eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
377 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیح لبخندش را ڪنترل مےڪند،سعے مےڪند متوجہ برق شیطنت چشمانش نشوم. سرفہاے مصلحتے مےڪند و جدے مےگوید :+اگہ ازم پرسید چےڪاره ے نیڪے هستے چے بگم؟ سرم را پایین مےاندازم،سہ گوش باریڪ روسرے را دور انگشتانم مےپیچانم. :_راستشو.. مسیح بلند مےشود و روبہرویم مےایستد. خوشحالے در مردمڪهاے سیاهش،پیچ و تاب مےخورد و در همین حال،یڪ قدم بہ من نزدیڪ مےشود. نگاهش مےڪنم. سرش را ڪمے ڪج مےڪند و در چشمهایم خیره مےشود. :+آها،فہمیدم...یعنے بگم پسرعموشم؟ آب دهانم را قورت مےدهم. :_تلفن سوخت بس ڪہ زنگ زد... مسیح بلند مےخندد و موبایل را از دستم مےگیرد. قبل اینڪہ موبایل را روے گوشش بگذارد مٻگوید:بعدا مفصل راجع این موضوع حرف مےزنیم...همین ڪہ بہم میگے "پسرعمو" حسه دویدن خون،زیر رگهاے صورتم، پوستم را مےسوزاند. حتم دارم ڪہ لپهایم گل انداخته اند.با خجالت سرم را پایین مےاندازم و پشت میزـمےنشینم. مسیح ، با لبخند شیطنتآمیزش بہ گونہهاے داغشدهام نگاه مٻڪند و موبایل را روے گوشش مےگذارد. :+بلہ؟ :+بلہ،بفرمایید... :+من همسرشون هستم.. :+آهــا.. :+باشہ... :+خدانگہدار مسیح موبایل را روے میز مےگذارد و سرجایش مےنشیند.بیخیال و بےتوجہ بہ من،مشغول خوردن غذایش مےشود. دستهایم را زیرچانہام قالب مےڪنم و بہ غذاخوردنش خیره مےشوم.با اشتہا،قاشق پشت قاشق بہ طرف دهانش مےبرد. خنده ام مےگیرد،قبلا گفتہ بود "زیاد پرخور و پراشتہا نیست" خندهام را قورت مےدهم و سرفہ اے مےڪنم.. مسیح سرش را بلند مےڪند و با تعجب مےپرسد :+چرا غذاتو نمےخورے؟ ابروهایم را بالا مےبرم و با انگشت بہ موبایلم اشاره مےڪنم. :_جسارتا پشت خط ڪے بود؟ مسیح بہ صرافت مےافتد :+عہ ببخشید،آخہ این دستپخت طلاخانم هوش و حواس نمےذاره ڪہ واسہ آدم...از آموزشگاه رانندگے بود.. زهرخندے مےزنم. ِ خاطرات نوزده سالگی پرماجرایم،یڪے یڪے برابر چشمانم جان مےگیرند. دانیال سیاوش مسیح مسیح مسیح آشنایے با تو،عجیبترین اتفاق بود. هنوز نمےتوانم بگویم تلخ بود یا شیرین. هرچہ بود داروے مسڪنے بود بر زخمهاے ڪہنہے خانوادگے. همین دیشب ڪہ تلفنے با عمووحید حرف مےزدم،مےگفت حال پدربزرگ بہتر است و از دیدن عکسهاے عروسےما،ڪہ بابا و عمومحمود ڪنار هم ایستادهاند، احساس خوشبختے ڪرده و بہ فکر خودش،با خیال راحت مےتواند دست و دل از دنیا بشوید. عمو ڪہ اینها را مےگفت،بغض مردانہاش را پشت ڪلمات پنہان مےڪرد. به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
اما من متوجہ بودم،شرایط سخت عمو را.. مسیح دستش را جلوی صورتم تڪان مےدهد +:ڪجایے؟؟ سرمـ را بالا مےآورم. :_هوم؟ هیچجا،هیچجا...یعنے همینجا..چے مےگفتن حالا؟ :+میگف خیلے وقتہ از ثبتنامت مےگذره،اگہ نمےخواے باید ڪلاسارو ڪنسل ڪنے. سرمـ را پایین مےاندازم. مسیح با طمأنینہ صدایم مےزند :+نیڪـــے؟ َلحنش،آب آرام مےشود بر آتش قلبمـ. فڪر نمےڪردمـ روزے یادآورے خاطرات گذشتہ ایتقدر سخت باشد. این چند ماه اخیر ڪہ آنقدر برایم پر از دردسر بود ڪہ بہ گمانم بہ اندازهے دهسال گذشتہ است. سرمـ را بلند مےڪنم و بہ مردمڪهاے براقش خیره مےشوم. +:غذاتو بخور آرامش ڪلامش،بہ یڪباره همہے وجودم را فرا مےگیرد. بہ همین سادگے با شنیدن صدایش،فارغ از رنجهاے گذشتہ و نگرانےهاے آینده... مشغول خوردن مےشوم. صداے مسیح باعث مےشود سرم را بلند ڪنم. :+ ِڪے ثبتنام ڪردے؟ :_آذر ماه :+پس چرا نرفتے؟ :_راستش من لازم نمےدونم یاد گرفتن رانندگے رو..بابام خیلے اصرار داشتن،مےخواستن من مشغول بشم،یعنے سرم شلوغ بشہ خودشون هم ثبتنام ڪردن +:قطرهچڪونے اطلاعات مےدے من ڪنجڪاو میشم. واسہ چے عمو مےخواست سرت شلوغ بشہ؟ سرم را پایین مےاندازم. :_تا فڪر و خیال نڪنم... :+فڪر و خیال چے؟ بہ نظرم تا همینجا ڪافیست.. زیادهروے و دهنلقے ڪردهام. نقطہے تاریڪے در زندگیم نیست اما لزومے هم ندارد مسیح از خواستگارے سیاوش باخبر بشود. ناخودآگاه از واڪنشش مےترسم. سرم را بلند مےڪنم. :_ڪلا دیگہ...حالا خیلے هم مہم نیست...فردا میرم ثبتنامم رو لغو مےڪنم. :+نہ،این ڪارو نمےڪنے.. با تعجب نگاهش مےڪنمـ. آمرانہ دستور مےدهد. :+مےدونم نیازے بہ یاد گرفتنش ندارے.. منم با این موضوع موافقم ڪہ اگہ افتخار بدین بنده،رانندهے شخصےتون باشم و هرجا علیاحضرت امر ڪردن برسونمشون..ولے بہ هرحال لازمه ڪہ بلد باشے... شاید یہ روزے بہ دردت بخوره.... از حرفها و لحنش خندهام گرفتہ،اما مےگویم :_آخہ پسرعمو.. تو این روزاے شلوغ ڪہ ڪلے ڪار دارم،وقت و انرژے واسہ رانندگے نمےمونہ برام.. مسیح چشمڪریزے مےزندـ :+بسپارش بہ من! لبخند مےزنم و سرمـ را پایین مےاندازم. چقدر خوب است ڪہ هستے! غذایمـ تمام مےشود. مےخواهم بلند شوم ڪہ مسیح مےگوید :+انصافا دست و پنجہے طلاخانم، طلاست ولے.... یڪ تاے ابرویش را بالا مےدهد و مشتاقانہ نگاهم مےڪند. به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
با تعجب مےپرسم :_ولے چے؟؟ :+ولے قیمہ اے ڪہ شب اول بہم دادے ،ار این خوشمزهتر بود. ناخودآگاه،لبخند مثل لکہاے جوهر درون ظرف آب،روے صورتم پخش مےشود. :_نوشرجان... مسیح لبخند گرمے مےزند. ★ ڪتابهایم را با شتاب بالا و پایین مےڪنم. شمارههاے بندها و قوانین،جلوے چشمم رژه مےرود. این تبصره براے ماده ے شماره ے چند بود ؟ گیج شدهام. هیجوقت فڪر نمےڪردم درسها تا این حد،سخت بہ نظرم برسند. اما این روزها،ڪلاسها برایم ملال اور شده و درسها مشڪل... شاید هم چون این روزها،بیشتر از هر چیزے اسم تو در ذهنم بالا و پایین مےشود. "بنا بہ بند سوم ماده ے پنجم قانون مجازات اسلامی"... صداے مسیح در سرسراے ذهنم مےپیچد ":بنده رانندهے شخصےتون هستم و هرجا علیاحضرت فرمودن برسونمشون" خون زیر پوستم مےدود و لبخندے بےاراده،لبهایم را از هم باز مےڪند. باز هم پر شدهام از نامش. سرم را تڪان مےدهم تا افڪارم سامان گیرند. دوباره سرم را روے ڪتاب خم مےڪنم. "بر طبق این بند"... صدایش،نوازشے مےشود بر روح سرگردانم "یعنے بگم پسرعموشم؟؟" چرا دچار این احساس شدهام؟حسے ڪہ تا بہ حال نداشتہام.. مگر نہ اینڪہ قول و قرارے بین ماست ڪہ مثل هر معاهدهاے زمان و مدت انقضایے دارد.. اگر این زمان بہ پایان برسد و مسیح،مرا راهے خانہے پدرے ڪند چہ؟ این احسا ِس لطیف ڪہ در من جوانہ زده،نڪند بے سرانجام باشد؟ مدادم را برمےدارم و با نگرانے تڪانش مےدهم. تڪلیف من با آیندهام چیست؟ خب شاید.. شاید واقعا من و او براے هم ساختہ شده ایم... اگر اینطور نباشد چہ؟ اگر مردے مثل مسیح انتخابم بود،پس چرا دست رد بہ سینہے دانیال زدم؟ دستم را محڪم روے میز مےڪوبم و بلند مےگویم:"نہ" یڪ لحظہ بہ خودم مےآیم. باز هم سڪو ِت اتاق... نہ! مسیح با دانیال فرق دارد. اصلا مسیح با همہ ی مردان دنیا فرق دارد. ڪلافہ،هر دو دستم را درون موهایم مےبرم. درست شبیہ مسیح! سرم را روے میزـمےگذارم. خداے من،این روزها چقدر از مسیح پر شدهام... صداے زنگ موبایلم مےآید. با دیدن اسم "زنعمو شراره" روے صفحہ رنگ از صورتم مےپرد. بہ ڪلے فراموش ڪرده بودم.لبم را مےگزم و سرم را پایین مےاندازم. اگر بےادبے محسوب نمےشد،اصلا جواب نمےدادم. اما انگار حالا چارهاے نیست. :_سلام زنعموجان به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
:+بہ بہ،نیڪےخانم سلام بہ روے ماهت عزیزم... :_شرمنده زنعمو ببخشید باور ڪنید یہ اتفاقاتے افتاد ڪہ... صداے خندیدن زنعمو از پشت تلفن در گوشم مےپیچد. :+مےدونم مےدونم دخترم...مسیح از بچگیش هم خودخواه بود..الانم خانمشو فقط واس خودش مےخواد،راضے نمےشہ دو دقیقہ ما شما رو ببینیم ڪہ...اینا تقصیر پسر خسیس خودمه... با شرم مےگویم :_نہ زنعمو... باور ڪنین پـسـ...مسیح اصلا مقصر نیست... باز هم صداے خنده :+باشہ عروسخانم...خوشبہحال مسیح ڪہ همچین هوادارے داره... خنده روے لبهایم مےآید و با خجالت،لبم را مےگزم. :+حالا عروس خانم...تشریف میارین واسہ شام اینجا یا نہ؟ :_امشب؟ :+بلہ،امشب.. باز هم خجالت،گونہهایم را انارے مےڪند و تُن صدایم را پایین مےآورد. :_بہ مسیح بگم،چشم خدمت مےرسیم. :+پس منتظریم دخترم،مےبوسمت.. :_خدانگہدار * فنجانچاے را بہ طرف دهانم مےبرم. زنعمو با لبخند مےگوید :_خوب خانمت رو تو تو قلعہے اژدها نگہ داشتے نمےذارے ڪسے بہش نزدیڪ بشہها... مسیح چشمانش را درشت میڪند.شادے از حرڪاتش هویداست. با شیطنت،شانہهایش را بالا مےاندازد. :+ما اینیم دیگہ.. فنجان را روے میز مےگذارم. زنعمو بلند مےشود:ببخشید یہ سرے بہ غذا بزنم الان مےآم. و چشمڪریزے بہ من میزند. مسیح خودش را بہ طرفم مےڪشد.خودم را با روسرےام مشغول مےڪنم. :+نیڪے؟ سرم را پایین مےاندازم. گر گرفتہام از این همہ نزدیڪے.. صدایش درست از ڪنارگوشم مےآید. :_هوم؟ :+نمےدونم چرا هرڪے بہ تو میرسہ شیفتہ ات مےشہ.. با تعجب بہ طرفش برمےگردم. با ابروهایش بہ آشپزخانہ اشاره مےڪند. :+مثلا مامانم... نمےدانم چہ باید بگویم. خون بہ رگهاے صورتم هجوم مےآورد.بلند مےشوم و بہ طرف آشپزخانہ مےروم. حسے شیرین بین رگهایم جریان مےیابد.نبضم ڪنار شقیقہام مےزند. ڪمے دستپاچہ شده ام.نمےدانم باید تعریفش را بہ پاے علاقه بگذارم یا نہ. حسے در قلبم تماما خواستار اوست. مسیح! تو این حس را بہ من دادے.. همہے نگرانی هایت،حرفهایت... ولی نباید بہ این حرفها تڪیہ ڪنم. نباید تا از چیزے مطمئن نشدم دل ببازم. باید صبر ڪرد. صبر و توڪل.. به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
بہ آشپزخانہ ڪہ مےرسم،با صداے بلند مےگویم : ڪمڪ نمےخواین؟ زنعمو نگاهی بہ سالن،مےاندازد و با دست اشاره مےڪند ڪہ وارد شوم. :_من در خدمتم،زنعمو زنعمو اشاره مےڪند روبہرویش پشت میز بنشینم. :+راستش نیڪے جان،اتفاقے ڪہ افتاده... صداے مردانہاے بلند مےگوید :سلام برمےگردم. مانے در چہارچوب در ظاهر مےشود و بعد بہ طرف آشپزخانہ مےآید. :_سلام بر خانواده،من برگشتم.. زنعمو با اخمے ساختگے بلند مےشود و با دلخورے مےگوید :+خوشم باشہ...آقامانے سفر بخیر...ما تو خونوادمون از این سفراے بےخبر و یهویے نداشتیما... مانے لبخندی بہ پہناے صورت مےزند و زنعمو را بغل مےڪند. :_دورت بگردم خوشگل خودم... از آشپزخانہ بیرون مےروم و ڪنار مسیح مےایستم. زنعمو سعے دارد از حصار دستان مانے بیرون بیاید : عہ ولم ڪن مرِد گنده... مسیح مےخندد،مانے با سماجت مےگوید :_نہ،تا حالا دخترے بہ زیبایے شما ندیدم،باید باهام برقصین... و برابر زنعمو زانو مےزند. زنعمو با لبخند مےگوید : دلم برات تنگ شده بود،دیگہ از این ڪارا نڪن.. مانے دست مادرش را مےبوسد:چشم بہ رابطہے صمیمےشان غبطہ مےخورم.بیشتر از برخے مذهبےها بہ مادرشان محبت مےڪنند. مانے جلو مےآید ومسیح را بغل مےڪند. از او ڪہ جدا مےشود مےگویم :سلام آقامانے... مانے لبخند گرمے مےزند :سلام سرجایم ڪنار مسیح مےنشینم. مانے بہ طرف آشپزخانہ مےرود:ڪجا رفتے عشقم؟هنوز باهام نرقصیدے... صداے مسیح ڪنار گوشم مےآید :_مامان من،از این مادرشوهر بدجنسا مےشد،چہ وردے خوندے ڪہ اینجورے اسیرت شده ؟؟ با دلخورے مےگویم:عہ پسرعمو... بلند مےشوم و قصد آشپزخانہ مےڪنم ڪہ مسیح با شیطنت مٻگوید :_بہ نظرت اگہ مامانم بشنوه اینجورے صدام مےڪنے چے ڪار مےڪنہ ؟ و بعد در حالے ڪہ بہ سرش حرڪت پاندولے داده،اداے من را درمےآورد : عہ پسرعمو... پرتقالے از ظرف برمےدارم و بہ طرفش پرتاب مےڪنم. با خنده حالت تدافعے مےگیرد و دستهایش را بالا مےآورد و میوه را در هوا مےقاپد. برمےگردم و با خنده بہ طرف آشپرخانہ مےروم. صداے قہقہہاش پست سرم مےآید. من... من با او شوخے ڪردم؟؟ خدایا،چہ بلایی سر قلبم آمده ڪہ اینچنین دیوانہوار مےڪوبد؟ *مسیح* نگاهم درگیر نیڪے و خندههاے هر از گاهش است. ڪنار مامان نشستہ است و گاهے حرف مےزند و گاهے بہ حرفهاے مامان مےخندد. نگاهم بہ مانے مےافتد ڪہ بہ صفحہے تلویزیون زل زده. تڪرار یڪے از شہرآوردهاے پایتخت.. خودم را بہ طرفش مےڪشم. :_دربے رو باید زنده ببینے...تڪرارش ڪہ هیجانے نداره... متوجہم مےشود. نگاهے بہ صورتم مےاندازد و بعد بہ تلویزیون.. لبهایش ڪش مےآیند. ڪنترل را از روے میز برمےدارد و تلویزیون را خاموش مےڪند. به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
پایان پارت گذاری رمان مسیحای عشق 😍☺️ @gordan110
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دلخوشی یعنی: من از جهان به تو دلبسته ام که جان منی❤️💫 @gordan110
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
آخ، چه شَوَد :) خدایا من بـا تو، عجیب حالِ دلم خوب میشه! مثل خوردنِ بستنی یخی وسط گرمایِ تابستون🧡🍦 @gordan110
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
غم تو را چنان عزیز داشت دل که پیش کس . . دم از شکایتی که نه! دم از گلایه هم نزد.♥️ @gordan110
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
وقتـی بهت میگه مواظب خودت باش، بگو منم عاشقتم...! 『 @gordan110♡ 』
۱۰ خرداد ۱۴۰۱