فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ نکنه توی خانهای قرآن خوانده نشه!😔
دیدن این ویـــــــــدئو برای همه نیازه‼️👆✅
#استاد_رفیعی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
.
❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
عزیزانی که در پی وی پرسیده بودن کلاسها کی شروع میشه
عرض میکنم...
علاقمندان به ثبت نام کلاسها
مشخصات کامل رو اعم از
نام و نام خانوادگی:
میزان تحصیلات:
سابقه آموزش قرآن:
سن:
رشته تحصیلی
و نام شهرشون رو در پی وی بفرستند... 🌺
@ya_zahra_611
مامانای عزیزی که دنبال کلاس قرآن برا بچه هاشون میگردند
و وقت کافی برای بردن و آوردن بچه ها به کلاسهای تابستانی رو ندارند
نگران نباشید... ❌❌💪💪💪
کافــــــیه کلاسهای آنلاین و تصویری رو تجربه کنید😍😍
.
❌🌸❌🌸❌🌸❌🌸❌🌸❌
هزینه هر ترم ده جلسه ای
⭕️ ۴۰۰ هزار تومان⭕️
ولی به مناسبت دهه ولایت همه عزیزان از
❌تخفیف ویژه❌
برخوردار میشوند.
😍 با پشتیبانی و رفع اشکال در طول ترم 😍
❌امــــــــّــــــــــا تــخـفیـــف ویـــــــژه برای عزیزانی که
تا ســــاعت ۲۰ یازده تیرماه واریز کنند
🌸مبلغ ۲۸۰ هزار تومن تقدیم حضورتون میشه🌸
واریزی به شماره کارت 👇👇👇👇
۶۰۳۷ ۹۹۷۱ ۵۷۲۴ ۶۸۴۵
به نام محبوبه نصیری.....
#مسیحای_عشق
#پارت86
:+آره ولی تو هم جزو ما بودي
به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم.
میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم
منجمد میشود:به من دست نزن
دستم را به شدت عقب میکشم.
میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟
:_چی چرا؟
:+چرا حاضر شدي پشتِ پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه
چی رو فراموش کنی و بشی یه آدم دیگه؟
:_فقط فکر کردم
:+به چی؟
:_به خدا
:+نیکی...بس کن
:_هرطور مایلی،میخواي باور نکن...
دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی
بودیم،یادته که؟
:_بودیم...الآن خیلی چیزا عوض شده
:+من عوض نشدم
:_بس کن دانیال
لبخند میزند:خدارو شکر،فکر کردم اسمم رو هم فراموش کردي...
(یک قدم به طرفم میآید) نیکـــی...من همون دانیالم...هنوز
همونقدر دوسِت....
:_بسه..لطفا....
و به سرعت به طرف ساختمان حرکت میکنم. به طرف میزها میروم.
بچه ها،جفت شده اند و میخواهند برقصند... خدایا،من میان این همه
تفاوت چه میکنم...
فریبرز،لایعقل شده،تلوتلو میخورد:نیکی...قبلا که خیلی خوب
میرقصیدي،الآن چی؟
دانیال بالاي سرم میایستد،به پسرها اشاره میکند تا فریبرز را ببرند.
کنارم مینشیند.
:_میدونم خیلی فرق کردي نیکی
میخواهم بلند شوم اما کیفم را میگیرد:بشین...
:+علاقه اي به شنیدن حرفات ندارم...
:_نمیبینی...هیچکس تو حال خودش نیست...من که اینجا باشم
نمیتونن اذیتت کنن،تحملم کن. به خاطر خودت...من اصلا حرف
نمیزنم....
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت87
راست میگوید،اینجا امن نیست.... ناچار مینشینم...
میزهاي اطراف تقریبا خالی شده اند...صداي موزیک،از دور میآید..
دانیال میگوید:شنیدم...رفتی لندن
:_آره یه مدت اونجا بودم...
:+چی شد یه دفعه رفتی؟بی خبر؟
:_یهویی شد دیگه
:+پیش عمومحمودت رفته بودي؟
:_عمومحمود؟؟نه عمو وحیدم..مگه عمومحمود منو میشناسی؟
:+آره،مگه کسی هست که نشناسدش؛یکی از مهم ترین سرمایه
داراي بخش خصوصیه، مثل بابات،مثل بابام...
:_شما الآن چی کار میکنی؟
لبخند میزند،گرم،صمیمی:خوبه که یادت افتاد از منم بپرسی..هیچی
تو این دو سال درسم تموم شد، الآن پیش بابا،تو کارخونه مشغولم...
:_موفق باشید
:+ممنون،تو چی؟یادمه اون موقعها نمیدونستی تو دانشگاه چی
بخونی!خانم وکیل یا خانم فیلسوف؟
:_نمیدونم....
لبخند میزند.
یکی از خدمه جلو میآید و به دانیال میگوید:آقاي مهندس با شما کار
دارن.
:_الآن میام..
بلند میشود:من الآن میام،از اینجا تکون نخوري.
سري تکان میدهم. همین که دانیال میرود،پریا کنارم مینشیند:چی
شد؟
:_چی؟
:+دانیال چی بهت میگفت؟؟
:_چیز خاصی نگفت...
:+نیکی چرا خودت رو زدي به اون راه؟؟ از وقتی تو رفتی دانیال
پاشو تو یه مهمونی هم نذاشت،مدام این طرف و اونطرف دنبالت
میگشت. چون مامان و بابات هیچی به کسی نمیگفتن. واسه این
مهمونی هم،سه چهار بار مامان و بابام زنگ زدن به مامانتینا، خواهش
کردن هرطور شده تو رو بیارن.البته مامان و بابات نمیدونن اصرار
ما،به خاطر دانیال بود. وقتی بهش گفتم تو اومدي،کم مونده بود پرواز
کنه.
:_چی میگی پریا؟؟
:+دیدم چقدر سرد باهاش حرف میزدي. اذیتش نکن؛این دو سال
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت88
خیلی تنها بود.... اوه دنیال اومد،من اینجا نباشم بهتره.
پریا سریع بلند میشود،دانیال جلو میآید .
:_پریا چی میگفت؟؟
جوابش را نمیدهم... نمی دانم چه باید بگویم...اصلا نمیدانم الآن چه
حالی دارم...گیج و منگ شده ام. من به این مهمانی دعوت شده ام،تا
پسر میزبان،بار دیگر به جمع دوستانش بازگردد... جز طعمه شدن
مگر معناي دیگري دارد....
بلند میشوم،بدون فکر،بدون تأمل،حتی نمیدانم میخواهم چه
کنم...حس میکنم مغزم یخ زده.
دانیال صدایم میزند:نیکی...
توجه نمیکنم...به میز مامان و بابا میرسم. مامان و بابا و آقاي رادان و
شهره نشسته اند و مشغول بگو و بخند....
:_مـــــامـــان...
متوجه حضورم نمیشوند،بلندتر،داد میزنم:مـــامــان
هرچهار نفر به طرف من برمیگردند
:_میخوام برم خونه...همین الآن...
لبم را گاز میگیرم تا اشک هایم جاري نشود...
بابا متوجه حال بدم میشود:باشه بابا،بریم...
مامان میگوید:کجا بریم؟چی شده نیکی؟
صدایی از پشت سرم میآید:اگه اجازه بدین من میبرمش آقاي
نیایش...
برمیگردم،دانیال است... دستم را مشت میکنم،به سختی جلوي
خودم را میگیرم تا عصبانیتم را نثار صورتش نکنم...
آقاي رادان میگوید:آره مسعود،بذار دانیال میبردش... البته نیکی
جان،ما خوشحال میشدیم که بیشتر میموندي....