eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
:_پس یعنی مهمونی نرفتی؟ :_نه،بعدا دوستاي مامانم براش تعریف کردن که همــه مست کرده بودن و تا خود صبح زدن و رقصیدن،فاطمه من مطمئنم خدا خیلی دوسم داشته پامو شکســـــت تا به اون جهنم وا نشه،با اون حالی هم که من داشتم،مطمئنم یه بلایی سر خودم میآوردم.. :_خدا واقعا دوست داره نیکی چند تقه به درمیخورد،فاطـمه برمیگردد: بفرمایید تو مادر فاطــمــه در حالی که ظرف میوه را در دست دارد وارد میشود،به احترامش بلند میشوم. با دست اشاره میکند:بشین دخترم،بشین خواهش میکنم. ممنون میگویم و می نشینم. میگویم:واقعا منزل خیلی قشنگی دارید خانم زرین مادرفاطمه میخندد،پس فاطمه این همه زیبایی را از مادرش به ارث برده:نظر لطفته عزیزم،با چشماي قشنگت میبینی. بفرمایید،بردار نیکی جان،من برم که شما راحت باشید،فاطمه،مامان،کارم داشتی صدام کن. مادر فاطمه میرود،فاطمه در بشقابم میوه میگذارد و میگوید:خببعدش چی شد؟ :_بعدش.... روزهاي گذشتــه،در برابر چشمانم جان میگیرند. ❤️ لپ تاب را زیر بغلم میزنم،عصا را برمیدارم و مثل پنگوئن شروع به راه رفتن میکنم،می خواهم از جلوي اتاق رد شوم،مامان مشغول ماسک گذاشتن روي صورتش،متوجه ام میشود:نیکی کجا میري؟این همه این پله ها رو بالا پایین نکن،بگیـــــر بشین :_حوصله ام سررفته،میرم حیاط یه دوري بزنم. :_ژورنال ها رو دیدي؟لباساتو انتخاب کـــردي؟ جلوي پله ها میرسم،به اندازه ي پایین رفتن از اورست سخت به نظر می رسد. نفسم را بیرون میدهم و بلند میگویم :نــــه فعلا پله ي اول به خیر میگذرد. مامان هم بلند،از همان اتاق جوابم را میدهد :زودتر انتخاب کن،ژیلا جون که میره دوبی برامون بیاره. ما کــه بــه خاطر پاي تو نتونستیم امسال بریم پله ي پنجم را به سختی پایین میروم:تقصیـــر من چیه مامان؟خودتون میرفتید......مامان جوابم را نمیدهد،مطمئنا نشنیده والا حتما جواب میداد،حتما میگفت :من گفتم بریم،بابا قبول نکرد.. من هم میگفتم :بابا از تو خیلی مهربون تره مامان مامان هم میگفت :تقصیر خودشه، من بچه رو میخواستم چیکار؟ اگه مسعود اصرار نمیکرد..... بیست و پنج پله ي باقی مانده،با جان کندن تمام میشوند،همین که پایم بــه پارکــت هاي طبقه ي هم کف میرسد،انگار بال میگشایم،شنلم را روي دوشم جابه جا میکنم،لپ تاب را سفت میگیرم و وارد حیاط میشوم... از سنگفرش ها میگذرم ، به طرف حیاط پشتی میروم. از خانه ي همسایه صداي جر و بحث میآید،تازه عروس و دامادي هستند که همیشه با هم دعوا می کنند. روي تاب مینشینم،سوز آخرین روزهاي اسفند به جانم می نشیند،زمستان آخرین تلاش هایش را براي خودنمایی میکند،اما بوي بهار،مست کننده جان را نوازش میدهد. صداي شکستن چیزي از خانه همسایه میآید،زیر لب میگویم:خب مگه مجبور بودید با هم ازدواج کنید.... لپ تاب را روشن میکنم و زیر لب حرف خودم را تایید میکنم:والّا.... داخل مستطیل سفید مرورگر مینویسم:نهج البلاغه به قَلَــــم:فاطمه نظری @goordan110
اسلام کامل است و من نیستم،هر خطایی که از من ســر زد،به من نسبت دهید،نه به دینم. مثل برق گرفته ها به روبه رو خیره می شوم. دوباره جمله را می خوانم.دوباره و دوباره....چیزي درون قلبم تکان می خورد. چقدر زود دل کندم از نوبهار جوانه زده در قلبم..من خطاي یک مسلمان را به پاي اسلام نوشتم... پایین تر،حدیثی نوشته کـه باز هم به فکــر وادارم میکند: مَن ذَهَبَ یَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ،قالَ حَفصُ بنُ غیاثٍ: فَقُلتُ لَهُ إِنَّما یَرى أَنَّ لَهُ عَلَیهِ فَضلاً بِالعافیَۀِ إذا رَآهُ مُرتَکِبا لِلمَعاصى، فَقالَ: هَیهاتَ هَیهاتَ! فَلَعَلَّهُ أَن یَکونَ قَد غُفِرَ لَهُ ما أتى وَ أَنتَ مَوقوفٌ مُحاسَبٌ أَما تَلَوتَ قِصَّۀَ سَحَرَةِ موسى علیه السلام ؛ هر کس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران است. حفص بن غیاث مى گوید: عرض کردم: اگر گنهکارى را ببیند و به سبب بى گناهى و پاکدامنى خود، خویشتن را از او بهتر بداند چه؟ فرمودند: هرگز هرگز! چه بسا که او آمرزیده شود اما تو را براى حسابرسى نگه 1 دارند، مگر داستان جادوگران و موسى علیه السلام را نخوانده اى؟کاش،پیرزنی که ادعاي بندگی میکرد،این حدیث مولایش را میخواند،تنم میلرزد،دنیا در برابر چشمانم روشن میشود،چرا حق دانستن را از خودم سلب کردم،چرا بـه واسطه ي اشتباه یک نفر،جان خودم را در آتش جهــل سوزاندم... آرام،با دستان لرزانم،از گوشه ي صفحه مداحی اي که چند ماه پیش دانلود کرده بودم،انتخاب میکنم... صداي مداح جان می بخشد به روحم: حسیــــن من بیا و این دل شکستـــه را بخـــــــــر. .... به قَلَــــم:فاطمه نظری @goordan110
:_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم. :+باشه برو،رسیدي به منیر بگو،به من خبر بده. :_باشه چشم،خداحافظ... صداي بوق اشغال،مغزم را منفجـــر میکند،آه سردم را بـــا صــــدا بیرون میدهم....روزهاي تلخ گذشته، گرچه پــر از سیاهی معصیت بود،امـــا مهــربانی هاي مامان را داشت... کاش شیرینی این روزها را مامان هم درك میکرد و تنهایم نمیگذاشت...... صداي اس ام اس میآید؛فاطمه است، آدرس خانه شان را فــرستادهـ و آخرش هم نوشتهـ :دیر بیاي، عبرت همگان میشی ! کمد لباسم را باز میکنم،انبوه لباس ها انتخاب را سخت میکند، مرغ خیالم پرواز می کند به چهار سال پیش....چنین روزهایی .. ❤️ کمـــد لباس را باز میکنم،چنــد هفته اي از عمرم را خام این مذهبی ها شده بودم ،نمیگذارم بقیه ي عمرم را بازیچه کنند.امشب دعوتیم به مراسم جشن کریسمس آقاي لاوانسیان، دوست ارمنی بابا پیراهن قرمزم را از جالباسی در میآورم،زیر لب غر میزنم : مبارکتون باشه،کل اون مسجد و همه ي صفهاي نمازش،اون صف اولش که فقطمخصوص بزرگتراست، حیفِ من،که میخواستم کاري که تو عمرم نکردم و بکنم ،من رو چه به نماز خوندن،پیرزن،خیال میکنه تو صف اول چه خبره... آنقدر تو صف اول وایسا تا زیر پات علف سبز بشه، فکــر کردن خدا فقطــ مال اوناست. جلوي آینه مینشینم،رژ لب جگري ام را با آرامش روي لب هایم میمالم،این کار را به خوبی از مادرم یاد گرفته ام،لب هایم را روي هم میمالم و به تصویر خودم در آینه،بوس میفرستم. زیر لب میگویم :الهی قربون خودم برم که این همه خوشگݪم! جوراب هاي بلند و ضخیم مشکی ام را میپوشم، زمستان است و من اصلا دوست ندارم سرما بخورم، کفش هاي پاشنه دار قرمزم را هم از کمد درمیآورم ، مادرم وارد اتاق می شود،با دیدنم تعجب میکند،دو هفته اي میشد که هیچ مهمانی اي نرفته بودم ، چقدر ساده بودم ! جلوي مامان میچرخم : خوشگل شدم مامان؟ _:خوشگل بودي.. می خندم، موهاي بلند مجعدم را بالاي سرم جمع میکنم ، گل سر کوچک قرمز را روي موهاي مشکیام میکارم،همه چیز آماده است،براي یک شب عالی،از اول هم اشتباه کردم که پا در مسجد گذاشتم ، مسجد و صف هاي نمازش ارزانی همه ي اُمُل ها،مهمانی هاي شاهانه هم براي ماشال قرمز روي سرم می اندازم،موهایم را بیرون میریزم،پالتوي خزدار مشکی ام را میپوشم،کیف کوچک قرمزم را دست میگیرم و از اتاق خارج می شوم. بابا در حیاط منتظر ماست،مامان جلوتر از من از خانه بیرون میرود،من کمی جلوي آینه قدي مان میایستم و خودم را برانداز میکنم. رنگ سرخ لب هایم به جنگ سفیدي پوستم دویده،از حق نگذریم واقعا زیبا شده ام..به سبک مانکن هاي ایتالیایی کیفم را دست میگیرم و از خانــه خارج می شوم. مامان و بابا در ماشین منتظر من هستند،کمی سردم میشود،پاتند میکنم تا زودتر به آنها برسم،ناگهان زیر پایم خالی میشود و با سر میافتم روي سنگفرش هاي حیاط. ❤️ فاطمـــــه لیوانش را با هیجان روي میز میکوبد: چی شد؟ افتادي؟ سر تکان میدهم :اوهوم ،با کله افتادم زمین :_خب چی شد؟ :_رفتیم بیمارستان،پام شکسته بود،دو ماه تموم،تا عید تو گچ بود! :_نه؟! :_آره . به قَلَــــم:فاطمه نظری @goordan110
اومدم بیرون... رفتم خونه،تو راه بغضم شکســـت و گریه کردم... با خودم گفتم همه ي حرفایی که بابا و مامان ، همیشه میگن،درست بوده...مذهبیا فکــر میکنن مسجد فقـــط مال اوناست.صف اول نماز مال اوناست.خدا مال اوناست. من،که تازه داشتم طعم دین رو حس میکردم ، فقط به خاطر تکـــبر و فخـــرفروشی یکی از آدماي خشکه مذهب،بازم از دین زده شدم. خواستم تلافی کنم،تلافی غرورم که تو مسجد شکست، شب یه مهمونی دعوت بودیم،جشن کریسمس یکی از دوستاي ارمنی بابام،چقدر من بچه بودم.... :_مگه چی کار کردي؟ :_هیچی،تصمیم گرفتم یه لباس مزخرف تنم کنم، کلی به خودم برســـم... از اول تا آخر مهمونی فقط برقصم،می فهمی فاطمه؟من تو راهی که تازه اولش بودم شکست خوردم... هنوز مومن نشده،از اسلام زده شدم،خیلی روزاي سختی بود...من سَرخورده شده بودم،کاش اون خانم میفهمید چه بلایی سر شکوفه ي ایمان من آورد و ظالمانه پرپرش کرد...... فاطــمه با تحیر نگاهم میکند،ساعت گوشیم را نگاه میکنم:اوه اوه فاطمه پاشو،الان کلاس شروع میشه ...فاطــمه میگوید:واي نیکی بقیه شو تعریــــف کن. :_بلند شو،مگه دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم؟؟ پاشو بریم حالا بعدا بهت میگم. فاطـــمــه با اکراه بلند میشود. صداي زنگ موبایلم بلند میشود،کتاب را میبندم و گوشی را برمیدارم،فاطمه است: :_الو،سلام فاطمه جون :+سلام نیکی جونم،چطوري؟خوبی؟مزاحمت کــه نشدم؟ :_نه بابا،مراحمی این حرفــا چیه. :+خلاصه اگه مزاحمت هم شده باشم حقته،چقدر درس میخونی آخه تو! :_دیگ به دیگ میگه ماکروویو! صداي خنده اش از پشت تلفن میآید :+خب حالا،ماکروویو جان،زنگ زدم دعوتت کنم، حق نه گفتن هم نداري،گفته باشم! :_عه؟کجا دعوتم؟ :+خونه ي ما. همین الآن:_به چه مناسبت؟ :+به مناسبت بی مناسبتی،به صرف عصرونه! :_نه مزاحم نمیشم فاطمــه :+چه مزاحمتی،مگــه دیروز سرکلاس نگفتی مامان و بابات خونه نیستن؟خب پاشو بیا دیگه!تعارف نداریم که :_آره،مامان و بابام صبح رفتن ترکیه،ولی آخه.... :+آخه بی آخه،زود بیا منتظرتم،خداحافظ منتظر جواب من نمیماند. کمی دو دلم...از طرفی دوست دارم مادر فاطمـــه را ببینم،از طرفی هم کمی معذبم... موبایل را برمیدارم و شماره ي مامان را میگیرم. بعد از سه بوق جوابم را میدهد: :+بله؟ :_سلام مامان جوابم را نخواهد داد،انتظار بیهوده اســـت،صحبتم را از ســر میگیرم. :_مامان میشه من برم خونه ي دوستم؟ :+کـدوم دوستــت؟ . به قَلَــــم:فاطمه نظری @goordan110
بلندترین مانتو ام را میپوشم،رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و کمی گشاد از مزون ژیلا،دوست مامان خریدم،نه به خاطر پوشیدگی ،فقط به خاطر مدل و رنگ جذابش. تصمیم گرفــتـه ام این بار بدون هیچ قضاوت و پیش داوري به مطالعه و تحقیق بپردازم.. آنقدر هم قوي باشم تا هیچکــس نتواند باعث اخلال در کــارم شود.. در این کار هم بسیار مصمم هستم. هواي خوب اواخر فروردین،ریـــه ام را مینوازد، میخواهم از خانــهخارج شوم کــه مامان صدایــم میزند:نیکی کــجــا میري؟؟ صدایم را صاف میکنم:می رم یه ســـر تا کــتاب فروشی مامان. :_باشـه فقط شب مهمونی دعوتیما،زود بیا کــه باید آماده بشی پوفی میکنم و میگویم:باشـه خداحافظ از خانه خارج می شوم،شالم را سفـت میکنم. قرارم با خودم این بود بدون تندروي قضاوت کنم،اما علت کشش قلبی ام به سمت حجــاب را درك نمیکنم... هــمان کـه باعث شد،ناخودآگاه به طرف پوشیده ترین لباسم کــشیـده شوم.... تا خانـه ي کتاب،فاصــله ي زیادي نیست،کولـه ام را جابه جا میکنم و آرام از کنار پیاده رو،شروع به قدم زدن میکنم. هــمــه ي اطلاعاتی کــه از دین دارم،در ذهن مــرور میکنم. شاید حتی نتوانم تعریــف مناسبی از آن براي خودم توضیــح دهم... کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یکــ چهارچوب کلــی که نشانه اش حجاب است..... شاید هم این واقعیت است،شاید اسلام خلاصه میشود در حجاب... بـه کتاب فروشی میرسم،داخل میشوم. پسـر جوانی پشت صندوق نشسته است،چند دختر و پسر هم،گوشــه و کنار مشغول تماشايقفسه ي کتاب ها هستند.. مستاصلم،نمیدانم چه باید بگویم . مرد پشت صندوق میگوید:میتونم کمکتون کنم خانم؟ نگاهش میکنم،حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره برمیگردد :راستش.... حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم...من با چه فکري پا در اینجا گذاشتم... اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم :نهج البلاغه دارید؟ مرد با تعجب نگاهم میکند،شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج البلاغه. مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب هاي مذهبی مون اونجان و با دستش قفسه اي را نشان میدهد ،به طرف قفســه حرکت میکنم،با نگاه به دنبال نهج البلاغه میگردم. ★ با کلافگی شالم را از ســرم میکشم. نهج البلاغه اي کـه بی هدف خریدم روي میز میگذارم چند تقه به در میخورد و به دنبال"بفرمایید" من منیر خانم با یکــــ سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود به قَلَــــم:فاطمه نظری @goordan110
:_بفرمایید خانم،خسته از راه رسیدین. با لبخند از او قدردانی میکنم:ممنون منیرخانم،ولی میشه لطفا به من نگی خانم،میدونی کـه خوشم نمیاد. :_چشم خانم :_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم. ملیح میخندد،نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید:من بــرم نیکیخانم اگه امري ندارین. :_بازم ممنون :_کتابتون هم مبارکــ خانم جان :_مرسی منیر خانم از اتاق خارج میشود،نگاهی به نهج البلاغه می اندازم،خطاب به کتاب میگویم:حالا من با تو چیکار کنم؟؟اصلا واسه چی خریدمت؟چرا انتخابت کردم... بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم،تا صفحه بالا بیاید،مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چکــ کنم شاید کمی از این کرختی و بیحوصلگی دربیایم،رمز ایمیلم را میزنم،زیر لب میگویم:خدایا خودت راهی پیش پام بذار. ایمیل هاي جدید،از مخاطبان همیشگی....صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو... دلم مهمانی هاي همیشگی را نمیخواهد،بعد از شکستن پایم،گچ پایم را بهـــانه ي عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز کرده ام،مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمــانی باشم... میان ایمیل هاي تبریکـ عید و تبلیغات سایت هاي مختلف،یکــ ایمیل با مخاطـب ناشناس،توجهم را جلــب می کند،عنوان ایمیل وسوسه برانگیز است: اگــه مستاصلی،بخون ایمیل را باز میکنم. یا چشم،چند بار خطوطـ کوتاه و جمله هاي عامیانه را دنبال میکنم. هزاران علامت سوال،سوال بی جواب،با خواندن متن ایمیل،در ذهنم نقش میبندد. این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟؟ بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم،روي میز خم می شوم و براي چندمین بار،متن را میخوانم: فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن تو حق داري که بدونی اول از قرآن شروع کن.ترجمه اش رو بخون،مطمئن باش جواب خیلی از سوالاتت رو میگیري بهش اعتماد کن.... جمله ي آخر به دلم می نشیند:بهش اعتماد کن... پشت میز می نشینم،نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف و عدد بی سر و تــه،چیزي نصیبم نمیشود،من حتی به نزدیک ترین آدم هاي زندگی ام چیزي نگفته ام،این کیست که زیر و زبرم را می شناسد.. به قلم:فاطمه نظری @goordan110
مامان وارد اتاق مےشود،سریع صفحه ے لپ تاب را مے بندم. لباس مهمانے پوشیده،نگاه معنادارے مےاندازد و بعد مےگوید:پس چـرا آماده نشدے هنوز. :چے؟؟ڪــجـــا؟ :_حواست ڪجــاست؟؟مهمونے دیگه،گفتم ڪـہ آماده شو. :+آهـــا،چیزه مامان....من نمیام :_نمیای؟؟یعنــے چــے؟؟پاشو نیڪـے مسخره بازی رو بذار کنار... :+جدے گفتم مامان،من نمیام. پام درد مےڪنه و به پاے چپم ڪه تازه از گچ درآمده اشاره مےڪنم. مامان با ناامیدے نگاهم مےڪند،مےداند در لجبازے و یڪدندگے درست مثل خودش هستم:نمیای دیگـہ؟ :+نه شما برید،خوش بــگذره مامان بارآخر نگاهــم مےڪند و از اتاق خارج مےشود صفحــہ ے مانیتور را بلند مےڪنم و دوباره به متن ایمیل خیره مےشوم...ذهنم به هرطــرف ڪشیده مےشود،امــا بے حاصل و بے جواب.... اصلا چرا مےخواهد ڪمڪم ڪند.... سرم درد میگیرد از این معـــماهـا، صداے بسته شدن در مےآید،بلند مےشوم و از پنجره ے اتاق،پدر و مادرم را مےبینم ڪه با هم از خانـہ خارج مےشوند. آفتاب ڪم ڪم آخرین شعاع هایش را جمع مےڪند. پوفے مےڪنم،حالا قرآن از کـــجـــا گیــر بیاورم..... ★ منیــرخانم داخل آشپزخانــہ مشغول مـرتب ڪردن ڪابینت هاست،بــہ طرفــش مےروم. براے عملے ڪردن نقشه ام باید ڪارے ڪنم. :_شام چے داریم منیــرخانم؟ :+خانم جان،براتون زرشڪ پلو پختم،همون ڪہ دوست دارین،راستش حدس مےزدم ڪہ مهمونے نرید،برا همین پختم. ذهنم جرقه مےزند،نڪند ایمیل ڪار اوست :_از ڪـجـا فهمیدے من مهمونے نمےرم؟ :+خب راستش،ڪسے ڪه پاش رو تازه از گچ درآورده باشه،یه خرده طول مےڪشه تا راه بیفته، خانم جان شما به خودتون نگاه نڪنین ماشاءالله این همه سرحال هستین،هـر ڪس دیـگه بود،دو سه روز استراحـت مےڪرد خب. نه،او خیلے ساده تر از این حرفــ هاست،او حتے نمے داند چگونه ایمیل مےفرستند،نمے تواند ڪار او باشد :_چیزه....یعنے منیرخانم مےشه برام ڪاهو، سڪنجبین درست ڪنے؟ :+چشم خانمــ فقط یه ڪم طول مےڪشه :_عیب نداره،راستے من نیڪے ام نه خانم! شیرین مےخندد،دوست داشتنے است. به طرف یخچال مےرود تا ڪاهو بیاورد،مےدانم تا شستن و خرد ڪردن ڪاهو ها فرصت دارم،از آشپزخانه خارج مےشوم،مے خواستم منیر را به ڪارے مشغول ڪنم تا خیالم راحت باشد ڪه به طرف اتاقش نمےرود. تنها جایے ڪه در خانه ے ما،قرآن پیدا مےشود اتاق اوست! آرام در اتاقش را باز مےڪنم،این ڪار خلاف اخلاق است اما چاره ندارم،اگــر از خودش مےخواستم، مطمئنا در اختیارم مےگذاشت اما من دلم نمےخواهد هیچڪس از این ماجرا با خبر شود،حداقل فعلا.... اتاقش تاریڪ است،آرام به طرف میز گوشه ے اتاق مے روم،جایے ڪه سجاده و قرآنش را همیشه آنجا مےگذارد. ڪورمال دستم را روےمیز مےڪشم،دستم روے ڪتابے مےلغزد،نمے دانم چرا تا این حد آرامـ مے شوم از برخورد با ڪتاب،بدون هیچ تعلل و مڪثے ڪتاب را برمے دارم و از اتاق خارج مےشوم،بعدا حتما از منیر بابت ڪار زشتم معذرت خواهے مےڪنم... به سرعت از پلــہ ها بالا مے روم و به طرف اتاقم اوج مےگیرم،چقدر مشتاقم براے خواندن این ڪتاب. روے تخت مے نشینم و قرآن را برابرم باز مےڪنم، ناخودآگاه زیرلب مےگویم:بسمــ اللهالرحمنـ الرحیمـ شروع مےڪنم به خواندن ترجمه ے آیات، اما قبلش قرآن را برابرم مےگشایم،نه از صفحه ے اول،بلڪه مےگذارم انگشتانم صفحه اے را باز ڪنند. سوره زمر،آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز مےشود: أفمَن شَرَحَ الله صَدرَةُ للِاسلامِ فَهُوَ عَلی نورِ مِنْ رَبِّه فَویلٌ لِلقاسیَةِقُلوبُهُم من ذِکر الله اولئِکَ فیلم ضلالً مُبین ، چند ڪلمه ے اول آیه آرامم مےڪند:آیا ڪسے ڪه خدا سینه اش را براے اسالم گشوده.. به صفحه ے اول قرآن باز مےکردم،شروع مےڪنم به خواندن ترجمه ها: ))حمد و ستایش از آن خدایے است ڪه پروردگار جهانیان است¹،اوست صاحب روز جزا² تنها تو را مےپرستیم و تنها از تو یارے مےطلبیم³ مــا را به راه راست هدایتــ ڪن⁴)) با جمله ے آخر،دلم مے لرزد،بے اختیار به متن عربے آیه رجوع مےڪنم: بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110
اهدنــــا الصـــــــراطـــ المستقیــــــــــــــمـــــــ چشمانم را مےبندم،اشڪــهایم براے ریختن سبقت مےگیرند..... زیر لب تڪرار مےڪنم،اهدنا الصـراط المستقیم... ما را به راه راست...... قرآن را بغل مےڪنم و راه اشڪ ناخودآگاه هموار مےشود... ★ صداے باز شدن در حیاط مےآید،نگاهے به ساعت مے اندازم،سه ساعتے تا صبح مانده.... تمام مدت،فقط مشغول خواندن و نوشتن بودم،مثل یڪ شاگرد از حرف هاے قرآن نڪته بردارے ڪرده ام،تا اینجا پاسخ بعضے از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را برمےدارم و داخل ڪمد مخفے مےڪنم،لپ تابم را هم برمےدارم،او هم حڪم استاد راهنما را دارد،داستان هـایے ڪه دوست داشتم بیشتر بفهممشان را با جست و جوے اینترنتے به دست مےآوردم. صداے آرام مامان و بابا در راهرو مے پیچد،حتم دارم ڪه خیلے خسته اند،چشمانم را مے بندم و به چیزهایے ڪه امشـب خوانده ام فڪر مےڪنم سوره ے بقـــره سرشار بود از آیه آیه،توحید،معاد و احڪام اسالمے... جرعه جرعه با استدلال هاے انڪار نشدنے اش،غرق شدم در وحدانیت خدا.... باور ڪردم رستاخیز را.... اما هنـــوز ابتداے راه است. به ابراهیم،یڪتاپرست نمونه فڪــر مےڪنم . به داستان زنده شدن پرندگان. چقدر خـــدا ابراهیم را دوست دارد... داستان آدم و حوا و هبوطشان شگفت زده ام مےڪند،با خود فڪر مےڪنم یعنے دورے از یڪ درخت این قدر سخت بود ڪه غضب خدا را به جان خریده اند.... تنم مے لرزد،وجدانم مشت سرڪوفت را به پیشانے ام مےزند،مگــر خدا از من چه خواسته، ڪار من در این دنیا این است ڪه انسان باشم......... خدایا،تو قادرے و حڪیم.. دوستت دارم... غرق مےشوم در مهربانے خدا و به خواب مےروم. ★ یڪ هفته اے مےگذرد از شبے ڪه تصمیم به خواندن قرآن گرفتم. دیگر از فڪـر ایمیل ناشناس هم درآمده ام، ڪنجڪاوم ولے فعلـــا فهمیدن حقیقت اسالم برایم مهم تر است. تا اینجاے ڪار،اسالم قرآن،با چیزے ڪه پدر و مادرم همیشــہ مےگویند فرق دارد،اسالم تعریف نشدنے است،در قالب ڪلمات نمے گنجد....... مثل بوے نرگس است،شبیه رایحه ے شب بو،شیرین مثل عسل و گوارا مثل شیر..... با لذت،شروع مےڪنم به خواندن قرآن، در این یڪ هفته سه بار ترجمه ے بقره را خوانده ام، و سه بار هم آل عمران را،هرشب هم قبل خواب،آیه هاےسوره ے ڪوتاه فاتحه را مے خوانم،ڪلماتش جادو مےڪند. سراغ آیه ے ۳۱ سوره ے نساء مےروم،از همان جایے ڪه دیشب تمام شد. شروع به خواندن ترجمـــہ مےڪنم،چند دقیقه اے نمےگذرد ڪه حس مےڪنم آتش گرفته ام،نگاهم روے سطرها و ڪلمات ڪشیده مے شود.....دیوانه وار بلند مے شوم و مثل یڪ پلنگ زخمے به دور خودم مے چرخم،قرار بر قضاوت نڪردن بود اما این....این ڪه دیگر متن صریح قرآن است،این را ڪجاے دلم بگذارم؟؟ به طرف ڪمد مےروم و اولین لباسے ڪه به دستم مےرسد مےپوشم.... نمےدانم ڪه چه مےخواهم بڪنم،اما ماندن جایز نیست...... شالے را دور سرمـ مےپیچم و از خانه بیرون مےزنم... بے هدف در خیابان ها قدم مےزنم،نمےدانم ڪجا باید بروم،به چه ڪسے اعتماد ڪنم. فرمان اختیار را به دست دلم مے دهم تا هـــرجا ڪه مےخواهد مرا بڪشاند. سر ڪه بلند مےڪنم روبه روے مسجدے ایستاده ام . نامش لبخند به لبم مےآورد))مسجد سیدالشهدا....(( پاهایم براے ورود یارے ام نمےڪنند...جلوے در مے ایستم،به نظر خلوت مےآید،از اذان ظهــر گذشته. پیرمردے ڪه مشغول جاروڪردن حیاط است،سرش را بلند مےڪند و متوجــہ حضور من مےشود،به طـــرفمـ مے آید،بے توجه به ظاهـــرم با مهــربانے مےپرسد :دختـــرم اگه مےخواے نماز بخونے من در مسجد رو نبستم. مےگویم:نه.....یعنے راستش....من یه سوال داشتم :_بپرس باباجان بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110
:+نــــه،من سوالم....یعنے چیزه ...... نمے دونم چطور بگم.... لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده:آها،سوال شرعے دارے خانمے ڪه مسئول پرسش و پاسخ ان،الان نیستن،موقع اذان مغرب بیا،سوالت رو بپرس. من اصلا نمےدانم شرع چیست،سوال من شرعے است یا نه.... اصلا من اینجا چه مےڪنم.... شاید جواب سوال من،نزد این پیرمرد دوست داشتنے باشد..... دلیل سماجتم را نمے فهمم:راستش....من در مورد قرآن سوال دارم،مےشه ازتون بپرسم؟ وا باباجان،من ڪه سوادم به این چیزا قد نمےده، :_ اگه مے خواے بیاتو ،از سید جواد بپرس و به طرف مسجد برمےگردد:آسید جواد؟آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین این خانم چےڪار دارن؟ و به دنبال حرف،به طرف من برمےگردد:بیا تو دخترم،بیا باباجان انگار مےترسم از ورود به مسجد! تردید چشمانم را مےخواند :_بیا دخترم،بیا از چے میترسے؟مسجد خونه ے امن خداست،بیا باباجان،نگران نباش... با تردید پا در مسجد مےگذارم،باغچه هاے ڪنار دیوار ، حوض بزرگ وسط حیاط و گلدان هاے دور و برش منظره اے جذاب و دیدنے درست ڪرده است، اصالاشبیه مسجدے نیست ڪه قبلا مےرفتم،شاید هم من اینطــور حس مےڪنم. پیرمرد،به نیمڪت رو به حوض اشاره مےڪند:اینجا بشین دخترم تا سیدجواد رو صدا ڪنم. مےخواهد به طرف ساختمان مسجد برود ڪه پســرجوانے از آن خارج مےشود. قد متوسط ، پیراهن سه دگمـہ ے آبے روشن ، شلوار ڪتان سرمه اے ، و چشم و ابرویے مشکے. در یڪ ڪلام از آن هایے است ڪه مامان بهشان عقب افتاده مےگوید،البته ڪمے خوش تیپ و خوش بر رو تر! با خنده به طــرف پیرمرد مےآید_:جونم مشدے؟ گویے متوجه حـضور من نشـده،پیــرمرد مےگوید+:بیا بابا جان،ببین این خانم چے ڪار دارن؟ و با دست مـرا نشان مےدهد،پـسـر خنده اش را جمــع مےڪند و سرش را پایین مےاندازد:سلام نمے دانم به احترام وقارش،شاید هم به احترام اعتقاداتش،از جا بلنـد مےشوم:سلام پیرمرد پس شانه اش مے زند :+من برم تو و به طرف مســجد مےرود،پسر جلوتر مے آید. :_بفرمایید،در خدمتم :+راستش.. نمےدونم....شاید شمـا جواب سوال من رو ندونید... حس مےڪنم عالمت سوال بزرگ ذهنمـ جوابے پیش پسر هجده نوزده ساله ندارد. پسر همچنان سـرپایین است، مےگوید؛ :_حالا بفرمایید بے مقدمـه و ناگهــانے مےپرسم؛ :+اسلام،به آقا اجازه داده ڪه خانمش رو بزنه؟؟ پسر از لحن تند و پرسش ناگهانی ام جا مےخورد،اما لبخند مےزند. :_بلــه شوڪـه مے شوم از جوابش،انتظار داشتم منڪر شود ، ادلــه بیاورد و حتے توجیه ڪند،اما اصلا انتظار این جواب را نداشتم. متوجه حالتم مےشود؛ :_بفرمایید بشینید من براتون توضیح مےدم مےنشینم،بهت زده،پسر هم ڪنار من با فاصله مےنشیند. نمے توانم جلوے خودم را بگیرم :+یعنے اسلام،طرفدار آقایونه؟ پسر ڪه فڪر مےڪنم سیدجواد صدایش مے زدند، همچنان لبخند مےزندع و حتے یڪ بار هم سرش را بلند نمےڪند. آرام مےگوید +:حتما به آیه ے سی و چهار سوره ے نساء رسیدین ڪه اینو مےگین. سر تڪان مےدهم؛ :+بله :_خب بذارین با یه مثال براتون بگم،فڪر ڪنید شما مسئول نگهدارے از یه بچه ے ڪم سن و سال تر از خودتون هستین،مثال معلمش! و واقعا از ته دل دوسش دارین. این بچه مدام شلوغ مےڪنه و حاضر نیست اصلا به حــرف شما گوش بده،شما هم یه انتظاراتے از این بچه دارین ڪه اصلا زیربار نمےره ،خب شما چےڪار مےڪنین؟ بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110