eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
603 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد رائفی پور: امام عصر علیه السلام میخواد خودشو معرفی کنه نمیگه یا ایها المسلمین میگه یا اهل العالم پیشنهاد دانلود 👌 @gomnam_chon_mostafa
♦️مطمئن باشیم دࢪ هࢪ شغݪ ڪہ هستیم،اگࢪ ذࢪه‌اے عدم خݪوص دࢪ ما باشد امࢪوز سقوط نڪنیم،فࢪدا سقوط میڪنیم!فࢪدا نباشد پس‌فࢪدا سقوط میڪنیم.چون انقݪاب هࢪ زمان یڪ موج میزند و یڪ مشت زباݪه ࢪا بیࢪون میࢪیزد. @gomnam_chon_mostafa
📷 یک عکس و یک دنیا حرف 🔹 دوم آذر ماه و در جریان فاز اول و دوم مطالعات بالینی واکسن کووایران روی ۱۲ تا ۱۸ ساله‌ها،‌ این عکس ماندگار شد 🔹 دختر نوجوان یک روحانی، در حالی که چادر به سر دارد، هنگام ، بازوی خود را از تصویربرداری می‌پوشاند و بوسه پدر بر پیشانی‌اش می‌نشیند. 🔹 در زمانه‌ای که متاسفانه گاها برخی فرزندان طلبه با فاصله‌ زیادی از آرمان‌های پدرانشان زیست می‌کنند، صحیح این روحانی جوان - که نمی‌دانیم کیست - را می‌ستاییم که دخترش اینگونه بانشاط و بی‌خجالت، چادر به سر می کند و نشان می دهد امثال او، پررنگ و پرتعداد هستند و خواهند بود. 🔹 آفرین بر این روحانی جوان با چنین تربیت و عطوفتی و آفرین به این دختر ایرانی که امثالش فراوانند . . . 📎 عکس از مسعود شهرستانی @gomnam_chon_mostafa
✍داستان واقعی پدربزرگ آیت‌الله سیستانی رحمه الله علیه حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند. اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر بزرگ همین آیت‌الله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه... آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است... رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اتاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...» نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری... روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#اجازه💌 از آرزو های قلبی من بود! اینکه بتوانم برای #آقا‌مصطفی کاری انجام دهم😊 احساس می‌کردم حق مطل
💌 ادامه ... ایستاده بودم کنار یک جاده خاکی. کنار یک سنگر؛ حال و هوای زمان جنگ را داشت! از دور چند نفر با لباس بسیجی به سمت من آمدند! با تعجب به آنها نگاه میکردم!😳 یکی از آنها که در وسط جمع بود نورانیت عجیبی داشت😇 عمامه ی سفید بر سرش بود. با بقیه میگفت و میخندید☺️ وقتی رسیدند همان شخص جلو آمد و دست مرا گرفت😍 به کنار جاده و نزدیک سنگر آمدیم و نشستیم؛ در همان حال شروع کرد به صحبت؛ از خاطرات خودش گفت. او را کامل شناختم! بود😍 دقایقی مشغول صحبت بودیم، آخرین مطلبی که گفت تین بود که ولی !!! من هم با تعجب به صحبت هایش گوش میکردم😬 یکباره از خواب پریدم! نزدیک سحر روز جمعه بود. کمی نشستم و فکر کردم🤔 هیچ چیزی از صحبت ها یادم نمی‌آمد. فقط همان جمله ی آخر! همان روز یکی از بستگان تماس گرفت و بی مقدمه گفت : کتاب به نام "مصطفی" نوشته ای؟؟؟ با تعجب گفتم : چی؟ مصطفی؟؟!