eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 .. 📹ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺻﻴﺎﺩ ﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ اﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.... محمد امین(کمال) کیهان فرد 🌷🍃🌷🍃 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * برایم 🎤به روایت قاسم سلطان آبادی نزدیک ظهر نیروهای به عقب برگشته در قرارگاه تاکتیکی شهید قطبی بودند برای سرکشی به آنجا رفتند .فضای عزای گرفته و ماتم زده ای پیدا کرده بود. چشم می‌تواند تا سید را پیدا کنم برخورد چند ساعت پیشم اصلا باهام خوب نبود. میخواستم دلش را به دست بیاورم گوشه ای کز کرده و حسابی توی خودش بود .به طرفش رفتم سلام کردم. چشمان سرخ بود و ورم کرده بی آنکه جواب دهد رویش را برگرداند. _چیه سید جواب سلام من هم نمیدی؟ با غیظ نگاهی به من انداخت. _چرا دروغ گفتی؟! نزدیکتر رفتم و دستم را گذاشتم روی شانه اش که میلرزید. _اگر دروغ گفته بودم که توحالا اینجا نبودی. _قرارمون بود با همدیگه بریم. قرارمون بود جنازه هامونو با هم برگردونن. تومن رو پیش حاجی بدقول کردی .حداقل جنازه‌اش را که می تونستم برگردونم. جوابش اشک در چشمم دواند .آرام کنار جاده را پیش گرفتم و رفتم. از دستم دلخور شده بود اما نه برای مدت زیادی. ۱۵ روز بعد هم در کربلای ۵ رفت .ولی همراه حاجی به شیراز فرستاده شد ‌خودم دستهای هردو جنازه را در دست هم گذاشتم. 🌺🌺🌺🌺 🎤بر گرفته از خاطرات کیومرث ایوبی چهار تا گلوله آرپی جی ،چهار سنگر تیربار دشمن که یکریز آتش می ریخت. ۴ بعد از ظهر بود ،چهار نفر ،کربلای ۴.. بلبشوی غریبی بود تونل عبور نیروهای پیاده هنوز باز نشده بود . انگار تمام کار ها گره خورده بود حرکت کردیم .سید جلوی بقیه و آرپی جی در دست می دهید من هم با گلوله ها پشت سرش. تیر و ترکش بود که مثل باران می بارید هنوز فرصت نکرده بودیم لباس های غواصی را عوض کنیم. با هر دردسری بود معبر را باز کردیم. حرکت نیروها را با آتش حمایت می‌کردیم که گلوله ای.... _باید بفرستیمش عقب بدجوری داره از گلوش خون میره.. _نمیشه سید! مگه نمیبینی اگر از جا تکون بخوریم سوراخ سوراخ میشیم. _پاش را بگیر..یالا بگیر یه جوری می بریمش دیگه.. با مکافات بسیاری از میدان گلوله ها به پشت خاکریزی رساندیمش‌ جوان محجوبی به نظر می رسید .خیلی سعی داشت زخمش را جزئی نشان دهد اما خونی که از گلویش سرازیر میشد پاهایش را سست کرد. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷مرتضي همراه با بچه هاي تيپ براي زيارت به مشهد رفته بود. تعريف مي کرد: در حرم امام رضا(ع) نذر کردم اگر خداوند به من دختري داد اسم او را زينب بگذارم. آخه مادر شهيدي که سيده هم بوده، از من اين درخواست را کرده و من بايد اين نام را براي فرزندم انتخاب کنم. وقتي از مشهد آمد، متوجه شد من حامله ام، با خوشحالي گفت: خدا را شکر مثل اينکه زينب من هم دارد مي آيد. دختر اولمان دقيقاً، همزمان با تولد حضرت زينب(س) به دنيا آمد. مرتب او را در آغوش مي کشيد، خدا را شکر مي کرد و مي گفت: شکر خدا که ما را شرمنده اين مادر شهيد نکرد، زينب يعني زينت پدر! قبل از شهادتش هم من باردار بودم، مي گفت: فرزند دوم ما هم دختر است، او را کلثوم بناميد، همنام دختر دوم حضرت مرتضي علي(ع) . بعد از شهادتش فرزند دوم ما هم به دنيا آمد، که مرتضي در خواب به يکي از آشنايان گفته بود: نام فرزندم را زهرا بگذاريد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 شب جمعه ... صفای دیدن شش ‌گوشه‌ی تو... می‌ارزد... بر همه دار و ندار کلّ عالَم! کاش می‌شد قسمت ما؛ یااباعبدالله! 🌿❤️ 🌿 🌿❤️ دلم حرم می خواهد... 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و بنام مادر سادات ... 🚨 ....♨️ 🚨 جاماندگان و عاشقان شهادت در شیراز ،سومین حرم اهل بیت(ع) 👇👇👇 ♻️ بزرگداشت 💢 🔰با حضور و : حضرت آیت الله دژکام (امام جمعه محترم شیراز) 🔰وبا استاد ارجمند : حاج سعید حدادیان (از تهران) 🔸 : پنجشنبه ۳ شهریور/ از ساعت ۱۷ 🔸 : دارالرحمه_شیراز/گلزارشهدای شیراز 🔹🔹🔹🔹🔹 ♨️لطفا مبلغ بزرگترین اجتماع شهدایی شیراز باشید 👆 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃تقصیر تو نیست...ما بدیم آقاجـــان گفتیم بیا و...جا زدیم آقاجــــــان اے کاش به جاے این بیا گفتن ها... یک لحظه به خود مے‌آمدیم،آقاجــــان بحق مادر و عمه سادات🤲 💚 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
🌹 در منطقــه ای در کردستان بودیـــم در حیــن عـــبور از آنــجا، غلامرضــا از حرکــت باز ایســتاد و گوشه اے نشســـت. ما ازاو جلو افتــادیم. ولے وقتے تاخــیر او طولانے شـد، نگرانـش شدیــم و به سویـش برگشتیــم. گوشه اِے نشــسته بود و اشــک مے ریخــت...😭😭 علــت را جویا شـــدیم. فکــر کردیم خداے ناکــرده اتفــاق ناگوارے براے خانواده اش رخ داده اســـــت. وقتے اصـــرار مــا را دید، گفت: « من بزودے در همــین جــا شهـــید مےشـــوم. این را در خــواب دیده ام.» … و همین اتفـــاق هـــم رخ داد 28 ﻣﺮﺩاﺩ 62 ﻭﻗﺘﻲ اﺯ,ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺑﺮﻣﻴﮕﺸﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﻭﻱ ﺗﻠﻪ اﻧﻔﺠﺎﺭﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺭﻓﺖ و ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺷﺪ.... 🌷🍃🌹🌱🌷 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . کفشهای غواصی مان را در آورده بودیم تا بهتر بتوانیم حرکت کنیم. پشت قایقی گشتم و پتوی پیدا کردم روی پتو خوابوندمش و دوسر پتو را با سید بلند کردیم و راه افتادیم. شدت خونریزی اش بیشتر شده بود نفس نفس میزد و یا حسین گفتن هایش بوی خون میداد. زمین بدجوری گلی و ناهموار قرمزی همچنان ما را به خط اول متصل می کرد و دیگه مشخص نبود از خونی که از پایین پتو به زمین می چکد یا از پاهای برهنه و زخمی من و سید . نزدیک سنگرهای بودیم که تا ساعتی پیش متعلق به عراقی‌ها بود .برانکاردی را کنار یکی از سنگر ها دیدم. _سید بهتر نیست چندتا از این اسیرها را بیاریم تا با آن برانکارد برسونیم عقب؟! _یا علی فقط هر کاری میخوای بکنی سریع خون زیادی ازش رفته. دوباره راه افتادیم. برانکارد را چهار اسیر عراقی حمل می‌کردند و ما هم همراهشان. جوان زخمی دچار تشنج شده بود. خون زیادی از بدنش میرفت .تکانهای به اجبار بحران کارت هم اذیتش میکرد .صدای حسین حسین گفتن هنوز توی گوشم است. مسیر زیادی بود با سرعت در حال حرکت بودیم .یواش یواش آثار خستگی در قیافه های آن ۴ نفر معلوم میشد نفر جلوی که سید کنارش حرکت می‌کرد از لحاظ هیکل کوچکتر از ۳ نفر دیگر بود نفس زدنش سریع شده بود. صورت استخوانی اش خیس از عرق بود .چشمان درشتی داشت و سبیل نازک پشت لبهای کلفتش را سیاه کرده بود.کمی می لنگید شاید در درگیری با بچه ها موقع اسارت صدمه دیده بود گوشه برانکارد را سید از دستش گرفت .من هم متوجه نفر بغل دستی من شدم که خسته شده بود اما سعی میکرد نشان ندهد .سبیل پرپشت و کلفتی داشت. روی صورتش زخمی بود که معلوم بود مربوط به سال ها قبل است. لباسش پر از لکه های خون بود. وقتی دسته برانکارد را از دستش گرفتم نگاه قدرشناسانه به من کرد و بعد به صورت مجروح خیره شد. دیگر کلماتی که جوان مجروح بر لب می آورد بریده بریده و هذیان وارد و به خوبی نمی شد تشخیص داد چه میگوید. فکر کنم شهادتین می خواند .صورتش دیگر کاملاً کبود شده بود .با دیدن این وضع سرعت قدم هایمان را بیشتر کردیم سمت عقب برانکارد راهم دوتا جوان بسیجی که از آن مسیر رد میشدند گرفتند. ۴ اسیری که مقداری از راه برانکارد را حمل کرده بودند دنبالمان می‌دویدند. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دردانه های شهدای مدافع حرم از پدرشان و حاج‌ قاسم می گویند...💔 🌷فرزند شهید‌ مدافع حرم سردار حاج اسماعیل حیدری 🕊 🌷🍃🍃🌷🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷نیروهای گردان فجر، از شهرستان های مختلف فارس بودند، مرتضی هر وقت مرخصی بود، سعی می کرد برای دیدار شهدای گردانش به شهرهای مختلف برود. وقتي زرقان مي آمد سري هم به زورخانه مي زد. هميشه به ما مي گفت هر وقت غرور و تکبر شما را گرفت به اين مکان برويد، چون هيچ کس نمي تواند راست و تمام قامت وارد آن شود و براي عبور از آن حتماً بايد سر خم کند تا از در کوچک آن عبور کند. آن روز هم وقتي وارد زوخانه شديم، مرتضي و شهيد بديهي سرجاي هميشگي شان نشستند. مرتضي آرام به من گفت به مرشد بگو روضه حضرت زهرا(س) بخواند. کنار مرشد نشستم و پس از معرفي عمو مرتضي، خواسته ايشان را گفتم. مرشد نگاهي زير چشمي به عمو مرتضي انداخت و چشمي گفت. زنگ زورخانه به صدا در آمد و مرشد با صداي دلنشينش شروع به خواندن روضه حضرت فاطمه(س)کرد. روضه خواند همان و اشک و ناله اين سردار بزرگ از همان. در آن نيم ساعت براي لحظه اي هم گريه از چشمان اين مرد بند نيامد. آنچنان جمعيت حاضر را دگرگون کرد، که ديگر کسي در گود ورزش نمي کرد و آرام همراه گريه هاي مرتضي گريه مي کرد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هربار مادرش تماس می‌گرفت کاملا مودبانه رفتار می‌کرد.. اگر درازکش بود می‌نشست اگر نشسته بود می‌ایستاد می‌گفت: درسته که مادرم نیست و نمیبینه ولی خدا که هست..😍❤️ .. 🕊 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎞 هر کس عشق دارد بیاید....* ♻️در ، شهری که بایستی سومین حرم اهل بیت ع باشد *♨️شهری با هزاران شهید ...* *〽️پنجشنبه ۳ شهریور از ساعت ۱۷* *📣خبری هست ...* 🔊 باشید لطفا ... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷شهدا راه گم کرده ایم ؛ قرار بود، جا پای شما راه برویم اما به بیراهه قدم گذاشتیم نگاهی کنید ... 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
🖋📃برشی از وصیت نامه ﺯﻳﺒﺎﻱ شهید💌 مرگ  روزى بسراغ ما خواهد آمد، وبراساس آيه *«أَینََما تَکونُوا یدْرِککمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیدَةٍ »* طعم  تلخ مرگ را خواهيم چشيد وطعمه مرگ سياه خواهيم شد. پس چه بهتر با مرگ سرخ از اين جهان رفتن و چگونه زيستن و چگونه مردن را به نسل اينده بياموزيم چون همگى ما در برابر نسلهاى اينده مسئوليم. سرور شهيدان چنين مى فرمايد: 🌿« اگر با كشته شدن من دين جدم حضرت  محمد (ص) پايدار و استوارمى ماند، پس اى شمشيرها مرا دريابيد » 🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . دیگر فاصله زیادی تا بهداری نداشتیم. در طول راه همه با تعجب نگاهمان می کردند. فکر میکردم سراب زمان خیلی به هم ریخته و گلی شده .سید هم لبخند کوچکی تحویلشان می داد. به بهداری که رسیدیم بچه هایی که بیرون ایستاده بودند با دیدن ما شروع کردند به خنده .سید هم لبخند میزد. گیج شده بودم .برگشتم به پشت سرم نگاه کردم . نزدیک بود برانکارد را ول کنم .جالب بود منو سید و دوتا جوان بسیجی با برانکارد جلو و چهار اسیر عراقی با اسلحه ای که متعلق به یکی از بسیجی ها بود پشت سرمان می آمدند. منتظر بودم سید عکس العمل سریع از خود نشان دهد ولی با لبخند و خیلی آرام و جذابی اسلحه را از عراقی گرفت و به جوانان بسیجی داد .در راه برگشت به خط،رو کردم به سید و با خنده گفتم: شانس آوردیم که جای یک نفر ، پنج نفر راهی بهداری نشدند . در حالی که داشت سریعتر خودش را به خط می رساند ،با همان لبخند گفت: از اولش هم دیدم ولی اون عراقی هایی که من دیدم جرات این کار را نداشتند . قرار نیست عراقی‌ها هم بسیجی داشته باشند که.. 🌺🌺🌺 🎤برگرفته از خاطره کیومرث ایوبی یادم نمیرود .از صبح سردی بود نزدیک سد گتوند. با سید محمد اطراف به نگهبانی سنگر ها می چرخیدیم و مشغول گپ زدن بودیم. مثل همیشه هم سید سعی می‌کرد بیشتر گوش کند تا حرف بزند .عادتش بود . مشغول حرف زدن بودم که متوجه شدم نگاهش به گوشه ای خیره مانده. فکر کردم حوصله شنیدن حرف هایم را ندارد به همین خاطر ساکت شدم و نگاهش را تعقیب کردم . درون گودال کوچکی که از اصابت یک خمپاره درست شده بود خروسی دانه های برنج مانده از شب قبل بچه ها را می خورد . خروس را جمعه قبل که بچه های گردان به نماز جمعه رفته بودند پسرکی به آنها هدیه داده بود. از آن روز هم غذایی چه چیزی بود که از خوراک بچه ها باقی می ماند .همینطور ساکت در حرکت بودیم که به نزدیک های گودال رسیدیم. _تا حالا فکر کردی این زبون بسته اینجا چقد تنهاست؟! چشمانم را گرد کردم و با تعجب به سید و خروس چشم دوختم. _این پول را بگیر به یکی از بچه ها برای گفتن یک ماه پیدا کنه و بیاره خدارو خوش نمیاد این زبون بسته تنها باشه. پول را گرفتم و به سمت سنگر راه افتادم. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙سخن فرمانده : یاد شهیدان بایستی همیشه بین ملت ما زنده بماند... اهل بیت ع 🌷🍃🌷🍃 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷عمليات بدر‌ بود. درگيري سنگيني با عراقي ها داشتيم که تعداد زيادي از برادران شهيد شدند. مرتضي اصلاً روي زمين نبود، حتي کفش هاي را در آورده بود و با پاي برهنه مي جنگيد. در همين هياهو من، مرتضي و چند تا از بچه ها پس از درگيري سختي به اسارت دشمن درآمديم. ما را به دو سرباز تحويل دادند تا سر فرصت به عقب منتقل کنند. دور از چشم نگهبانان زير لب براي آزادي دعا مي خوانديم. به مرتضي گفتم: ‌مرتضي! تكليف بچه‌ها چه مي‌شه، الان كجا هستند؟ مرتضي پاسخ داد: نگران نباش، هركجا هستند خدا با آنهاست. ناگهان چشمم به نارنجکی افتاد که در میان خارها افتاده بود. به او نشان دادم. مرتضي خيلي آرام و نيم خيز آن را برداشت. آرام به بچه‌ها گفت: به محض اينكه نارنجك را پرتاب كردم، فرار كنيد. هوا كه تاريك شد،‌ مرتضي نارنجك را در ميان عراقي ها پرتاب كرد و بلافاصله همه با هم به سمت هورالهويزه، پا به فرار گذاشتيم. تيربار عراقي‌ها به كار افتاد، من و مرتضي هر دو از ناحيه دست و كتف مجروح شديم، اما خدا خواست كه در تاريكي شب خودمان را به عقب رساندیم... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔻 از مسئولین عزیز و مردم حزب ‌الهی می‌خواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌ حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.... سردار 🌷 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🎙رهبر معظم انقلاب: 🔰فرهنگ یعنی فرهنگ تلاش کردن با سرمایه‌گذاری از خود برای اهداف بلندمدّت مشترک بین همه‌ی مردم؛ که البتّه در مورد ما آن اهداف، مخصوص ملّت ایران هم نیست، برای دنیای اسلام بلکه برای جهان بشریت است. 🔰جلسات شهدا، ادامه‌ی حرکت جهادی و ادامه‌ی شهادت است. 🚨۵ روز تا یادواره و بزرگداشت شهدای شیراز 🌷🍃🌷🍃 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃‌از دوڪوهه تا بلندای سهیل برنمیخیزدمناجات ڪمیل یادڪرخه رفٺ و بر ما رنج ماند قلب من در ڪربلای پنج ماند😞 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
می گفت من از امام حسین(ع) طلب شهادت می کنم تا مثل علی اکبر و علی اصغرش شهید شوم. دوست دارم نه سر بر بدن داشته باشم,نه قبری داشته باشم و نه نشانی از من باشد! چند شب گذشت. از خستگی گوشه سنگر خوابم برده بود که از صدای گریه جمشید از خواب پریدم. می گفت یا امام حسین, مگه من چی کار کردم که من را نمی طلبی؟ با اشک التماس می کرد, من خوابم برد تا نماز صبح هنوز صدای گریه جمشید می امد. اما چهره ای شاد و خوشحال داشت. گفتم چی شد, خبریه؟ با خوشحالی گفت امروز به هدفم می رسم, اقا منو طلبیده! گفت اقا, امام حسین را در خواب دیدم. گفت ناراحت نباش, امروز تو را می طلبم... همون روز شهید شد و بدنش برنگشت .... جمشید پایخوان , فارس 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . یکی بود یکی نبود. یه گوشه از این دنیایی که توش زندگی میکنیم یه دشت قشنگ بود پر از پرنده های جور با جور که هرکدام سرگرم زندگی خودشان بودند .طاووس ها کنار به جمع می شدند و خودشون روی آب برانداز می کردند .قناری هاش روی شاخه درختان می نشستند و آواز می خواندند. گنجشک ها جیک جیک می‌کردند و دنبال دونه واسه جوجه هاشون هستند .خلاصه همه چی همونجوری بود که باید باشد تا اینکه یک روز هر کدام از پرنده ها به کارهای خودشان مشغول بودند سر و کله روباه و دارو دستش پیدا شد .جونم برای دخترم بگه، روباه بدجنس و رفقاس کارشون شده بود که هر روز بیان یکی از این پرنده ها را شکار کنه. پرنده ها هم از ترس جونشون مجبور بودن برن یک گوشه قایم بشن .دیگه نه طاووس ها کنار هم جمع شدن ،نه قناری ها آواز می خوندن و نه گنجشک ها جیک کشان دشت را پر کرده بودند. دیگه دشت مثل روز اولش قشنگ نبود.این وضع همینجور ادامه داشت که یک روز چند تا از پرنده ها که از این زندگی خسته شده بودند پا پیش گذاشته اند و قرار شد تمام پرنده ها را یه جا دور از چشم روباه جمع کنند و دنبال راه علاجی برای خودشون بگردند. آره عزیزم به هر سختی بود این تصمیم را به گوش همه پرندها رساندند .فردای آن روز پیش از طلوع آفتاب همه پرنده ها روی بلندترین درخت دست جمع شدند و شروع کردند به صحبت کردند هر کسی چیزی می گفت اما وقتی همه جای کار روز ندیدند غلط از آب در میامد. هد هد که تا آن موقع ساکت مانده بود و گوش میکرد بالهاشو باز کرد و به بالاترین شاخه درخت پرید و با صدای بلند که بقیه هم بفهمند نظر خود را گفت. واسه اونا از دشت بزرگ و قشنگی هاش و پرنده ای که آنجا زندگی می کرد حرف زد به نام سیمرغ. اون میتونه از اونا رو از اون روباه نجات بده حرف ها که تموم شد و صدای عجیبی توی پرنده ها به راه افتاد. هرکس نظری داد اون عده که شهامتشان را از دست داده بودند از سختی های سفر گفتند. ما خیلی ها هم که از بدشون خسته شده بودم آمادگی خودشون را واسه رفتن اعلام کردند. چهار دختر گلم گوشت که با منه؟! فردای آن روز ۸ انگار داشت نفس تازه‌ای میکشید پرنده هایی که عازم سفر بودند آخرین سفارش ها و پیغام ها را به جفت و بچه هاشون می کردند و آماده می‌شوند تا برند ناجی بزرگشون را پیدا کنند. عده‌ای دیگر از این پرنده ها که البته تعدادشان زیاد نبود به لونه هاشون پناه برده بودند. _مامان چرا بعضی از پرنده ها با بقیه نمی رفتند؟! _آخه مامان ممکن بود که سفرشان برگشتی نداشته باشه دانا این موضوع و خطراتش رو در همان جلسه اول برایشان گفته بود. خلاصه آنها حرکت کردند انگار یک ابر بزرگ روی سردشت کشیده شد صدای به هم خوردن بال هاشون توی آسمون همه جا را پر کرده بود آره عزیزم اون ها رفتند... دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰چرا می گوییم شهدای شیراز، غریب و گمنام هستند؟! 🔰آیا میدانید اولین شهید مدافع حرم در شیراز هست ؟ 🔰آیا میدانید این شهید حتی در گلزارشهدا هم دفن نشده است ؟ 🎞 را حتما ببینید ...👆 ♻️ هدیه به شهدای غریب شیراز ۳شهریور 💠🔅💠🔅💠 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷علی الوانی شهید شده بود. مرتضي با پيکر مجروح خود را براي مراسم علي به فسا رساند. در برگشت به اهواز همراه حاج محمود ستوده بودیم. حاج محمود با آن چهره دوست داشتني اش سکوت را شکست و با غم گفت: مرتضي من هر چه فکر کردم به نتيجه نرسيده ام، مگر ما چه گناهي کرديم که خدا ما را قبول نمي کند. ببين علي هم شهيد شد و ما مانديم. به خدا خجالت مي کشم به فسا برگردم و به چهره خانواده شهدا نگاه کنم. حاج محمود هم خيلي زود به علي دست داد و مرتضي را تنها گذاشت. بعد از آن زنده برگشتن به فسا براي مرتضي از مرگ هم بد تر بود. اين غم مشهود در وصيت نامه مرتضي هم نمود داشت: نمي دانم، من چه كرده‌ام كه شهيد نمي‌شوم. شايد قلبم سياه است. خدا رحمت كند، حاج محمد ستوده را وقتي با هم صحبت مي ‌كرديم(به يكديگر) مي‌گفتيم! اگر جنگ تمام شود و ما زنده باشيم، چه كار كنيم. واقعا نمي‌شود زندگي كرد، و به صورت خانواده هاي شهدا نگاه كرد. اين جاست كه ما واماندگان از قافله نور بايد بگوييم، خوشا به حال آنانكه با شهادت رفتند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
زینب رویِ همه‌یِ صفحات دفترش نوشته بود: او می‌بیند.. ✨ با این کار می‌خواست هیچ‌وقت خدا را فراموش نکند.. 🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb