eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز هم عاشورایی هست امام زمانی هست یارهای باوفا هستند شمر ویزید وعمری هست لشکر پیمان شکن کوفی هست پس حواسمان جمع باشد با گوش هایمان وتمام بدنمان گناه نکنیم تا صدای هل من ناصر ینصرنی امام زمان را بشنویم وبه کمک او بشتابیم 😥🖤❤ @gordan110
زندگی بی حسین یعنی اسارت این پیام زینب است
اگر تمام کوه های عالم ، دست به دست و پشت به پشت هم دهند و بار زینب را ساعتی بر گرده های خویش تقسیم کنند، دردم تمامشان از هم فرو می پاشند و ویران و متلاشی می شوند ❣سَلامٌ عَلی قَلبِ زَینَبِ الصَّبور❣
🤲 نیٺ دوست شهیدم میخوانم🖤✨ 🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم🌱 ِ اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛ 🍂 يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ....🥀💔 فرجہ هاا♥️ این عملم برسہ بہ دوسٺ شهیدم🌹 @gordan110
【🧡🖇】 خدا(:'' به‍‌همه‍‌پسرآاجازه‍‌نداده‍ که‍‌لباسِ‌پیامبروبپوشن ! اما‌بہ‌همہ‌دخترآ چادر‌ِ‌مادرو💔امانت‌داده‍(:♡ 🌱 @gordan110
هرزماڹ‌میخواسټ‌براےدیگراڹ‌دعاڪند میگفٺ↓ {°•من‌ڪان‌اللہ‌،کان‌اللہ‌له°•} هرڪہ‌باخدا‌باشد‌خدابااوسټ🌱:) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رسݦ‌عاشق‌نیسٺ‌بایڪ‌دل دودݪبر‌داشټن💔 @gordan110
آه‌ازاین‌مردن‌شیرین دهنݦ‌آب‌افتاد😔💔 . . . @gordan110
و قاف؛ حرفِ‌اول‌عشق‌است ! آنجا‌که‌نامِ‌تو، آغاز‌می‌شود (:🌱
•{🌼°🌱}• ○•°🌱نیست نِشانِ زندگی ◇| تا نَرِسَد ☆نِشانِ |تُو|✨ جان💛 .💙. اللهم عجل لولیک الفرج .💚.سه شنبه های امام زمانی 🌺🌺🌺🌺🌺 @gordan110
💔 و باز قصه رأس الحسین (ع)... داخل سنگر نشسته بود و قرآن می خواند، صدای سوت خمپاره ای بلند شد، سرم را پایین گرفتم، انگار ظرفی از خون روی صورتم پاشیدند.  او سرش جدا شده بود، اما هنوز لبهایش به هم می خورد و قرآن تلاوت می کرد. راوی: همرزم شهید قدوسی  و اصحاب الحسین(ع)... با اطمینان می گفت: « من شهید می شم».  پرسیدم: چطور مطمئنی؟  گفت: امام حسین(ع) را خواب دیدم، شمشیری در دست داشت،فرمود «پشت سر من بیا» و من رفتم.  راوی: مادر شهید علی سالاری  و تو گفتی یکی مثل قاسم... 13 ساله بود که جبهه رفت، سنش کم بود برش گرداندند، اینبارزیر صندلی قطار مخفی شد و رفت، به فرمانده اش گفته بود «اگر صد بار هم مرا پس بزنید، باز هم برمی گردم». به هر بهانه ای بود تا خط مقدم رفت و آنجا... راوی: پدر شهید حسین مزینانی عطر بین الحرمین دارد او... با خنده گفت: می خواهم شهید شوم... و گفت که می خواهد مثل عباس(ع) دستش را و مثلحسین(ع) سرش را تقدیم کند. وقتی که او را آوردند، خمپاره سر و شانه اش را با خود برده بود.  راوی: مادر شهید علی ابوچناری  حکایت عطر خاک و خون حسین(ع)... تیر خورده بود، نزدیک رفتم و تکانش دادم... از خون او عطری در فضا پیچید که هنوز بعد از سالها آن را احساس می کنم... امام عشق است حسین(ع)... همین که از مدرسه بر می گشت، شروع می کرد بلند بلند نوحه خواندن. می گفتم: مادر جان الآن که ایام محرم نیست، مردم می شنوند و می گویند پسر فلانی دیوانه شده! او می گفت: درست می گویند، آخر من دیوانه ام، دیوانه عشق حسینم. بگذار بگویند من عاشقم، عاشق حسین و کربلایش.  راوی: مادر شهید فاطمی  یکی مثل وهب... عازم جبهه بود، موقع رفتن گفت: مادرم !می خواهم مثل مادروهب عمل کنی. مرا در راه خدا بزرگ کردی و هدیه نموده ای، زیاد نگران تحویل پیکرم نباش.  راوی: مادر شهید مراد علی مرادپور  از حسین آموخته... در هوای سرد شروع کرد به آب تنی! پرسیدم چه کار می کنی؟  گفت: غسل شهادت !می خواهم با بدنی پاک پرواز کنم. همان جا وداع کرد و گفت: نگران نباش، «حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست).  چند ساعت بعد برفهای منطقه از خونش رنگین شد.  راوی: همرزم شهید محمد قوی پنجه  هل من ناصر ینصرنی... آمده بود خداحافظی. گفتیم: ان شاء ا... وقتی این دفعه برگردی، فکری برای دامادی ات می کنیم! خندید و گفت: امام حسین(ع) مرا دعوت کرده! فرشتگان منتظرند... .  راوی: خواهر شهید محمد عباسی  برادرم عباس... رفته بودیم سرمزار برادر شهیدش. رو به من گفت: مرا این جا کنار برادرم عباس دفن کنید و روی تابلویی بنویسید: «الهی رضا برضائک تسلیماً لامرک».  مدتی بعد در کنار عباس جا گرفت.  راوی: خواهر شهید علی رضا عاصمی  بوسه بر گلوی او... آخرین بار موقع خداحافظی، زیر گلویش را بوسیدم و به خدای حسین سپردمش! وقتی او را آوردند، جای بوسه ام، ترکش خورده بود و... مادر شهید مهدی منصوب  بشارت برای یاران حسین(ع) در وصیت نامه اش نوشته بود، عشق به شهادت در درونم موج می زند.  راوی: مادر شهید داوود مهدی نژاد @gordan110
دوقسمت دیگر از رمان زیبا وجذاب دمشق شهر عشق
✍️ هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌙 •••@gordan110