوشتن شعار توی مدرسه ،من امروز یک جای خوب رو در نظر گرفتم»
_کجا؟
_درست بالای پله طبقه اول! یعنی جایی که به طبقه دوم میرسه!هرکسی از پله ها بالا بره،توی نگاه اول می بیندش.
_کی باید بنویسیم؟!
_صبح زود .یک ساعت قبل از باز شدن مدرسه یک جوری میریم تو ،شعارها رو می نویسیم و دوباره بر میگردیم و همراه با بقیه بچه ها وارد مدرسه میشیم.
_حالا می مونه انتخاب شعارها و تهیه رنگ.
هاشم در حیاط را باز کرد:
_اوناش با من.فعلا خداحافظ تا فردا صبح.ساعت هفت،چهارراه زند
💥💥💥💥💥
صدای زنگ در طنین انداخت .مهران که ساعتی پیش رسیده بود گفت :اینم از هاشم .نگفتم نگران نباشین؟!
علی اکبر با دستپاچگی برخاست.در را باز کرد و قامت هاشم ظاهر شد.هاشم در نگاه اول نگرانی مادرش را دریافت و اینکه چطور جبران کند.
رودابه در حالی که خیالش راحت شده بود با چهره ای عروس گفت:حالا باید بیای خونه؟!
هاشم نگاهی به پدرش انداخت .اما علی اکبر در جواب نگاهش فقط شانه بالا انداخت و خودش را از معرکه بیرون کشید.ناچار برای دلجویی از مادر،خم شد و بوسه ای بر دستانش زد:
_برام کار پیش اومد .شما به بزرگی خودت ببخش.
رو آبه با همان لحن سرد و خشک گفت:«چه کاری که تا این وقت شب معطل شدی؟!نمیخواد منو گول بزنی.خودم میدونم کجا بودی.به جوونیت رحم کن.
هاشم می دانست ادامه دادن سودی ندارد.از جا پرید و روبروی مادر نشست
_یک قلیون چاق کنم سرحال بیای؟
_نه حوصله ندارم.
_حالا خودم سرحالت میارم.
بی درنگ چرخید و پشت به مادر روی زمین نشست.در یک چشم به هم زدن از پشت دستانش را کشید و او را روی شانه های قوی خودش نشاند.
مادر خودش را محکم گرفت و فریاد زد:«چکار میکنی پسر؟! منو بزار زمین!
بی اعتنا به اعتراض مادر بر پا ایستاد .دستان او را محکم گرفت و شروع به چرخیدن دور حیاط کرد.مادر وحشت زده در حالی که شعفی کودکانه وجودش را گرفته بود ،دستانش را دور گردن او حلقه کرد:«الان می افتم ! منو بزار زمین!
_هروقت حوصله تا اومد بگو بزارمت زمین.
_خیلی خب ،..دیگه بزارم زمین.
نفس نفس زنان او را روی پله ها نشاند و سرش را روی پای مادر گذاشت.مادر آرام دستش را توی موهای او برد و زمزمه کرد:«خدا حفظت کنه»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
✍روایتی از حجتالاسلام کاظمی کیاسری
امان از این ترکشها! چه دردها که به جان حاجی نمیانداختند.
مدام دردش را میخورد. یادم هست بعضی وقتها #قرآن که میخواست بخواند،
گردنبند طبی میبست.
دائم بدنش را به هم فشار میداد تا شاید دردش کم شود. میخواستیم تنش را ماساژ بدهیم نمیگذاشت.
میگفت: «این درد مال منه، عادت میکنم»،
میگفتم: «خب حاجی چرا این رو همیشه نمیبندی به گردنت؟ دردت رو کمتر میکنهها.»
میگفت: «من ببندم نیرو چی میگه؟ نمیگه #حاج_قاسم چش شده؟»
ناراحتیام را که دید، خندید.
ــ این دردها یادگاری رفقای شهیدمه. اینها نباشه یادم میره کی هستم.
با این دردها یاد شهدا میفتم، یاد حسین #یوسف_الهی ، یاد احمد #کاظمی. اونا نمیدادن بدنشون رو کسی ماساژ بده.
بعد مکثی کرد و گفت: «این درد خیلی مهم نیست، درد مردم و درد دین آدم رو میکشه.»
📚منبع: سلیمانی عزیز،
انتشارات حماسه یاران، ص۱۶۲
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال _گلزار_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#تلنگرانه...
🥀 #شهدا یہ ټیپۍ زدنݩ ڪہ خدا نگاهشوݩ ڪرد❗️
دنبال این بودݩ ڪہ خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زمان نگاشوݩ ڪنہ..
حالا ټو برو هرټیپۍ ڪہ میخواۍ بزن
اما ...
حواسټ باشہ ڪہ ڪۍ نگات میڪنہ..!
#حاج_حسین_یڪتا🌱
🍃🌹🍃🌹
@golzarshohadashiraz
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_هشتم
از نخستین دقایق روز ،همهمه عجیبی دبیرستان را فرا گرفته بود .دانش آموزان که در انتظار به صدا در آمدن زنگ بودند ،آرام و قرار نداشتند و زیر گوشی پچ پچ می کردند و به محض پیدا شدن سر کله مدیر یا ناظر سرآسیمه به سوی کلاس های خود می رفتند. بعضی از آنها روی نیمکت ها نشسته و خود را به بی خبری میزدند.
مبصرها از سوی مسئولان و آرام نگه داشتن دانش آموزان بودند و از سوی دیگر کنجکاو و مشتاق بودند تا همه چیز را با چشم خود ببینند .در راهرو دبیرستان بالا و پایین می رفتند اما نزدیک پله ها که میرسیدند خدمتکار مدرسه و چند نفر از دبیران آنها را به کلاس برمی گرداندند.ناظم همانطور که زنجیر کوتاهی را دور انگشتش می چرخاند ،سراسیمه از پله ها بالا رفت و نگاهی به نوشته روی دیوار انداخت و همچنان با عصبانیت از میان دبیران گذشت و پا به راهرو گذاشت.
یکی از دور فریاد زد :« آقای ناظم»
دانش آموزانی که وسط را تجمع کرده بودند در یک چشم به هم زدن به داخل کلاس ها دویدند .مدیر دستش را دور گوشی تلفن حلقه کرد و با ترس گفت :« بله قربان!... چشم ...چشم!... از الساعه....بسیار خوب.. منتظرتون هستم»
گوشی تلفن را گذاشت و شتابزده از پله ها بالا رفت. پا گرد را که دور زد از همانجا دیوار را دید و با خشم در گوش سرایدار چیزی گفت.سرایدار با عجله از پله ها پایین رفت و چند لحظه بعد با پارچه نمداری بالا آمد و مشغول شد به پاک کردن دیوارها.
یکی از آموزگاران جلو رفت و دست کلیدش را به سرایدار داد.
_برو از تو ماشین من بنزین بکش. اینجوری پاک نمیشه.
مدیر ترسیده و مضطرب کنار پنجره طبقه دوم رفت و به حیاط نگاه کرد.
_زود باش الان از راه می رسند.
یکی از آموزگاران زیر گوشش و گفت: کیا ؟!مامورین ساواک؟!
_بله آقا ..الان میرسن. ببینم شما به کسی مشکوک نیستید!؟
دبیران نگاهی به هم کردند و سر جنباندند. مدیر دستپاچه رفت و جلوی در مدرسه منتظر ایستاد.
ناظم وارد اولین کلاس شد و مبصر به محض دیدن او خودش را به در چسباند و فریاد زد :«بر پا!»
خلیل که کنار هاشم نشسته بود زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با نوک پا به پای او زد و زیر لب گفت:« بلندشو.. داره تو رو نگاه میکنه»
هاشم نگاهی به ناظم که جلوی کلاس ایستاده و زنجیرش را با عصبانیت دور انگشت میچرخاند انداخت و دوباره بیتفاوت و حیاط مدرسه خیره شد.
ناظم چپ به او نگاه کرد و خطاب به دانشآموزان فریاد زد: «بتمرگید.»
همه نشستن چند بار طول و عرض کلاس را طی کرد و دوباره کنارتخته ایستاد.
_بعضی ها خوشی زده زیر دلشون و غلط های زیادی میکنند! این احمقها بازیچه دست اجنبیها شدند و خودشان خبر ندارند. البته شکر خدا و صدقه سر اعلی حضرت تعدادشان خیلی کمه و هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. حالا هم آقایون مأموران ساواک دارند میان اینجا تا خرابکار ها را دستگیر کنند. بنابراین خوب گوش کنید برای اینکه وفاداریمون را به تاج و تخت نشون بدیم من میگم «جاوید »..شما جواب میدین« شاه» منتفع شدین؟!
دانش آموزان همانطور ساکت به او زل زده بودند .تنها یکی از آنها که پدرش سرهنگ ارتش بود از ته کلاس گفت :«چشم آقا»
نگاهی به او انداخت و گفت شما تشریف بیارین دانشآموز باید زیر نگاه سنگین همکلاسیهایش پیشرفت ناظم در گوش و چیزی گفت و او را بیرون فرستاد.سپس نگاهش را به طرف هاشم برگرداند و دوباره گفت:
_ملتفت شدین ؟!حالا تکرار میکنیم !جاوید...
اما کلاس همچنان در سکوت فرو رفته بود. دوباره گفت حواستون کجاست ؟!جاوید...
باز هم سکوت. هاشم نگاهی به یوسف که روی نیمکت کنار نشسته بود انداخت .بنظر شان رسید که میتوانند تغییری در قراری که برای عصر گذاشته بودند بدهند .ناظم برای بار سوم تکرار کرد :«جاوید...»
اما رها شم از جا بلند شد دانش آموزان با تعجب به او چشم دوختند و منتظر ماندند.هاشم با صدای بلندی فریاد زد:« فقط خدا جاویده »و آنگاه مشتش را بالای سر گره کرد و غرید:« مرگ بر شاه»!!
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔶روایت یکی از فرماندهان حشدالشعبی از اقدامات #حاج_قاسم در عراق
سردار به همه آموخت ابتدا باید با #آمریکا جنگید.
✍آیتالله سیدحمید حسینی:
اگر ایرانیان نبودند معلوم نبود ما در چه حالی بودیم هرچند امروز زخم دیده هستیم چرا که فرماندهان خود را از دست دادیم.
ما به شما و #رهبر ایران 🇮🇷مدیونیم و ناراحت هستیم که فرمانده خود را از دست دادیم چرا که این تشکیلات را به خاطر حاج قاسم داریم.
در آخرین جلسهای که با #حاج_قاسم_سلیمانی داشتیم از وضعیتی که آمریکا برای ما ایجاد کرده بود ناراحت بودیم و شکایت میکردیم و گفتیم که دشمن همه امکانات خود را به صحنه آوردهاند در حالی که ما توقع نداشتیم که دشمن با این شرایط وارد صحنه شود.
حاج قاسم سلیمانی در واکنش به سخنان ما گفت "سید خیلی تاریکش کردی، وضع این شکلی نیست"
این #شهید معزز گفت ما امروز از تشکیلاتی به نام حشدالشعبی برخورداریم که هم در بعد نظامی فعال است هم امنیتی.
اگر حاج قاسم نبود، عراق هم نبود. این سخن که حاج قاسم در عراق چه میکرد و ما در ایران به او نیاز داشتیم و یا ایران در لبنان چه میکند، از سوی دشمن نشات میگیرد.
📚منبع: خبرگزاری تسنیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال _گلزار_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#حرفِـ_قشنگـ 🌸͜͡❥••
[ هیشهدآازاونبالابالاها ] 🙃✈️
واسهماپادرمیونیمیکنن🍃👣
هیماازاینپایینپایینا. °✨
باگناهخرابشمیکنیم🔥..!
بچــہ ها حواســمون باشہ امضاے شهادتے کہ برامون #شهــدا گرفتند با گناه پاکۺ نکنےم...🍀
#شهداشرمندهایمـ🍂🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_نهم
کلاس یکباره مانند بمبی منفجر شد .دانشآموزان خنده سر دادند و هیجان زده از پشت نیمکت هایشان بلند شدند.ناظم سرا سینه به سوی هاشم دوید و زنجیرش را درهوا چرخاند، اما او منتظر نماند و از پنجره کلاس به حیاط پرید. پشت سرش یوسف و خلیل و تعداد دیگری از دانشآموزان به حیاط پریدند و شروع به دویدن کردند.ناظم میان دانشآموزان داخل کلاس محاصره شد.با وحشت آنها را کنار زد و سراسیمه به سوی دفتر دوید.مدیر که جلوی در ورودی ایستاده بود، با دیدن آن منظره به راهرو برگشت با ناظم رودررو شد و خشمگین فریاد زد: «اینجا چه خبره؟!»
ناظم با چهره برافروخته جواب داد: «همه چیز زیر سر اون پسره است.اعتمادی رو میگم !او این بلوا را به راه انداخت»
مدیر نیم نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب غرید:« پس چرا نیومدند؟!»
به دفتر رفت و پشت پنجره به حیاط خیره شد .میکروفون را برداشت و آن را روشن کرد .نفس عمیقی کشید و با صدایی که از فرط هیجان می لرزید، گفت:
_دانش آموزان توجه کنید !!!لطفاً توجه کنید !هر چه زودتر به کلاس هاتون برگردید و آلت دست چند نفر فریبخورده نشین!»
لحظه به لحظه تعداد دانش آموزان داخل حیاط که دنبال هاشم و دوستانش موش ها را گره کرده بودند و فریاد میزدند بیشتر میشد.
مدیر ادامه داد:
_آقایان توجه کنید. این طوری توی دردسر میافتید . من به خاطر خودتون میگم. تا اتفاق بدی نیفتاده به کلاس هاتون برگردید. به شما کاری نداریم فقط این چند نفر را تحویل بدین»
صدای همهمه و فریاد بچه ها دم به دم بیشتر اوج میگرفت و صدای مدیر را در خود گم میکرد. آموزگاران به دنبال هیاهویی که راه افتاده بود کنار پنجره های طبقه دوم ایستاده و به حیاط نگاه می کردند. ناگهان درب بزرگ دبیرستان روی پاشنه چرخید و دانش آموزان که با خشم و نفرت فریاد می کشیدند و خیابان ریختند.
آخرین نفرات که از در خارج شدند، اتومبیل سفید رنگی با چهار سرنشین وارد مدرسه شد و مستقیماً جلوی در ورودی ساختمان توقف کرد.
سرنشینان آنها با عجله پیاده شدند و به داخل ساختمان دویدند. مدیر به استقبالشان شتافت و بی درنگ آنها را به دنبال خود از پلهها بالا برد.سرایدار هنوز با پارچه آغشته به بنزین مشغول پاک کردن دیوار بود!
جمعیت خروشان و هیجانزده ،همچون رودی و متلاطم در خیابان زند جاری بود. مغازه های چهارراه که همیشه باز و مملو از خریداران بود، اینک همگی کرکره ها را پایین کشیده بودند. ابتدای صف تظاهرکنندگان به میدان شهرداری رسیده بود که ناگهان، صدای شلیک گلوله در فضا طنین انداخت و لحظاتی بعد مردم سراسیمه به سوی چهارراه زند برگشتند و جمعیت از هم پاشید.
هاشم متعجب روی نوک پا بلند شد و به جلو نگاه کرد .صدای شلیک گلوله دوباره و چندباره فضا را لرزاند.دیگر کسی نمی توانست جلو برود و مردمی که از طرف فلکه شهرداری به عقب برمی گشتند، با جمعیت برخورد کرده و به هر سو می دویدند.
هرچه سر کرد نتوانست جلوتر برود .به زحمت خود را به پیاده رو رساند و از درختی بالا رفت. از آنجا میدان شهرداری و مأموران را که به سوی مردم شلیک می کردند میدید.
مهران که پایین درخت ایستاده و با ترس و کنجکاوی به هاشم زل زده بود، پرسید :«چه خبره؟!»
هاشم از درخت پایین پرید دستم هر آن را گرفت و سراسیمه گفت: «دارند تیراندازی میکنند .بدو .یالا.» دست مهران را گرفت و به طرف خیابون داریوش دوید.
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
✅آخرین خاطره حاج قاسم و نوع تعاملش با دیگران:
✍ #سردار فلاحزاده معاون هماهنگ كننده سپاه #قدس و استاندار سابق یزد در مسجد روضيه محمديه(حظيره) يزد:
#حاج_قاسم ۴ ساعت قبل از #شهادت در سوريه خاطره ای از #مهدی_باكری به ما گفت:
« زمانی که گلولهای به پیشانی باکری خورد و روی زمین افتاد، قایقی میآید که او را به عقب بیاورد اما آن قایق را دشمن میزند و پیکر مهدی به رود #دجله میافتد،
از آنجا به اروند میرود و در خلیج فارس به ابدیت میپیوندد »
حاج قاسم اهل مطالعه بود و روزهای آخر قبل از شهادتش با وجود اينكه انسان كاملی بود كتاب📚 «انسان كامل» #شهید_مطهری را مطالعه و خلاصه برداری كرده بود...
🔸یک بار حاج قاسم آن هم خصوصی به من گفت: «تا کنون حتی يك قدم هم برای گرفتن پستی برنداشتم» با این وجود #حاج_قاسم در مقابل کاری که به او سپرده میشد بسیار مسئوليتپذير و خستگیناپذیر بود.
چندين مرتبه حاج قاسم تا مرز #شهادت پیش رفته بود و مورد هجوم مستقیم رگبار، انتحاری و قناصه دشمن❌ قرار گرفته بود.
زمانی که اطراف حلب، #فرودگاه دمشق، تدمر و... در محاصره کامل بود، با وجود اینکه حاج قاسم، شیمایی دوران ۸ سال دفاع مقدس بود و نمیتوانست در ارتفاع پرواز کند ماسک اکسیژن میزد و به عنوان اولین فردی بود که با هلیکوپتر و هواپیما درمیان محاصره فرود میآمد.
در پاسخ اصرارهای سردار برای رفتن به منطقه محاصره شده توسط داعش، از وضعیت خطرناک منطقه گفتم؛ ایشان در پاسخ گفت:" از هوا، زمین و از جناحین هم آتش🔥 ببارد من باید بروم به بچههای مردم سر بزنم..."
#سردار_سلیمانی برای صاحب منزلی که در عملیات آزادسازی بوکمال در دیرالزور #سوریه به عنوان مقر استفاده کرده بودند، نامه ای 🖌نوشت و در این نامه✉️ برای استفاده بدون اجازه از خانه عذرخواهی کرده و نوشته بود: «ما به اهل سنت در همه جا خدمات زیادی انجام داده ایم.
من شیعه هستم و شما سنی هستید.
اما من هم به نوعی سنی هستم، زیرا به سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله اعتقاد دارم و ان شاءالله در راه او حرکت میکنم.. و شما هم به نوعی شیعه هستید، زیرا اهل بیت(ع) را دوست دارید.. اولاً از شما عذر می خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم.
ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم. من در خانه شما #نماز خواندم و دو رکعت نماز هم به نیت شما خواندم و از خداوند متعال خواستارم که عاقبت به خیر شوید.»
🍃حاج قاسم در عین اقتدار، متواضع و فروتن بود و هر زمان شخصی از نیروها و حتی مردم قصد ملاقات با او را داشتند، ایشان خود بلند میشد و به استقبال آنها میرفت و حتی دست نيروها را میبوسيد و صحبتهای آنها را میشنید و در ملاقات با آن ها از الفاظ «قربانتان برم» «كوچيك شما هستم» و... استفاده میکرد
حاج قاسم آنقدر متواضع بود که روزی که بوکمال آخرين پايگاه داعش آزاد شد، ایشان به نائب امام زمان(عج) نامه نوشت و این پیروزی را به ایشان تبریک گفت و اعلام کرد دست و پای رزمندگان را به خاطر مجاهدتهایشان میبوسم
حاج قاسم فقط پنج ساعت در شبانه روز ميخوابيد و همیشه يك ساعت قبل از نماز صبح بيدار ميشد و به راز و نیاز با خدا و خواندن #نماز_شب مشغول میشد و ما هق هق گريه هاش😭 در دل شب را ميشنيديم.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال _گلزار_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb