eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت سید حمید عوض پور فرمانده گردان بود . از همان اول لااقل سال ۶۱ که من به جبهه آمدم. از رفتارش نمیشد فهمید ، بلکه اندام درشت و ریشه‌ای بر و پرپشت شدن آن هم میان بسیجی‌های ریزه میزه آدم را برمی انگیخت به اینکه او باید فرمانده باشد. هر وقت که می دیدمش ، چیزی مثل دوست داشتن توی دلم می ماند. این حس خیلی از بچه‌ها بود که هر وقت دور هم جمع می‌شدند کله پاچه فرمانده ها را باید می گذاشتند ،اما نه از نوع معمول این روزها و به خاک موندن های امروزی که نقش همدیگه رو ندارند . و من نمی فهمیدم که خیلی ها گوشه دلی برده و بسا که من دیر کردم. همین حس بود که آشنایی ما را سرعت بخشید و دوستی ما همچنان ادامه یافت. یک روز می رفتیم به طرف خط زبیدات ،با یک محموله مفصل تدارکاتی از آذوقه و تنقلات. قلب تابستان بود . منطقه موسیان. تک و توک گلوله‌های خمپاره به زمین دوخته می‌شد ، اما روز کاملاً بالا آمده بود و عراقی ها هم حال جنگیدن و سر به سر گذاشتن نداشتند. هوا هم به شدت گرم بود و زمین توی ظهر و عطش له له می‌زد و خوردن یک دونه از اون کمپوتهای نیمه خنک آدم را تا مرز بهشت میبرد. همین طور که می رفتیم متوجه موتور سواری شدم که از پشت سرمون می آید. چفیه اش را دور سر و صورت پیچیده بود و از گرد و خاک ماشین ما حسابی در عذاب بود. ایستادیم تا از ما جلو بزند به ما که رسید موتورش را نگه داشت ، احوالپرسی مختصری کرد می خواست حرکت کند من کمپوتی را که از محموله برداشته بودم به طرفش، همراه با عذرخواهی پرتاب کردم.اشاره کردم که هوا گرم است نوش جان کنید. چند دقیقه بعد جلوی سنگر تدارکات توقف کردیم. بچه ها مشغول تخلیه محموله شدند. موتورسوار که تازه رسیده بود موتورش را مقابل سنگر فرماندهی پارک کرد و به طرف ما آمد ، کمپوت را داخل ماشین انداخت و در حالی که چفیه اش را از صورت می گرفت گفت: «حمیدو !! این حق کی بود که می خواستی به خورد ما بدی؟! هر وقت تقسیم کردید و به همه رسید ما هم در خدمتیم.» من چیزی نگفتم. فقط نگاهی به باور کردم و در حالی که سرم را به نشانه تصدیق و شاید هم تحیر تکان می دادم. پرچم را از روی پیشانی عبور دادم .اما همه عرقم از گرمای ظهر نبود. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت رسول قائد شرفی یادم می‌آید قیافه قشنگی داشت. قد بلند موهای بور و چهارشانه ، با تیکه کلام های خوشمزه لری و لطیفه های قشنگ و خنده دار. مدت کوتاهی را در جبهه غرب با هم بودیم که لحظه های زیبایی را از همنشینی با او تا همیشه با خود دارم. یک روز تعریف میکرد، البته با آن لحن دلنشین و جذاب خودش ،که برای انجام ماموریتی به تهران می رفتیم به اصفهان که رسیدیم پیاده شدیم تا هوای تازه کنیم و استراحتی و برای این کار چه جایی بهتر از ساحل ،آن‌هم زاینده رود، در کنار سی و سه پل با همه مناظر زیبایی که دارد. من عینک دودی زده بودم،با کیف جیمز باند در دست و پیراهن سبز کمرنگ ای که سردوشی داشت . برای خودم قدم میزدم که متوجه یکی از عکاس ها شدم. یواش خودش را به من نزدیک کرد نگاهی هم به دوربینش کرد ،می خواست چیزی بگوید دو دل بود تا اینکه دل به دریا زد.خب با موهای رنگ باخته و عینک دودی احتمال داد که خارجی باشم پرسید: «دو یو اسپیک انگلیش؟!» به طرفش برگشتم عینکم را از روی چشمهایم برداشتم و خیلی جدی گفتم: «نو!! آی ام لر!!» 🎤به روایت شهید هاشم اعتمادی گفتم :مبارکه! البته قصدم این بود که به او بفهمانم من هم می‌دانم .اما همه هدفم این نبود. گفت: چی؟؟ گفتم :مبارکه دیگه همین! بعد با لحن جدی‌تری ادامه دادم : بابا اینجا جبهه است. بحث تیر و تفنگه . ممکن یهویی اتفاقی بیفته . ایندفعه دیگه از اون دفعه ها نیست . این یه دستور نظامیه باید بری! حالتی از نشان می داد که راضی است. اگرچه ول کن جبهه نبود. خواست که میدانست عملیات هم نزدیک است. اما اینبار پذیرفت می گفت: «نمیدونم وقت دارم یا نه؟» گفتم: آره وقت داری. الان میرم برات ماشین جور می کنم. از شانس خوبش جور شد ، خیلی هم زود ! اما مس مس میکرد و دو دل بود. گفت :نامه نوشتم. گفتم: دیگه داری لج منو در میاریا!! خلاصه با ۴۸ ساعت مرخصی فرستادمش کازرون. و این تنها دیدار باقر با دختر عزیز و دلبندش بود. برگشت . خوشحالی ملموسی در چهره اش موج میزد. عملیات والفجر ۸ نیز بود . زمستان سال ۶۴ سرمای محسوسی نداشت. صدای گریه نوزادی بی آنکه بخواهد و بداند در روز تشییع جنازه باقر به گوش می رسید. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت ابراهیم پناه «بزن ..زود باش !آفرین به من پاس بده..» گرد و خاک هم رسیده بود به طاق آسمون. چهار تا چوب دو طرف زمین نشانده بودند و یک رشته سیم تلفن از بالاشون رد کرده بودند. لبه ی خاکریز سمت چپ مرز میدان بازی بود. یک طرف هم می خورد توی خار بوته ها ابعاد زمین اینجوری مشخص شده بود. سر و صداشون گوشه آسمون را کر می کرد. نشسته بودم در کمرکش خاکریز, اورکتم روی دوشم و دستهام به بازوهام غلاف. بازی هم نمی کردم اما نمیدونم چه چیزی اونجا زمین گیرم کرده بود.. بیشتر از همه هم متوجه داور بودم تا بچه‌ها . داور که کناره زمین حرکت می کرد و گاه با صدای سوتش استراحت چند لحظه ای به توپ می داد. پیراهن سبز تیره داشته شلوار خاکی. ریش های بلندش بور بود و غبار نشسته. خرمای خشت رمز این عملیات آبی خاکی بود. آخه بچه ها خیس خاک بودن و عرق که حالا بعد معلوم میشه یعنی چی؟ اینکه داور اینجوری وصف کردم معنیش این نیست که نمیشناسمش. خیلی هم خوب می شناسمش. از خیلی وقت پیش که میرفتیم سومار .برای استقرار لشکر. توی مینی بوس بدبخت، فرمانده گردان ها چپیده بودند و باقر توی اون فضای فشرده نقل مجلس بود با تعریف های خوشمزه اش که حسب حال خودش بود و هم ولایتی های خشتی. تازه شیرینی عروسی باقر را من پخش کردم اون موقع کوشک بودیم. وقتی از مرخصی عروسی اومد چند حلب نوبر رطب آورد.من هم بشقاب بشقاب آنها را بین بچه‌های گردان تقسیم کردم. شب عملیات های بعد هم یادم هست توی اتوبوس چراغ خاموش و خوش تعریفی های معمول و اون دلاوری هایی که فرمانده گردان حضرت زینب یعنی باقر، از خود نشان داد. فرمانده کدومه بابا یه تیکه جواهر. سیبهای قاچ لوزی هم یادم هست و دوپیازه گوشت ای که دو کوهک براشون درست کردم که مثل پوست گرفتن پیاز اشک همه را درآورد. _گل....گل ..و سوت ممتد داور . صوت خمپاره ای که کنار عامو برات به زمین خورد. کلافه بودم و سر و صدای بچه ها و بیشتر از همه از فرمانده که حالا داور مسابقه بود و مثل مقسم همه رو به خرمای خشت وعده می داد. _صوت ممتد داور ، نفیر خمپاره ، شیرجه دروازه بان ، درازکش شدن عمو برات ..خرمای خشت.. تقسیم بهشت.. اورکت از روی دوشم سرخورده پایین خون توی پاهام بسته بود و مور مور میکرد. روحم خیس عرق شده بود. عامو برات آبرسان لشکر بود. فقط هم توی خط کار می کرد.وقتی با من دست می‌داد جای دو تا دست دیگه توی دستش خالی بود. حمید هیچ وقت اونو ندیده بود اما حسابی تعریفش را از باقر شنیده بود و دلش لک زده بود تا دل برده فرمانده رو ببینه. حمید جانشین باقر بود. با همان روحیات و خصوصیات. یک روز صبح تانکر عمو برات از دور پیدا شد. حمید را صدا کردم از سنگ پرید بیرون و چشم اذر آهنگ رفت تا عمو برات پای منبع آب ایستاد. همین خودش را به او رسوند و با او گرم صحبت شد انگار هزار ساله یارِ غارن. تازه صحبتشان گل انداخته بود که سوت خمپاره زمینگیر شون کرد. هنوز گرد و خاک که دور و بر منبع آب ننشسته بود که به طرفشون دویدم. منبع آب مثل صخره‌ای که عصای موسی به او خورده باشه ، عمو برات هم همینطور .آمبولانس آنها را با عجله و بیمارستان برد و یادم هست حسرت باقر که می گفت همش تقصیر من بود. اگه من اینقدر تعریف عمو برات را نمی‌کردم اینجوری شیفته اش نمی شد و اون قضیه .. آخه حمید شعبانپور به خاطر جراحت شدید چند روز بعد توی بیمارستان شهید شد. هنوز گرم خاطره بودم که دستی به شانه ام خورد .سرم را از بین دست‌ها بیرون آوردم. سوت داور مثل آونگ جلوی چشمام تاب خورد .بشقاب رطب را دست به دست می‌گشت و هسته ها پشت سر هم خودشون رو توی خاک قایم می کردند. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷محمد فرمانده گردان امام رضا علیه السلام بود و عاشق امام رضا علیه السلام. سعی می کرد سالی یک بار هم شده، با پیکان قدیمی اش به مشهد برود و امام رضا علیه السلام را زیارت کند. زنگ می زد و می گفت: فلانی، فلانی و فلانی را آماده کن می خواهم با خودم ببرمشان مشهد! همیشه با همان ماشین پنج شش نفر را می برد زیارت امام رضا علیه السلام. یک بار که راهی بود گفتم: داداش یه نگاه به این لاستیک های ماشینت کن! چهار چرخ ماشینش همچون کف دست صاف صاف بود. خندید و گفت: توکل کن به خدا، آن که ما را دعوت کرده خودش می برد و می آورد.آن سفر خودم همراهش بودم. دو حلقه لاستیک نو خریدم ، برای احتیاط روی بار بند گذاشتم . رفتیم و برگشتم بدون اینکه حتی یک بار هم پنچر شویم. راوی علی اسلامی نسب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
‏آرزو داشت هم در بهشت زهرا قبری داشته باشد و هم کربلا. در جرف الصخر (نزدیک کربلا) تکه‌تکه شد. بخشی از بدنش را پیدا کردند ودر قطعه۲۶ دفن کردند. چندروز بعد تکه‌های دیگرش را پیدا ودر کربلا خاک کردند. دخترش ۳ساله بود و پسرش ۴ماه بعداز شهادتش بدنیا آمد. شهیدمدافع‌حرم ‎ 🌹 🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت موسی سلیمانی روایت اول متوجه نبودم که دیگر سیگار نمی کشد، یعنی همان یکی دو نخی هم که هر از گاهی می کشید، اما دلیلش را نمی دانستم و برای اینکه مطمئن شوم پرسیدم: _انگاری دیگه سیگار آتیش نمیزنی؟! _آره.. یک روز منزل داداش مهمان بودم میخواستم خستگی راه کازرون تا تهران را با آتش زدن سیگار از تنم بتکانم ،کبریت را روشن بکنم ، نکنم ،صدایی در گوشم پیچید ، که مگر پاسدار ها هم سیگار می کشند؟! می‌خواستم به طرف صدا برگردم ، اما خجالت کشیدم ، نه از زن داداش ، بلکه از خودم ، از منصب پاسداری. با خودم گفتم: من تا حالا سیگار نمی کشیدم ، حرمت پاسداری را آتش می زدم . به خود که آمدم عذر خواهی کردم. چوب کبریت تا نزدیکان انگشتانم سیاه شده بود برگه دود از آن بالا می رفت. 🎤روایت دوم تابستان سال ۶۳ بود . زمانی که لشکر فجر در حوالی دشت عباس مستقر بود . و برای عملیات آموزش میدید و آماده میشد. یکی از عزیزان روحانی که به تازگی به خیر رزمندگان لشکر پیوسته بود ،پیش من آمد و شروع کرد به توضیح و تمجید از باقر و مرتب می گفت :«برادر شما در این یکی دو هفته چیزهایی به من آموخته که در طول دوران طلبگی نیاموختم» گفتم :بزرگواری از خودتان است برای چی؟ گفت :مسئول تدارکات را که میشناسی؟! گفتم: آره! ادامه داد: امروز ظهر با مقداری غذای گرم پیش باقر آمد و گفت که غذا کم است و باید از برادران با کنسرت پذیرایی کنیم، این چند از غذا هم باشد برای چادر فرماندهی! منتظر جواب نماند تا حواسش هم به فرمانده نبود، باشد که برود اما من متوجه باقر بودم که رنگ دارد عوض میشود ،چهره اش کاملاً سرخ شده بود که صدایش کرد: «برادر لطفاً غذا را با خودتان ببرید ..! اگر بنا باشد از گرسنگی هم بمیرم ، غذایی غیر از غذای بچه ها نخواهم خورد» ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷پائیز 65 بود. مدت زیادي نبود که از مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام برگشته بود، از منطقه برگشت. گفت داداش به من پول بده می خواهم برم مشهد! چون حقوقش کامل دست من بود، از من خرجی می گرفت. گفتم: ندارم! گفت: داداش یک کفش به من می دهی! یک جفت کفش شکاری داشتم که نو بود، آنها را به محمد دادم. پوتین خودش که پاره و مندرس بود را در آورد و کفش نو را پوشید. رفتم. وقتی برگشتم، بچه ها گفتند: عمو محمد گفت به پدرتان بگویید من باید حتماً به مشهد می رفتم، ببخش اگر بی اجازه پول برداشتم! رفته بود سراغ صندوق فلزی که پول ها و مدارک را در آن نگهداری می کردم. درب صندق را شکسته و هزار و سیصد تومن پول برداشته بود. این سفر مشهدش، با همیشه فرق می کرد، گویی خود آقا در خواب ایشان را دعوت کرده بود. دو روز بعدبرگشت. یک شب را در جوار حضرت رضا (ع)مانده و برگشت بود. کفشم را پس داد و پوتین پاره اش را پوشید. گفت دیگه رضایت مادر و خواهرم را بگیرم شهیدم! رضایتش را گرفت و رفت، دیدار آخر بود. راوی علی اسلامی نسب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨صدقه اول ماه صفر و‌مشارکت جهت قربانی فردا فراموش نشود🚨
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت موسی سلیمانی روایت سوم آموزش غواصی می‌دیدیم در آبهای سنگین سد دز. از آب بیرون آمدیم درست یک ساعت از ظهر گذشته ، در تیغ آفتاب گرمای خرماپزان جنوب ! ۶ ساعتی می شد که در آب بودیم. گرسنگی داشت از حلقمان بیرون می‌ریخت و خستگی از ساقهایمان بالا می رفت اما خستگی مانع شکم گرسنه نبود . به سمت چادرها پرواز کردیم ، خاک تفته زیر شلاق آفتاب له له میزد. اما قدم هایمان را سست کرد ،سر هایی که نصفه و نیمه در دیگهای غذا بود پای منبع آب. دو نفر سخت مشغول شستن ظرف ها بودند و طوری سرگرم بودند که گویی به عبادت مشغول اند متوجه ما هم نشدند. حیرت و حسرت در چشم های مان دوید، خستگی و برازندگی مان فرو ریخت نه زردی بر پیشانیمان برق زد ‌. فرمانده گردان حضرت زینب بود با آستین‌های بالا زده و تکه‌های گونی کف آلود در دست... یعنی باقر. سید محمد کدخدا هم همین وضع را داشت ، جانشین گردان امام حسین (ع) . عرق از پیشانی شان شر کرده بود اما با این نم سردی که از شقیقه ما فرو می چکید فرق داشت. هیچ نگفتیم .حتی نگاه مان هم به هم نیفتاد. سرمان را پایین انداختم و به طرف چادر ها حرکت کردیم. عجله نداشتیم چادرها در هرم آفتاب نفس‌نفس می‌زدند. بچه ها آرام خوابیده بودند و  دو فرمانده ظرفهای آن‌ها را می شستند. 🎤 به روایت غلامعلی جوکار روایت اول باقر چسبیده بود به زمین، گلوله ها یکی پس از دیگری از بالای سرش رد می‌شدند. زوزه تیرها را به طور کامل می شنید. نگاه اش را از سمت مقابل نمی گرفت ‌. مرا مامور کرده بود تا گوشه ای کمین کنم و منتظر دستورش باشم. قضیه مربوط به سال‌های اول انقلاب شاید سالش است که رفته بودیم شکارِ خان! کسی که با شلیک گلوله زمینگیر همان کرده بود یکی از همین خانه‌های شرور بود که باقر را شناسایی کرده بود و قصد داشت هر طور شده فرمانده گروه را از بین ببرد. خان شرور ،  بعد از شلیک چند تیر پا به فرار گذاشت باقر سریعاً از روی زمین بلند شد و به کمک بچه ها او را محاصره کردند. به میمنت این فرد آن روز را در کوه و کتل های اطراف خشت و کمارج به سر بردیم با کباب کبک! ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷سر صحبت را باز کرد و رفت سر اصل مطلب و گفت: عزیزی شما نمی گذارید من شهید بشم! گفتم: من؟ - آره شما و مادر. دفعه قبل که مجروح شدم، خواب دیدم می خواهم وارد باغی شوم، شما و مادر کنار در آن ایستاده بودید و نمی گذاشتید من وارد شوم! زبان گزیدم. گفتم: کاکو، آخه تو چرا می گی من شهید بشم. تو پنج تا بچه داری! - بچه های من خدا دارند. - خدا دارند درست. اما این طفل های معصوم پدر می خوان، نه خانه ای، نه سر پناهی، آخه چرا می خواهی رهاشون کنی! - عزیزی بچه های من خدا دارند. اصلاً نگران آنها نیستم، شما هم نگران آنها نباش، شما فقط راضی بشو من شهید بشم! گفت: عزیزی من دیگه رفتنی ام. بلند شد برود. چرخید، نگاهی به من انداخت و ادامه داد: مشهد که بودم، از آقا امام رضا علیه السلام برات شهادت گرفتم، دیگه شما هم راضی نباشی من رفتنی شدم. از زیر قرآن رد شد. اذان مغرب می گفتددستم را به سمت آسمان کشیدم و از ته دل گفتم: خدایا رضا به رضای تو. راضی ام به شهادتش! راوی خواهر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت غلامعلی جوکار روایت دوم گفت :چرا ازدواج نمیکنی؟! گفتم : خودتون میبینید که حاجی ! اینکه اینجا منطقه عملیاتی هست. این حرف ها بماند برای بعد. راستش را بخواهید من آمادگی‌اش را از لحاظ امکانات و مقدمات نداشتم. اما مگر حاجی دست بردار بود. اخبار اینقدر گفت که مرا راضی کرد برای من مرخصی گرفت و با هم به کازرون آمدیم. ایام عید غدیر و عید قربان بود. با پدرم نیز صحبت کرد همینطور برادرم به هر چه من نه می آوردم و عذر می تراشیدم حاجی بیشتر تحریض می‌شد. یک به خودم آمدم و خود را در منزل دایی دیدم و در مجلس خواستگاری ! همراه با تب و تاب و و عرق این مجلس که معمول است چند روز بعد با هم به جبهه برگشتیم. باقر چقدر از من سبک بار تر بود. 🎤 به روایت داراب مزارعی خواجه نمور و سبزپوش فاو ، خون گرم باقر را مزه مزه کرد. آب اروند بالا آمده بود ،طنین موجهای زنجموره ای دردناک بود. گونه های بچه های گردان خیس بود. ابرها طبل عزا می‌زدند و مویه خاک به گوش می رسید. آه از کینه دشمن ! آن سرباز سیه چرده که قلب باقر را نشانه گرفت.همان که ۵ تیر از غضب بچه ها را تا سوفار در تن پدیده خود به یادگار گرفت رفت.اما اگر ۱۰ موارد دیگر هم کشته می شد خشم مقدس دوستان را نمی نشاند . ساختمان توجیه سیاسی عراق و تب تسخیرش ، دل مشغولی باقر بود . ساختمان بتنی و محکم که به دژ می مانست. دور تا دورش را نخلستان احاطه کرده بود .به شعاع ۴۰ متر اطراف درخت نبود و حتی نی ها و چولان ها را هم زده بودند و یک تیربارچی قهار هم پشت آن سنگر گرفته بود و سه جهت را بسختی می پایید. با تدبیر صائب فرمانده ،دورتادور ساختمان را محاصره کردیم ،از دو جناح که دشمن دید کمتری داشت به عمق حرکت کردیم. یکی از بچه ها سینه خیز به طرف سنگر تیربار حرکت کرد. نارنجکی را هدیه تیربارچی کرد و گره کار گشوده شد. قطارقطار «دخیل الخمینی»« گو » ، سایه های ریز و درشت از قلعه بتنی بیرون خزیدند. برخی لباس شخصی به تن داشتند و بعضی زین و یراق بسته. اما همگی در صفت حیرت و پریشانی مشترک. در حاشیه اروند طوفان آرام گرفته بود. چفیه سفیدی روی صورتش بود. می‌خواستم بال چفیه را کنار بزنم. رشه شفافی در وجودم دوید. «دیدار به قیامت» ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷آخرین تجمع گردان امام رضا علیه السلام قبل از عملیات کربلای چهار بود. همه به صف ایستاده بودیم که فرمانده گردان، آقای اسلام نسب آمد. در این دو سه هفته ای که به گردان پیوسته بودم، بار سوم یا چهارم بودم که ایشان را می دیدم. مثل همیشه سرش پایین بود، احساس می کردم شرم می کند در چشم بچه ها نگاه کند، شاید چیزهایی می دید که ما نمی دیدیم. آن روز فرق فاحشی با بقیه روزها داشت، شده بود یک پارچه نور و نشاط خاصی داشت. شروع کرد با تک تک بچه های گردان روبوسی کردن. همه را در آغوش می کشید و می بوسید، چه قدیمی بودند، چه مثل من یک بسیجی تازه وارد که او را نمی شناخت. به من که رسید، مثل سایرین مرا در آغوش خود گرفت و بوسید. چشمم به انگشتر فیروزه ای که در دست داشت، خیره ماند. - آقای اسلام نسب، انگشترتون را به من می دید. قدمی رفت و ایستاد. رو به سمت من برگشت انگشتر فیروزه اش را در آورد. دست من را بالا آورد و انگشترش را در دست من کرد و گفت: مبارکت باشه برادر راوی رجب رنجبر 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت اسدالله پناهنده منطقه آلوده بود به ستون پنجم و منافقین و جاسوس های معاند ای که کینه شتر ایشان تمام شدنی نبود ‌. آن هم توی لباس های مختلف،مثلاً چوپان این بود که زیر شال و کلاه شبی سیمی قایم نکرده باشد،یا زیر شکم یکی از گوسفند هایش گیرنده های حساسی نبسته باشد! برای همین هم هواپیماها مرتب مقر گردان را بمباران می کردند. تدبیر صحیح فرمانده این بود که نیروها در دره های اطراف مستقر شوند تا شر هواپیما ها حاکم شود و الحق فکر به جایی بود. آمده بودیم دهلران برای والفجر مقدماتی،یعنی همین منطقه‌ای که می‌گویم آلوده بود و هواپیماها بودند و یک وضع خاصی،قشنگ و دلهره آور. قبلش هم خرمشهر بودیم و خط پدافندی زبیدات، حدود دو ماه از وقتی که تیپ فاطمه الزهرا تشکیل شده بود که بچه های کازرون و نورآباد و بوشهر بودند. گردان بچه‌های کازرون هم که ما باشیم فرمانده‌اش باقر سلیمانی بود البته به قول بچه ها خورزو! قبل از عملیات یک مانور سه روزه انجام شد تا بچه‌ها با آمادگی بیشتری عمل کنند. مسئول گردان جلسه گرفتند خود شهید باقر با برادر ماندنی بود که در همین قضیه شهید شد و یکی دو تا از فرماندهان دیگر که بچه یاسوج و بوشهر بودند و این جلسه تا ساعت یک نصف شب طول کشید . دیر وقت بود که بقیه برگردند به مقرهایشان،در همان سنگر کوچک باقر ، که مقر فرماندهی گردان حضرت زینب بود ،جفت جفت هم خوابیدن تا روز بروند سراغ گردان هایشان. هنوز چشم ها گرم نشده بود که خش خش پای از بیرون سنگر به گوش آمد،شبحی سایه بار در تاریکی شب حرکت می‌کرد دستش را مشت کرده بود اطراف را هم می پایید،پاورچین به سنگر نزدیک می‌شد اما زمین سنگلاخ بود و بعضی سر و صداها ناخواسته. شبح به در سنگر رسید . با دست چپ حلقه فلزی را از گلوله ای که در دست دیگرش بود جدا کرد و دور انداخت و نارنجک را به داخل سنگر پرتاب کرد. موج انفجار در سنگر پیچید خاک زیادی از دیواره سنگر فروریخت. چیزی دیده نمی‌شد یکی دو نفر بیرون دویدند. گرد و خاک فرو نشست. بچه‌های سنگر بغلی با فانوس روشن به کمک آمدند، باقر پایین پای همه خوابیده بود به شدت زخمی شده بود،کف سنگر به اندازه گردی یک کلاه آهنی از خون خیس شده بود. فرمانده فقط دست به پهلویش گرفته بود و چیزی نمی‌گفت ناله هم نمی کرد .آمبولانس آژیر کشان دم در سنگر ایستاد و باقر راهی بیمارستان شد. یک هفته بعد برگشت رنگ و رویش سفید شده بود. ریشهای بورش را کوتاه کرده بود. یکی بچه‌ها را در بغل گرفت مرا نیز در بغل گرفت نم نم بارانی و شانه هایش فرو ریخت. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷محمد خواست برود که زینب دو ساله پایش را گرفت. پایش را محکم از دستان زینب کشید. اما محمد خداحافظی کرد و رفت. زینب همچنان گریه و بی تابی می کرد. پنج دقیقه بعد صدای در بلند شد. محمد بود. تا در را باز کردیم زینب را در آغوش کشید و شروع کرد به بوسیدن زینب. زینب که آرام شد، رفت. دوباره صدای گریه زینب بلند شد. باز محمد برگشت. تا سه بار محمد رفت و برگشت. اما زینب آرام نمی شد. همان پشت در ایستاد. توی راهرو به دیوار تکیه زد و شروع به نوشتن چیزی کرد. نوشته بود:" حالا كه وصيت‌نامه مي نويسم بسيار حالت عجيب و حساسى دارم. عالم جدايى از بچه و عالم ملحق شدن به محبوب عالم. البته اين هجران از فرزند و چيزهاى ديگر براى ما قابل تحمل است و در جهت رضاى معشوق آسان تر از آب گوارا است. ما هم مثل ديگران احساس داريم و علاقه به فرزند و مادر و... ولى وقتى اسلام به ميان مى‌آيد همه‌چيز حل مى‌شود وقتى پاى دفاع از اسلام در ميان است راوی همسر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
کتاب الماس.pdf
37.08M
نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب 👆 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد و‌هرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت محسن ریاضت همه دوستش داشتند حتی ابراز هم می‌شد .یکی دو روز با بچه ها بودن این را راحت به آدم می فهماند. شوخی های ظریف با لهجه قشنگ و خودمانی اش او را توی قلب بچه ها جا داده بود. تکلف و تعارفی نداشت اهل تملق هم نبود . خوش آمد کسی رو هم می‌گفت و دلیل محبوبیتش همین بود. البته حواسش به بچه هاش بود ،اسم و فامیل شان را می‌دانست اینکه پدر و مادر پیری دارند ، اینکه وضعشان چطوره مشکل حادی دارند. به مرخصی هم که می رفت از آنها سرکشی می‌کرد ،می رفت خانه شهدا ، پای درد دل های خانواده می نشست. حتی با ما هم که توی گردان نبودیم باز همینطور بود. با این رفتارها برایش ملکه شده بود. شوخی هایش طور نبود که کسی را اذیت کند،مسخره کنه،دست بندازه،با آبروی کسی بازی نمی کرد. وقتی برای آموزش غواصی رفته بودیم سد دز، آب پشت سد شیرین بود و سنگین. اگر کسی توی آب فرو می رفت تمام عضله هایش فشرده می شد اون هم تا آن عمق متر! باقر وایساده بود بالای سر بچه ها با آهنگ سنج اندازه میگرفت و مرتب می گفت: «کسی تا حالا بیشتر از ۱۰ متر نرفته ها با شما چه جور رزمنده‌ای هستید؟؟» بعد که تمرین و امتحان تمام شد گفتیم حالا نوبت شماست . اولش فکر شوخی می کنیم. اما بچه ها جدی جدی لباس غواصی تنش کردند. پرید توی آب . هنوز دو سه متر بیشتر نرفته بود که دست و پا زنان بالا آمد.. «بابا ...سرم پوکید» البته با اون لهجه کازرونی خودش که همیشه خنده بچه ها را به دنبال داشت. حالا که آمده نه غواصی را درآورد ما هم از خنده وا رفته بودیم. خلاصه تا آوردیمش بالا کلی آب خورده بود. اما هرچه که بود این آب خوردن سبب خیر شد و سینوزیت چندین ساله باقر را درمان کرد. با همه شوخ و شنگ ای اش بسیار دقیق و منظم بود و به نیروهایش بسیار اهمیت می داد و نسبت به آنها احساس مسئولیت می کرد. در عملیات والفجر ۸ ما دیدگاه را شناسایی کرده بودیم و همه فرمانده گردان ها می آمدند و توجیه شدند اما باقر به این بسنده نکرد. راه افتاد داخل نخلستان جایی که همه اش باتلاق بود. حاشیه نهر به نام نهر خلیفه که آدم به زحمت میتوانست عبور کنه ،ما را هم که کارمان اطلاعات بود برداشت و با خودش برد توی اون باتلاق ،کار از کفش و پوتین گذشته بود و ما همه چکمه پوشیدیم. اما آنجا که باقر می‌رفت چکمه هم فایده نداشت کلی را با پای برهنه دنبالش رفتیم تا رسیدیم به یک نقطه ای که هم خیلی پوشیده بود و به قولا در استتار بود و هم دید خوبی روی دشمن داشت. لحظاتی رو همونجا موندیم. باقر هم مرتب منطقه را وارسی می کرد. می خواست برای شب عملیات آماده باشه.زاویه اش را عوض می‌کرد .سرش را آرام به این ور و اونور می برد. مکث می‌کرد ،دقیق می شد .چیزهایی را زیر لب زمزمه می کرد.مثل اینکه داره به خاطر میسپاره . بند دوربین دو تا دستش تاب می‌خورد نگاه کردم . که فاصله‌های دور ای را که با قرار نمیدید. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷صبح دوم دی 1365 بود. در دفتر ستاد لشکر نشسته بودم که آقای جعفر امیری مسئول سمعی بصری لشکر با ناراحتی وارد شد. تا من را دید، پیش من آمد و از آقای اسلام نسب گلایه کرد. می گفت: از همه فرماندهان فیلم و عکس گرفتیم جز آقای اسلام نسب که اجازه نمی دهند! گفتم برو به آقای اسلام نسب بگو حاج قاسم گفته با واحد سمعی بصری همکاری کنید! ادامه دادم: بگو این یک دستور است! خودمم رفتم سراغ گردان امام رضا(ع). امیری را دیدم، هنوز اخم هایش توی هم بود. گفتم: گرفتی؟ گفت: نه، پیام شما را که دادم، گفت حاج قاسم شوخی کرده! خودم سراغ محمد رفتم. چشمم افتاد به امیری که دوربین به دست آماده ایستاده بود. یک لحظه دست محمد را که کنارم راه می رفت محکم گرفتم و به پشت کمرش چرخاندم و گفتم: حالا دیگه من شوخی می کنم! رو به امیری گفتم: بگیر! راه فراری نداشت. سرش را پائین انداخته بود و می خندید و تسبیح می انداخت. امیری هم عکس را گرفت. عکسی که ماندگار ترین عکس محمد شد. راوی سردار سلطان آبادی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببریید
💠 شهید مدافع حرم مرتضی کریمی: بي بي جان اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم و روي خون ناقابل بنده حساب كنيد. 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
عج و شهدا عج 🔻🔹🔻🔹🔻 🚨تهیه ۷۲ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨 به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۷۲ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۲۰۰ هزار تومان می نماییم 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت محسن ریاضت در این چند روز که برنامه و منطقه‌ای تحت عمل نیروهایش را برای او توضیح داده بودیم کار هر روز بود که بیاید به ما ضربه بزند و از چند و چون این عملیات بیشتر باخبر شود. اما امروز صبح برقی دیگر در چشم هایش می درخشد که با روزهای دیگر فرقی ندارد و بر بر و نگاهم می کند. می گویم: چی شده دنبالت ای هستی؟ لبخند نرمی می پراند:« باید همراهم بیایی.» می پرسم: بیام کجا؟ می‌گوید :محور عملیات و دیدگاه خودم رو بررسی کردم . یه چیزایی دیدم. اعضای صندوق مهمات بلند می شوم و از روی شانه او به نیروها نگاه می کنم. می‌گوید: خوب چی میگی؟! ابرو بالا می‌اندازم. نگاهش می کنم و می گویم: بابا این کار را وظیفه شما نیست. آنجا را که چند بار دیدیم .دیدگاهتون را هم که معلوم کردیم. دیگه حرف حساب تون چیه؟! _میدونم شما اطلاعات منطقه را به عهده دارید و دیدگاه را هم شما معلوم می کنید ولی ..چی میشه یه دفعه با من بیای؟ از اصرار از دلم نرم می شود. فکر می کنم حتما چیزی نظرش را جلب کرده که اینقدر از من می‌خواهد تا همراهش بروم. نمی خواهم وقت را تلف کنم هر چه زودتر از وضعیت منطقه آگاه شوم بهتر است. نخلستان که میرسیم .شط گل آلود تند و پر شتاب می گذرد. میگویم :تو راهنمایی کن. می افتند جلو . می‌گوید باید تا نهر خلیفه بریم. می گویم :نهر خلیفه را که ما براتون شناسایی کردیم چیز جدیدی هم برای دیدن نداره. همراهش راه می‌افتم .گلهای چسبناک به چکمه هایمان میچسبد و راه رفتن را مشکل می کند .به هر زحمتی که هست می‌رویم تا به جایی میرسیم که تمام زمین را آب گرفته است می‌گویم: فکر می‌کنم باتلاق باشه. _نه بابا بیا... پیشگیری می‌روم می‌بینم چیزی از باتلاق کم ندارد .گل و رای به زانوی ما می‌رسد .خودمان را به نزدیکی های شط می رسانیم. دیدگاه جدیدی را نشان می‌دهد که تا حالا ندیده بودم جایی که دید کاملی روی موزه دشمن داریم چند ردیف نخل میان ما و شط و نیروهای عراقی قرار دارد. _آنجا را نگاه کن؟! _مگه اون دیوار زرد رنگ و نمیگی؟! _چرا همونی که میگفتی نمیدونی چیه؟! گفتم :راستش رو بخوای این دیوار زرد رنگ برای من معما شده بود ولی تو چطور... به صورتم نگاه می کند و می گوید: از اون روزی که شما دیدگاه را مشخص کردید چند بار این دور و برگشت زدم تا بالاخره این دیدگاه را پیدا کردم و سر از کارشون در آوردم. به آن سوی شط نگاه می‌کند: لبخند می‌زند و می‌گوید: آنها هیچ این نیست جز چولان خشک شده» دستم را می کشد تا خمیده همراهش برگردم می‌گوید: چون آنها را دیوار کردند تا استتاری براشون باشه. دستش را رها می کنم و به قدم برداشتن سنگینش در میان گل لاله زل میزنم. دوباره به ردیف چولانها نگاه می کنم .به باقر می اندیشم که چقدر از من جلوتر است. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷به اتفاق ابراهیم [شهید ابراهیم باقری زاده معاون دوم گردان] وارد چادر فرماندهی شدیم تا آخرین هماهنگی ها را هم انجام دهیم. چند دقیقه نگذشته، دیدم بغض محمد ترکید و شروع به اشک ریختن کرد. خیلی حالش منقلب بود، به حدی که نمی توانست خودش را کنترل کند. گفتم: چیه محمد آقا، هنوز تو فکر زینبی؟ گفت: نه، دارم به حال اون کسی گریه می کنم که از این جمع سه نفره قراره زنده بمونه! - مگه گریه داره! - آره! - چرا؟ شروع کرد ریز اتفاقاتی را که قرار بود برای آن شخص زنده بیفتد گفت، اینکه قرار است مرگ امام را ببیند و.... صحبت هایش که تمام شد، کمی آرام شد. نگاهم به پوتینش افتاد. انگشت شست پایش از جلو پوتین بیرون زده بود. گفتم: محمد آقا، زشت نیست فرمانده گردان پوتینش این شکلی باشه! پوتین یکی از آشنا ها را گرفتم و به به زور به پای محمد کردیم. وقتی در کربلای 4 تیر به سینه ام خورد گفتم خدا را شکر که من، آن که زنده می ماند نیستم، اما... راوی صمد بادرام 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دق کردن دختر شهید مدافع حرم از خبر نحوه شهادت پدر 😔 🏴 بمیرم برات رقیه جان.... ۵ صفر سالروز شهادت دردانه امام حسین (ع) 👆 🏴🏴 ( س) ﺷﻬﺪاﻳﻴﻢ... 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💢 دلنوشته دختر شهید : ❣من همیشه وقتی که دلم برای بابام تنگ میشه، عکسش و تو دلم نقاشی می‌کنم می‌دونم که بابام مراقب منو داداشم هست❤️ وقتی که دلم برای بابام تنگ میشه یاد دختره امام حسین میفتم💔 که کوچیک‌تر از من بود و باباش شهید شد😔 مامانم همیشه میگه : شهدا زنده‌اند و همیشه پیشمونن ؛ پس بابایی یادت باشه مثل قبلنا که برام هدیه میگرفتی هدیه منو تو بهشت نگه دار تا منم بیام ازت بگیرم ...☺️ مصطفی صدرزاده🌺 شادی روح شهدا 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﹝🦋❄️﹞ آیا‌می‌ارزد در‌برابر‌ِمتاع‌ِزودگذر‌ِدنیا بھ‌عذابِ‌همیشگیِ‌آخرت مبتلا‌شوید..؟! :)) 🌱 🌱🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb