معصومه مومنی:
#انرژی_مثبت
بگو، می شنود
چشمهايت را ببند، در دلت با خدا سخن بگو، به همان زبان ساده خودت سخن بگو؛ هرچه ميخواهي بگو او ميشنود... شايد بخواهي تو را ببخشد، يا آرزويي داري، شاید دعايي براي يک عزيز و يا شکرش، بــگو ميشنود... اين لحظه زيبا را براي خودت تکرار کن؛ پــرواز دلـت را حـس خواهـي کـرد...
Close your eyes, and talk to God at heart. Talk in your own plain words. Say whatever you wish to and He’ll hear it. You may ask Him to forgive you, or to grant you a wish of yours, or maybe it is a pray for a loved one… Just say it and He will hear it. And repeat these beautiful moments, you’ll feel your heart fly!
@goordan110
.•
محبوبم!'
من هر روز شما را دوست میدارم؛
شب تا به سحر . .
دوست داشتنِ شما شغلِ دلِ من است. زندگی بیشما کوتاه است. دنیا زانوی آمدن و رفتن است. من همهی عمر دنبال شما میگردم، حوصلهام خسته نمیشود.
این شبها سحر سَر بر دامن صحرا میگذارد. مهتاب همه جایی پراکنده است.
دلِ عاشقِ من هم بیدار است. بیوقفه با شما سخن میگویم. با شما پِچپِچ دارم.
دلِ من از شما لبریز است . .
#محمد_صالح_علاء
@goordan110😍
#قسمت_دوم
#مسیحای_عشق
وارد اتاقم می شوم،مقنعه را از سرم می کشم.زیپ کیف را باز می کنم
و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم،صدف باارزشم را زیر لباس
هایم داخل کمد مخفی می کنم.با عشق دستی رویش می کشم و
زمزمه می کنم:بیخیال همه ي طعنه ها و کنایه ها،تو که باشی همه
چیز خوب است.
تا آمدن بابا وقت زیادي نمانده،باید کم کم آماده شوم.
کوله ي مشکی ام را از کمد بیرون می آورم.
کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتري داخلش می گذارم.
مانتوي بلند دارچینی می پوشم. حالا که همراه بابا هستم،از
چادرسرکردن محرومم. پس باید رعایت لباس هایم را بکنم. شلوار و
مقنعه ي مشکی می پوشم و پالتو بلند بافت ذغالی.
کتانی هاي آل استارم را بر می دارم و از اتاق بیرون می زنم.
از بالاي پله ها هنوز صداي بگو و بخند می آید. از کنار دیوار آرام آرام
از پله ها پائین می روم،اما باز مامان متوجه ام می شود،بیرون می آید.
اما باز مامان متوجه ام می شود،بیرون می آید و در را پشت سرش می
بندد.
_:اینا چیه پوشیدي؟
خودم را به نفهمیدن می زنم:اینا رو باهم خریدیم مامان.
_:بله،ولی نه با این ست رنگی.. نگاش کن،سرتا پا سیاه،سر تا پا
مشکی.. دل خودت نمی گیره با اینا؟برو عوضشون کن
می خواهم چیزي بگویم اما صداي بوق ماشین نمی گذارد که جوابش
را بدهم.
+:بابا اومد مامان،من برم؟
با دلخوري اخم کرده:از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش
نیکی؛به فکر آبروي ما باش لطفا
:_خداحافظ
بازهم جوابم را نمی دهد،چهارسالی می شود که عقایدمان از هم دور
است،شکاف بینمان پرنشدنی است.
در را باز می کنم،سوزسرماي آبان صورتم را می سوزاند.
چانه ام را در یقه ي پالتویم فرو می کنم ودست هایم را در جیبم.
کل حیاط را تا خیابان میدوم.
در را باز میکنم
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
@goordan110
#قسمت_چهارم
#مسیحای_عشق
مانتوی تنگ قرمز به تن کرده و آرایش غلیظش چشم را میزند.
با لبخند چندش آوري میگوید:اصلا بهتون نمیاد دختر کنکوري
داشته باشین.
بابا جوابش را نمی دهد،دختر بیتوجه به طرف من برمیگردد:
چه رشته
اي عزیزم؟
نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم:انسانی
ابروهایش را بالا می دهد:
یه خرده دیر اومدین البته،ولی جاي نگرانی
نیست،خب کدوم کلاسا؟
قبل من،بابا جواب می دهد:همـهـ ي کلاسا
میگویم:نه بابا،من فقط کلاس ریاضی و عربی لازم دارم.
بابا میگوید:مطمئنی؟
:_بلـه(به طرف دختر برمیگردم) فقط ریاضی و عربی.
دختر خودکارش را برمیدارد:عربی دو سه جلسه تشکیل شده ها،ولی
ریاضی احتمالا از هفته ي بعد.
بابا میگوید:ایرادي نداره.
:_عزیزم اسمت چیه؟
:_نیکی نیایش
:_شما لطفا این فرم رو پر کنید،راستی نیم ساعت بعد کلاسعربی،هست،شنبه ها و سه شنبه ها،30:2 تا 30:4
بابا مشغول ݐرکردن فرم میشود:اگه نتونم بیام دنبالت،اشرفی رو
میفرستم.
:_ممنون
سر تکان می دهد؛فرم را امضا میکند و کارت اعتباري اش را
درمیآورد.
دختر چاپلوسی میکند:ممنون از حسن انتخابتون
بابا نگاهم میکند:پول داري؟
:_بله بابا
:_یه چیزي بخر،بخور
ذوق میکنم از این محبت غیرمترقبه:ممنون بابا
دلم براي خودم میسوزد...
:_کاري نداري؟
:_نه،بازم ممنون. خداحافظ
بابا میرود،دختر نگاهم میکند:
برو کلاس سه بشین،الان همکلاسی هاتم
میان.
به طرف کلاس شماره سه میروم،روي صندلی روبه تخته مینشینم.
چقدر دلم براي چادرم تنگ شده. کاش کمی مامان و بابا درکم میکردند،آه میکشم از ته دل....
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
@goordan110
#قسمت_اول
#مسیحای_عشق
چادرم را درمی آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از
آن سوي خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند.سرم را پایین می
اندازم،دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت می کنم.
به دنبال کلید،زیپ کوچک کیفم را باز می کنم.
صداي شکستن چیزي و به دنبالش،بگو مگو از خانه ي همسایه می
آید،سر تکان می دهم. باز هم که دعوا...
در را باز میکنم و وارد خانه می شوم،حیاط وسیع خانه مان این روزها
حکم قوطی کبریت را برایم دارد.خانه ات وسیع باشد،هرچقدر هم که
بزرگ،تا وقتی محـبت در رگ هایش جریان نیابد،می شود
تنگ،سرد،تاریک،حقیر،قفس،زندان و حتی خوفناك..
از سنگفرش ها رد می شوم،ماشین بابا در پارکینگ نیست.
از پله ها بالا می روم. در را باز می کنم و داخل میشوم. صداي خنده و
قهقهه ي زنانه بلند است.
عادت همیشگی مامان،دورهمی هاي سه شنبه!
پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم،نمیخواهم
مرا ببیند و با تمسخر به یکدیگر نشان دهند؛ دوست ندارم ریز
بخندند و مادرم شرمنده شود از داشتن دختري مثل من.
پله ي اول را بالا می روم که صداي مامان میخکوبم می کند:نیکی
برمی گردم:سلام مامان
جواب سلامم را نمی دهد؛مثل همیشــه و من دیگر عادت کرده ام.
چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم،به قول خودشان،آبرو و شرافت
خانوادگی مان را نشانه رفته ام....
_:بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت،براي کلاس کنکور.
_:باشه،ممنون
باز هم جوابم را نمی دهد،برمی گردد و به طرف هال می رود.
از پله ها بالا می روم. صداي قیژ قیژ پله هاي چوبی زیر پاهایم،آرامم
می کند. درست است که اهالی این خانه دل خوشی از من ندارند،اما
من با در و دیوار این خانه طرح دوستی ریخته ام.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
@goordan110
#قسمت_سوم
#مسیحای_عشق
بابا پشت فرمان نشسته. کت و شلوار قهوه اي پوشیده و عینک
خلبانیزده،مثل همیشه خوش تیپ و باابهت.
در را باز میکنم و می نشینم:سلام بابا
:_سلام
مامان نیست،براي همین جواب سلامم را میدهد،چقدر دلم تنگ شده
براي مهربانی هایش...
همه یاین سختگیري ها خواسته ي مامان است، شاید اگر این
کارهایش نبود،بابا تا حالا با کارهایم کنار آمده بود.
:_مامانت دید با این لباس ها اومدي بیرون؟
سرتکان میدهم:بله
و سکوت بینمان حکمرانی میکند،چند سال است که مکالماتمان
طولانی تر نشده. دستور،دستور مامان است،من ممنوع الصحبتم.
تا شاید این به قول خودش،ناهنجاري ها از سرم بیفتد..
هرچند گفتگویی هم نمی تواند شکل بگیرد؛دنیاي ما با هم فرق دارد.
گزارشگر رادیو،با حرارت مسابقه ي فوتبال را گزارش می دهد. بابا
اصلا اهل فوتبال نیست،میدانم قبل از سوار شدن من،موزیک را
خاموش کرده. به احترام اعتقادات من. این کارهایش را دوست دارم...
تمام مسیر سکوت بینمان را صداي رادیو میشکند. بابا جلوي یک ساختمان میایستد. بدون هیچ حرفی ڀیاده میشود،من هم به تبعیت
از او.
نگاهم به ساختمان میافتد،از آموزشگاه هاي معروف است.ساختمانی
بلند با سنگ نماي تیره.
با بابا داخلش میرویم. بابا دکمه ي آسانسور را میزند،چند لحظه بعـد
آسانسور میایستد. معلوم است ساختمان بزرگیاست.داخل آسانسور
میشوم و بابا دکمه ي طبقه چهارم را فشار میدهد،آسانسور با تکان
خفیفی حرکت میکند و صداي موسیقی بی کلام در فضایش می
پیچد. به طرف آینه برمیگردم و تار مویی که از زیر مقنعه بیرون
زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم.
آسانسور می ایستد و صداي ضبط شده،ورودمان را به طبقه ي چهارم
خوش آمد میگوید.
پا در سالن می گذاریم،چند میز گوشه ي سالن گذاشته اند و
چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود.
:_سلام براي ثبت نام دخترم..
دختري که پشت میز نشسته،بلند میشود:
بله خیلی خوش
اومدین،بفرمایید بشینید خواهش میکنم .
کنار بابا مینشینم!
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
@goordan110
#قسمت_ششم
#مسیحای_عشق
استاد سرفه ي کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول
نوشتن می شود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت
راستمان جایی که آن پسر نشسته،نگاه میکند.
ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم،همان پسر،دست چپش را بالا
میآورد،اخم روي ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان
می دهد و چیزهایی زیرلب میگوید.
به طرف فاطمه برمیگردم،با شیطنت،چشمک میزند و می خندد.
پسر به سختی خنده اش را کنترل میکند، آرام سرش را پایین می
اندازد و ریز میخندد.
متحیرم،نه به چادرش،نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد
که مامان همیشه میگوید؟... به خودم نهیب می زنم:قضاوت ممنوع
★
کلاس تمام شده،میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم
میزند:نیکی جون
برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟
نمیدانم چه بگویم،اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم
باشد اما....
ناچار دست می دهم:معلومه میخندد،لبخند،زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه
کردم،شاید....شاید باید به او فرصت دهم،شاید او دوست خوبی برایم
شود،جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش
میزند
:فاطمه؟
هر دو برمیگردیم،همان پسر است.
حس میکنم،مغزم منفجر می شود.
:_باز جزوه ات رو جا گذاشتی
و جزوه را به دست فاطمه می دهد.
فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی،کار میکردم؟
حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند،شرمم
میآید از این حجم وقاحت.به سرعت از آنها فاصله میگیرم
حرف هایمامان مثل پتکـــ بر سرم فـــرود میآید:
همه ي مذهبیا،مثل مان،فقط هرچی کــه دارن تو ظاهــــره
پله ها را با سرعت پایین میروم...
حرف هاي مامان،کاسه ي سرم را می ترکاند:تو فکـــر میکنی
همــه ي مذهبیا مریم مقدس ان؟ نهـ جونم،این همه چادري،همه
شون دوست پسر دارن..کاراي اونا همش ریاس...فقط واسه گول زدن
امثال توعه....
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
@goordan110
#قسمت_هفتم
#مسیحای_عشق
سرم را بین دستانم میگیرم،می دانم که حق با مامان نیست...اما....
از ساختمان بیرون میزنم،کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا
نمیگذاشتم....
صداي موبایلم میآید،به خودم میآیم،سر خیابان رسیده ام...
:_الو
اشرفی است،راننده ي تشریفات شرکت بابا
:_سلام خانم،شما کجاتشریف دارین؟
:_آقاي اشرفی من سر خیابونم
:_الان خدمت میرسم خانم.
دیگر نباید به فاطمه فکــر کنــم...چند لحظه بعد،ماشین آخرین
سیستم مشکی شرکت جلوي پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود
تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم.
:_آخه خانم،آقا امر کردن...
:_لطفا هیچ وقت،در رو براي من باز نکنین.
باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمــه ها.. کاش فقط او میدانست
براي داشتن چادرش،چقدر کسی مثل من،دچار زحمت میشود..
یاد حرف هایعمو میافتم:آدم خوب و بد،همه جا و تو هر لباسی پیدا
میشه،حالا اگه دو تا چادري،پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه
نداشتننباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد،تو خوب باش...
آرام میشوم با یاد حرف هایش...
به خانه که میرسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده
میکند...شاید من،میان این همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را
تاریک میبینم..
بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم..
و به سرعت از پله ها بالا میروم،به اتاقم پناه میبرم،چقدر در این چند
ساعت،دلم براي صحبت با خدایم تنگ شده!
*.
بند کیفمـ را محکم با دست میگیرم.
مامان در آشݒزخانه است،مشغول صحبت با منیـــر
خانــم،خــدمـتکار خانه مان،از وقتی بچه بودم او در این خانه بود.
آخرین باري که دست پخت مامان را خوردم کی بود؟
مامان میگوید:پس خیالم راحت باشه؟
منیـــر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید میکند:بله خانم،حواسم
به همه چی هست.
:_اگه کمک لازم داشتی،بگو چند نفر بیان،دســت تنها نباشی
:_ممنون خانم، چشم
سرفه ي کوتاهی میکنم. مامان متوجــه حضورم می شود.
:_من میرم کـلاس،کاري با من ندارین؟
مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال میرود:میگفتی
اشرفی میاومد دنبالت.
:_نه،خودم میرم. زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ
مامان جــواب نمیدهد،امــا منیر خانم به گرمی بدرقـه ام میکند:به
سلامت خانم جان، خدانگه دارتون
لبخند میزنم،تلخ.
هواي خفه ي خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاطــ
میگذارم.
از فکر رو به رو شدن دوباره با فاطــمه،چندباري به سرم زد،دور
کلاس عربی را خــط بکشم. اما بعد عزمم را جزم کردم،شاید فردا
روزي ده ها تن چون او را در جامعـــه دیدم،باید سلامت ایمانم را
درمیان گرگ هاي در کمیــن حفـــظ کنم.
ســــر خیابان که میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچکس نیست
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
@goordan110
#قسمت_هشتم
#مسیحای_عشق
چادرم را با آرامش از کیف درمیآورم و کش محکمش را با
افتخار دور سرم میاندازم.
حتم دارم قشنگ ترین لبخنـــد دنــیا،روي لبم نقش بسته. مقنعه
ام را صـــاف میکنم و دوباره کیفم را روي شانه ام می اندازم. آرام و
با طمانینه بــه سمت کلاس میروم،براي اینکه بتوانم چادرم را ســر
کنم،به آژانس،آدرس سوپرمارکت سر خیابان را دادم.
پژوي زرد،جلوي سوپرمارکت ایستاده،پاتند میکنم و به طرفش
میروم.
کتاب عربی ام را روي میز میگذارم،اضطراب دارم.. همان پسر،دوباره
دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه
میکنم،فاطــمه و پس از او،استاد،وارد کلاس می شوند. آب دهانم را
قورت میدهم.
فاطمه با همان لبخند،به طرفم میآید:سلام نیکی جون
سرم را پایین میاندازم و جویده جویده جواب سلامش را می دهم.
روي صندلی کنار من می نشیند...کاش کنارم نمینشست.:_خوبی؟من نمی دونستم تو هم چادري هستی،چقدر خوب!
با پابم روي زمین ضرب می گیرم.
چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش
معصومیت داده...
لبخندکمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمی جوابش رابدهم،اما
من فقط آرام میگویم:ممنون
استاد میپرسد:بچه ها،آقاي فریدي،زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر
می آد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟
چند لحظه میگذرد،همه ي ما ساکتیم.
استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید.
فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟
:_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین.
:_بله استاد
:_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟
:_راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم
مثل انگلیسی یاد بگیرمش.
استاد،ذوق میکند:عالیه،آفریــــن..صداي در میآید و فریدي،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل
میشود:ببخشـــــــید...ترافیک....بود
استاد بلند می شود:ایرادي نداره،بفرمایید تو
و درس را شروع میکند.
کلاس که تمام می شود،به ســرعت بلنــد می شوم و پشت سر
استاد از کلاس خارج می شوم.
فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی
تمام،خودم را به نشنیدن میزنم.
به ســـرعت ازپله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه
است...
به طبقه ي هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از رو
به رو شدن با فاطمه..
ناگهان کسی دستش را روي شانه ام میگذارد. جامیخورم،با دیدن
فاطمـــه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم.
فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدي؟
:_تو....تو چجوري زودتر از من رسیدي؟
به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر خیال،مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم...
فاطمه چنــد برگه به دستم میدهد:بیا خانم،تو از منم که حواس پرت
تري،هم جزوه ي جلسه ي پیش،هم جزوه ي این جلست رو جا
گذاشتی.
:_ممنون
:_خواهش میکنم،شانس آوردیم محسن هست.
دل به دریا میزنم،مرگ یک بار،شیون هم یک بار:محســـن کیه؟
:_محسن علایی دیگه،همـ کلاسی مون،برادرم.
جا میخورم:چی؟
میخندد_:چیه؟نکنه تو هم فکر کردي دوست پسرمه؟
:_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا....
خجالت میکشم،چـــرا زود قضاوت کردم...
:_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟
:_آره
:_بیا بریم تا بهــت بگم.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
@goordan110
#قسمت_نهم
#مسیحای_عشق
لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون..
شالم را مرتب می کنم و هدفون را روي گوشم میگذارم،وِب کم را
روشن میکنم،چند دقیقه بعد چهره ي مهــربان عمووحید روي
مانیتور ظاهــر میشود.
:_سلام عموجون
:_به به،سلام نیکی خانم،چطوري؟درسا چطورن؟ما رو نمی
بینی،خوشی؟
:_اي بابا،کلی دلم براتون تنگ شده.
_:منم،خب چه خبر؟
کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجراي قضاوت عجولانه ام،تندروي
ام و تمام چیزهایی که فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجراي محرمیت
رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی برادرش.
عمو با حوصله همه را گوش می دهد
:قرارمون قضاوت نکردن بود
نیکی خانم!
_:آره من اشتباه کردم،ولی واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میکنم
همیشه دوستم بمونه.
عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود.
***
فاطــمه سفارش یک فنجان چاي میدهد،من هم همینطور.
پیشخــدمت میگوید
:الآن میآرم خدمتتون
سه هفته اي از بناریزي دوستیمان میگذرد،این روزها،بیشتر از
هرچیزي مشغول سخت درس خواندنم و مشغول دوستی با
فاطـــمـــه.
دوستی با او،بهتر از آن چیزي است که فکرش را میکردم.
کش چادرم را کمی جلو میکشم و جعبــه کوچکی که براي
فاطـــمه خریده ام،جلویش میگذارم. فاطـــمه ذوق میکند:واي
این چیه نیکــی؟
خجالت زده میگویم
:ناقابلـــه
:_دستت درد نکنه،ولی به چه مناسبت آخه؟
:_براي جبران،جبران اون قضاوتـــــی که راجع تو و برادرت
کردم...شرمنده دیگه.......حالا بازش کن
فاطمه،لبخند قشنگش را تحویلم میدهد و آرام جعبه را باز می کند.
چشمانــش گرد می شوند:واي نیکی،این....این خیلی قشنگه
و دستبندي که برایش خــریده ام را بیرون می آورد.
:_دستــت درد نکنــــه
:_مبارکت باشه
:_خیلی خوشگله نیکی
دستبند را دور دستش می اندازد.
:_فاطــمه؟تو....یعنی منو بخشیدي؟
:_این حـــرفا چیه؟معلــــومه،تو حق داشتی،شاید اگه منم
بودم،همون فکرو میکردم.
میخندم و با ذوق دستبند خودم را هــم نشانش میدهم:واســـه
خودم هم گرفــتم فاطمه؛نشانـــه ي دوستیمون!
و دستم را روي میز میگذارم. فاطمه هم دستش را کنار دستم
میگذارد.
میخندد:شدیم عین خواهراي دوقلو،بهت گفتم من عاشق دوقلوهام؟
میخندم.
پیشخدمت،سفارش ها را میآورد،دست هایمان را از روي میز
برمیداریم.
پیشخدمت کــه میرود،فاطمه میگوید:خــب یه کم از خودت
بگو،دوستیم دیگه.
لبخنــد میزنم:چی بگم؟
:_نیکی من از فضولی دارم میمیرم،تو روز اول که چادر
نداشتی،حجابت کامل بودا،ولی خب...
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
@goordan110