eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻چقدر از مَنش این دور شدیـم 🍂آنقدر خیره بہ دنیا شده و شدیـم 🌻 معذرت ازهمہ خوبان و همہ همرزمان 🍂ما براے وصلہ ے ناجور شدیـم 🌻شهدا را یاد ڪنید با ذڪر ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @gordan110 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌ـــ[یـابـقـیـة الله🌱]ـــ • .‌ ‌+به قولِ شهید آویــنی؛ حزب الله اهل ولایٺ است و اهل ولایت بودن دشوار است، پایمردۍ می‌خواهد و وفادارۍ :) یک کنــــجِ دنج برایِ تعقُڵ!↻ - مطالبِ ولایــی📿 - بیــو 🔖 - پروفــایلِ معنوي! این‌جا هَمــہ چیز پیــروِ خطِ آسِدعلیستــ ^^ (🦋🌙..؛ شاید هَم دیوانگےツ +مارانذوردلخوشےزهراڪنیدツ •@gordan110
‎ سر دسته‎ راهزنان یكی از علماء از كربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند. آن عالم می گوید : « من كتابی داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یكی از سارقین گفتم من كتابی در میان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده اید و اگر ممكن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد». آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم كتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ». گفتم: « رئیس شما كجا است ». گفت: « پشت این كوه جایگاه او است » . لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم كه رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت: « این عالم یك كتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم ». من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدی كجا؟ ». گفت: « درست است كه من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی كه هست، انسان نباید رابطه‎ی خود را با خدا به كلّی قطع كند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلكه باید یك راه آشتی را باقی گذارد. حالا كه شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ». و دستور داد همین كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم. پس از مدّتی كه به كربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم كه با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می كرد. وقتی كه مرا دید شناخت و گفت: « مرا می شناسی؟ » گفتم: « آری! » گفت: « چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفیق توبه و زیارت پیدا كرده‌ام ».[1] [1] . كتاب پاداشها و كیفرها.   @gordan110
یادمان باشد یکی از ویژگی های یاران امام زمان اهل توبه واستغفار بودن است خدایا همه ی مارا ببخش
‼️ بانوی من ..✨ مبادا پیام عاشورا را .. فراموش کنی! نانجیبان برای کشیدن .. چادر زینب جنگیدند ..! تو .. مدافع چادر زهرا باش! درست مثل زینب! ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @gordan110 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
إِلَهِي ! أَنْت كمَا أُحبُّ فَاجْعَلْنِي كمَا تُحِبُّ ... خدایا ! تو آنچنانى كه دوست دارم، مرا هم چنان كن كه دوست دارى ... 📚 مناجات امیرالمومنین (ع)
تو می آیی شهیدان نیز باز میگردند و آوینی روایت میکند فتح نهایی را...🌱
بعضی از اعمال و گناهان مانع اجابت دعا هستند . یکی از آنها [ دل شکستن ] می باشد . متاسفانه بعضی از ما به راحتی دل میشکنیم و توفیقات را از خودمان سلب میکنیم .... ✍استاد فاطمی‌نیا
همگانے!✋🏻 پ.ن⇩ در پے هتڪ حرمٺ مجدد مجلھ فرانسوے بہ ساحٺ اڪرم ﴿صلے اللہ علیھ و آلہ و سلم﴾ بدید...حتے با لینڪ ڪانآلِ خودتون!✌️🏻 فقط نشون بدید ما... نزارید این انتشاراتیہ ڪارش ادامھ پیدا ڪنھ(:
🕊 شهید محمدحسین علیخانی در روز اول فروردین سال1350 در کرمانشاه به دنیا آمد. فرمایشات مادر ایشان: از دوران کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به ائمه اطهار علیهم‌السلام و انجام واجبات و ترک محرمات داشت؛ از شش‌سالگی نماز را به طور مداوم و اول وقت می‌خواند و می‌گفت باید با امام زمان (عجل‌الله) نماز اول وقت بخوانیم و اگر نماز ما اشکالی داشته باشد به برکت نماز امام زمان نمازِ ما هم بالا می‌رود اهل ایمان و تقوا بود و در تمام دوران زندگی یک لقمه حرام نخورد. حسین هر مسافرتی که می‌خواست برود من را با خودش می‌برد اما زمانی در مشهد بحث اعزام او به سوریه پیش آمد، به من گفت مادر یک عمر برای دولت کار کردم و حقوق گرفتم، الآن حرم حضرت زهرا (علیهاالسلام) در محاصره قرار دارد و ما باید با جان و مالمان از این حرم دفاع کنیم و اکنون اسلام احتیاج به خون دارد. تاریخ و نحوه شهادت: در تاریخ 15 شهریورِ سال 95 زمانی که در منطقۀ حلب سوریه محاصره می‌شوند، در آن موقع باید یک نفر به عنوان خط‌شکن جلو می‌رفت تا مسیر را برای ادامه عملیات باز شود. حسین با وجود اینکه فرمانده عملیات بود اما چون کسی حاضر نشد به عنوان خط‌شکن جلو برود، خودش داوطلب می‌شود و به همراه دو نفر از دوستانش می‌رود و هر سه شهید می‌شوند. @gordan110
دوقسمت دیگر از زیباترین رمان رمان دمشق شهر عشق
✍️ از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌙 •••@gordan110