eitaa logo
♕بـــــــ❀ـــــآﻧوی ڨࢪآﻧی ♕🇵🇸
972 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
41 فایل
💓آموزش مجازی بانوان💓 🪄روخوانی و روانخوانی 🏅 🪄تجویدمقدماتی پیشرفته🥇 🪄صوت و لحن🎖 کمکتون میکنم بهترین قاری یا حافظ کشوری بشین🤩 ✨رتبه اول قرائت تحقیق مسابقات سراسری اوقاف ✨رتبه اول قرائت ترتیل و تحقیق دانشجویان ✨ دارای ۳ مدرک اقرا. @ya_zahra_591
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺بسم‌الله الرحمن الرحیم 🌺 ✅احکام یک دقیقه ای ✅احکام ردِ مظالم ✅قسمت اول 💫💫💫 ❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
منیر چاي میآورد. رادان در حالی که فنجان را برمی دارد با خنده میگوید:نیکی خانم این چاي وقتی میچسبید که شما برامون میآوردي ها مگه نه دانیال ؟ شهره،مادر دانیال با زهرخند میگوید:فعلا نیکی جون مشغول کاراي دیگه هستن،وگرنه پسر ساده لوح من رو چه به این ازدواج؟! دانیال میغرد:مامان... متلکش داغم میکند،میخواهم جواب بدهم اما نگاه عمو به آرامش دعوتم میکند. سرم را پایین می اندازم و با بندهاي انگشتانم بازي می کنم. مامان با حالت عصبی میگوید:شهره جون،نجابت نیکی از اول زبونزد همه بود،چه برسه به الآن،خودت بهتر میدونی... ★ پله ها را آرام بالا میروم،دانیال هم پشت سرم میآید مبل ها را نشان میدهم:بفرمایید دانیال مینشیند و من هم روبه رویش. سرش پایین است،خجالت به او نمیآید... چند دقیقه اي میگذرد،با دو انگشت یقه اش را میگیرد:گرمه،نه؟ :_من گوش میدم +از کجا شروع کنم؟ آخه اولین بارمه و لبخند میزند... :_آقادانیال خنده اش را میخورد و تلخ می گوید :+قبلا آقا قبل اسمم نبود... :_قبلا گفتید،منم جواب دادم:گذشته تو گذشته،مُرد.. اون نیکی هم مرد.. آقادانیال،من نسبت به شما خیلی احترام قائلم،ولی واقعا این پیشنهاد شما از پایه و اساس غلطه،من و شما اونقدر با هم فرق داریم که اگه بخواهیم هم نمیتونیم شبیه هم بشیم.. مضطرب میگوید :+من هرجوري شما بگید میشم،اصلا ریش میذارم،از این انگشترا دستم میکنم،به خاطر تو..با هم میریم مشهد،آره؟مشهد خوبه دیگه؟مکه میریم،ها؟ :_ایرانیا رو مکه راه نمیدن... :+خب..خب میریم یه جاي دیگه،من همون جوري میشم که شما دوس داري دلم براي تقلاي بیهوده اش میسوزد. :_آقادانیال... من دنبال کسی هستم که کاملم کنه،من مکملش باشم. •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ من دلم نمیخواد شما به خاطر من ریش بذارید و اینا..اصلا شما که کامل در جریانید،من دور از چشم پدر و مادرم چادر سر میکنم. دوست دارم وارد خانواده اي بشم که از این قضیه استقبال کنن...نه اینکه مثل خونواده ي خودم.... :+باشه من....من از خونوادم جدا میشم :_من نمیخوام اسباب دردسر باشم...همین الآنشم بین خونواده هامون تنش ایجاد شده..من دلم نمیخواد...نشدنیه آقادانیال،خواهش میکنم تمومش کنید... بلند میشوم و راه میافتم،از پشت صدایش بلند میشود:پس تکلیف دل من چی میشه؟ برمیگردم:یه کم فکر کنید...خواهش میکنم، این خواسته ي شما غیرمنطقیه،ما هیچ جوره شبیه هم نیستیم،نه.. بدون لحظه اي مکث از پله ها پایین میروم. بابا و رادان مشغول بگو و بخند هستند و مامان و شهره با اخم نشسته اند. عمو وحید آن طرف با موبایل حرف میزند. آرام مینشینم،توجه همه جمع من میشود. رادان با خنده میگوید:خب دهنمون رو شیرین کنیم؟ دانیال میآید و مینشیند.با حرکات عصبی دستمالی برمی دارد و پیشانی اش را خشک می کند. گلویم را صاف میکنم:با همه ي احترامی که براتون قائلم،جواب من منفیه.. دانیال عصبی سر تکان میدهد. شهره با شادي بلند میشود:خب انگار نیکی جان هم مثل ما راضی نیس،بهتره ما بریم دیگه رادان هم بلند میشود:نیکی جان،یه کم بیشتر فکر کن... ★ با عمو،کنار استخر نشسته ایم.. :_انگار بابات و رادان،بیمیل نبودن..پسره خیلی داغون بود،چی بهش گفتی تو؟ :+حرفایی که باید میشنید... صداي موبایل عمو بلند میشود . :_اي بابا،از سر شب هزار بار زنگ زد :+کی؟ :_سیاوش.. نمیدانم چرا ناخودآگاه لبخند روي لب هایم مینشیند... * •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ گوشه ي مقنعه ام را مرتب میکنم و جلوي در دانشگاه میایستم. قرار است عمو وحید به دنبالم بیاید. پرستو،همکلاسی ام کنارم میایستد :_.نیکی بیا من میرسونمت. لبخند میزنم. :+ممنون،میان دنبالم. :_باشه،تا فردا :+خداحافظ پرستو میرود. نگاهی به ساعت میاندازم،یازده و نیم است. ده دقیقه اي از قرارمان گذشته. به اطراف نگاه میکنم،شاید عمو را ببینم. صبح بابا سوئیچ ماشینش را به عمو داد،خودش هم با اشرفی رفت. ماشین بابا جلوي پایم توقف میکند. نگاه میکنم آقاسیاوش هم اینجاست. سوار میشوم. هُرم گرما،صورتم را میسوزاند. بلند سلام میدهم. عمو به طرفم برمیگردد :علیک السلام،شرمنده که دیر شد،این ترافیک تهران به هیچ قول و قراري وفا نمیکنه. آقاسیاوش هم آرام سلام میدهد،سربه زیر نشسته. عمو به آقاسیاوش نگاه میکند:البته تقصیر این دوستمون هم شدا،عین نوعروسا چسبیده بود به آینه،هی موهاشو از این طرف سرش می داد اون طرف،هی از اون طرف می داد این طرف... آقاسیاوش با خجالت میگوید:آقاوحید،به جاي این حرفا،راه بیفت.
عمو دستش را روي چشمش میگذارد:چشم برادر،فقط شما بگو کجا؟ آقاسیاوش میگوید:چه بدونم؟یعنی تو این تهران به این عظمت،یه جا پیدا نمیشه؟ میگویم:جسارتا عمو،میشه بریم امامزاده صالح؟ عمو میگوید:بله،چرا نمیشه،خیلیم خوبه،آقاسیاوش نظرت؟ آقاسیاوش میگوید:چی بهتر از این؟ عمو،حرکت میکند و در عین حال می پرسد:چه خبر نیکی خانم ؟ میگویم:سلامتی،خبر خاصی نیست.. عمو ماشین را نگه میدارد:بچه ها،یه دقیقه بشینین من از این دکه یه کم خوراکی بخرم بیام.. آقاسیاوش میگوید:بذار من میرم. :_نه خودم میرم..امانتی حاج خانم یادت نره عمو پیاده میشود.خودم را با آلبوم گوشی سرگرم میکنم. آقاسیاوش میگوید:نیکی خانم،من از طرف حاج خانم براتون یه امانتی دارم. وظیفه دارم برسونم دستتون،بفرمایید این خدمت شما نویسنده:فاطمه نظری •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁 امام علی (علیه السلام): ✅ اگر سه چیز را در زندگیتان اصلاح کنید ,خداوند سه چیز  دیگر را برای شما اصلاح میکند 1️⃣ باطنت را اصلاح کن خداوند ظاهرت را اصلاح میکند و خوبی ات را سر زبانها می اندازد . 2️⃣ رابطه ات را با خدا اصلاح کن ,خداوند رابطه ات را با مردم اصلاح میکند و باعث احترام خلق به تو میشود . 3️⃣ آخرتت را اصلاح کن , خداوند امر دنیای تو را اصلاح میکند. 📗 خصال شیخ صدوق🌱
🌸🍃هوالرئوف🍃🌸 سلام و رحمت خدا بر بندگان خوب خدا😍 شبتون سرشار از آرامش الهی و ششمین کلیپ آموزشی ⭕️روزهای شنبه،دوشنبه،چهارشنبه،ساعت۸⭕️ 🥀🥀🥀🥀
با عرض پوزش از عزیزان... بابت تاخیر در ارسال فایل آموزشی دوره 🙏