#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_ونهم
مسیح اصلا خوب نیست.حالش خوب نیست.
آشفتگے را مےتوان از رگهاے برجستہے ڪنار پیشانےاش دید.سیبڪ گلویش مدام مےلرزد و بالاو پایین مےرود.
نگرانش شده ام.
:_پسرعمو....
نفسش را با صدا بیرون مےدهد و بلند مےشود و مےنشیند.
بدون اینڪہ نگاهم ڪند،بہ روبہرو خیره مےشود و دست راستش را بےاختیار،مشت مےڪند.
بہ نیمرخش خیره مےشوم.
تہریشهایے ڪہ چہرهاش را از یڪ پسربچہے تخس و سربہهوا ؛ بہ یڪ مرد مطمئن و قابلاعتماد تبدیل
ڪردهاست.
چہرهاے مردانہ و دوستداشتنے...
نگاهم نمےڪند،اما آرام چشمانش را مےبندد و باز مےڪند.
:+هرڪارے ڪردم شڪایتش رو پس نگرفت مرتیڪہےنُزول خور.
شوڪہ مےشوم.
جا مےخورم.
با صداے لرزان مےگویم
:_یعنے...یعنے آقامانے....
مسیح اینبار سر پایین مےاندازد.
:+برادر دیوونہے من نُزول گرفتہ...بہ خاطر من...واسہ اینڪہ سہم بقیہے سہامدارا رو بخرم و ڪل شرڪت مال
خودمون بشہ..بہم گفت قرض گرفتہ،اما...
با اینڪہ مےدونست این سود و بہره هال بدبختمون مےڪنہ،بازم....
:_خب الان چے مےشہ؟ یعنے نمیشد با ضمانت و وثیقہ....
مسیح سرش را بہ نفے تڪان مےدهد
:+فردا قراره برن دادگاه...باید دید دادستان قرار وثیقہ رو تأیید مےڪنہ یا نہ...
:_بعدش چے؟؟
:+بعدش باید پول این آشغال رو بندازم جلوش تا دست از سر خودم و خونوادهام برداره...
اینبار من نیز بہ روبہرو خیره مےشوم.
ِ جنگ با،اعلان
با خداست...خانمانسوز است..
جامعہ را بہ دوقطب فقیر و غنے تقسیم مےڪند.
مردمهاے مثل زالو،روز بہ روز خون مردم را مےمڪند و پول روے پول تلنبار مےڪنند.
مردمهای روز بہ روز فقیرتر مےشوند تا سوِد پول بہرهاے را بپردازند.
لعنت بہ این وامهاے حرام...
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم،مےگویم
:_چقدر؟؟
:+یڪ میلیارد گرفتہ... الان شده یڪ میلیارد و پونصد...
تعجب مےڪنم.
با حیرت بہ طرفش برمےگردم
:_پونصد میلیون سود؟
:+پسرهے دیوونہ،خواستہ بہ من ڪمڪ ڪنہ خودشو انداختہ تو دردسر...
با دلآشوب مےگویم
:_حالا مےخواے چے ڪار ڪنے ؟
سرش را پایین مےاندازد و آرام و زمزمہوار مےگوید
:+اینقدر پول نقد ندارم..
یہ سرے از پروژهها هنوز بہم بدهڪارن،اگہ اونا طلبشون رو صاف ڪنن،شاید بتونم یہ مقدارشو...
چند لحظہ مےگذرد.
سرش را بالا مےآورد و در مردمڪهاے لرزانم خیره مےشود.
لبخند مےزند.
مےخواهد آرامش را میہمان قلبم ڪند.
مےخواهد بہ او تڪیہ ڪنمـ
مےخواهد امن باشد برایم.
:+نگران نباش...تا حالا رو پاے خودم وایسادم...اینبارم خودم از پس مشڪلاتم برمیام..
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت
لبخندش آرامم مےڪند.
بلند مےشود.
بہ رفتنش خیره مےشوم.
شاید تا بہ حال تنہا بودهاے..اما این بار نمےگذارم تنہا بمانے.ڪنارت مےایستم.
با چنگ و دندان از تو و زندگےام حفاظت مےڪنم.
من نمےگذارم ریالے پوله حرام بپردازے...
حیف است...
پدرهایمان هرطور ڪہ بوده اند،بہ خاطر جلوگیرے از زیان،اصلا بہ سمت این وامها و سودها و بہرهها نرفتہاند.
حال دسترنج پدرهایمان قد ڪشیدهایم.
نمےگذارم،آینده ے خودت،مانے و فرزندانتان را تباه ڪنے...
★
مسیح با عجلہ،ڪیف سامسونت بہ دست از جلوے آشپزخانہ مےگذرد.
:_من رفتم نیڪے..
سریع بہ دنبالش مےروم و جلویش را مےگیرم.
:+صبحونہ...
مہربان نگاهم مےڪند
:_دیره... باید برم...
مصرانہ مےگویم
:+اول صبحونہ...
مسیح بےاختیار مےخندد و نگاهم مےڪند.
مثل بچہاے بازیگوش ڪہ بہ خواستہاش رسیده،جلوتر از او وارد آشپزخانہ مےشوم.
:_چند لقمہ مےخورم،باید برم نیڪےجان
مثل برقگرفتہ ها از جا مےپرمـ.
نگاهش مٻڪنم.
ڪلمات محبتآمیزش بدجور مرا وابستہ ڪرده.
نمےخواهم بہ این فڪر ڪنم ڪہ چند روز از آن قرار ڪذایے مانده.
ِ ذوقه ' بقیہ ے عمرم ڪافیست تا با
'جان بعد از اسمم،با صداے او خوش باشم.
سریع بہ خودم مےآیمـ
:+باشہ
فنجان چایش را جلویش مےگذارم.
نگاهم مےڪند.
:_سیصد تومن تو حسابم هست...
نمےدانم چرا،ولے از فڪر اینڪہ خیلے پولدار نیست،خوشحالم!
هیچ نمےگویم.
:_نزدیڪ دویست میلیون دیگہ سر پروژههاے پاساژ و ِ مجتمع الہیہ بہم طلب دارن،ولے طول مےڪشہ تا وصولش
ڪنم....باید برم شاید حداقل یہ ڪمش رو بہم بدن...
مانیم خودش صد،صد و پنجاه داره...اوف،هنوز خیلے ڪم دارم...
:+خدا بزرگہ...
متعجب نگاهم مےڪند.
بااطمینان و محڪم مےگویم
:+شڪ نداشتہ باشین پسرعمو.
خدا خیلے بزرگہ...
بہ نشانہے تأیید سر تڪان مےدهد و فنجان چاےاش را سر مےڪشد.
چند لحظہ در سڪوت سپرے مےشود.
مسیح بہ فڪر فرو رفتہ.زمزمہوار انگار با خودش حرف مےزند.
:_هنوز خیلے ڪمہ...
مےگویم +:ڪم نیست...
:_چرا هست؛خیلے ڪمہ...
:+پسرعمو...
نڪنہ واقعا مےخواین نیم میلیارد تومن بہره ے حرام بدین؟؟
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_ویکم
با حسرت مےگوید
:_مےتونم ندم؟تا این پول رو ندم مانے از اون خرابشده بیرون نمیاد
:+جدا از اینڪہ این پول،خیلے زیاده،از طرفے حرومہ پسرعمو..
گرفتن و دادن ربا،اعلان جنگ با خداست...
بہ پشتے صندلے تڪیہ مےدهد
:_خودتو بذار جاے من...اگہ برادرت گوشہے بازداشتگاه بود،چے ڪار مےڪردے؟
:+آقامانے براے منم عزیزه.. باور ڪنین
اما من بہ خاطر خودشون هم میگم..گناهہ،پسرعمو گناهہ...
تحڪم را چاشنے لحنم مےڪنم
:+من اگہ جاے شما بودم،هرطور شده ڪارے مےڪردم ڪہ حتے یہ ریالم بیشتر از اصله پول بہ اون آدِم زالوصفت
ندم...
متفڪرانہ مےگوید
:_هرڪارے؟
صادقانہ،سر تڪان مےدهم.
مسیح باز هم در فڪر فرو مےرود.
مےخواهم از نیمچہاطالعا ِت حقوقےام استفاده ڪنمـ.
:+شاید بشہ یہ استشہاد محلے جمع ڪرد..قانون با اینجور افراد برخورد مےڪنہ
در همان حال مےگوید
:_نہ.. دیروز پرسوجو ڪردم.
این آدم،دودمان خیلیا رو بہ باد داده،اما هیچڪس حاضر نیست علیہش شہادت بده... ازش مےترسن...
هرڪارے از این آدم برمیاد..
باز هم در همان حال،مےگوید
:_یہ فڪرے دارم،اما مےترسم بگم تو مخالفت ڪنے..ولے تنہا راهےعہ ڪہ مےشہ بہرهے پولو نداد...
با شوق مےگویم
:+چہ فڪرے؟
بہ طرفم برمےگردد.
در آسمان شب چشمانش،چیزے تڪان مےخورد.چیزے شبیہ شجاعت،چیزے ڪمرنگ مثل دلہره...
:_امروز واسہ دادگاه،حتما چڪ و سفتہهاے مانے رو با خودش میاره..
باید قبل دادگاه،اصل پولو باهاش تسویہ ڪنم و بعد....
نگاهم مےڪند.
منتظر است جملہاش را ڪامل ڪنم.
شیطنت چشمانش مےترساندم.
نڪند فڪرے ڪہ بہ سرش زده،...
با دلہره مےگویم
:+نہ...
:_تنہا راهہ...
زمزمہوار حرفش را ادامہ مےدهد
:_فقط اگہ مےتونستم،اصل پولو بہش برگردونم...هنوز نصفـ پول رو جور نڪردمـ..
دستانم را آرام بالا مےآورم.
با ترس،چکه رمزدار را جلویش روے میز مےگذارم.
از واڪنشش مےترسم.مسیح را محڪم و مستقل شناختہ ام.
زیر بار منت هیچڪس نمےرود.
دیشب بہ بابا زنگ زدم و ڪمڪ عاجل خواستم،اما طورے ڪہ غرور همسرم،نشڪند.
بابا هم صبح،با رانندهاش این چڪ را برایم فرستاد.
یڪ تاے ابرویش را بالا مےدهد.
:_این چیہ؟
لبخند ڪمرنگے مےزنم.
+:ناقابلہ... شاید بتونہ یہ ڪم از مشڪلاتت رو حل ڪنہ..
نگاهش روے مبلغ چڪ ثابت مےشود.
آرام آرام سرش را بالا مےآورد و از پشت برگہ،مےگوید
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_ودوم
:_نمےخواے بگے ڪہ چہارصد میلیون،پس انداز داشتے؟
دهانم خشڪ شده،مطمئن بودم بہ سادگے قبول نمےڪند.
دستهایم را درهم گره مےزنم.
حتما نام و امضاے بابا را پاے چڪ دیده.
:+نہ،پس انداز من نیست..بابا قرار بود واسہ هدیہے ازدواج بیشتر از این پول رو بہ من بدن،اما من قبول نڪردم،گفتم
فعلا لازمش ندارم...
صدایش ڪمے بالا مےرود
:_بعد اونوقت دیشب زنگ زدے و گفتے لازم دارے...بابات هم حتما فڪر ڪرده چہ شوهر بی عرضه ای داری...
با اضطراب مےگویم
:+پســــرعمــــــــو....
سرش را بالا مےآورد و نگاهم مےڪند.
منتظر جوابم است.
جوابے قانعڪنندهـ.ـ
:+من بہ بابا گفتم قصد دارم سرمایہگذارے ڪنم،اما نمےخوام فعلا مسیح چیزے بدونہ...
مسیح با لحن سرزنشگرانہاے مےگوید
:_دروغ گفتے؟
:+نہ اصلا...
من واقعا مےخوام تو شرڪت شما سرمایہگذارے ڪنم.
مےدونم این مبلغ،ڪمہ..ولے مےخوام جزو سہامدارا باشم.
هروقت هم ڪہ دیگہ مایل با همڪارے با من نبودین،سہامم رو بہتون مےفروشم.
چڪ را داخل پاڪت مےگذارد و محترمانہ بہ طرفم مےگیرد.
:_این لطفت رو هیچوقت فراموش نمےڪنم،اما با ڪمال احترام،نمےتونم قبولش ڪنم...
عاجزانہ مےگویم
:+پسرعمو...آقامانے هم مثل برادر من هستن...
شمام ڪہ واسہ اجرا ڪردن اون نقشہ،لازمه ڪہ زودتر از دادگاه با اون آقا حساب ڪنین...
مسیح،مردد شده..
تی نہایے را مےزنم ِر
:+فڪر مےڪردم از اعضاے خونوادم...مےتونم تو روزاے حساس ڪمڪتـون باشم..
دلخور رو برمےگردانم ڪہ مسیح مےگوید
:_باشہ خانم،حالا قہر نڪن
شما از همین امروز،سہامدار شرڪت فڪسنے ما هستین...
لبخند مےزنم و پاڪت را بہ طرفش مےگیرم.
:+باعث افتخاره...
مسیح پاڪت را داخل ڪیفش مےگذارد.
دوباره بہ طرفم برمےگردد.
غم در چہرهاش نشستہ.
:_خیلے زود بہت پس میدمش...قول
لبخند مےزنم
:+من و شما نداریم ڪہ...
خطه لبخندش عمیق مےشود.
انگار این حرف،بہ دلش نشستہ...
بلند مےشود.
:_ممنون شریڪ... خداحافظ
چند قدم مےرود ڪہ صدایش مےڪنم.
:+پسرعمو
:_جانم؟
بند دلم مےلرزد.
ِ
چشمان براقش را روے صورتم مےچرخاند.
سریع مےگویم
:+میشہ آقامانے ندونن؟
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_وسوم
:_چے رو؟
:+اینڪہ من مےدونم ایشون،ربا گرفتن..
سر تڪان مےدهد
:_فہمیدم.
سرم را پایین مےاندازم و با ریشہهاے شالم بازے مےڪنم.
مسیح بہ طرف در مےرود.
دستش روے دستگیره است ڪہ صدایم مےزند.
:_نیڪے؟
سرم را بالا مےآورم.
:_گاهے شڪ مےڪنم راجعسن واقعیت این همه فهم و شعور از دختری تو سن و سال تو...
با حیرت سر تڪان مےدهد.
:_ممنون ڪہ عضو خونوادمے
قبل از اینڪہ چیزے بگویم،از در خارج مےشود.
برمےگردد و سرش را از لای در داخل مےآورد.
:_خداحافظ شریڪ...
در را مےبندد.
آرام مےگویم
:+خدا پشت و پناهت....
*مسیح*
بے سر و صدا وارد خانہ مےشومـ.
مےخواهم نیڪے را غافلگیر ڪنم.
جعبہے شیرینے را روے دستم جابہجا مےڪنم.
خوشحالم.
دلیلش را نمےدانم.
اما بےربط بہ نیڪے نیست.
براے اولین بار،دست ڪمڪے ڪہ بہ طرفم دراز شده بود،با اشتیاق گرفتم.هیچوقت تا این حد،از ڪمڪ گرفتن از
شخص دیگرے،راضے و خشنود نبودم.
نیڪے امروز مرا شگفتزده ڪرد.با این ڪارش،نشان داد ڪہ نگرانم است..
بہ فڪر ڪارهایم هست.
جلو مےروم.
آشپزخانہ،خالیست.
پاورچین بہ طرف اتاقش مےروم.
دلم ضعف مےرود براے ڪنار او بودن.
حسع عجیبے مےگوید "شاید این عشق من بہ نیڪے،دو طرفہ باشد"
راضیم حتے اگر یڪ احسا ِس ساده ے محبتآمیز باشد.
در اتاقش باز است و اتاق،خالے...
نگران شدهام.
سابقہ ندارد این وقت روز،بیرون باشد.
طلا هم نیست..
مےخواهم بہ سرعت بہ طرف تلفن بروم ڪہ نگاهم بہ دِر نیمہباز اتاق مشترک میافتد
از همانجا نگاهے بہ داخل اتاق مےاندازم.
دِر بالڪن باز است و باد،پرده ے حریر اتاق را بہ بازے گرفتہ.
بہ طرف بالڪن مےروم.
نیڪے آرنجهایش را روے نرده گذاشتہ و بہ منظرهے شہر خیره شده.
نگاهش مےڪنم.
بدون اینڪہ متوجہ حضورم بشود؛نگاهے بہ آسمان مےڪند و آرام مےگوید
:_مےخواد بارون بباره...ڪاش نباره... لباس نازڪ پوشیده بود..
نگاهے بہ لباسهایم مےاندازم.
یڪ پلیور نازڪ بہاره پوشیدهام.نڪند واقعا نگران سرماخوردن من است؟
برمےگردم.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_وچهارم
طلا در آشپزخانہ است.
:_عہ سلان آقا...
انگشت اشارهام را بالا مےآورم
:+هیس!
جعبہے شیرینے را روے پیشخوان مےگذارم.
:+طلا خانم واسمون شیرینے و چاے مےآرے تو بالڪن؟
طلا "چشم" مےگوید.
دوباره وارد اتاق مےشوم.صداے بار ِش نمنم باران مےآید.
اورڪتم را از جارختے برمےدارم و پا در بالڪن مےگذارم.نیڪے هنوز هم همانجاست.
بہ طرفش مےروم.
با چند سرفہ،گلویم را صاف مےڪنم.
برمےگردد
:_عہ سلام
لبخند گرمے مےزند و دوباره بہ آسمان خیره مےشود.
:_بارون گرفت...
اورڪت را روے شانہهایش مےاندازم.
:+هوا بہاریہ،ولے هنوزم ممڪنہ سرما بخورے...پس لطفا لباس گرم بپوش
با خجالت سرش راپایین مےاندازد.
:_چشم
نگاهش مےڪنم.
:_بیا بشین...
روے صندلے هاے بالڪن مےنشینم و نیڪے روبہرویم.
باران ڪمے شدت مےگیرد.
نیڪے با ذوق مےگوید
+:واے چہ هوایے!
و با لذت،بوے خاڪ باران خورده را بہ ریہهایش مےفرستد.
چشمهایم را مےبندم تا در این حال خوب شریکش باشم
:+حل شد اون قضیہ؟
چشمانم را باز مےڪنم.
:_آره... قبل دادگاه،بہ صورت ڪاملا اتفاقے،یہ موتورسوار،ڪیف اون نزولخور رو دزدید...
قبلشم اصل پولو بہش دادم و چڪ یہ میلیاردے مانے رو ازش گرفتم. +:آقامانے آزاد شد؟
:_نہ هنوز...
ولے بہ زودے آزاد مےشہ... یہ ریالم پول نزول نمےدیم
نیڪے با ذوق دستانش را بہم مےڪوبد.
:+پسرعمو شما فوقالعاده این...
چشمهایم گرد مےشوند و لبهایم بہ شیطنت باز...
خودش هم از جملہاے ڪہ بہ زبان آورده تعجب مےڪند.
آرام مےگوید
:+ببخشید،من با صداے بلند فڪر ڪردم...
سر تڪان مےدهم و مغرور می گویم
:_بہ هرحال حقیقت رو گفتے..
نیڪے با لبخند سر تڪان مےدهد و شانہ بالا مےاندازد.
مےگویم
:_حرفهاے صبحت منو بہ فڪر برد...
تو چقدر بیشتر از سنت مےفہمے...راستے چے شد ڪہ اینجورے،یعنے.. چطور بگمــ معتقد شدے ؟
سرش را پایین مےاندازد و دوباره در چشمهایم خیره مےشود.
:+بہ قول عمووحید،تأثیر لقمہے حلال باباهامونہ..
تعجب مےڪنم.
:_لقمہ هم حلال و حروم داره مگہ؟؟
با طمأنینہ سر تڪان مےدهد
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_وپنجم
:+معلومہ ڪہ دارهـ....
پول توے حساب یہ ڪارمند،یہ باغبون،یہ پزشڪ،یہ وڪیل،یہ حسابدار ڪہ همشون شرافتمندانہ زندگے
مےڪنن با پول توے حساب اون نزولخور،یڪیہ ؟
معلومہ ڪہ نیست...
مےدونین سیدالشہدا تو روز عاشورا بعد اون همہ صحبت،وقتے سپاِه شام هلهلہ ڪردن،فرمودند:" صداے من را
نمےشنوید چون شڪمهایتان از لقمہے حرام انباشتہ شده"
زندگے آینده ے یڪ نسل بہ این،لقمہ ها بستگے داره...
سڪوت مےڪنم.
مثل همیشہ در برابر استدلال هایش ڪم مےآورم.
ڪمے ڪہ مےگذرد،مےگویم
:_من یہ ڪار بدے ڪردم نیڪے...منو ببخش
با نگرانے مےپرسد:چے شده ؟؟
:_واسہ بقیہے پول،مجبور شدم ماشین رو بفروشم..ببخشید باید قبل از فروختن،باهات مشورت مےڪردمـ
:+پسرعمو ماشین خودتون رو فروختین...
:_نہ دیگہ.. خودت گفتے..دیگہ من و تو نداریم جیبمون مشترڪہ،بہ هرحال شریڪیم و همسایہ!
قول میدم بہترشو بخرم..
لبخند مےزند.
طلا،چند تقہ بہ در شیشہاے بالڪن مےزند و با سینے چاے و شیرینے وارد مےشود.
نیڪے با خنده مےگوید :خیر باشہ طلا خانم،شیرینے از ڪجا؟
طلا سینے را روےـمیز مےگذارد:آقا خریدن...
نیڪے با تعجب نگاهم مےڪند.
فنجانم را برمےدارم و مےگویم:واسہ اون قضیہ نیس،شیرینے شراڪتمونہ...
لبخند مےزند و دلم مےلرزد.
یڪ چیز را خیلے خوب فہمیدهام.
این احساس شیرین،این لرزش گاه و بےگاه قلبم،این دلضعفہهایم براے خندههایش، همہے اینهارا در تمام عمرم فقط
یڪ بار تجربہ خواهم ڪرد،آن هم ڪنار نیڪے..
حیف است...
نمےتوانم از دست بدهمش..
ِل باید...باید
ما من باشے،براے همیشہ....
*نیکی*
طلا،دیسه پلو را روے میز،ڪنار ظرف خورشت مےگذارد و مےپرسد:ڪارے با من ندارین خانم؟
لبخند مےزنم:نہ طلا خانم،اسباب زحمتت شد،شرمنده..
طلا با لبخندے بہ طرف آشپزخانہ مےرود.
مسیح،بشقابمـ را از مقابلم برمےدارد و برایم برنج مےریزد.
صداے زنگ موبایلم مےآید.
"ببخشید" مےگویم و بہ طرف اتاق مےروم.
ڪمے نگرانم،از تلفنهاے این موقع، خاطرهےخوبے ندارم.
ناشناس است،با پیششمارهے تہران.
بہ طرف میز مےروم.
:_ناآشناست،جواب بدم؟
مسیح با تعجب نگاهم مےڪند.
:+از من مےپرسے؟
سر تڪان مےدهم.
:_مےشہ شما جواب بدین؟
مسیح لبخند گرمے مےزند،لبخندے ڪہ قلبمـ را بہ آتش مےڪشد.
شبیہ پسربچہها مےشود وقت خندیدن.
پسربچہهاے شلوغے ڪہ دوست دارے دستت را بین ـموهایشان بڪنے و بہم بریزے تارهاے آشفتہے شبرنگشان
را...
زنگخوردن دوباره ے موبایل افڪارم را بہم مےریزد.
مستأصل،گوشے را بہ طرف مسیح مےگیرم.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_وششم
مسیح لبخندش را ڪنترل مےڪند،سعے مےڪند متوجہ برق شیطنت چشمانش نشوم.
سرفہاے مصلحتے مےڪند و جدے مےگوید
:+اگہ ازم پرسید چےڪاره ے نیڪے هستے چے بگم؟
سرم را پایین مےاندازم،سہ گوش باریڪ روسرے را دور انگشتانم مےپیچانم.
:_راستشو..
مسیح بلند مےشود و روبہرویم مےایستد.
خوشحالے در مردمڪهاے سیاهش،پیچ و تاب مےخورد و در همین حال،یڪ قدم بہ من نزدیڪ مےشود.
نگاهش مےڪنم.
سرش را ڪمے ڪج مےڪند و در چشمهایم خیره مےشود.
:+آها،فہمیدم...یعنے بگم پسرعموشم؟
آب دهانم را قورت مےدهم.
:_تلفن سوخت بس ڪہ زنگ زد...
مسیح بلند مےخندد و موبایل را از دستم مےگیرد.
قبل اینڪہ موبایل را روے گوشش بگذارد مٻگوید:بعدا مفصل راجع این موضوع حرف مےزنیم...همین ڪہ بہم میگے
"پسرعمو"
حسه دویدن خون،زیر رگهاے صورتم، پوستم را مےسوزاند.
حتم دارم ڪہ لپهایم گل انداخته اند.با خجالت سرم را پایین مےاندازم و پشت میزـمےنشینم.
مسیح ، با لبخند شیطنتآمیزش بہ گونہهاے داغشدهام نگاه مٻڪند و موبایل را روے گوشش مےگذارد.
:+بلہ؟
:+بلہ،بفرمایید...
:+من همسرشون هستم..
:+آهــا..
:+باشہ...
:+خدانگہدار
مسیح موبایل را روے میز مےگذارد و سرجایش مےنشیند.بیخیال و بےتوجہ بہ من،مشغول خوردن غذایش مےشود.
دستهایم را زیرچانہام قالب مےڪنم و بہ غذاخوردنش خیره مےشوم.با اشتہا،قاشق پشت قاشق بہ طرف دهانش
مےبرد.
خنده ام مےگیرد،قبلا گفتہ بود "زیاد پرخور و پراشتہا نیست"
خندهام را قورت مےدهم و سرفہ اے مےڪنم..
مسیح سرش را بلند مےڪند و با تعجب مےپرسد
:+چرا غذاتو نمےخورے؟
ابروهایم را بالا مےبرم و با انگشت بہ موبایلم اشاره مےڪنم.
:_جسارتا پشت خط ڪے بود؟
مسیح بہ صرافت مےافتد
:+عہ ببخشید،آخہ این دستپخت طلاخانم هوش و حواس نمےذاره ڪہ واسہ آدم...از آموزشگاه رانندگے بود..
زهرخندے مےزنم.
ِ خاطرات نوزده
سالگی پرماجرایم،یڪے یڪے برابر چشمانم جان مےگیرند.
دانیال
سیاوش
مسیح
مسیح
مسیح
آشنایے با تو،عجیبترین اتفاق بود.
هنوز نمےتوانم بگویم تلخ بود یا شیرین.
هرچہ بود داروے مسڪنے بود بر زخمهاے ڪہنہے خانوادگے.
همین دیشب ڪہ تلفنے با عمووحید حرف مےزدم،مےگفت حال پدربزرگ بہتر است و از دیدن عکسهاے
عروسےما،ڪہ بابا و عمومحمود ڪنار هم ایستادهاند، احساس خوشبختے ڪرده و بہ فکر خودش،با خیال راحت
مےتواند دست و دل از دنیا بشوید.
عمو ڪہ اینها را مےگفت،بغض مردانہاش را پشت ڪلمات پنہان مےڪرد.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_وهفتم
اما من متوجہ بودم،شرایط سخت عمو را..
مسیح دستش را جلوی صورتم تڪان مےدهد
+:ڪجایے؟؟
سرمـ را بالا مےآورم.
:_هوم؟ هیچجا،هیچجا...یعنے همینجا..چے مےگفتن حالا؟
:+میگف خیلے وقتہ از ثبتنامت مےگذره،اگہ نمےخواے باید ڪلاسارو ڪنسل ڪنے.
سرمـ را پایین مےاندازم.
مسیح با طمأنینہ صدایم مےزند
:+نیڪـــے؟
َلحنش،آب
آرام مےشود بر آتش قلبمـ.
فڪر نمےڪردمـ روزے یادآورے خاطرات گذشتہ ایتقدر سخت باشد.
این چند ماه اخیر ڪہ آنقدر برایم پر از دردسر بود ڪہ بہ گمانم بہ اندازهے دهسال گذشتہ است.
سرمـ را بلند مےڪنم و بہ مردمڪهاے براقش خیره مےشوم. +:غذاتو بخور
آرامش ڪلامش،بہ یڪباره همہے وجودم را فرا مےگیرد.
بہ همین سادگے با شنیدن صدایش،فارغ از رنجهاے گذشتہ و نگرانےهاے آینده...
مشغول خوردن مےشوم.
صداے مسیح باعث مےشود سرم را بلند ڪنم.
:+ ِڪے ثبتنام ڪردے؟
:_آذر ماه
:+پس چرا نرفتے؟
:_راستش من لازم نمےدونم یاد گرفتن رانندگے رو..بابام خیلے اصرار داشتن،مےخواستن من مشغول بشم،یعنے سرم
شلوغ بشہ خودشون هم ثبتنام ڪردن
+:قطرهچڪونے اطلاعات مےدے من ڪنجڪاو میشم.
واسہ چے عمو مےخواست سرت شلوغ بشہ؟
سرم را پایین مےاندازم.
:_تا فڪر و خیال نڪنم...
:+فڪر و خیال چے؟
بہ نظرم تا همینجا ڪافیست..
زیادهروے و دهنلقے ڪردهام.
نقطہے تاریڪے در زندگیم نیست اما لزومے هم ندارد مسیح از خواستگارے سیاوش باخبر بشود.
ناخودآگاه از واڪنشش مےترسم.
سرم را بلند مےڪنم.
:_ڪلا دیگہ...حالا خیلے هم مہم نیست...فردا میرم ثبتنامم رو لغو مےڪنم.
:+نہ،این ڪارو نمےڪنے..
با تعجب نگاهش مےڪنمـ.
آمرانہ دستور مےدهد.
:+مےدونم نیازے بہ یاد گرفتنش ندارے..
منم با این موضوع موافقم ڪہ اگہ افتخار بدین بنده،رانندهے شخصےتون باشم و هرجا علیاحضرت امر ڪردن
برسونمشون..ولے بہ هرحال لازمه ڪہ بلد باشے...
شاید یہ روزے بہ دردت بخوره....
از حرفها و لحنش خندهام گرفتہ،اما مےگویم
:_آخہ پسرعمو.. تو این روزاے شلوغ ڪہ ڪلے ڪار دارم،وقت و انرژے واسہ رانندگے نمےمونہ برام..
مسیح چشمڪریزے مےزندـ
:+بسپارش بہ من!
لبخند مےزنم و سرمـ را پایین مےاندازم.
چقدر خوب است ڪہ هستے!
غذایمـ تمام مےشود.
مےخواهم بلند شوم ڪہ مسیح مےگوید
:+انصافا دست و پنجہے طلاخانم، طلاست ولے....
یڪ تاے ابرویش را بالا مےدهد و مشتاقانہ نگاهم مےڪند.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_وهشتم
با تعجب مےپرسم
:_ولے چے؟؟
:+ولے قیمہ اے ڪہ شب اول بہم دادے ،ار این خوشمزهتر بود.
ناخودآگاه،لبخند مثل لکہاے جوهر درون ظرف آب،روے صورتم پخش مےشود.
:_نوشرجان...
مسیح لبخند گرمے مےزند.
★
ڪتابهایم را با شتاب بالا و پایین مےڪنم.
شمارههاے بندها و قوانین،جلوے چشمم رژه مےرود.
این تبصره براے ماده ے شماره ے چند بود ؟
گیج شدهام.
هیجوقت فڪر نمےڪردم درسها تا این حد،سخت بہ نظرم برسند.
اما این روزها،ڪلاسها برایم ملال اور شده و درسها مشڪل...
شاید هم چون این روزها،بیشتر از هر چیزے اسم تو در ذهنم بالا و پایین مےشود.
"بنا بہ بند سوم ماده ے پنجم قانون مجازات اسلامی"...
صداے مسیح در سرسراے ذهنم مےپیچد
":بنده رانندهے شخصےتون هستم و هرجا علیاحضرت فرمودن برسونمشون"
خون زیر پوستم مےدود و لبخندے بےاراده،لبهایم را از هم باز مےڪند.
باز هم پر شدهام از نامش.
سرم را تڪان مےدهم تا افڪارم سامان گیرند.
دوباره سرم را روے ڪتاب خم مےڪنم.
"بر طبق این بند"...
صدایش،نوازشے مےشود بر روح سرگردانم
"یعنے بگم پسرعموشم؟؟"
چرا دچار این احساس شدهام؟حسے ڪہ تا بہ حال نداشتہام..
مگر نہ اینڪہ قول و قرارے بین ماست ڪہ مثل هر معاهدهاے زمان و مدت انقضایے دارد..
اگر این زمان بہ پایان برسد و مسیح،مرا راهے خانہے پدرے ڪند چہ؟
این احسا ِس لطیف ڪہ در من جوانہ زده،نڪند بے سرانجام باشد؟
مدادم را برمےدارم و با نگرانے تڪانش مےدهم.
تڪلیف من با آیندهام چیست؟
خب شاید..
شاید واقعا من و او براے هم ساختہ شده ایم...
اگر اینطور نباشد چہ؟
اگر مردے مثل مسیح انتخابم بود،پس چرا دست رد بہ سینہے دانیال زدم؟
دستم را محڪم روے میز مےڪوبم و بلند مےگویم:"نہ"
یڪ لحظہ بہ خودم مےآیم.
باز هم سڪو ِت اتاق...
نہ!
مسیح با دانیال فرق دارد.
اصلا مسیح با همہ ی مردان دنیا فرق دارد.
ڪلافہ،هر دو دستم را درون موهایم مےبرم.
درست شبیہ مسیح!
سرم را روے میزـمےگذارم.
خداے من،این روزها چقدر از مسیح پر شدهام...
صداے زنگ موبایلم مےآید.
با دیدن اسم "زنعمو شراره" روے صفحہ رنگ از صورتم مےپرد.
بہ ڪلے فراموش ڪرده بودم.لبم را مےگزم و سرم را پایین مےاندازم.
اگر بےادبے محسوب نمےشد،اصلا جواب نمےدادم.
اما انگار حالا چارهاے نیست.
:_سلام زنعموجان
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_ونهم
:+بہ بہ،نیڪےخانم سلام بہ روے ماهت عزیزم...
:_شرمنده زنعمو ببخشید باور ڪنید یہ اتفاقاتے افتاد ڪہ...
صداے خندیدن زنعمو از پشت تلفن در گوشم مےپیچد.
:+مےدونم مےدونم دخترم...مسیح از بچگیش هم خودخواه بود..الانم خانمشو فقط واس خودش مےخواد،راضے
نمےشہ دو دقیقہ ما شما رو ببینیم ڪہ...اینا تقصیر پسر خسیس خودمه...
با شرم مےگویم
:_نہ زنعمو... باور ڪنین پـسـ...مسیح اصلا مقصر نیست...
باز هم صداے خنده
:+باشہ عروسخانم...خوشبہحال مسیح ڪہ همچین هوادارے داره...
خنده روے لبهایم مےآید و با خجالت،لبم را مےگزم.
:+حالا عروس خانم...تشریف میارین واسہ شام اینجا یا نہ؟
:_امشب؟
:+بلہ،امشب..
باز هم خجالت،گونہهایم را انارے مےڪند و تُن صدایم را پایین مےآورد.
:_بہ مسیح بگم،چشم خدمت مےرسیم.
:+پس منتظریم دخترم،مےبوسمت..
:_خدانگہدار
*
فنجانچاے را بہ طرف دهانم مےبرم.
زنعمو با لبخند مےگوید
:_خوب خانمت رو تو تو قلعہے اژدها نگہ داشتے نمےذارے ڪسے بہش نزدیڪ بشہها...
مسیح چشمانش را درشت میڪند.شادے از حرڪاتش هویداست.
با شیطنت،شانہهایش را بالا مےاندازد.
:+ما اینیم دیگہ..
فنجان را روے میز مےگذارم.
زنعمو بلند مےشود:ببخشید یہ سرے بہ غذا بزنم الان مےآم.
و چشمڪریزے بہ من میزند.
مسیح خودش را بہ طرفم مےڪشد.خودم را با روسرےام مشغول مےڪنم.
:+نیڪے؟
سرم را پایین مےاندازم.
گر گرفتہام از این همہ نزدیڪے..
صدایش درست از ڪنارگوشم مےآید.
:_هوم؟
:+نمےدونم چرا هرڪے بہ تو میرسہ شیفتہ ات مےشہ..
با تعجب بہ طرفش برمےگردم.
با ابروهایش بہ آشپزخانہ اشاره مےڪند.
:+مثلا مامانم...
نمےدانم چہ باید بگویم.
خون بہ رگهاے صورتم هجوم مےآورد.بلند مےشوم و بہ طرف آشپزخانہ مےروم.
حسے شیرین بین رگهایم جریان مےیابد.نبضم ڪنار شقیقہام مےزند.
ڪمے دستپاچہ شده ام.نمےدانم باید تعریفش را بہ پاے علاقه بگذارم یا نہ.
حسے در قلبم تماما خواستار اوست.
مسیح!
تو این حس را بہ من دادے..
همہے نگرانی هایت،حرفهایت...
ولی نباید بہ این حرفها تڪیہ ڪنم.
نباید تا از چیزے مطمئن نشدم دل ببازم.
باید صبر ڪرد.
صبر و توڪل..
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وهفتاد
بہ آشپزخانہ ڪہ مےرسم،با صداے بلند مےگویم : ڪمڪ نمےخواین؟
زنعمو نگاهی بہ سالن،مےاندازد و با دست اشاره مےڪند ڪہ وارد شوم.
:_من در خدمتم،زنعمو
زنعمو اشاره مےڪند روبہرویش پشت میز بنشینم.
:+راستش نیڪے جان،اتفاقے ڪہ افتاده...
صداے مردانہاے بلند مےگوید :سلام
برمےگردم.
مانے در چہارچوب در ظاهر مےشود و بعد بہ طرف آشپزخانہ مےآید.
:_سلام بر خانواده،من برگشتم..
زنعمو با اخمے ساختگے بلند مےشود و با دلخورے مےگوید
:+خوشم باشہ...آقامانے سفر بخیر...ما تو خونوادمون از این سفراے بےخبر و یهویے نداشتیما...
مانے لبخندی بہ پہناے صورت مےزند و زنعمو را بغل مےڪند.
:_دورت بگردم خوشگل خودم...
از آشپزخانہ بیرون مےروم و ڪنار مسیح مےایستم.
زنعمو سعے دارد از حصار دستان مانے بیرون بیاید : عہ ولم ڪن مرِد گنده...
مسیح مےخندد،مانے با سماجت مےگوید
:_نہ،تا حالا دخترے بہ زیبایے شما ندیدم،باید باهام برقصین...
و برابر زنعمو زانو مےزند.
زنعمو با لبخند مےگوید : دلم برات تنگ شده بود،دیگہ از این ڪارا نڪن..
مانے دست مادرش را مےبوسد:چشم
بہ رابطہے صمیمےشان غبطہ مےخورم.بیشتر از برخے مذهبےها بہ مادرشان محبت مےڪنند.
مانے جلو مےآید ومسیح را بغل مےڪند.
از او ڪہ جدا مےشود مےگویم :سلام آقامانے...
مانے لبخند گرمے مےزند :سلام
سرجایم ڪنار مسیح مےنشینم.
مانے بہ طرف آشپزخانہ مےرود:ڪجا رفتے عشقم؟هنوز باهام نرقصیدے...
صداے مسیح ڪنار گوشم مےآید
:_مامان من،از این مادرشوهر بدجنسا مےشد،چہ وردے خوندے ڪہ اینجورے اسیرت شده ؟؟
با دلخورے مےگویم:عہ پسرعمو...
بلند مےشوم و قصد آشپزخانہ مےڪنم ڪہ مسیح با شیطنت مٻگوید
:_بہ نظرت اگہ مامانم بشنوه اینجورے صدام مےڪنے چے ڪار مےڪنہ ؟
و بعد در حالے ڪہ بہ سرش حرڪت پاندولے داده،اداے من را درمےآورد : عہ پسرعمو...
پرتقالے از ظرف برمےدارم و بہ طرفش پرتاب مےڪنم.
با خنده حالت تدافعے مےگیرد و دستهایش را بالا مےآورد و میوه را در هوا مےقاپد.
برمےگردم و با خنده بہ طرف آشپرخانہ مےروم.
صداے قہقہہاش پست سرم مےآید.
من...
من با او شوخے ڪردم؟؟
خدایا،چہ بلایی سر قلبم آمده ڪہ اینچنین دیوانہوار مےڪوبد؟
*مسیح*
نگاهم درگیر نیڪے و خندههاے هر از گاهش است.
ڪنار مامان نشستہ است و گاهے حرف مےزند و گاهے بہ حرفهاے مامان مےخندد.
نگاهم بہ مانے مےافتد ڪہ بہ صفحہے تلویزیون زل زده.
تڪرار یڪے از شہرآوردهاے پایتخت..
خودم را بہ طرفش مےڪشم.
:_دربے رو باید زنده ببینے...تڪرارش ڪہ هیجانے نداره...
متوجہم مےشود.
نگاهے بہ صورتم مےاندازد و بعد بہ تلویزیون..
لبهایش ڪش مےآیند.
ڪنترل را از روے میز برمےدارد و تلویزیون را خاموش مےڪند.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110