eitaa logo
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
1هزار دنبال‌کننده
590 عکس
105 ویدیو
4 فایل
مائده‌ای از آسمان🌱، اما در زمین، در پی دیدنِ آنچه نیاز به نگاهِ عمیق است!🌟 بیوتکنولوژیستیِ که معلم گشته است و عاشق و دلداده نوشتنِ حقایقِ خود و دیگران!🖐️ اکانت مون @maedeh_banoo11🧁 حرفتو با من ناشناس بزن 🤩🍃 https://daigo.ir/secret/457624277
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارت سی و یکم « توسل از ته‌ دل» پ.ن: این ویدیویی هست که داشتم متنشو همراه دوستم می‌نوشتم 😁 اگه گفتین کجاست؟ @gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت سی و یکم « توسل از ته‌ دل» پ.ن: این ویدیویی هست که داشتم متنشو همراه دوستم می‌نوشتم 😁 اگه گفت
پارت سی و یکم« توسل از ته‌ دل » ناهار و شروع جدی کارمان رقم می‌خورد. عصری از طریق تلویزیون فهمیدیم که می‌شود ویدیو مناطق را دید و برای‌ش نوشت. با دوستم ذوق می‌کنیم و شکلک در می‌آوریم برایِ خودمان. اتاقِ‌مان مخصوص بچه‌های رادیوست برای همین آقایان حضور ندارند. دوستم می‌گوید:« الان یکی در‌و باز می‌کنه!» و همان لحظه یکی به اشتباه در را باز می‌کند. خودمان را کنترل می‌کنیم تا نترکیم از خنده. با تلویزیون می‌شینیم جزییات مناطق را که در فیلم مشخص است را در می‌آوریم. با همدیگر تحلیل می‌کنیم و یادآور می‌شویم کجا ها را باید بیاوریم در متن و کدام را نه. انگار کل دنیا را به من دادند. می نشینم به نوشتن. به اسکان که رفتیم می‌گویند متن نیاز به تصحیح دارد. عوضش می‌کنم. می روم معراج تا از شهدا بخواهم خودشان دستانم را قوی کنند برایِ نوشتن. بچه‌ها می‌گویند کار گره خورده، دعا می‌کنم تا راه‌مان هموارتر شود‌ شبِ جمعه است. می‌گریم از دلتنگیِ حرمِ اربابم. صدا می‌زنم مادرم زهرا را. بغض می‌کنم و می‌خواهم خودش کمک کند تا حل شود آنچه در دلم می‌گذرد. دوباره بر‌می‌گردم اسکان. می‌گویند بهتر شد متن‌ات. خدارا شکر می‌گویم. انتهای دلم قنج می‌رود که درست می‌شود انشاءالله. آخرایِ شب نمی‌توانم بمانم محلِ استراحت. دلم می‌خواهد راه بروم و بیندیشم و بنویسم، اما می‌گویند:« از ساعت ده به بعد نباید برین بیرون! » حواسم نبود رفتم بیرون تا با خانواده صحبت کنم. وقتی برمی‌گردم عذرخواهی تحویل داده و قول می‌دهم تا حواسم به زمانِ بیرون رفتنم باشد. با دیگر بچه‌های اسکان - بچه‌های رسانه‌ٔ معراج الشهدای اهواز هستند.- می‌شینیم به حرف زدن. شام را ششِ شب آورده بودند. ساعتِ دوازده شب گشنه می‌شوم و همراهِ هم‌ اتاقی‌ا‌م و یک نفر دیگر غذا می‌خوریم دوباره. از این آشنایی‌های یکهویی خوش‌م می‌آید. گپ می‌زنیم آخرِ شبی. ✍نویسنده: مائده اصغری @gomnamradio
پارت سی و دوم« چگونه شب را تا صبح سر کردن؟» @gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت سی و دوم« چگونه شب را تا صبح سر کردن؟» #سفرنامه‌اینجانب #ماه_شعبان #دهه_فجر @gomnamradio
پارت سی و دوم « چگونه شب را تا صبح سر کردن ؟» خوابم نمی‌برد. بعدش اصلا نمی‌فهمم چگونه بیهوش می‌شوم. نماز صبح بیدار شده و ملافه به سر می‌خوانم. نمی‌خواهم قضا شود و شرمنده شوم و بهانه بیاورم. دوباره به همان چهار پتو برمی‌گردم. پتو زیر‌مان برای دونفر قرار دارد و یک پتو به عنوان بالشت و هر کدام پتو جداگانه برای خودمان. چون هوا شرجی است من نمی اندازم. خیاری می‌خوابیم. معروف است راهیان نور و خیاری خوابیدن. ساعت حدود نه است که دوباره بیدار می‌شوم. مسئول مان می‌گوید:« بچه‌ها پاشید کارها عقب می‌افته!» بلند می‌شوم. دیروز نرسیدم چایی بگذارم. امروز می‌روم و چایی درست کردن را به دست می‌گیرم. بچه‌هایِ استان فارس(عسلویه) صبحانه امروز را درست می‌کنند. سوالِ اهل کجایی اینجور جاها می‌شنوی. +کجایی هستی؟ - به کجا می‌خورم؟ + با لهجه ات حرف بزن، بفهمم. به او می‌گویم لهجه ندارم. برای همین خودم توضیح می‌دهم اهلِ مشهدم. ریکشن مردم وقتی می‌فهمند مشهدی‌م، التماس دعا است. می‌دانم که امام رضا در دلِ همه‌شان به پرواز درآمده. برای همین وقتی هم که بر‌می‌گردم، چشمم که می افتد به حرم سلام‌شان را می‌رسانم. هم‌گروهی‌هایم در آنجا اهل کرج و ارومیه و ایلام هستند. همان روزِ اول، قلب‌های‌مان گره می‌خورد به همدیگر. لباس‌هایم از روی بند جمع می‌کنم و می‌گذارم روی کوله‌ام. می‌پوشم . مکانِ کارمان امروز جلسه‌ است، می‌گویم:« من معراج میرم بنویسم!» مسئولمان می‌گوید:« جوِ معنوی اونجا نگیردت!» دوست دارم که توسل کنم و مدد بگیرم برای قلم زدن. ✍ نویسنده: مائده اصغری @gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت سی و سوم« خالی بودن» #سفرنامه‌اینجانب #ماه_شعبان #دهه_فجر @gomnamradio
پارت سی و سوم « خالی بودن» معراج شهدا کسی نبود. نشستم به حرف زدن به خودم و کارهایم. نماز جمعه برگزار می‌شد. بلند شدم تا بروم از یکی شهدا روایت می‌کرد. کسی که لال بود و نتوانست کلمه‌ای با خانواده‌اش صحبت کند اما دستِ آخر شهید می‌شود در راه وطن. حوصله ماندن نداشتم برگشتم اسکان. اتاقِ وضعیت خالی شده بود. باید دو متنم را تحویل می‌دادم. تلویزیون را روشن کردم و نشستم به نوشتن. رفت و آمد در اتاق زیاد بود. برنامه باید ضبط می‌شد و من از دوستم می‌خواستم که برایش بخوانم آنچه نوشتم را. می‌گفت که فعلا ذهنش در پلاتوست - متن هایی که برای پادکست می‌نویسند.- پذیرفتم. تمام کردم و رفتم اسکان. گشنه تر از آن بودم که تا پنج عصر صبر کنم. کفش‌هایم را پوشیدم و رفتم. نویسنده: مائده اصغری @gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت سی و چهارم« مادرِ شهدا» #سفرنامه‌اینجانب #ماه_شعبان #دهه_فجر @gomnamradio
پارت سی و چهارم« مادرِ شهدا» برای نمازِ ظهر و عصر رفته‌ام معراج الشهدا. چند روزی‌ست که میهمانِ‌شان هستم. همانجایی که ابتدا شهدا را می‌آورند. بویِ عطرِ ام‌الشهدا فضا را عطرآگین کرده. می‌خواستند کسی قلم بزند برای‌شان. داوطلب شدم.قلبم می سوخت که ویدیو را می‌دیدم . قبل از نمازِ جمعه فیلمی را پخش کردند که قلبم را تکه تکه می‌کرد. جگرم آتش گرفت. میخکوب شده بودم به تلویزیون. مادری استخوان‌های فرزندش را در دست گرفته بود و فریاد می‌کشید. « این پسره منه.... ببینید ببینید چیزی ازش باقی نمونده... !» « به خواسته‌هات عمل کردم، بیا مهدی، بیا پسرم !» مادرِ دیگری وقتی به او می‌گویند پسرت پس از سالها آمده، اشک می‌ریزد. می گرید. بر سر و صورتش می‌زند. بُهتم برده. نمی‌دانم چه کنم. حجمِ غم ماجرا آنقدر بالاست که حتی نمی‌توانم اشک بریزم. از جایم بلند می‌شوم و به سمتِ ضریحِ چوبی می‌روم. همان ضریحی که چهل و چهار شهیدِ گمنام را در خود قرار داده. سرم را می‌گذارم و های‌های گریه می‌کنم. چه کشیده اند مادرانتان! مادرِ شهیدِ دیگری می‌گفت:« فدای حسین (ع)!» با این حرفش مرا می‌برد سمت کربلا. روضهٔ مجسم است.حسین (علیه السلام) می رود بر بالینِ برادرش. دقایقِ آخر علمدارش است ، روضه می رود آنجا که عباس (ع) همراه امامش گریه می‌کند.« بعد از من چه می‌کنی برادرم؟» گویا نشسته‌ام و می‌بینم و می‌سوزم. قلبم تکه تکه می‌شود وقتی می‌گوید:« انا غریب، انا عطشان...» می‌خواهم پرواز کنم و تا نینوا بروم. دلم تنگِ امامم شده. سرم را می‌گذارم و همراهِ شهدا پرواز می‌کنم. سلامی به امام حسین(ع) می‌دهم و برمی‌گردم اهواز. می نشینم و احوالاتم را می‌نویسم. ✍نویسنده: مائده اصغری لحظاتی در معراج الشهدایِ اهواز @gomnamradio
هدایت شده از رادیو پلاک
22بهمن.mp3
4.43M
📻 رادیوپلاک بیسیم چی نسل دیروز و امروز (۲۲بهمن گرامی باد) 🎧تولید و انتشار در رادیو پلاڪ 🎧°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•° 🖋️نویسنده: مائده اصغری 🎙️گوینده: معصومه پور اسماعیل 🎬 تدوین: زهرا فلاح 📥پیشنهاد دانلود و ارسال 🖇به رادیو پلاک بپیوندید... 🎙🎧 eitaa.com/radiopelak 🎙🎧 t.me/pelak_radio
«ملتِ همیشه ایستاده» ایستاده‌ام و می‌نگرم به مردم. جمعیت زیاد است و هوایِ گرم اهواز می‌خورد بر صورت‌شان اما باز هم مانده‌اند . ملتی که آب و گاز کل کشور از دیار‌شان تهیه می‌شود، با تمامی کم لطفی‌هایِ مسئولین باز هم وقتی اقامهٔ شرکت در راهپیمایی می‌آید؛ به میدان می‌آیند. دیشب هنگامِ دیدنِ خبرِ دلار ۹۰ و خورده‌ای، در ذهنم آمد که راهپیمایی امروز کمتر از سالهای قبل شرکت کننده دارد. اما امسال پرشور آمدند به عرصه. از چند نفر که اهلِ اهواز بودند پرسیدم از فضایِ شهرشان. آیا واقعا سالِ قبل هم چنین جمعیتی آمده بودند ؟ جواب بله همهٔ آنها مرا متعجب کرد. به راستی مردم سالاری دینی است و تا وقتی مردم بمانند، انقلابِ جمهوری اسلامی ایران باقی می‌ماند. دلم می‌سوزد که سردْ شود شوقِ هم‌میهنانم. باید رسیدگی شود. تنها با وعده‌های پوچ ساکت می‌کنند آنها را.افرادی که جز خودشان را نمی‌بینند و با جواب‌های سر بالا تیری بر زخم های ملت‌ می‌شوند. از طرفی به این فکر می‌کنم جایِ خالی شهدا و همدلیِ مردم حس می‌شود در فضایِ این شهر و کشورمان. امید دارم که به دست مردم از بین می‌رود ظلم و ستم. دلِ مردم پر امید می‌شود ا‌‌ن‌شاءالله! « در بهارِ آزادی جایِ شهدا خالی!» راهپیمایی بیست و دوم بهمن از دیارِ شهدا- اهواز ✍نویسنده: مائده اصغری @gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت سی و پنجم « خاله مائده!» #سفرنامه‌اینجانب #ماه_شعبان #دهه_فجر @gomnamradio
پارت سی و پنجم « خاله مائده!» رفتم اسکان. خانم موسوی همراه بچه‌ها هنوز ناهار نخورده بودند. « چه خوب شد اومدی، دلم نمی‌خواست تنها غذا بخورم!» لبخند می‌نشیند بر دلم. مثل خانواده‌ام شدند بچه‌ها برای‌م. سفر را پهن کردم. غذا ها را چیدم. کوثر- دختر اول خانم موسوی که دو سال و نیم است.- به من نگاه می‌کرد. از چشمانش معلوم بود که می‌خواهد ارتباط بگیرد. با مادرش گرم گرفته بودم. فاطمه زهرا- دخترِ هفت ماهه‌شان - سنگینی می‌کرد بر دست مادرش. گفتم:« بدین دست من. دوست دارم بچه‌ها رو!» مادرش به کوثر گفت:«تو هم برو پیش خاله مائده!» کوثر اولش خجالت می‌کشید. حالش را می‌فهمیدم. اصرار نکردم. وقتی خواهرش آمد، او هم پشت سرش کنارم نشست. + خاله برام کتاب بخون! - باشه خاله،‌ چی بخونم برات؟ + این کتابه رو! کتاب در مورد وسایل خانه بود. بچه‌ها حدس می‌زدند که اسمِ وسیله چیست. منم که به اسمِ وسیله می‌رسیدم، برایِ کوثر لب خوانی می‌کردم تا بفهمد چیست. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم نشسته برروی پاهایم. خیلی زود صمیمی شد با من. نویسنده: مائده اصغری @gomnamradio