😳 گفت : آره؛ دیشب تو عالم خواب دیدم که یک تابلوی بزرگ بود و کتاب "مصطفی" را معرفی ‌رده بود. غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید. بعد از سلام خودم را معرفی کردم و گفتم : یه سوال دارم؟! آقا مصطفی توی اصفهان ترور شده بود؟!! با تعجب پرسید : بله، چطور مگه؟! گفتم : آخه جایی نقل نشده🙄 مکثی کرد و گفت : این ماجرا رو کسی نمیدونه! بعد هم اصل ماجرا را تعریف کرد و پرسید : این سوال برای چه بود؟ ماجرا هایی که پیش آمده بود را گفتم؛ ایشان هم گفت : اجازه را گرفتی!😊 بعد هم برای آخر هفته قرار گذاشتیم تا بقیه ی خاطرات را جمع آوری کنیم. 📝 خدا را شکر کردم و برای آخر هفته راهی اصفهان شدم ☺️ ❤️ @gomnam_chon_mostafa
❣سلام بر امام زمانم ❣ 🔅 السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ... 🌱آمدنت نزدیک است... و صدای قدم هایت لرزه بر جان طاغوت ها انداخته! 🌱سلام بر تو و بر روزی که بُت های روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند! @gomnam_chon_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
  با خنده ای که عکس تو در بر گرفته است دیــوار خـانــہ چـــهـره ی دیــگر گــرفتــہ است بــعد ازتــوبـرق شـوروشــعف را هـجـوم اشـک از چشـــم های خستــہ مـادر گــرفته است     صبحتون به زیبای لبخند شهدا ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 @gomnam_chon_mostafa
🕊🌹 آنھاچفیه‌بستندتابسیجۍواربجنگند من‌چادرمیپوشم‌تازهرایۍزندگےڪنم! آنھاچفیه‌راخیس‌میڪردندتا نفس‌هایشان”آلوده‌ٔشیمیایۍ”نشود من‌هم‌چادرمیپوشم‌تا از”نفسھاےآلوده”دوربمانم😌🌱 @gomnam_chon_mostafa
؟! یعنی ، وپست های گناه توی پیجت بزاری وتاوقتی که اون پست روبقیه میبینن یاکپی می کنن برای توهم گناه نوشته میشه؛ حتی بعداز ،اگراون پستی که منتشرکردی هنوزوجودداشته باشه بازم گناه برات می نویسن ارزش نداره به خاطر بی ارزش بخودمون گناه جمع کنیم. ☝️🏻🔥 @gomnam_chon_mostafa
💛 در یکی از محله های قدیمی شهر زیبای زندگی می‌کردیم. خانه ی ما از آن خانه های قدیمی بود که دور تا دور آن اتاق بود.🚪 در هر اتاق هم خانواده ای زندگی می‌کرد. این خانه درست پشت گنبد فیروزه ای و زیبای مسجد امام اصفهان قرار داشت. پدر ما، مشهدی باقر، کشاورز ساده ای از اهالی بود. ردّان از محلات حاشیه ای بود که این روز ها داخل شهر قرار گرفته. پدربزرگ ما هم حاج عبدالصمد از بزرگان آن منطقه بود. پیرمردی که خانه اش محل رفع و حل مشکلات مردم بود. بعد از حاج عبدالصمد زمین های زیادی به پدر ارث رسید. پدر بیشتر مواقع در ردّان مشغول کشاورزی بود. زمانی که پدر در خانه بود همه ی نماز هایش را در مسجد امام اقامه می‌کرد. حتی نماز های صبح. برای نماز تنها نمی‌رفت. دست بچه ها را می‌گرفت و با خود به مسجد میبرد. آن ها را به نماز تشویق می‌کرد و ...👌 در یکی از اتاق های این خانه ی بزرگ، مادربزرگ مادری ما زندگی می‌کرد. او هم زن دنیا دیده ای بود که در تربیت ما کوتاهی نمی‌کرد.🤓 در ۱۳۳۷ بود. صدای گریه ی نوزاد، خبر از تولد پسری دیگر در خانه ی ما میداد😍 پدر خوشحال بود☺️ حالا جنس ما جور شده بود؛ دو دختر و دو پسر!😄 اسم او را گذاشتند. پسری بسیار زیبا و دوست‌داشتنی❤️ به روایت حاج مرتضی ردانی پور (برادر بزرگ تر شهید) ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa