eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی 🌿با فرا رسیدن نخستین تابستان پس از پیروزی انقلاب،هاشم فرصت یافت به زادگاهش برگردد.حالا نفرتی که در آن غروب دلگیر در سینه حبس کرده بود و نتوانست تفنگ شکاری پدرش را بردارد و سینه الله قلی و تفنگچی هایش را نشانه رود آورده بود تا دوش به دوش دیگر نیروهای «کمیته» ریشه آخرین بقایای ظلم و ستم منطقه را از بیخ و بن درآورد. مسئول کمیته منطقه دستی به شانه اش زد _کجایی مرد !؟حسابی توی خودت رفتی! _چیز مهمی نیست حواسم باشماست حاجی! حاجی نگاهی به افرادی که به انتظار آخرین حرف ها و دستورات او دور تا دور مسجد حلقه زده بودند انداخت و گفت: «فرماندهی و نظارتی این عملیات به عهده برادر اعتمادیه! چون هم به این منطقه و ایلیاتی ها آشنایی کامل داره و هم اطلاعاتی از محل تقریبی اطراق الله قلی خان و تفنگی هایش به دست آورده است. بنابراین کاملاً با ایشون هماهنگ باشید تا بتونیم منطقه را از شر این یاغی ها پاک کنیم» در خلوت سپیده دم هاشم و همقطارانش ب سنگ های سخت و مغرور کوهستان پیش می رفتند .خودروها که هرلحظه با دستکاری جاده صعب العبور کوهستان را طی می‌کردند با دست هاشم متوقف شدند و سرنشینان یک به یک با چالاکی پایین پریدند و آماده آخرین دستورات شدند. _از اینجا دیگه باید پیاده بریم طبق اطلاعات رسیده الله قلی و آدماش ، پشت این ارتفاعات اطراق کردن و پناه گرفتند. _من و محسن و حاج قاسم کمی جلوتر می‌رویم بقیه باید به فاصله دنبالمون بیان و یک لحظه هم چشم از بر ندارند تا اینکه علامت بدم نباید فرصت فرار به اونا بدیم. یکی از راننده ها از جیپ پیاده شد. _ما چه کار کنیم؟ _شماها برگردین. ممکنه ماشین ها جای ما را لو بدن. دقایقی بعد خودروها از آخرین پیچ‌جاده گذشتند. محسن ،حاج قاسم به دنبال هاشم از شیب کوه بالا رفتند. 💥💥💥💥💥 تیغ آفتاب همه را خسته و بی رمق کرده بود. در آخرین نقطه هاشم خم شد و به محسن و حاج قاسم اشاره کرد که خود را پنهان کنند . دراز کشیده و کسی را که آن سو بود به دقت زیر نظر گرفت و با اشاره به لکه های سیاهی که می دید گفت: این سیاه چادرها مال افراد الله قلی خان مواظب باشید ایلیاتی ها شما را نبیند. حاج قاسم دزدکی سرک کشید و با دیدن افرادی که اطراف چادرها در حرکت بودند پرسید: _مطمئنی که افراد الله قلی هستند؟ _ چاره نداریم تنها سرنخی که داریم همینا هستند. کمی خود را روی شیب کوه به پایین لغزاند و با حرکت دادن اسلحه اش به افرادی که پایین به انتظار ایستاده بودند علامت داد که به آنها بپیوندند .پشت سنگی پناه گرفته و به چادرها خیره شد. تمام افراد کنار او جا گرفتند و منتظر دستورش ماندند. _خوب دقت کنید .ایلیاتی ها با وجب به وجب این منطقه آشنا هستند .آرام و بی سر و صدا از شکاف کوه در پناه تخته سنگ ها میریم پایین. یک دفعه مثل صاعقه بهشون حمله می‌کنیم .ما فقط دنبال الله قلی و تفنگی هایش هستیم .نباید کوچکترین آسیبی به زن و بچه ها به افراد پیر و از کار افتاده برسد. متوجه شدید؟؟ حالا دیگر راه بیفتید. اسلحه ها از روی دوش ها پایین آمد و توی مشت ها جا گرفت و پاهایی که دقایقی پیش خسته و بی رمق بود ،روی سراشیبی کوه به پیش رفت . زن جوانی که کمی دورتر از چادرها مشغول دوشیدن بز بود،لحظه دست از کار کشید تا خستگی در کند. یک باره درخشش برقی نظرش را به شیب کوه جذب کرد .آرام برخاست دست را سایه بان چشم‌ها کرد. برای لحظه‌ای تنها توده‌های گرد و غبار را که همچون آبشاری سرازیر بود دید. با خود اندیشید.شاید تفنگچیها باشند. به همین خیال دوباره دست به کار دوشیدن شیر شد .ظرف شیر را انداخت و برخاست و به سوی چادرها به راه افتاد. با دیدن افراد مسلح بی اختیار شروع به دویدن کرد و فریاد زد :«پاسدارا. پاسداران» فریادش تمام دشت را زیر پا گذاشت و همه دست و پا گم کرده اطراف چادر جمع شدند جوانی فریاد زد:« پاسدارا ...زن و بچه ها برن توی چادر ها..» اسلحه اش را روی سینه بالا آورد اما پیش از آن که مجال کشیدن گلنگدن را بیابد ،لوله تفنگی روی پشتش احساس کرد و صدایی شنید. _«آرام باش اگه تفنگت را بندازی کاری باهات ندارم» 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﻫﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺻﺒﺢ 👇👇👇 ﻟﻴﻨﻚ ﺳﻮاﻻﺕ https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
🌿جوان با خشم و ترسناک سیبیلش را جوید و با اکراه و دودلی تفنگش را زمین انداخت. _خوب حالا آروم برگرد. برگشت و هاشم را تفنگ به دست رو به روی خود دید _خوب شد حالا برو اونجا کنار بقیه اگر دست از پا خطا نکنی اتفاقی برات نمی افته جوان همچنانکه سبیلش را میجوید با قدم‌هایی سست و بی رمق به راه افتاد و کنار دیگران جا گرفت. گرد و غبار در هوا آرام آرام فرو نشست و هاشم توانست چهره ایلیاتی ها را ببیند.. نگاهی به اطراف کرد و دو نفر از همراهانش را فرستاد تا داخل چادرها را بگردند. آنگاه کمی جلوتر رفت اسلحه اش را پایین گرفت و گفت: «ما با شما کاری نداریم.دنبال الله قلی و تفنگچی هاش هستیم شما حتماً از محل آنها اطلاع دارید بهتره با ما همکاری کنید _ما از چیزی خبر نداریم. سرمون به کار خودمون و دنبال حیوانامون هستیم کاری هم به خان و آدماش نداریم. کم‌کم پچ پچ هایی میان ایلیاتی ها به راه افتاد و این پا و آن پا شدند هاشم ناگهان روبروی همان جوان ایستاد و پرسید: _شما خبر ندارین !!پس اونایی که یه ساعت پیش از این جا رفتن کی بودند؟! زنی که پشت سر جوان ایستاده بود چیزی در گوشش نجوا کرد و جوان با اشاره مخفیانه دست اورا ساکت کرد. _چرا جواب نمیدین ؟!اوناکی بودند؟! زن آرام دست جوان را کشید .جوان عصبی دست او را عقب زد و به چشمان هاشم خیره شد. _اونا رهگذر بودند, از ما نبودند! _خوب حالا که اینطوره مردها را با خودمون می بریم تا همه چی معلوم بشه! دقایقی بعد صفی از مردان ایلیاتی زیر نظر افراد مسلح کمیته روی جاده مالرو به طرف بالای کوه به راه افتادند. هنوز به نیمه نرسیده بودند که حاج قاسم خود را به هاشم رساند. _برادر اعتمادی راه دیگه ای نیست که مجبور نباشیم از این سربالاییها بریم؟! _چیه !خسته شدی حاجی؟! _نه به خاطر خودم نمیگم! پیرمردی میون ایلیاتی هاست که نمیتونه از این کوه را بیاد بالا. _کدومشون؟! _اوناش، همونی که روی این تخته سنگ نشسته! هاشم نگاهی به پیرمرد انداخت. _ببین چه جور هم خودشان را به زحمت می‌اندازند هم ما را!! با گام‌های بلند به سوی پیرمرد به راه افتاد. ایلیاتی ها از کنار هم می گذشتند با کنجکاوی نگاهش می کردند. هاشم روبه‌روی پیرمرد نشست. _اگه یک کلام راستشو میگفتین ،حالا مجبور نبود این همه راه برید. اسلحه را به طرف محسن گرفت. _بیا زحمت این را بکش. اسلحه را داد به محسن.پشت به پیر مرد روی شیب کوه نشست. _بلند شو باباجون.چاره ای نیست و هر طورین باید با ما بیای! حالا دستاتو بده من. روی سینه من دستاتو به هم قفل کن. خودت رو محکم بگیر. تا محسن کلامی بگوید هاشم‌ پیرمرد را کول گرفته و از جا بلند شده بود. حاج قاسم آرام زیر گوشم محسن گفت:« داره چیکار میکنه؟!» هاشم چند قدم که جلو افتاد داد زد:« شما دوتا چتونه ؟!چرا حواستون به افراد نیست! راه بیفتین دیگه!» همچنان که آرام با پیرمرد حرف میزد از کنار افراد گذشت و از کوره راهی که پیچ در پیچ تا بالای کوه کشیده می شد ،خودش را بالا کشید. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و ... 🌸🌸🌸 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
تا حب علـی بُوَد مــرا در رگ و پوسـٺ💚 رنجم ندهد سرزنش دشمن و دوسٺ💛 جز نام علــی لب بہ سُخن وا نڪنم💚 از ڪوزه همان برون تَراوَد ڪه دراوسٺ💛 💚اَشهَدُاَنَّ‌عَلیَّ‌وَلیُ‌الله💛
🌿رودابه سراسیمه و بهت زده به رادیو خیره شد _صداش رو زیاد کن! گوینده با صدای مرتعش و هیجان زده گفت:« اینک به سخنان رئیس‌جمهور در این باره توجه کنید».لحظاتی بعد صدای بنی صدر از بلندگوی رادیو در فضای اتاق پیچید. علی اکبر و رودابه فقط چند کلمه را شنیدند «ارتش عراق.. تجاوز ....مرزهای ایران!» _خدا خودش رحم کنه حالا چطور میشه!؟ علی اکبر مشغول پوشیدن لباس‌هایش شد. _کجا داری میری مشتی؟! _مگه نشنیدی؟! خدا لعنتشون کنه! برم ببینم جریان چیه؟! نگاهی به بچه ها که هنوز در خواب خوش کودکانه شان بودند انداخت. _مواظب بچه ها باش، صدای رادیو را هم کم کن یه وقت هول نکنند من زود برمیگردم. _محض رضای خدا خیلی معطل نکن .من نمی‌دونم دست تنها چیکار کنم. علی اکبر خواست او را دلداری دهد:« همینجا بمون گوشت به رادیو باشه الساعه میگردم» با رفتن رودابه تسبیح به دست ،به کودکانش خیره شد. 🌿🌿🌿🌿 مهران پرسید: مگه تو نمیای خونه؟! هاشم همانطور که بند کفشش را می‌بست جواب داد: _تو برو من یکی دو ساعت دیگه برمیگردم. _کجا میخوای بری.؟ _یه سر میرم پیش ببچه ها خبر های بیشتری دارند . مقابل در بزرگ مسجد یک بار دیگر ایستاد.مردم هنوز به درستی نمی توانستند این خبر را باور کنند و یا نمی‌دانستند چه باید بکنند . دو به دو یا چند به چند نفر سر در هم فرو برده و درباره آنچه شنیده بودند حرف می‌زدند. _انگار از طرف کردستان حمله کرده.. _نه بابا رادیو اسم خرمشهر را آورد از آنجا وارد شدند! _شهر را هم گرفتن؟!! _به این مفتی ها هم که نیست. _آخه از دست یه عده افراد معمولی بی ‌سلاح چه کاری برمیاد مگه شوخیه! هاشم سراسیمه که به سخنان مردم گوش می‌داد به سرعتش افزود.به خیابان‌زند رسید. یاد روزهای انقلاب افتاد و سختی‌هایی که برای این استقلال و آزادی کشیده بودند و حالا بعثی ها برای پاره پاره کردن آن دندان تیز کرده بودند. از این فکر بغض شکست و آتش دلش را با زلال اشک ای فرو نشاند. 🌿🌿🌿🌿🌿 «بگیر بخواب فردا روز اول مدرسه است» هاشم پدرش را دید که باعث چشمانی خسته و خواب‌آلود بالای سرش ایستاده کمی خودش را جابجا کرد و گفت: «از شما برو بخواب من هم کم کم میخوابم» علی اکبر کنار او روی تخت نشست و وجودی که بخواهد اعترافی بکند گفت خوابم نمیره» هاشم ملافه را روی دوش پدر انداخت .علی اکبر ملافه را دور خودش پیچید و سپس به روداب و بچه‌ها که گوشه حیاط خوابیده بود نگاه کرد. _خدا میدونه حالا توی شهرهای مرزی چه خبره و زن و بچه های مردم در چه وضعیتی هستند! _این مردم کی رنگ امنیت و آسایش را می‌بیند؟! توی این یک سال و نیم که از انقلاب میگذره هر روز یک غائله ای درست کردند. این گروهک ها هم شدن قوز بالا قوز.امروز توی این اوضاع و احوال ریخته بودند توی خیابان‌ها به روزنامه فروشی‌ها و همان بحث ها و شعارهای همیشگی. _همشون سرشون توی یک آخوره. اونا از بیرون اینها هم از داخل! ولی راه به جایی نمی برند به امید خدا تنها هم خاموش میشه و روسیاهی برای اینها میمونه. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و ... 🌸🌸🌸 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌸💐🌸💐🌸 اﻋﻼﻡ ﻧﺘﺎﻳﺞ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻏﺪﻳﺮ, ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﺁﻳﺎﺕ ﻭﻻﻳﺖ ﺩﺭ ﻗﺮاﻥ 👇👇👇 1: ﺑﺮاﺩﺭ مجید غنچه علی ◀️اﺯ یزد 2: ﺧﻮاﻫﺮ زینب شیری◀️ اﺯ قم 3: ﺧﻮاﻫﺮ مطهره ترابی ◀️اﺯ دامغان 4 :ﺧﻮاﻫﺮفاطمه محبی◀️ اﺯ شیراز 5: ﺑﺮاﺩﺭ علی اصغر داسی ◀️اﺯ نیشابور 🌸🌹🌸🌹 : ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻘﺮﺭ ﺑﻮﺩ ﻫﺪاﻳﺎﻱ ﻧﻔﺮاﺕ ﺑﺮﺗﺮ, ﻛﺎﺭﺕ ﻫﺪﻳﻪ 80 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﺧﻴﺮﻳﻦ ﺑﻪ ﻫﺪﻳﻪ 100 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﺪ ✅👏 👇👇👇 ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﻳﮕﻪ : ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺎﻻﻱ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ ﭼﻨﺪ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﺩﻳﮕﻪ اﺿﺎﻓﻪ ﻛﻨﻴﻢ ﻭﻟﻲ اﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻣﻘﺪاﺭ ﻛﻤﺘﺮ.... ﺑﺎﺯ ﻫﺪﻳﻪ اﻣﻴﺮاﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ع ﻫﺴﺖ .... ﭘﺲ ﻣﻨﺘﻆﺮ ﺑﺎﺷﻴﺪ 😊✅ 🌺🌺🌸🌺🌺
👏👏👏 اﻳﻦ ﻫﻢ ﺟﻮاﻳﺰ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ ﻭﻋﺪﻣﻮﻥ ... 7 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻛﺎﺭﺕ ﻫﺪﻳﻪ 70 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ 🌸🌸🌸🌸🌸 6 . ﺑﺮاﺩﺭ صادق زهرا ◀️اﺯ قم 7. ﺑﺮاﺩﺭ عبدالرضا قنبری◀️ اﺯ جهرم 8. ﺧﻮاﻫﺮ شیدا قاسمی ◀️اﺯ بهشهر 9. ﺧﻮاﻫﺮ سمیه سراوند، اﺯ ◀️همدان 10. ﺑﺮاﺩﺭ امیر ستاری ◀️ اﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﻘﺪﺱ قم 11. ﺧﻮاﻫﺮ مرضیه طلاقت◀️ اﺯ شیراز 12. ﺑﺮاﺩﺭ سمیر حسین راتهر 💐🌸💐🌸 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﻟﻎ ﻫﺪاﻳﺎ ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭاﺭﻳﺰ,ﻣﻴﺸﻮﺩ 🌸🌺🌸🌺 ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺷﺎﺩﻱ ﺭﻭﺡ اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﺻﻠﻮاﺕ .... 🌸💐🌸💐🌸💐 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
📝دلش می خواست می توانست مانند پدرش مطمئن و خوشبین باشد. اما با آنچه که بعد از ظهر از دوستانش در سپاه و کمیته شنیده بود نمی تواند مثل او فکر کند. _نه این یکی دیگه خیلی خطرناکه. حساب همه چیز را کردند. می دونند که ارتش ما توی این مدت هنوز کمر راست نکرده .تازه خیلی ها هم از داخل بهشون کمک می‌کنند. یکی مثل همین بنی... نگاهش را از پدر دزدید و حرفش را ناتمام گذاشت. پدر با لحنی آرام و پخته گفت: «مواظب باش پسرم. این حرف‌ها را نباید هر جا بزنید. همیشه باید تابع امام باشیم اون بهتر از من و تو صلاح کار را میدونه» _حق با شماست . لحظه ای مکث کرد.فکری را که خواب از چشمانش را ربوده بود را بر زبان آورد: _ امروز بین بچه‌ها صحبت‌هایی بود! اونجور که می‌گفتند عراق با تمام نیروهایش وارد عمل شده و دست تنها نیست.بحث بر سر این بود که در این شرایط نمیشه ارتش را تنها گذاشت .حرف از نیروهای داوطلب مردمی بود. پدر که فرزندش را خوب می‌شناخت و بی خوابی او را دیده بود، به همه چیز پی برد و منتظر شنیدن چنین حرفی بود. اما او مفهوم جنگ را می دانست و با آن که افکار هاشم را قبول داشت، عواطف پدری نسبت به فرزند او را در تنگنای حساس قرار می داد. ملافه را از روی دوشش کنار زد _ما تابع امامیم. هر دستوری بدهد اطاعت می کنیم. و بی آنکه مجال ادامه گفتگو را به هاشم بدهد ،برخاست. _من میرم بخوابم! لحظه ای بعد در تاریکی گوشه حیاط ناپدید شد. هنوز مرغ خواب بر بام چشمان هاشم ننشسته بود که با صدای هق هق آرام و بغض آلود مادرش بیدار شد. ملافه را روی صورتش کشید صدای خش خشی روی برگهای پاییز او را به خود آورد .مهران کنارش روی تخت نشست و آهسته زیر گوشش نجوا کرد: _اگه میخوای بری منم میام! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم از پشت پنجره بارش یکریز باران را تماشا می کرد. هزاربار به آخرین شب تابستان ،حرفهای پدرش ،هق هق خفته مادرش ،و نجوایی که مهران زیر گوشش کرد ، اندیشیده بود .یک ماه گذشته و در این مدت بسیاری از دوستانش را تا پای اتوبوسها بدرقه کرده و با اشتیاق نهفته در سینه به خانه برگشته بود.با گامهای خسته از بی خوابی شب قبل، پشت در اتاق پدر لحظه ایستاد و به زمزمه تلاوت قرآن او گوش داد. سکوت سحر و لطافت باران با نوای گرم و آرام قرآن پدر ،در هم آمیخت. وضو گرفت همانگونه که آمده بود به اتاق برگشت. پس از نماز زیارت عاشورا را که به تازگی مفهوم دیگری برایش پیدا کرده بود ،خواند. اما نتوانست دل از سجاده بکند. دستانش را رو به آسمان بلند کرد و لب هایش به زمزمه ای خاموش جنبید. سر فرو برد و پیشانی بر سر سجاده گذاشت و چشمانش را بست. بی‌خوابی آخرین توانش را ربود و مرغ خواب بر آشیانه پلکش فرود آمد و طعم شیرین ترین رویای سراسر زندگی اش را چشید: «زیر درختی که شاخه های افسانه‌ای تا آسمان بالا رفته و در میان ابرهای سفید همچون برفی ناپدید شده بود ،دراز کشیده است .یک باره به نظر می رسد که زمین به لرزه در می آید. چشم باز می کند به صحرای بی آب و علف پیش رو نگاه می کند .از سمت چپ هزاران اسب سیاه که سواران سیاهپوشی را بر پشت دارند و از سمت راست هزاران اسب سفید با سوارانی سفید پوش به هم نزدیک می شوند. ناگهان دچار دلهره و اضطراب می شود .بر می خیزد ،پاهایش مانند دو ستون سنگی به زمین چسبیده اند ! اسبهای سیاه دم به دم نزدیک تر می شوند .ناگهان اسب سفیدی که از خیل اسبان جدا شده به سوی او می تازد .سوار سفیدپوش آن سرنگون میشود. تیری بر بازو و تیری بر چشم سوار نشسته و جای زخم به جای هر قطره خون گلسرخی فرو می چکد .سوار شمشیرش را به طرف او می گیرد! یکباره پاهایش از زمین جدا می شود .شمشیر را از دست سوار مجروح می گیرد .بر پشت اسب می نشیند .اسبان سیاه به طرفش هجوم می‌برند .اسب سفید به پرواز در می آید و به سوی چشمه نوری در آسمان اوج می گیرد» 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb