eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
380 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
•Ⅰ🖤Ⅰ•  یعنی:↯ ↫ نه فقط یک... بلکه چـادر یعنے: ↯ ↫تمرین ... ✅ ↫تمرین  ...✅ ↫تمرین ...✅  یعنی↯ ↫نه فقط پوشاندن سر ↫بلکه  موقع شنیدن، ↫ موقع دیدن و.... چـادر یعنی:↯ ↫تمرین  ↫دقت به  و  ↫چون نمایندۀ یک ✌ چادر یعنے:↯ ↫ تمرین  بودن ↫وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به ↫خودت و چادرت میکند ↫وقتے میرنجے و درکنارش ✔ پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو : و من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم✋ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @gordan110
با روضه حسین(ع) نفس تازه میکنم؛ وقتی هوای شهر نفس گیر می شود... 🏴 @gordan110
تنهـــا‌راه‌رسیدن‌به سعادت فقط بندگۍ خداست ...🌱 @gordan110
دوقسمت دیگه از رمان دمشق شهر عشق
✍️ دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌙 •••@gordan110
✍️ انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌙 •••@gordan110
•| چادرت هدیه ی زهراست حواست باشد |💚 °| هرکسی لایق این پوشش زهرایی نیست |❌ •| آنقدر مذهبی و مومن و با تقوایی | °| شعر در وصف تو باشد غزل آیینی ست |🎼 ❤️ @gordan110
👈   👉 مرحوم فلسفی به همراه همسرش از جایی می‌گذشتند. زن بی حجابی با طعنه‌ 😏😏گفت: بدبخت! زنش را گونی‌پیچ کرده. مرحوم فلسفی رو به زن گفت: چرا کسی روی اتوبوس🚎‌های کنار خیابان چادر نمی‌کشد؟ زن گفت: چون وسیله نقلیه عمومی هستند و ارزشی ندارند. باز پرسید: چرا همه روی خودروهای 🚗🚕خودشان چادر می‌کشند؟ گفت:چون وسیله شخصی است و باارزش است. مرحوم فلسفی گفت: زن من جزء لوازم شخصی من است و ارزشمند،نه مثل وسیله نقلیه عمومی !!!🚌 ⏺حجاب یعنی: 👈 تمام زیبایی تو برای یک نفر.👉 @gordan110
مۍ پوشد امّا☝️ سرخۍ ݪباݩشـ از دور هویداست❗️ مۍ پوشد امّا☝️ سیاهہ چشمانشـ👁 را خیره مۍ ڪݩد! مۍ پوشد امّا☝️ بوۍ دݪ انگیزش مشام هر نامحرمۍ را مۍ ݩوازد!😒 مۍ پوشد امّا☝️ رنگہاۍ اݪبسہ هایش👚👗 تحسیݩ مردهاۍ را بر مۍ اݩگیزد! و توجیہ مۍ ڪݩدڪہ می خواهم همه بدانَݩد ڪہ چادرۍ ها هم، ، ، و اݩد.!☹️ آهاۍ چادرۍ نما (پوشیدݩ چادر آداب دارد)🙂👌 بہ هر چادر پوشۍ چادرۍ ݩگویید!! بہ ها بر مۍ خورد. @gordan110
••| یکی از بچه های گردان آب قمقمه اش رو داشت خالی میکرد ... فریاد زدم: ما تو این عملیات کلی باید پیاده بریم با یه بغضی آرام گفت: حاجی خب میخواستین رمز عملیات رو نذارین یا اباالفضل‌العباس‌ ع ...|🌱•• ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @gordan110 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
هشدار💯 جاده لغزنده است؛ دشمنان مشغول ڪارند! 🚷 با احتیاط برانید، سبقت ممنوع! 🚘❌ دیر رسیدن به پست و مقام، ☝️ بهتر از هرگز نرسیدن به "امام زمان" است! حداکثر سرعت، اما بیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد! 😉 اگر پشتیبان "ولایت فقیه" نیستید! لااقل کمربند "دشمن" را نبندید! 🚫 دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع! ⛔️ با دنده لج حرکت نکنید! و با وضو وارد شوید ... ✅ چرا که این جاده، آغشته به خون مطهر شهداست! :) 💔 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @gordan110 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🎞 |بــرادرشہید| ماهمیشه تو خونمون مرور میکنیم اتفاقات مثبت در زندگی خیلی بیشتر بود. من با قبل از اعزام درست ۱/۵تا۲سال,یک فعالیتی داشتیم انجام میدادیم;مدام دفتر من بود وارتباطش تنگاتنگ شده بود با من. بچه های دفتروقتی سرصبح دفترمی دیدن از زیر زمین بیرون میاد. زیر زمین یک اتاقکی درست کرده بود;دیوارهاشو روزنامه گرفته بود. گفتم :" چرا اینجا رو اینجوری کردی؟!" گفت:"رضا هر موقع بالاشلوغ شدما بیایم پایین نماز بخونیم و هر موقع جلسه خصوصی داشته باشیم یا دعایی خواستیم بخونیم اینجا بخونیم" یه روز بچه های دفتر کنجکاو شدند ;کلید رو انداختن;ببینن داخل چیکار میکنه؟! دیدن که داره قرآن میخونه. گفتندکه اون چیزی که فکر میکردیم با اون چیزی که می دیدیم فرق میکرد. •♥️• ┄┅═ll @gordan110 ┄┅═ll