eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
380 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽 ✨️ ✨️ از دو هفته پیش که امیریل به بنگاه سپرده بود تا خانه اي مناسب شرایط من و پولِ خودش پیدا کنند، چهار مورد پیدا شد، که آن دو مورد دیگر مهم نیستند. امیریل قرار گذاشته تا پس فردا مورد اول را قولنامه کند. به طورِ کلی خانه ي نُقلی و جمع و جوري بود و خب دیگر بهتر است بگویم هست! هوووم! خب از یکی/دو هفته ي دیگر خانه خودمان می شود دیگر! باید برویم و اثاثیه مان را بیاوریم، البته بعد از تمام شدنِ امتحانات این ترمِ من! خدایا می دانی خیلی خیلی خیلی تا شکر به تو بدهکارم که بالاخره قرار است خانه دار بشویم؟! خب آن دو تا ضربه ي ناجوانمردانه يِ امیریلِ کتاب به دست بر فرقِ سرم هم به خانه دار شدنمان می ارزید! دستم سر شده و سوزن سوزن می شود. یاشار را کمی جابه جا می کنم و سرش را به سینه ام می چسبانم. پسرکم ناز و آرام خوابیده است؛ این اخلاقِ در ماشین خوابیدنش را از امیریل به ارث برده است! خب از قدیم گفته اند: پسر کو ندارد نشان از پدر!!! گوشه ي لبم را به دندان می گیرم و سر می چرخانم و امیریل که کنارم نشسته را برانداز می کنم. ابرو هایش را بالا انداخته و به من نگاه می کند. هی واي! الآن بپرسد دلیلِ نیشِ تا بناگوش باز شده ام چیست، چه بگویم؟! بگویم پسرکم به قولِ داداش سام مثلِ پدرش پیشِ کریم خانِ زند رفته است؟! به طرفم خم می شود و کنار گوشم زمزمه می کند: به چی میخندي؟! بیا! مار که از پونه بدش بیاید لانه اش می شود وسط مزرعه ي کاشت پونه! عاقل اندر سفیه به من خیره می شود و من هم خودم را به آن راه می زنم! نگاه از او می گیرم _هیچی و شیشیه بخار گرفته ي ماشین می دوزم. از لا به لايِ راهی که قطرات سر خورده ي آب روي شیشه باز کرده اند می شود نورِ مغازه ها و چراغِ ماشین ها را دید. امشب به افتخارِ جور شدنِ وامِ مسکنمان و پیدا شدنِ یک خانه ي نُقلی و مناسب، قرار است بیرون از خانه شام بخوریم و اگر بتوانم امیریل را راضی کنم تا کمی خرید هم بکنیم بد نیست! نگاهم را از شیشه می گیرم و دوباره به امیریل می دوزم. کمی خواهش و کمی مظلومیت را با هم مخلوط کنم حتماً راضی می شود! هووووف! خیرِ سرم فردا امتحان دارم ها! اَه! همان قدري که خواندم بس است! فردا، فرداست؛ چرا به خاطرش فرصت به دست آمده ي امشب را از دست بدهم؟! دهان باز می کنم تا حرفی بزنم که صدايِ اذان از همین نزدیکی بلند می شود. ناخودآگاه چشمم پیِ ندايِ رسیده به گوشم می رود و به مسجد آن طرف خیابان می رسد. امیریل به راننده می گوید که نگهدارد. برویم ✨ به قلم طاهره_الف ✍️🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀@gordan110
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽 ✨️ ✨️ نمازمان را بخوانیم بهتر است! مخصوصاً اگر بتوانم راضی اش کنم تا به خرید برویم حتماً کارمان خیلی طول خواهد کشید و نمازمان می شود، نمازِ آخرِ وقت! یاشارم را بیشتر به خودم می چسبانم و چادرم را دورش می پیچم. -بیا بریم همین پائین نماز بخون چشمانم گرد می شود: امیریل تب نداري؟! بیام قسمت مردونه نماز بخونم؟! نفس عمیقی می کشد و اخم ملایمی روي پیشانی اش می نشیند: خب چیه مگه؟! میبینن که روي ویلچر نشستی دیگه اینقدر میفهمن که با ویلچر نمیشه از پله ها بالا رفت و رفت قسمت زنونه! سرم را به طرفین تکان می دهم: بیخیال امیر من نمیتونم توي قسمت مردونه نماز بخونم...میریم خونه میخونم هوووووف! خرید را هم بیخیال می شوم! به او که گفته بودم و اجازه هم داد ولی حالا می گویم بیخیالش! دستانش را به پهلو هایش می گیرد و سرش را بلند می کند: خدایا خونه تم که با پله ساختن! بخندم یا بغض کنم یا آه بکشم و یا از روي شرمندگی گوشه ي لبم را به دندان بگیرم و سرم را پائین بیاندازم؟! خدایا لطفاً خودت بگو عکس العملِ من الآن چگونه باید باشد وقتی به قولِ امیریل "خونه تم که با پله ساختن"؟! هووووم! ترجیح می دهم امیریلِ کلافه را آرام کنم! لبخند پر دردي می زنم و با صدا و لحن آرامی می گویم: حدیث داریم که بهترین مسجد ها براي زنان خونه هاشونه.. با شیطنت و ابرو هاي بالا رفته ادامه می دهم: نیست خانوما خیلی جذابن واسه همین که کمتر جلب توجه کنن گفته شده که توي خونه نماز بخونن بیشتر ثواب میکنن...اینجاست که میگن فتبارك االله احسن الخالقین!.. لبخند کجی می زند و من پلک روي هم می گذارم: برو نمازتو بخون...من اینجا میمونم رفتیم خونه میخونم دست به سینه شده و غم مسلط می شود بر نگاهش: اینجا توي حیاط که یخ میزنی خانومم خدایا یک دروغِ مصلحتی بگویم به جایی برمی خورد؟! نه نه! نیاز هیچ وقت دروغ نمی گوید حتی اگر باعث ناراحتیِ بیشتر امیریل بشود! دم عمیقی می گیرم: چادرمو بیشتر دورم میپیچم...کلفته گرمم میکنه...تو یاشار رو ببر توو یه گوشه بخوابونش...بدو الان قامت میبندنا دستش را در مو هایش فرومی برد: بیا حداقل بریم توي مسجد یه گوشه بشین ✨ به قلم طاهره_الف ✍️🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀@gordan110
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽 ✨️ ✨️ خسته از بحث با کلافگی می گویم: امیر پله هاي ورودي رو چی کار کنیم ها؟!...من همین گوشه ي حیاط میمونم برو بخون بیا دستش را روي سرش می گذارد: میبرمت بالا از پله ها...اصن بغلت میکنم.. و مصرانه ادامه می دهد: آره اینجوري بهتره...همون گوشه هم نمازتو میخونی عصبی می گویم: امیریل توي قسمت مردونه آخه؟! بعدشم عمراً بذارم بغلم کنی! اخم می کند: مگه دست توئه؟! هوفی می کشم: اصن بیخیال بیا بریم زود شام بخوریم بعد میریم خونه نماز میخونیم...کسی که مجبورمون نکرده دست به صورتش می کشد: تا یه رستوران مناسبِ وضعیت تو پیدا کنیم و شام بخوریم و بعد توي این ترافیک برسیم خونه نماز مغربمون قضا میشه خانوم...تازه مگه نمیخواي خریدم بري؟!.. لبم را آویزان می کنم: اصلاً خرید و شام رو بیخیال...بریم خونه...اصن از همون اول بعد از دیدنِ خونه ها باید برمیگشتیم خونه مستأصل می گوید: نیاز سختش نکن دیگه...حالا که نرفتیم و اینجاییم...نمازمونو الان بخونیم خیالمون راحت میشه دهان باز می کنم تا اعتراض بکنم اما مجال نمی دهد و براي وضو گرفتن می رود. امیریل کوتاه بیا نیست و قلبم از همین الآن طپش هاي یکی در میانش را شروع کرده است! گیرم که بشود و در قسمت مردانه نماز بخوانم؛ وضو را کجا بگیرم؟! در وضوخانه ي مخصوص بانوان با آن دو پله ي ورودي اش؟! بخند دیوانه! الآن دقیقاً وقت قهقهه زدن است! حضرت مریم را که می دانی پشت سر مردان نماز خواند؛ حالا تو هم کلاً حس کن داري از ایشان پیروي می کنی! احمق بغض نکن! چه سعادتی از این بالاتر که مسجد دو طبقه باشد و تو پاي رفتن به طبقه ي دوم و قسمت بانوان را نداشته باشی؟! سخت نگیر دیوانه! کجا تو را آدم حساب کرده اند که حالا از سازنده ي مسجد انتظارِ سطحِ شیب دار و چه می دانم مناسب سازي داري؟! ✨ به قلم طاهره_الف ✍️🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀@gordan110
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽 ✨️ ✨️ ریز می خندم و آن هم چه خنده اي! خدایا کلاً خیلی خیلی شکرت که می توانم بخندم وگرنه همین جا آن قدر زار می زدم که همه فکر می کردند عزیز از دست داده ام! کلاً خیلی شکرت که این ها را می بینی و صبر می دهی و صبر می کنی! اصلاً خیلی شکرت که من زنم و نماز خواندن در خانه برایم بیشتر ثواب دارد! خدایا فقط شکرت! امیریل می آید با یک ظرف پلاستیکی پر از آب! -یاشارو بده من...اینم از آبدارخونه گرفتم...همینجا وضو بگیر...زود که نماز الان شروع میشه خب یعنی گوشه ي حیاط مسجد جوراب دربیاورم و آستین بالا بزنم و دستم را براي مسحِ سر زیر روسري ام ببرم! کلاً خیلی بیشتر از خیلی شکرت خدا که افتادم وسط این شرایط مضحک! یاشار را به آغوشش می دهم. یک دست را دورِ کمرِ پسرکم حلقه می کند و او را به سینه اش می چسباند و با دست دیگر همچنان ظرف آب را نگه می دارد. نگاه به اطراف می چرخاند و زاویه ي ایستادنش را طوري تنظیم می کند که دستانِ تا آرنج برهنه ام را کسی نبیند. جوراب از پا درمیاورم و آستین ها را بالا می زنم و عینکم را برمی دارم. خم می شوم تا آب روي ویلچر یا لباسم نریزد. ظرف را از دستش می گیرم و کج می کنم و آب در دستم می ریزم. سپس آب به صورت می پاشم و با بغضی خفه کننده، نیت می کنم. مسح ها را با صورتی ملتهب از بغضِ درونی می کشم و باز هم خدایا شکرت! آستین ها را پائین می آورم و روسري ام را مرتب می کنم. امیریل اشاره می کند که ویلچر را به سمت پله ها ببرم و خودش می رود تا ظرف را تحویل بدهد و یاشار را هم براي دقایقی به کسی بسپارد! چشم می بندم تا اشک نریزم و با دست هاي لرزان ویلچر را به جلو هل می دهم. آدمک، آخرِ دنیاست بخند!!! چند نفسِ عمیق می کشم تا بغض و اشک را به دست سرمايِ هوا بسپارم و لبخند می زنم. از همان لبخند هاي سرطانی! از همان لبخند ها که یک بیمارِ سرطانی وقتی از درد بی طاقت می شود براي حفظ ظاهر می زند! از همان لبخند ها... -چادرتو بردار برمی دارمش! چادرم را روي ساعدش می گذارد و من دمِ عمیقی می گیرم. آدمک، خر نشوي گریه کنی!!! دستانش درو زانو ها و دور کمرم حلقه می شوند و دستانم درو گردنش. فکر کن درد تو ارزشمند است، فکر کن گریه چه زیباست، بخند!!! نفس نمی کشم و او اولین و دومین پله را بالا می رود. صبحِ فردا به شبت نیست که نیست، تازه انگار که فرداست، بخند!!! ✨ به قلم طاهره_الف ✍️🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀@gordan110
پایان پارت گذاری رمان📚🦽 ۲۷پارتتقدیم نگاهتون شد دلبرا 🥺🤍 @gordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونم که بابات متنفره از من💔🚶 🎼🎵 @gordan110
خب عشق های من فردا رمان 🦽 تموم میشه میریم سراغ رمان جدید ❤🙃
همه‌چیز می‌گذرد و فراموش می‌شود، جز آغوشت❤️‍🩹. 🫂🤍 🖇❤🧸 @gordan110
تا نگردی عاشق از این ماجرا کی توانی کرد ، درک نکته‌ها 🥴🤍 🍽❤ @gordan110
اینجوری تعهد عقدتونو بگید:😍♥️ داماد:🤵‍♂👑 «به نام نامی یزدان» - تو را من برگزیدم از میان این همه خوبان برای زیستن با تو، میان این همه گواهان بر لب آرم این سخن با تو، وفادار خواهم ماند در هر لحظه، در هر جا، پذیرا می‌شوی آیا؟♥️🙊) عروس :👰‍♀💍 «به نام نامی یزدان» - پذیرا می‌شوم، مهر تو را از جان، هم اکنون باز می‌گویم میان انجمن با تو، وفادار تو خواهم ماند در هر لحظه، در هر جا!💜🙊؛ :💍🖇❤ @gordan110