eitaa logo
♕بـــــــ❀ـــــآﻧوی ڨࢪآﻧی ♕🇵🇸
972 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
41 فایل
💓آموزش مجازی بانوان💓 🪄روخوانی و روانخوانی 🏅 🪄تجویدمقدماتی پیشرفته🥇 🪄صوت و لحن🎖 کمکتون میکنم بهترین قاری یا حافظ کشوری بشین🤩 ✨رتبه اول قرائت تحقیق مسابقات سراسری اوقاف ✨رتبه اول قرائت ترتیل و تحقیق دانشجویان ✨ دارای ۳ مدرک اقرا. @ya_zahra_591
مشاهده در ایتا
دانلود
❌🌸❌🌸❌🌸❌🌸❌🌸❌ هزینه هر ترم ده جلسه ای ⭕️ ۴۰۰ هزار تومان⭕️ ولی به مناسبت دهه ولایت همه عزیزان از ❌تخفیف ویژه❌ برخوردار میشوند. 😍 با پشتیبانی و رفع اشکال در طول ترم 😍 ❌امــــــــّــــــــــا تــخـفیـــف ویـــــــژه برای عزیزانی که تا ســــاعت ۲۰ یازده تیرماه واریز کنند 🌸مبلغ ۲۸۰ هزار تومن تقدیم حضورتون میشه🌸 واریزی به شماره کارت 👇👇👇👇 ۶۰۳۷ ۹۹۷۱ ۵۷۲۴ ۶۸۴۵ به نام محبوبه نصیری.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:+آره ولی تو هم جزو ما بودي به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم. میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم منجمد میشود:به من دست نزن دستم را به شدت عقب میکشم. میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟ :_چی چرا؟ :+چرا حاضر شدي پشتِ پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه چی رو فراموش کنی و بشی یه آدم دیگه؟ :_فقط فکر کردم :+به چی؟ :_به خدا :+نیکی...بس کن :_هرطور مایلی،میخواي باور نکن... دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی بودیم،یادته که؟ :_بودیم...الآن خیلی چیزا عوض شده :+من عوض نشدم :_بس کن دانیال لبخند میزند:خدارو شکر،فکر کردم اسمم رو هم فراموش کردي... (یک قدم به طرفم میآید) نیکـــی...من همون دانیالم...هنوز همونقدر دوسِت.... :_بسه..لطفا.... و به سرعت به طرف ساختمان حرکت میکنم. به طرف میزها میروم. بچه ها،جفت شده اند و میخواهند برقصند... خدایا،من میان این همه تفاوت چه میکنم... فریبرز،لایعقل شده،تلوتلو میخورد:نیکی...قبلا که خیلی خوب میرقصیدي،الآن چی؟ دانیال بالاي سرم میایستد،به پسرها اشاره میکند تا فریبرز را ببرند. کنارم مینشیند. :_میدونم خیلی فرق کردي نیکی میخواهم بلند شوم اما کیفم را میگیرد:بشین... :+علاقه اي به شنیدن حرفات ندارم... :_نمیبینی...هیچکس تو حال خودش نیست...من که اینجا باشم نمیتونن اذیتت کنن،تحملم کن. به خاطر خودت...من اصلا حرف نمیزنم.... •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ راست میگوید،اینجا امن نیست.... ناچار مینشینم... میزهاي اطراف تقریبا خالی شده اند...صداي موزیک،از دور میآید.. دانیال میگوید:شنیدم...رفتی لندن :_آره یه مدت اونجا بودم... :+چی شد یه دفعه رفتی؟بی خبر؟ :_یهویی شد دیگه :+پیش عمومحمودت رفته بودي؟ :_عمومحمود؟؟نه عمو وحیدم..مگه عمومحمود منو میشناسی؟ :+آره،مگه کسی هست که نشناسدش؛یکی از مهم ترین سرمایه داراي بخش خصوصیه، مثل بابات،مثل بابام... :_شما الآن چی کار میکنی؟ لبخند میزند،گرم،صمیمی:خوبه که یادت افتاد از منم بپرسی..هیچی تو این دو سال درسم تموم شد، الآن پیش بابا،تو کارخونه مشغولم... :_موفق باشید :+ممنون،تو چی؟یادمه اون موقعها نمیدونستی تو دانشگاه چی بخونی!خانم وکیل یا خانم فیلسوف؟ :_نمیدونم.... لبخند میزند. یکی از خدمه جلو میآید و به دانیال میگوید:آقاي مهندس با شما کار دارن. :_الآن میام.. بلند میشود:من الآن میام،از اینجا تکون نخوري. سري تکان میدهم. همین که دانیال میرود،پریا کنارم مینشیند:چی شد؟ :_چی؟ :+دانیال چی بهت میگفت؟؟ :_چیز خاصی نگفت... :+نیکی چرا خودت رو زدي به اون راه؟؟ از وقتی تو رفتی دانیال پاشو تو یه مهمونی هم نذاشت،مدام این طرف و اونطرف دنبالت میگشت. چون مامان و بابات هیچی به کسی نمیگفتن. واسه این مهمونی هم،سه چهار بار مامان و بابام زنگ زدن به مامانتینا، خواهش کردن هرطور شده تو رو بیارن.البته مامان و بابات نمیدونن اصرار ما،به خاطر دانیال بود. وقتی بهش گفتم تو اومدي،کم مونده بود پرواز کنه. :_چی میگی پریا؟؟ :+دیدم چقدر سرد باهاش حرف میزدي. اذیتش نکن؛این دو سال •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ خیلی تنها بود.... اوه دنیال اومد،من اینجا نباشم بهتره. پریا سریع بلند میشود،دانیال جلو میآید . :_پریا چی میگفت؟؟ جوابش را نمیدهم... نمی دانم چه باید بگویم...اصلا نمیدانم الآن چه حالی دارم...گیج و منگ شده ام. من به این مهمانی دعوت شده ام،تا پسر میزبان،بار دیگر به جمع دوستانش بازگردد... جز طعمه شدن مگر معناي دیگري دارد.... بلند میشوم،بدون فکر،بدون تأمل،حتی نمیدانم میخواهم چه کنم...حس میکنم مغزم یخ زده. دانیال صدایم میزند:نیکی... توجه نمیکنم...به میز مامان و بابا میرسم. مامان و بابا و آقاي رادان و شهره نشسته اند و مشغول بگو و بخند.... :_مـــــامـــان... متوجه حضورم نمیشوند،بلندتر،داد میزنم:مـــامــان هرچهار نفر به طرف من برمیگردند :_میخوام برم خونه...همین الآن... لبم را گاز میگیرم تا اشک هایم جاري نشود... بابا متوجه حال بدم میشود:باشه بابا،بریم... مامان میگوید:کجا بریم؟چی شده نیکی؟ صدایی از پشت سرم میآید:اگه اجازه بدین من میبرمش آقاي نیایش... برمیگردم،دانیال است... دستم را مشت میکنم،به سختی جلوي خودم را میگیرم تا عصبانیتم را نثار صورتش نکنم... آقاي رادان میگوید:آره مسعود،بذار دانیال میبردش... البته نیکی جان،ما خوشحال میشدیم که بیشتر میموندي....
بابا میگوید:نه،بهتره مام بریم... و لبخندي به صورتم میپاشد،نگاه مهربانش آرامم میکند. در تمام مسیر،مامان غر میزند که چرا زود آمدیم و مهمانی تمام نشده بود.. بابا هم،در کل مسیر،با مهربانی و حوصله،سعی دارد مامان را آرام کند.. من هم تمام طول مسیر،با وجود حس بد و ناراحتی هایم،با وجود تمام زخم هایی که به قلبم خورده بود،حس خوبی داشتم... حس قشنگی که بابا،با حمایتش به من عیدي داد... خدایا شکر نویسنده:فاطمه نظری🦋💙 •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ ❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
امروز کلی با این گلها سر و کله زدیم😢🤪... حرص کردیم.. 😇 خدا میدونه چطور میشه... یا رشد میکنن یا نابود میشن😆...
  🌸🍃یا رَبَّ الْعالَمین🍃🌸 سلام و رحمت خدا بر بندگان خوب خدا😍 شبتون سرشار از آرامش الهی وسومین کلیپ آموزشی ⭕️روزهای شنبه،دوشنبه،چهارشنبه،ساعت۸⭕️ 🥀🥀🥀🥀
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸صلی الله علیک یا ابا عبدالله🌸 ◀️سلام و عرض ادب پیام استاد حاج زین العابدین غلام در شب جمعه (زیارتی ابا عبدالله الحسین ) ستاد فرهنگی حافظان زیارت جامعه کبیره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا