eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
380 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
بلندترین مانتو ام را میپوشم،رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و کمی گشاد از مزون ژیلا،دوست مامان خریدم،نه به خاطر پوشیدگی ،فقط به خاطر مدل و رنگ جذابش. تصمیم گرفــتـه ام این بار بدون هیچ قضاوت و پیش داوري به مطالعه و تحقیق بپردازم.. آنقدر هم قوي باشم تا هیچکــس نتواند باعث اخلال در کــارم شود.. در این کار هم بسیار مصمم هستم. هواي خوب اواخر فروردین،ریـــه ام را مینوازد، میخواهم از خانــهخارج شوم کــه مامان صدایــم میزند:نیکی کــجــا میري؟؟ صدایم را صاف میکنم:می رم یه ســـر تا کــتاب فروشی مامان. :_باشـه فقط شب مهمونی دعوتیما،زود بیا کــه باید آماده بشی پوفی میکنم و میگویم:باشـه خداحافظ از خانه خارج می شوم،شالم را سفـت میکنم. قرارم با خودم این بود بدون تندروي قضاوت کنم،اما علت کشش قلبی ام به سمت حجــاب را درك نمیکنم... هــمان کـه باعث شد،ناخودآگاه به طرف پوشیده ترین لباسم کــشیـده شوم.... تا خانـه ي کتاب،فاصــله ي زیادي نیست،کولـه ام را جابه جا میکنم و آرام از کنار پیاده رو،شروع به قدم زدن میکنم. هــمــه ي اطلاعاتی کــه از دین دارم،در ذهن مــرور میکنم. شاید حتی نتوانم تعریــف مناسبی از آن براي خودم توضیــح دهم... کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یکــ چهارچوب کلــی که نشانه اش حجاب است..... شاید هم این واقعیت است،شاید اسلام خلاصه میشود در حجاب... بـه کتاب فروشی میرسم،داخل میشوم. پسـر جوانی پشت صندوق نشسته است،چند دختر و پسر هم،گوشــه و کنار مشغول تماشايقفسه ي کتاب ها هستند.. مستاصلم،نمیدانم چه باید بگویم . مرد پشت صندوق میگوید:میتونم کمکتون کنم خانم؟ نگاهش میکنم،حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره برمیگردد :راستش.... حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم...من با چه فکري پا در اینجا گذاشتم... اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم :نهج البلاغه دارید؟ مرد با تعجب نگاهم میکند،شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج البلاغه. مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب هاي مذهبی مون اونجان و با دستش قفسه اي را نشان میدهد ،به طرف قفســه حرکت میکنم،با نگاه به دنبال نهج البلاغه میگردم. ★ با کلافگی شالم را از ســرم میکشم. نهج البلاغه اي کـه بی هدف خریدم روي میز میگذارم چند تقه به در میخورد و به دنبال"بفرمایید" من منیر خانم با یکــــ سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود به قَلَــــم:فاطمه نظری @goordan110
:_بفرمایید خانم،خسته از راه رسیدین. با لبخند از او قدردانی میکنم:ممنون منیرخانم،ولی میشه لطفا به من نگی خانم،میدونی کـه خوشم نمیاد. :_چشم خانم :_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم. ملیح میخندد،نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید:من بــرم نیکیخانم اگه امري ندارین. :_بازم ممنون :_کتابتون هم مبارکــ خانم جان :_مرسی منیر خانم از اتاق خارج میشود،نگاهی به نهج البلاغه می اندازم،خطاب به کتاب میگویم:حالا من با تو چیکار کنم؟؟اصلا واسه چی خریدمت؟چرا انتخابت کردم... بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم،تا صفحه بالا بیاید،مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چکــ کنم شاید کمی از این کرختی و بیحوصلگی دربیایم،رمز ایمیلم را میزنم،زیر لب میگویم:خدایا خودت راهی پیش پام بذار. ایمیل هاي جدید،از مخاطبان همیشگی....صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو... دلم مهمانی هاي همیشگی را نمیخواهد،بعد از شکستن پایم،گچ پایم را بهـــانه ي عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز کرده ام،مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمــانی باشم... میان ایمیل هاي تبریکـ عید و تبلیغات سایت هاي مختلف،یکــ ایمیل با مخاطـب ناشناس،توجهم را جلــب می کند،عنوان ایمیل وسوسه برانگیز است: اگــه مستاصلی،بخون ایمیل را باز میکنم. یا چشم،چند بار خطوطـ کوتاه و جمله هاي عامیانه را دنبال میکنم. هزاران علامت سوال،سوال بی جواب،با خواندن متن ایمیل،در ذهنم نقش میبندد. این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟؟ بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم،روي میز خم می شوم و براي چندمین بار،متن را میخوانم: فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن تو حق داري که بدونی اول از قرآن شروع کن.ترجمه اش رو بخون،مطمئن باش جواب خیلی از سوالاتت رو میگیري بهش اعتماد کن.... جمله ي آخر به دلم می نشیند:بهش اعتماد کن... پشت میز می نشینم،نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف و عدد بی سر و تــه،چیزي نصیبم نمیشود،من حتی به نزدیک ترین آدم هاي زندگی ام چیزي نگفته ام،این کیست که زیر و زبرم را می شناسد.. به قلم:فاطمه نظری @goordan110
مامان وارد اتاق مےشود،سریع صفحه ے لپ تاب را مے بندم. لباس مهمانے پوشیده،نگاه معنادارے مےاندازد و بعد مےگوید:پس چـرا آماده نشدے هنوز. :چے؟؟ڪــجـــا؟ :_حواست ڪجــاست؟؟مهمونے دیگه،گفتم ڪـہ آماده شو. :+آهـــا،چیزه مامان....من نمیام :_نمیای؟؟یعنــے چــے؟؟پاشو نیڪـے مسخره بازی رو بذار کنار... :+جدے گفتم مامان،من نمیام. پام درد مےڪنه و به پاے چپم ڪه تازه از گچ درآمده اشاره مےڪنم. مامان با ناامیدے نگاهم مےڪند،مےداند در لجبازے و یڪدندگے درست مثل خودش هستم:نمیای دیگـہ؟ :+نه شما برید،خوش بــگذره مامان بارآخر نگاهــم مےڪند و از اتاق خارج مےشود صفحــہ ے مانیتور را بلند مےڪنم و دوباره به متن ایمیل خیره مےشوم...ذهنم به هرطــرف ڪشیده مےشود،امــا بے حاصل و بے جواب.... اصلا چرا مےخواهد ڪمڪم ڪند.... سرم درد میگیرد از این معـــماهـا، صداے بسته شدن در مےآید،بلند مےشوم و از پنجره ے اتاق،پدر و مادرم را مےبینم ڪه با هم از خانـہ خارج مےشوند. آفتاب ڪم ڪم آخرین شعاع هایش را جمع مےڪند. پوفے مےڪنم،حالا قرآن از کـــجـــا گیــر بیاورم..... ★ منیــرخانم داخل آشپزخانــہ مشغول مـرتب ڪردن ڪابینت هاست،بــہ طرفــش مےروم. براے عملے ڪردن نقشه ام باید ڪارے ڪنم. :_شام چے داریم منیــرخانم؟ :+خانم جان،براتون زرشڪ پلو پختم،همون ڪہ دوست دارین،راستش حدس مےزدم ڪہ مهمونے نرید،برا همین پختم. ذهنم جرقه مےزند،نڪند ایمیل ڪار اوست :_از ڪـجـا فهمیدے من مهمونے نمےرم؟ :+خب راستش،ڪسے ڪه پاش رو تازه از گچ درآورده باشه،یه خرده طول مےڪشه تا راه بیفته، خانم جان شما به خودتون نگاه نڪنین ماشاءالله این همه سرحال هستین،هـر ڪس دیـگه بود،دو سه روز استراحـت مےڪرد خب. نه،او خیلے ساده تر از این حرفــ هاست،او حتے نمے داند چگونه ایمیل مےفرستند،نمے تواند ڪار او باشد :_چیزه....یعنے منیرخانم مےشه برام ڪاهو، سڪنجبین درست ڪنے؟ :+چشم خانمــ فقط یه ڪم طول مےڪشه :_عیب نداره،راستے من نیڪے ام نه خانم! شیرین مےخندد،دوست داشتنے است. به طرف یخچال مےرود تا ڪاهو بیاورد،مےدانم تا شستن و خرد ڪردن ڪاهو ها فرصت دارم،از آشپزخانه خارج مےشوم،مے خواستم منیر را به ڪارے مشغول ڪنم تا خیالم راحت باشد ڪه به طرف اتاقش نمےرود. تنها جایے ڪه در خانه ے ما،قرآن پیدا مےشود اتاق اوست! آرام در اتاقش را باز مےڪنم،این ڪار خلاف اخلاق است اما چاره ندارم،اگــر از خودش مےخواستم، مطمئنا در اختیارم مےگذاشت اما من دلم نمےخواهد هیچڪس از این ماجرا با خبر شود،حداقل فعلا.... اتاقش تاریڪ است،آرام به طرف میز گوشه ے اتاق مے روم،جایے ڪه سجاده و قرآنش را همیشه آنجا مےگذارد. ڪورمال دستم را روےمیز مےڪشم،دستم روے ڪتابے مےلغزد،نمے دانم چرا تا این حد آرامـ مے شوم از برخورد با ڪتاب،بدون هیچ تعلل و مڪثے ڪتاب را برمے دارم و از اتاق خارج مےشوم،بعدا حتما از منیر بابت ڪار زشتم معذرت خواهے مےڪنم... به سرعت از پلــہ ها بالا مے روم و به طرف اتاقم اوج مےگیرم،چقدر مشتاقم براے خواندن این ڪتاب. روے تخت مے نشینم و قرآن را برابرم باز مےڪنم، ناخودآگاه زیرلب مےگویم:بسمــ اللهالرحمنـ الرحیمـ شروع مےڪنم به خواندن ترجمه ے آیات، اما قبلش قرآن را برابرم مےگشایم،نه از صفحه ے اول،بلڪه مےگذارم انگشتانم صفحه اے را باز ڪنند. سوره زمر،آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز مےشود: أفمَن شَرَحَ الله صَدرَةُ للِاسلامِ فَهُوَ عَلی نورِ مِنْ رَبِّه فَویلٌ لِلقاسیَةِقُلوبُهُم من ذِکر الله اولئِکَ فیلم ضلالً مُبین ، چند ڪلمه ے اول آیه آرامم مےڪند:آیا ڪسے ڪه خدا سینه اش را براے اسالم گشوده.. به صفحه ے اول قرآن باز مےکردم،شروع مےڪنم به خواندن ترجمه ها: ))حمد و ستایش از آن خدایے است ڪه پروردگار جهانیان است¹،اوست صاحب روز جزا² تنها تو را مےپرستیم و تنها از تو یارے مےطلبیم³ مــا را به راه راست هدایتــ ڪن⁴)) با جمله ے آخر،دلم مے لرزد،بے اختیار به متن عربے آیه رجوع مےڪنم: بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110
اهدنــــا الصـــــــراطـــ المستقیــــــــــــــمـــــــ چشمانم را مےبندم،اشڪــهایم براے ریختن سبقت مےگیرند..... زیر لب تڪرار مےڪنم،اهدنا الصـراط المستقیم... ما را به راه راست...... قرآن را بغل مےڪنم و راه اشڪ ناخودآگاه هموار مےشود... ★ صداے باز شدن در حیاط مےآید،نگاهے به ساعت مے اندازم،سه ساعتے تا صبح مانده.... تمام مدت،فقط مشغول خواندن و نوشتن بودم،مثل یڪ شاگرد از حرف هاے قرآن نڪته بردارے ڪرده ام،تا اینجا پاسخ بعضے از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را برمےدارم و داخل ڪمد مخفے مےڪنم،لپ تابم را هم برمےدارم،او هم حڪم استاد راهنما را دارد،داستان هـایے ڪه دوست داشتم بیشتر بفهممشان را با جست و جوے اینترنتے به دست مےآوردم. صداے آرام مامان و بابا در راهرو مے پیچد،حتم دارم ڪه خیلے خسته اند،چشمانم را مے بندم و به چیزهایے ڪه امشـب خوانده ام فڪر مےڪنم سوره ے بقـــره سرشار بود از آیه آیه،توحید،معاد و احڪام اسالمے... جرعه جرعه با استدلال هاے انڪار نشدنے اش،غرق شدم در وحدانیت خدا.... باور ڪردم رستاخیز را.... اما هنـــوز ابتداے راه است. به ابراهیم،یڪتاپرست نمونه فڪــر مےڪنم . به داستان زنده شدن پرندگان. چقدر خـــدا ابراهیم را دوست دارد... داستان آدم و حوا و هبوطشان شگفت زده ام مےڪند،با خود فڪر مےڪنم یعنے دورے از یڪ درخت این قدر سخت بود ڪه غضب خدا را به جان خریده اند.... تنم مے لرزد،وجدانم مشت سرڪوفت را به پیشانے ام مےزند،مگــر خدا از من چه خواسته، ڪار من در این دنیا این است ڪه انسان باشم......... خدایا،تو قادرے و حڪیم.. دوستت دارم... غرق مےشوم در مهربانے خدا و به خواب مےروم. ★ یڪ هفته اے مےگذرد از شبے ڪه تصمیم به خواندن قرآن گرفتم. دیگر از فڪـر ایمیل ناشناس هم درآمده ام، ڪنجڪاوم ولے فعلـــا فهمیدن حقیقت اسالم برایم مهم تر است. تا اینجاے ڪار،اسالم قرآن،با چیزے ڪه پدر و مادرم همیشــہ مےگویند فرق دارد،اسالم تعریف نشدنے است،در قالب ڪلمات نمے گنجد....... مثل بوے نرگس است،شبیه رایحه ے شب بو،شیرین مثل عسل و گوارا مثل شیر..... با لذت،شروع مےڪنم به خواندن قرآن، در این یڪ هفته سه بار ترجمه ے بقره را خوانده ام، و سه بار هم آل عمران را،هرشب هم قبل خواب،آیه هاےسوره ے ڪوتاه فاتحه را مے خوانم،ڪلماتش جادو مےڪند. سراغ آیه ے ۳۱ سوره ے نساء مےروم،از همان جایے ڪه دیشب تمام شد. شروع به خواندن ترجمـــہ مےڪنم،چند دقیقه اے نمےگذرد ڪه حس مےڪنم آتش گرفته ام،نگاهم روے سطرها و ڪلمات ڪشیده مے شود.....دیوانه وار بلند مے شوم و مثل یڪ پلنگ زخمے به دور خودم مے چرخم،قرار بر قضاوت نڪردن بود اما این....این ڪه دیگر متن صریح قرآن است،این را ڪجاے دلم بگذارم؟؟ به طرف ڪمد مےروم و اولین لباسے ڪه به دستم مےرسد مےپوشم.... نمےدانم ڪه چه مےخواهم بڪنم،اما ماندن جایز نیست...... شالے را دور سرمـ مےپیچم و از خانه بیرون مےزنم... بے هدف در خیابان ها قدم مےزنم،نمےدانم ڪجا باید بروم،به چه ڪسے اعتماد ڪنم. فرمان اختیار را به دست دلم مے دهم تا هـــرجا ڪه مےخواهد مرا بڪشاند. سر ڪه بلند مےڪنم روبه روے مسجدے ایستاده ام . نامش لبخند به لبم مےآورد))مسجد سیدالشهدا....(( پاهایم براے ورود یارے ام نمےڪنند...جلوے در مے ایستم،به نظر خلوت مےآید،از اذان ظهــر گذشته. پیرمردے ڪه مشغول جاروڪردن حیاط است،سرش را بلند مےڪند و متوجــہ حضور من مےشود،به طـــرفمـ مے آید،بے توجه به ظاهـــرم با مهــربانے مےپرسد :دختـــرم اگه مےخواے نماز بخونے من در مسجد رو نبستم. مےگویم:نه.....یعنے راستش....من یه سوال داشتم :_بپرس باباجان بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110
:+نــــه،من سوالم....یعنے چیزه ...... نمے دونم چطور بگم.... لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده:آها،سوال شرعے دارے خانمے ڪه مسئول پرسش و پاسخ ان،الان نیستن،موقع اذان مغرب بیا،سوالت رو بپرس. من اصلا نمےدانم شرع چیست،سوال من شرعے است یا نه.... اصلا من اینجا چه مےڪنم.... شاید جواب سوال من،نزد این پیرمرد دوست داشتنے باشد..... دلیل سماجتم را نمے فهمم:راستش....من در مورد قرآن سوال دارم،مےشه ازتون بپرسم؟ وا باباجان،من ڪه سوادم به این چیزا قد نمےده، :_ اگه مے خواے بیاتو ،از سید جواد بپرس و به طرف مسجد برمےگردد:آسید جواد؟آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین این خانم چےڪار دارن؟ و به دنبال حرف،به طرف من برمےگردد:بیا تو دخترم،بیا باباجان انگار مےترسم از ورود به مسجد! تردید چشمانم را مےخواند :_بیا دخترم،بیا از چے میترسے؟مسجد خونه ے امن خداست،بیا باباجان،نگران نباش... با تردید پا در مسجد مےگذارم،باغچه هاے ڪنار دیوار ، حوض بزرگ وسط حیاط و گلدان هاے دور و برش منظره اے جذاب و دیدنے درست ڪرده است، اصالاشبیه مسجدے نیست ڪه قبلا مےرفتم،شاید هم من اینطــور حس مےڪنم. پیرمرد،به نیمڪت رو به حوض اشاره مےڪند:اینجا بشین دخترم تا سیدجواد رو صدا ڪنم. مےخواهد به طرف ساختمان مسجد برود ڪه پســرجوانے از آن خارج مےشود. قد متوسط ، پیراهن سه دگمـہ ے آبے روشن ، شلوار ڪتان سرمه اے ، و چشم و ابرویے مشکے. در یڪ ڪلام از آن هایے است ڪه مامان بهشان عقب افتاده مےگوید،البته ڪمے خوش تیپ و خوش بر رو تر! با خنده به طــرف پیرمرد مےآید_:جونم مشدے؟ گویے متوجه حـضور من نشـده،پیــرمرد مےگوید+:بیا بابا جان،ببین این خانم چے ڪار دارن؟ و با دست مـرا نشان مےدهد،پـسـر خنده اش را جمــع مےڪند و سرش را پایین مےاندازد:سلام نمے دانم به احترام وقارش،شاید هم به احترام اعتقاداتش،از جا بلنـد مےشوم:سلام پیرمرد پس شانه اش مے زند :+من برم تو و به طرف مســجد مےرود،پسر جلوتر مے آید. :_بفرمایید،در خدمتم :+راستش.. نمےدونم....شاید شمـا جواب سوال من رو ندونید... حس مےڪنم عالمت سوال بزرگ ذهنمـ جوابے پیش پسر هجده نوزده ساله ندارد. پسر همچنان سـرپایین است، مےگوید؛ :_حالا بفرمایید بے مقدمـه و ناگهــانے مےپرسم؛ :+اسلام،به آقا اجازه داده ڪه خانمش رو بزنه؟؟ پسر از لحن تند و پرسش ناگهانی ام جا مےخورد،اما لبخند مےزند. :_بلــه شوڪـه مے شوم از جوابش،انتظار داشتم منڪر شود ، ادلــه بیاورد و حتے توجیه ڪند،اما اصلا انتظار این جواب را نداشتم. متوجه حالتم مےشود؛ :_بفرمایید بشینید من براتون توضیح مےدم مےنشینم،بهت زده،پسر هم ڪنار من با فاصله مےنشیند. نمے توانم جلوے خودم را بگیرم :+یعنے اسلام،طرفدار آقایونه؟ پسر ڪه فڪر مےڪنم سیدجواد صدایش مے زدند، همچنان لبخند مےزندع و حتے یڪ بار هم سرش را بلند نمےڪند. آرام مےگوید +:حتما به آیه ے سی و چهار سوره ے نساء رسیدین ڪه اینو مےگین. سر تڪان مےدهم؛ :+بله :_خب بذارین با یه مثال براتون بگم،فڪر ڪنید شما مسئول نگهدارے از یه بچه ے ڪم سن و سال تر از خودتون هستین،مثال معلمش! و واقعا از ته دل دوسش دارین. این بچه مدام شلوغ مےڪنه و حاضر نیست اصلا به حــرف شما گوش بده،شما هم یه انتظاراتے از این بچه دارین ڪه اصلا زیربار نمےره ،خب شما چےڪار مےڪنین؟ بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110
:+خـــــب ، باهاش حــرف مےزنم،کتکش نمی زنم! :_احســنــت،حالـــا فڪر ڪنین ڪه به حرفاتون گوش نمے ده،مدام ڪارهاے بد خودش رو تڪرار مےڪنه،حالا چے ڪار مےڪنید؟ ڪـمے فڪر مےڪنم :+شاید...نه یعنے حتما باهاش قهر مےڪنم. :_بله درسته،حالا فڪــر ڪنیم این بچه،لجبازتر از این حرفاست،شمام خیلے دوسش دارین و دلتون نمے خواد ڪار به دفتـر و مدیـر و ناظـم برسه،اون وقت،به نظــر شما اشڪالے داره ڪه با یه چیـز ڪوچولو مثل مداد،آروم بزنیدش،نه اینڪه بهش آسیب برسونین،نه... فقط بچه متوجه بشه ڪه شما چقدر ناراحتین،این ڪار شما،ستم در حق اون بـچـہ محسوب مےشه؟ متحـیر مانده ام،حرف هایش بوے عدالــت مےدهد، بوے حق،بوے انسانیت.... :+آخه مداد ڪـه ضررے نداره،دردش نمےگیره :_ببینید تو احڪام اسالمے،همسرا نسبت به هم دیگه تعهداتے دارن ڪه باید حتما عملےشون ڪنن،مثال مرد باید خانمش رو از نظر عاطفے و هم از نظر مالے تامین ڪنه،زن هم نسبت به شوهرش وظایفے داره ڪه حدودش مشخصه، حاال اگه خانم نخواست وظایفش رو عملے ڪنه،این وظایف ڪه مےگم شامل خانه دارے و غذاپختن و اینا نیست ها،وظایف واقعیش،اون وقت قرآن به مرد مےگه با خانمت صحبت ڪن و ببین مشڪلش چیه،ناراحتیش از ڪجاست، بعد اگه مشڪل اینجا حل نشد،باهاش قهــر ڪن،اگه خانم خیلے دیگه سر به هوا باشن و بازم لجاجت ڪنن مےتونے بزنیش،نه طورے ڪه آسیب ببینه،فقط جورے ڪه متوجه ناراحتیت بشه خدا،سه تا معجزه واسه هدایت ما فرستاده،قرآن ؛ پیامبر و امامان ما،هر آیه ے قرآن خودش گویا و جامعه اما پیامبر و امام،این آیه رو تفسیر مےڪنن،در مورد این آیه ے نساء هم،پیامبر فرمودن ڪه:با چوب مسواڪ و چیزے شبیه اون،ڪه نه بدن آسیب ببینه ،نه روح خانم آزرده بشه،فقط خانم متوجه ناراحتی همسرش بشه،حالا به نظر شما این بی عدالتے به خانم هاست؟ نمےدانم چه بگویم،حق با اوست...نفسم را بیرون مےدهم:حق با شماست،اسلام واقعا ڪامله بلند مےشوم:ممنون ڪه وقت گذاشتین،لطف ڪردین واقعا او هم بلند مےشود،همچنان سرش پایین است؛ :_انجام وظیفه بود مےخواهم برگردم ڪه صدایم مےڪند؛ :_خانم؟ به طرفش برمےگردم :+بله؟ :_جسارت بنده رو ببخشید ولے به نظــر مےرسه راجع اسلام تحقیق مےڪنید،درسته؟ :+بله همینطوره :_اگــه سوالے،شبهه اے ،مسئله اے پیش اومد، خوشحال مےشم اگه بتونم در حد معلومات خودم ڪمڪتون کنم،در ضمن اینجا هستن خانومایے ڪه بیشتر از من مےتونن ڪمڪتون ڪنن و مسائلے رو براتون توضیح بدن،اسلام واقعا ڪامله،فرصت فهمیدنش رو از خودتون دریغ نڪنید؛یاعلے زیر لب مےگویم:یاعلے و به ســرعت از حیاط مسجد خارج مےشوم. ★ صــــداے آلارم گوشے مےآید،بلند مےشوم. نگاهے به اطراف مےاندازم و صداے زنگ را قطع مےڪنم. آسمان هنوز تاریڪ است،وضو مےگیرم،چادر نماز قشنگم را با دقت از ڪشو درمےآورم و سر مےڪنم،رو به قبله مے ایستم: ّالله اڪـــبر تسبیح را داخل سجاده مےگذارم و بعد از سجده ے شڪر بلند مےشوم،چادرنماز را تا مےڪنم و به همــراه سجاده داخل ڪشو مےگذارم. نگاهے به ساعت مے اندازم،شش و نیم صبح. چراغ اس ام اس گوشے روشن مےشود،مثل همیشه فاطمه است،قرار گذاشته ایم صبح ها،وقت شروع درس همدیگر را باخبر ڪنیم. برایش یڪ"صبح بخیر،موفق باشے"مے فرستم. ڪتــاب تاریخــم را برمےدارم و درس خواندن را شروع مےڪنم،چیز زیادے تا ڪنڪور نمانده است... * نگاهے به ساعت مےاندازم،فاطــمه دیر ڪرده،الان است ڪه استاد برسد. عجیب آن ڪه امروز محــسن هم نیامده. استاد وارد مے شود به احترامش بلند مےشویم. بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110
1⃣وضو گرفتن 👈 ثواب شب زنده داری دارد 2⃣خواندن🔰🔸سه مرتبه🔸 ⤵️ يفْعَلُ اللّه ما يَشاءُ بِقُدْرَتِه، وَ يَحْكُمُ ما يُريدُ بِعِزَّتِه 💢 برابر با هزار رکعت نماز، به گفته مولا علی ﷺ 3⃣↩️ سوره ى تكاثر به سفارش امام صادق (علیه السلام)، هرکس سوره تکاثر را قبل هنگام خوابیدن بخواند از عذاب قبر در امان باشد. 🌷✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم✨🌷 💠ألْهَكُمُ التَّكَاثُرُ.۞ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ۞. كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ۞ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ۞. كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ.۞ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ۞ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ.۞ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ۞ صدق الله العلی العظیم ... شب عالی داشته باشید شـــــــــ😘ب خوشـــــــ ــــ😊 @goordan110
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❲🕊🌸❳ حال و هواے این روزهایم را کسے نمےداند...! باد کہ مےآید دلتنگے‌هایم را رهسپارش مےکنم :)💔 اما خیالت را بہ هیچکس نمےدهم🖐🏻! @goordan110
خاطرات 🌷🕊 راوے: علے مرعے{دوست شہید} احمـد خیلے دوست داشت ازدواج ڪند و اعتقاد داشت ڪہ مادرش باید دختر مناسبے برایش انتخاب ڪند، چون بہ انتخاب مادرش اعتماد داشت. دین، مذهب، حیا و غیرت به او اجازه نمےداد ڪہ براے ازدواج با دخترے در ارتباط باشد...!😘 @goordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به جاے خالے فاطمه و محسن نگاهے مےاندازد،رو به من مےڪند:خانمـ زرین غایب هستن؟ سـر تڪان مےدهم:قرار بود بیان استاد استاد مےگوید:باشه چند دقیقه منتظرشون مےشیم... نگاهی به در می اندازم:فاطــمه...ڪجایے.... ڪلاس تمام مےشود،استاد جزوه ے فاطمه و محسن را به دستم مےدهد:شما نگه مےدارید؟ :_بله،بله...حتما چادرمـ را مرتب مےڪنم و از ڪلاس خارج مےشوم، موبایلم را درمےآورم و شماره فاطمه را مےگیرم... جواب نمے دهد....خیلے نگرانم.... شمــاره خانہ شان را مےگیرم،بیشتر نگران مےشوم وقتے تلفن خانه را هم جواب نمے دهند. بـہ طــرف خانه خودمان راه مے افتم،فاطــمه ڪجایے؟؟ ❤️ براے بارصدم شماره فاطــمـــہ را مےگیرم،این بار اپراتور ازگوشے خاموش فاطمــہ مےگوید،نگرانے مغزم را منفجـــر مےڪند،پناه مےبرم به قرآن،همدم همیشگے ام،یاد آن روز ڪـه براے اولین بار،این معجـــزه ے الهے را تمام ڪــردم،لبخنـــد بــہ لبمـ مے آورد. روز قشنــگے ڪــه مرا دوباره بــه مسجـــد ڪشاند.... ❤️ مانتوے بلندے مےپوشم،شال سر مےڪنم،اما سفتــــ، محڪـــم،پوشیده... خواندن ترجمــــہ ے قرآن تمام شده،سردرگمم و آشفته،نمےدانم چه باید بڪنم. قصــد ڪرده ام به مسجـــد بروم،براے دیدن آن مشدے مهـــربان ڪه ڪمــڪ بزرگے به من ڪرد.. از خانه خارج مےشوم،گرمـــاے تابستان پوستم را مے سوزاند،عینڪم را مےزنم و قدم تند مےڪنم،تا اذان ظهــر چیزے نمانده. دوبـــاره مےرسم به همان مسجـــد،همان ڪه حوض و گلدان هاے دور و برش،باغچـــہ هاے اطرافش و آسید جوادش در خاطـــرم مانده. وارد ڪـــه مےشوم، الله اڪـــبر اذان گوشمـ را مےنوازد،چقدر این صدا روحم را التیامـ مےبخشد،به طرف ورودے بانوان مےروم. نگاهمــ به خانم هاے چادرے مےافتد ڪه به سرعت خود را به صف هاے نماز مےرسانند،خاطـــره ے تلخ آن روز صندوقچه ے ذهنم را تاریڪ مےڪند... قرآن را درمےآورم و مشغول خواندن یـــــس مے شوم،عجیب انس پیدا ڪرده ام با این سوره،با قلـــب قرآن! مےخواهم شیرینے ڪلام خدا،زهـــر آن خاطــره را حالت بخشد.. سنگینے سایه اے را بالاے ســـرم حــس مےڪنم،ســربلند مےڪنم. دخترے جوان حدود بیست و پنج،بیست و شش ساله با چادر رنگے بالاے سرم ایستاده. لبخندے روے لب هایش نشسته. مےگوید:سلامـ جواب سلامش را آرام مےدهم،نمےخواهم مثل آن پیرزن...ســر تڪان مے دهم تا از فڪــرم دور شود. دختر ڪنارم مےنشیند. :_ببخشیــــد،شما تا بعــد از نماز اینجا هستے؟ تا بعد نماز اینجایم،آمده ام تا مشدے را ببینم. اما این دختــر چرا مےخواهد بداند... :+بله چطور؟؟ :_شرمنـــده،ولے ممڪنه ڪـیف منو نگه دارے تا من نمازم رو بخونم؟یه خرده بزرگــه نمےخوام جا رو بگیره نگاهم به ڪوله اش مے افتد،ڪوچڪ است و جمع و جور،ولے خب در صف نماز جاے زیادے اشغال مےڪند. ســر تڪان مے دهم،دختر مےخواهد برود ڪه صدایش مےزنم +:ببخشیــــد آرامـ برمےگــردد :_جانمـ؟ صدایش چقدر دلنشین است. :+چطــور مےتونین به من اعتمـــاد ڪنید؟ واقعــا برایم سوال است،چطور به من،ڪه نمےشناسدم اعتماد مےڪند؟ ملیــح مےخندد :_حـــــالـــــــــا! و برمےگـردد و به طرف صف هاے نماز مےرود. صداے پیش نماز از بلنــدگو مےآید:تڪبیرة االحرامـــ نمازگزاران دست هایشان را تا گوش هایشان بالا مےآورند و نماز شروع مےشود. دوباره مشغول خواندن قـرآن مےشوم. بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110