🌷ایثار و خلوص سردار
✍حمید حسنی همرزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: ایشان خصایص اخلاقی بسیار زیادی همچون ایثار، از خودگذشتگی و مردم داری داشتند و به عنوان فرمانده هرگز به ما اجازه نمی دادند كه با مردم رفتار بدی داشته باشیم. ایشان به صله رحم خیلی اعتقاد داشتند و نیكی به پدر و مادر را سرلوحه كار خود قرار می دادند ایشان وقتی بعد از مأموریت به كرمان برمی گشتند بعد از فرودگاه مستقیم به رابر برای دستبوسی و دیدار با والدین می رفتند. خود ایشان به همسرشان و خانواده خود بسیار احترام می گذاشتند. حاج قاسم سلیمانی بسیار مظلوم بودند ایشان گاهی از خستگی زیاد در حسینیه پتویی زیر سرشان می گذاشتند و استراحت می كردند. آقای ترامپ مرتكب اشتباه بزرگی با به شهادت رساندن سردار سلیمانی شدی چرا كه حاج قاسم سلیمانی میلیون ها فرزند دارد و اگر گوشه ای ضربه ای به قاسم سلیمانی زدی باید نگران باشی كه از هزار گوشه به تو ضربه زده خواهد شد و انتقام سختی از شما می گیریم.
سردار دلها🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز دهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 االلهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین.
🔸 خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان.
#ماه_قرآن
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
#ڪلام_شـهید
دختـرم،فاطمه جان سلام
بابا جان! خیلی دوست دارم،
درسهایت را مرتب بخوان و به حرف مادرت گوش کن.
نماز و حجاب یادت نره،
یادت نره که وقتی چادر به سر میکردی خوشکل و ناز میشدی،
همیشه به یادت هستم،
تو هم به یاد من باش باباجونی.
#شهید_علیرضا_قلیپور
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_دوم*
بگذار خون گریه کنم بعد از تو.
سه سال که سهل است ۳۰ سال هم که بگذرد خاکت برایم سرد نمی شود، وقتی بعد از مدتها در کوچه دیدمت و تو بغلم کردی و چلاندیم. گفتم این هم با این ریش های بلندش لابد مثل خیلی ها بعد از سلام و احوالپرسی سراغ ریشهای نداشته ام میرود: «ریش هات رو باد برده ؟!این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟! این لباس ها چیه پوشیدی؟!..»
ولی انگار برایت این چیزها مهم نبود دنبال چیزهای دیگری بودی یا لااقل این طور وانمود کردی.
گفتم از دست شما خسته ام و تو با من بحث نکردی،نخواستی خودت را با داد و بیداد و قهر برایم ترجمه کنی.خندیدی و گفتی که بیایم خانه ات و همان جا بود که مقدمات ازدواج مرا جور کردی و حالا پسر کوچکم هر وقت عکست را می بیند یا عصرهای پنجشنبه در راه دارالرحمه با آنکه تو را به یاد نمی آورد از بزرگ ترها یاد گرفته و می گوید: «برای شادی روح حاج منصور صلوات»
دیدی حاجی حدسم درست بود! نگاه کن چطور سرش را روی سنگ مزارت یله کرده و شانه هایش که می لرزند،هیکل بزرگش به حرکت در می آید. اما دلم نمی آید بیرونش بیاورم از دنیایش. شعله شمع ها چقدر کشیده می شود و نمی دانم که چرا با این باد، خاموش نمی شود. سرش را بلند کرد. انگار فهمید کسی ایستاده بالای...
_سلام از ما...... نه ولی از برادرم برام عزیزتر ه..
🌿🌿🌿🌿🌿فصل دهم
_اصلا آقا جون شما پنج نفر،همین پنج تا بشقابو بخورین،اگه اضافه اومد منم می خورم.
_ناسلامتی قراره بریم جایی که پشهها هم تو حریم خدا آزادن! حالا این معده ما چه گناهی کرده که..
به احتیاط پیچاپیچ پله های مسافرخانه را رد میکرد که خورشت قیمه از دستش نیفتد. بشقاب برنج در دست دیگرش بود.می دانست بازهم دو کودک سیاه بمبولی دستش را پس می زنند و به هم نگاه میکنند و میخندند و رج سفید دندان ها در صورتشان می درخشد. بعد به او چشم می دوزند و سر کج می کنند گویی که گرسنه شان باشد و خجالت شان شود.چند روز پیش از اول بار هم که دیده بود شان با زبان اشاره به ایشان فهمانده بود که دوستشان دارد. حتما دو کودک هم نمیدانستند این مرد با این موهای تراشیده شده و ریش های بلند اهل کجاست.
از در مسافرخانه بیرون آمد. از پسرها خبری نبود، از پاهای لاغرشان که از زیر زانو لخت بود،از موهای فرفری شان که دایره دایره در هم تنیده شده بودند و برخلاف آنچه که می دید،وقتی چنگ در آنها رانده بود خیلی نرم و لطیف بودند،از دندانهای جلو که موقع خجالت و سرک کشیدن و به هم نگاه کردن پیدا میشدند.
میان آدم ها نیافتشان. در پیاده رو صدای خنده می آمد و می رفتند چند سبیلو و چند ریشو و گاهی شکم گنده با دشداشه و پارچه سفیدی بر سر،که حلقه سیاهی دارد و چند بند آویزان از آن. ماشین های مدل بالا، رنگارنگ ،ضرباهنگ موسیقی تندی که از آنها بیرون می زد و کار چند نفر که معلوم بود آن جایی نبودند. موهای بور شلوار جین و عینک دودی..
کنار در ورودی مسافرخانه بشقاب و کاسه در دو دست،تکیه داد روی یکی از پاهایش و منتظر پیدا شدن آن دو ماند. کم کم انگار یادش رفته بود که منتظر کسی است. لابد رهگذر های پیاده رو چند در میان، لحظه ای او را میدیدند و با آن ریش های انبوه و غذاهای در دستش هرکدام برداشتی از او داشتند.
«این از این آدم های عجیب و غریب نزدیکیهای ذی الحجه که می شود اینجا زیاد است...»
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد | حقايقی درباره حضرت خديجه(س) در بيانات رهبرانقلاب
▫️ايشان مظلومه است؛ غريب است
#حضرت_خدیجه س
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
مناجاتی از شهید فدایی امام زمان عج شهید عبد الحمید حسینی با امام زمان«عج»
سلام بر مهدی منجی انسانها:
ای آقایم ای سرورم ای رهبرم وای امیدم....
آقا جان خود بهتر میدانی که جز تو امیدی ندارم وجز به تو دل نبسته ام ....
آقاجان آن شب در حمله تورا #دیدم ...
آقا من عاشقم ....
آقا من گم کرده دارم ...
آقایم مولایم تو را به جان تو را به ناله های زینب بار دگربگذار تا تو را ببینم دعایم این ست که خدایا تا مهدی را ندیده ام مرا از دنیا مبر ....
آقایم مولایم خدا شاهد است در آزاد سازی آبادان ما نبودیم که جنگیدیم . تو بودی آقا.آقا با چه رویی تو را صدا کنم وبا کدامین آبرو تو را بخوانم ....
#شهیدعبدالحمیدحسینی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#عاشقی_ازنوع_شهدایی
فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید:
🌸 ساعات آخر ٍ#بدرقه، همسرم گفت:🗣
«دوری از تو برایم سخت است😔، من آنجا در کنار دوستانم و پشت #تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم❤️، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت#تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…» این طرح را پسندید و با#خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت: «یادت باشه، یادت باشه😇» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با#معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هست …یادم هست …» و حمیدم رفت....و عشق ما همیشه ماند💔
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🎐 #مکتب_حاج_قاسم | #رمز_رمضان
⭐️ لوح | واخفض جناحک للمومنین
🔺اکثرا در ماه مبارک رمضان ماموریت بودند و همیشه با بچههای خط افطار میکردند و همان غذایی که آنها میخوردند را میل میکردند. گاها افطار خود را به رزمندهها میدادند و فقط نان و ماست میخوردند...
🏷 #حاج_قاسم
#سیره_شهدا
#ماه_مبارک_رمضان
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هر صبـح🌤
با نگاه تو
همه ی خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند
نگاهت را از ما
دریــغ مڪـُن🕊
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین.
🔸 خدایا، در این ماه نیکی را پسندیده من گردان و نادرستی ها و نافرمانی ها را مورد کراهت من قرار ده و خشم و آتش برافروخته را بر من حرام گردان، به یاری ات ای فریادرس دادخواهان.
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🎐 #قهرمان_ملت l #حاج_قاسم
🔸آن مردی که میرود جلوی دشمن و واهمه نمیکند و در همهی میدانها نه خستگی میفهمد، نه سرما میفهمد، نه گرما میفهمد، این اگر چنانچه در درون خودش در آن جهاد اکبر پیروز نشده بود، این جور نمیتوانست جلوی دشمن برود. ۹۸/۱۰/۱۳
🔹مقام معظم رهبری
🔰 نشر دهید
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پنجاه_و_سوم*
چشمش تنگ شده بود،انگار به چیزی فکر کند.
«... ببین کجا آوردی ام! در خواب هم نمی دیدم. همه چیز دست توست. اینجا، آنجا، هر جای دنیا که باشم دست بر نمی دارم. باورم نمی شود.... هرچه صلاح توست. اصلاً برنامه ای نبود که من بیایم اینجا. یک دفعه دو تا فیش کسی دیگر جور شد.... شکرت..»
ذره های روغن در کاسه می بست. زردی کم کم مشخص می شد.
_... مرد عزیز! از دار دنیا ای خونه نیمه تموم داری.. اینم میخوای بفروشی که چی بشه؟! پس بچه هات چی میشن؟!
_خونه اینجامو می فروشم که خونه اونجا رو بخرم. بچه هام خودشون بزرگ میشن، گردن کلفت میشن ،خونه میخرن. خدا کریمه بابا. ما هم هیچی نداشتیم.
_.... شمو از طریق سپاه برو مگه سهمیه ندارین؟!
_نه ،حاجی خسرو! طول می کشه اگه بخوام به انتظار سپاه بشینم. شما لطف کن اسم ای دوتا فیش عوض کن. یکی به اسم خودم یکی ام به اسم بابام.
_من سال اولم نیست که مدیر کاروانم ها! صلاحه به جای خودت مامانت بفرستی بره!مرد حسابی باباتون داره میره حیف نیست سر پیری باهم نرن؟!
_آقوی چمن پرور. گوشاتون بیارین... احترام مامانم واجب ولی خب، اوشون سال دیگه م زنده ان خودشون میره مکه. من خودم مشکل دارم. من خودم مشکل دارم. خودم مشکل دارم...»
«من خودم مشکل دارم. به خودت قسم،من خودم مشکل دارم. دیگر نمی توانم. این چند سال به همه جا کشاندیم. خسته شده ام. چرا من نه؟! چرا فقط دوستانم؟! چرا؟
فکر بچه ها و مادرشان عذابم می دهد. می آید سراغم و نگهم می دارد. نمی دانم،نمی گذارد بروم این فکر ها. خودت حواست به آنها باشد. همه چیز تویی. ولی من خسته ام. دیگر حالم به هم می خورد از ماندن. نمیتوانم. به غربت زهرایت قسم نمی توانم... به یقین برسان و ببرم. مگر نگفتی یا ایها النفس المطمئنه.... الی ربک راضیه مرضیه..... راضیه و مرضیه را هم می سپارم به خودت. در حق شان که پدری نکردم. هر چه بود از تو بود. خدایا تنهایم به چه کسی درد دلم را بگویم که بفهمد....حالا نمی توانم شب ها را بیدار نمانم تا صبح در مسجد پیغمبرت. رحم کن. ببین، زانویم بس که پیاده آمده ام و رفته ام شبها در این راه، تاول زده،تکه تکه شده و نمی فهمم. محبتت اینها را از یادم برده. نگذار خون جگر بمانم.. به کی شکایت کنم؟ به کی....»
بخارهای برنج،حلقه زده بودند و به هوا رفته بودند. توی این دو سه دقیقه، خورشت هم مثل برنج سرد شده و چسبیده بود به جداره های ظرف پلاستیکی یکبار مصرف.
یکباره دو بمبولی را دید که نشستهاند در پناه سایه ماشینی کنار جوی آب و با حلبی ها چیزی می سازند. آنها را که دید، انگار با چشم،صدایشان کند، نگاهشان چرخید به طرفش. حلبی ها را رها کردند و دویدند. منصور خندید. در این که اهل یکی از کشورهای آفریقایی بودند، شکی نداشت. قبلتر،دست و پا شکسته عربی با آنها صحبت کرده بود و آنها به زبان دیگری،با اشاره جوابش داده بودند و هر دو با هم خندیده بودند. منصورهم ریز خندی زده بود. قیافه ها شان بیشتر اتیوپی را به یاد می آورد. شاید هم گینه،ساحل عاج..یا...
دستش را پس نزدند. ولی رج سفید دندان ها در صورتشان درخشید. یکیشان که کوتاه تر بود،به زحمت دست کرد در جیب شلوارک خاکستری اش،حوالی جیبش از جای دست، مثل لکه های روغن،سیاه بود و بالاتر،کم کم، سیاهی محو می شد،و شکلاتی به منصور ،تعارف کرد. گرفت و بازش کرد. مشتش را پر آجیل کرد و در دستهای هردوشان نصفانصف ریخت.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکرم مشغوله به اینکه...
📹 #کلیپ_ویژه | کانال کمیل
🎙روایتگری در اردو راهیان نور؛ ۱۲ اسفند ۹۵ (ظهر پنجشنبه، شهادت حضرت فاطمه "سلام الله علیها"، کانال کمیل)
➕ تصاویر اختصاصی مناطق عملیاتی
#حاجحسینیڪتآ
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
『 مـٰاهرمضاندرکنارابراهیمهادی:⬇️ 』
#ابراهیم مــےگفت:
همہچیزدستخداست☝️🏻'
تماممشکلاتبشربہخـاطــر #دوری مــااز
خداست🚶🏿♂💔..
ماباید#مطیعمحض باشیم !
هرچہگفتہبایدقبولکنیم،خیروصلاحمادر
همیناست🌱'!
.🔹🔹🔹🔹🔹🔹
پیامبرصـلےاللهعلیہوآلہ:
ماهرمضان،ماهخداستوآنماهے استکہ
خداوند درآن #حسنات رامــےافزایدو گناهان
راپاڪمـےکندوآن #ماهبرکت است📿: )
-📚بحارالانوار؛جلد⁹⁶..
🔹🔹🔹🔹🔹
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
#سیره_شهدا
🌷پدرش کارمند بود و گاهی مقداری ارزاق از طرف اداره به انها داده میشد, برنج و روغن و ...
احمد هروقت می شنید که این ارزاق را گرفتیم می گفت سهم من را بدید....!!
می گفتیم به چه دردت می خوره؟
می گفت سهم خودمه, می دونم باهاش چه کار کنم!
می گرفت و می برد. بعد از ان هروقت غذایی از ان درست می کردیم لب نمی زد,می گفت من سهمم را گرفتم دیگر از این غذا سهمی ندارم.
بعدها فهمیدیم آن برنج و روغن و ... را بین فقرا تقسیم می کرده است!
#شهید احمد كشاورزى
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
همه#دوست دارند که به بهشت بروند😍
اما کسی دوست ندارد بمیرد !! بهشت رفتن ...😊
جرأت مُردن میخواهد ! 👌
و #شهـدا چه زیبـا
تفسیر کردند جرأت را ...
#شبتان_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
صبح در چشـمانت حـل میشـود
و زیبـایی چشـمانت
را باید رمز روز قـرار داد
✨چہ زیبـاست
با تـو یڪی شـدن در ابتـداے صبح..
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
⚽یک هیچ عقب بودیم که داور به نفع ما پنالتی گرفت، بازیکنان تیم مقابل برا داور خط و نشان کشیدند که بعد بازی حسابت را می رسیم...
محمد که پنالتی زن خوبی هم بود پشت توپ رفت و با قدرت توپ را زد بیرون و ما باختیم!
چند روز بعد گفت،بچه هابابت باخت معذرت،بعضی وقتاباید به فکرسلامتی داورهم بود.
💟محمدعلی پنجم اردیبهشت ماه 1365-شب هنگام –در حال وضو مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و در هلهلة شوقِ فرشتگانی که میلاد دوازدهمین اختر تابناک آسمان ولایت را جشن گرفته بودند سر بر خاک مجروح فاو نهاد و آسمانی شد.
#شهید_محمدعلی_فرهادیان_فرد
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_چهارم*
آقای ریاضت از خرید آمده بود و می خواست وارد هتل شود که به خواهش منصور،دوربین را آماده کرد در دو طرف بغلشان کرد.آقای ریاضت که« آماده یک ،دو ،سه » میگفت منصور شکلات را زیر دندان چرخاند و ملچ ملچ کرد.
_بگیر دیگه بابا چه کار می کنی؟! دستت درد نکنه... زودتر چاپش کن ببینم چه شکلی شدیم.
سر پیش آورد و پیشانی شان را بوسید.ظرفها را از روی زمین برداشتند و برای منصور دست تکان دادند. منصور تا چند پله که بالا می رفت،سر می چرخاند و می خندید و باز پله بعد.
با آقای ریاضت به اتاق رسیدند.
_لابد رفته بودی پیش رک و رفیقات؟!
_ها ..زبونشون هم نمیفهمم ها! ولی انگار ۲۰ ساله همدیگه رو میشناسیم.
آرام خم شد و دست که به زمین گذاشت روی پای سالم تکیه کرد و پای دیگر را دراز کرد. «آخیش» پتوی زیر پایش را صاف کرد.شلوار را تا زانو بالا زد و شروع کرده پیچاندن پارچه دور پایش. پای مصنوعی را در آورد.گوشه اتاق پتوی انداخته بودند روی پتوهای کف و جایی برایش درست کرده بودند که پایش راحت دراز کند. سرید همانجا تا سری روی متکا بگذارد و غروبی بلند شود. بی تاب رفتن به مسجد النبی
روز اول هم که کاروان ایرانیان از جده به مدینه رسیده بود،باروبندیل را انداخته بود توی اتاق و له له زده بود برای رفتن به مسجد النبی.همراه با پدر و دیگران پیاده راه افتاده بود چند خیابان از مسافر خانه تا مسجد را و نمی دید آپارتمان ها و ماشین های روز و مغازه ها را.
دیواره های مسجد که به چشم می آمد،به شعاع کمی،که همراهان هم به صرافتش نمیافتادند. سر تکان می داد،انگار درویشی که گوشه ای نشسته باشد و گوش به آتش دف و نی سپرده باشد.حالت ابروهایش عوض می شد و چشمهایش شفافیتی ازلی مییافتند.از دور به سلام خم شده بود و از راهی رفته بود که بخش قدیمی مسجد راه داشت.بی آنکه به صرافت این بیفتد که کدام در استحباب بیشتری برای ورود دارد،از یکی از باب های بخش قدیمی داخل شده بود و بی درنگ با گریه سر ضریح حضرت رسول رسیده بود.
بیخود از همه چیز،نیروی میخواست پرتش کند آن طرف نرده های توری مانند دور مقبره،قرآن ها را که ردیف آورده بودند بالا در دوطرف مقبره،بوسیده و نبوسیده کنار بگذارد،سر بگذارد بر سنگهای دورش و های های یا شاید آرام آرام دنیا را به هم بریزد. درد دل کند . و سبک شود با واگویه نهانی به زبانی که خود میدانست و او و نه کسی دیگر.
اما افسوس که قوانین سعود اینها را بر نمی تابید.دستش را میگرفتند و هولش میدادند با باتوم می انداختندش آنطرف.نماز که خوانده شد در بخش جدید مسجد قدم زده بود و خیره به ستون های سنگی دمادم دست از سینه بر می داشت و به گونه می کشید و غوطه می خورد در تصوراتی مبهم.
هرچی بود نه یاد مادر بود نه راضیه و مرضیه و محمد،و نه مادرشان و نه دیگری..
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
🎥موشن گرافی «راهتادامهداردسردار»
🔹تقدیم بروح پرفتوح شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰 نشر دهید
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#تنها_شهید_طبس
✅وقتی قرار شد به منطقه طبس برویم .محمد گفت اول نمازمان را بخوانیم .من نمازم را خواندم ولی محمد هنوز گوشه حیاط سپاه مشغول نماز بود.
بعد از اینکه نمازش تمام شد یکی از برادرها گفت :
_نماز جعفر طیار می خواندی؟
با خوشحالی گفت:
_به جنگ آمریکا می روم .شاید هم نماز آخرمان باشد.
در بین راه مثل همیشه شروع کرد به قرآن و حدیث و تفسیر و سوره اصحاب فیل را برایمان تشریح کرد.
گفت: آمریکا قدرت پیروزی بر ما را ندارد.
#شهید_محمد_منتظر_قائم*
#سالروز_شهادت*
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
#شهید مدافع حرم
حمید سیاهکالی مرادی:
"وصیتنامه ی من برای نسل های جوان
حال و آینده کافی است
من مینویسم تا هر آن که
میخواند یا میشنود بداند
شرمنده ام از این که یک جان
بیشتر ندارم تا در راه
امام عصر و نائب بر حقش
حضرت آقا فدا کنم"
#سالروزولادت
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ای_شهیـد
دستـی بـر آر ،
نفْس ما را هم تخریب کن
تا معبرِ آسمـــان
به روی مـا هـم باز شود . . .
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz