eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
⁦✍️⁩⁦⁦🖇⁩ اوایل ‌جنگ ‌بود🔗 ومرز‌ها دست ‌عراق ‌بود..⁦⁦🖐⁩ باحسرت‌بہ ابراهیم گفتم:⁦🗣⁩ «یعنےمیشہ مردمِ ما راحت🍃 از این جاده عبور کنن🚶‍♂️🚶‍♂️ و بہ شهر خودشون برن؟🌇 ابراهےم گفت:👤 «چےدارے میگے!🍀 روزے میاد که ازهمین جاده⁦🌁 مردم ما دستہ‌ بہ‌ دستہ⁦🖐⁩ به کربلا سفر مے‌کنند..»⁦❤️⁩ ] | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
•°~🕊 شھیدآۅینے‌مے‌گفٺ: باݪے‌نمیخواھم... این‌پوٺین‌ھاے‌كھنہ‌ھم‌میٺواند مࢪابہ‌آسمانھاببࢪد . . من‌ھم‌باݪی‌نمیخواھم... بے‌شڪ‌با'ݘادࢪم'ھم‌مێ‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)) چادࢪِ من،باݪ‌پࢪوازمـن‌اسٺ . .🌱 ♥️ ] | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
↻🧡📙↯ اونجاکہ‌خدامیگہ:📖 ﴿ قــالَ‌لا‌تَخافاً،إنَّنِي‌🌱 مَعَكُما‌أسمَـعُ‌وأري ﴾🌙 «نترسید؛خودم‌هواتونو‌دارم..!» 🍭 –چقدردل‌آدم‌قرص‌میشه!!! :)♥️ ] | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 1...افرادی که طلاق گرفته اند 2...افرادی که پدر و مادرشان طلاق گرفته اند 3...افراد با کف پای صاف 4...افراد با کمر غير طبيعی 5...افراد کم خون 6...کسانی که يک بار در مرحله ی تحقيقات رد شده اند 7...از سن آنها گذشته باشد 8...پا پرانتزی ها 9...معدل زير 10 10...عضويت در گروهک ها 11...داره ی پرونده ی سياسی 12...دارای پرونده ی کيفری 13...دارای مشکل قلبی 14...دارای مشکل روانی 15...دخترانه دارای رابطه خيلی زياد 16...دختران با نام مستعار اصلی خارجی 17...چشمان ضعيف 18...شکستگی استخان های اصلی 19...جراحت های منجر به در گيری 20...فوق ديپلم ها 21...خارج بودن خانواده ی درجه ی يک 22...عرق کف دست 23...زير ديپلم ها 24...تعهد داده ها به سازمان های ديگر 25...فوق ليسانس ها 26...دکتر ا به بالا 27...ليسانس با رشته ی غير مرتبط با نظام 28...افراد دارای قند خون 29...افراد دارای دندان خراب 30...واريکوسل دار ها 31...پسران دارای رابطه ی مقعدی 32...افراد دارای مشکلات مقعدی 33...دماغ عملی ها 34...افراد نقص عضو 35...معافيت پزشکی خدمتی 36...معاف از رزم های خدمتی 37...عدم رضايت همسر دختر 38...عدم رضايت پدر دختر 39...سوختگی های شديد پوست 40...رده تحقيقات از پدر شخص داوطلب
گردان ۳۱۳
لینک ناشناس گردن313دخترونه 💚 منتظر سخنان شما هستیم💐☺️ https://harfeto.timefriend.net/16219422700612
نظراتتون رو در لینک ناشناس با ما در میون بزارید 😇🌸 منتظر نظرات شما هستیم 🍃✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت27 -آبتین- ...بساط کشتی گیری پسرا به راه بود! نزدیکتر که رفتیم،امیر علی پس کله یکی از پسرا که واستاده بودو تشویق میکردو پشتش به ما بود رو نشونه گرفت ویک پس کلگی خوشگل مهمونش کرد؛و طوری زد که بنده خدا،ناخداآگاه دوسه قدمی به جلو پرتاب شد وقبل ازینکه بیفته،تعادلشو حفظ کردو با دستی که به پشت گردنش گرفته بود،فورا چرخید وانگار اصلا انتظار این اتفاقو نداشت!تو ذهنم منتظر یک دعوا یا تندی بودم ولی تا چشش به ما افتاد،لبخند رو لبش آورد وبلندو منظور دار گفت: -:آقایون خبررررداااار!...فرمانده اومد😅 یهو همشون با اون لباسای بسیجی به خط شدن واوضاعو جمع وجور کردن!...این حرکتشون خنده دار بود ولبخند پهنی به صورتم آورد...امیر علی دقیقا مثل یک فرمانده،استایل گرفت ودستاشو پشتش برد وبهم گره شون زد!: -:سلام علیکم برادرا!🧐... سلام های آروم وبعضا نیمه کاره وبا حال گرفته از سمت بچه ها شنیده میشد!برام عجیب بود این نظم...شبیه به یه اردوی نظامی🤔...: -:آقا حیدر!...گفتم مهمون داریم...درسته؟! اون پسر بنام حیدر،لبخند توجیه به لب آوردو گفت: -:بله...گفتیم جمعمون گرم وصمیمی باشه دیگع😁... -:خداقوت!🤨 -:دیگه به بزرگی خودتون ببخشین!😅 -:آقایون یه استراحت5 دقیقه ای بکنید که باید بریم... -:چشم یهو همشون ریلکس کردن وچن تایی روی موکت بزرگ زیر درخت دراز کشیدن ومشغول صحبت شدن... امیر علی یهو اون لحن نظامی رو گذاشت کنار وآروم بیخ گوش حیدر زمزمه کرد: -:بیا من باتو کار دارم... بعدم از من خواست که باهاشون برم سمت ماشین وکمی که از جمع فاصله گرفتیم گفت: -:حیدر من به تو چی بگم آخه!...خیر سرمون ما اردوی بچه های پایگاه ها رو علم کردیما!...الان اگه اونا میومدن وتوهم که کلا حواست پرته،جلوی فرمانده ها خیلی زشت بود این اوضاع... -:شرمنده داداشم😅...تا اومدم آماده باش بدم دیدم وضعیت حساسه...نبرد تن به تن بود دیگع... -:کی تو شفا پیدا میکنی؟!ای خدا... با خنده اینهارو میگفت وبنظر میومد رفقای صمیمی ای باشن! رفتیم سمت ماشین عمو ابراهیم...از وقتی پیاده شدیم خبری از عمو نیست ونفهمیدم منو به امیر علی سپردو کجا رفت؟! امیر علی که سوییچ رو از عمو گرفته بود در چند قدمی ماشین،صندوق عقب رو باز کرد ومن وحیدر دنبالش راه افتادیم...صندوق عقب رو کاملا باز کردو دوتا دروازه کوچیک ویه توپ فوتبال قرمز رو دراورد.توپ رو داد به من وخودش وحیدر،دروازه هارو دستشون گرفتن ورفتیم سمت بچه ها اما قبل از اینکه بهشون برسیم،امیر علی راهشو کج کردو از پله ها بسمت زمین خالی وخاکی اونطرف پادگان به مسیرمون ادامه دادیم... یکمی که رفتیم،عمو ابراهیم ویکی دوتا از آقایون با لباس بسیجی رو دیدم که بسمت ما میومدن...وبه دنبالشون یک آقا با کت وشلوار مشکی بود که وقتی بهم رسیدیم وسلام وعلیک کردیم،عمو منو بهش معرفی کرد...: -:...ایشون آقا آبتین حقدوست هستن...آبتین جان!اگه میشه باما بیا...مسئله ای هست که لازمه آقای اسلامی باهات درمیون بزارن... به نشونه تایید سری تکون دادم وگفتم: -:باشه... کمی مضطرب بودم ونگران!نمیدونستم جریان چیه واگه عمو ابراهیم ازم نمیخواست اصلا باهاشون نمیرفتم...رفتیم سمت یک کانکس سفید رنگ وکمی رنگ ورو رفته...عمو در رو باز کرد برامون وبعد از تعارفات،آقای اسلامی ومن وبعد خودش اومد تو...چراغ رو که زد یه موکت وچنتا پشتی وپتوی تاشده که کنار دیواره های کانکس انداخته بودن معلوم شد... نشستیم...گوشه کانکس؛من وعمو یه طرف وآقای اسلامی طرف دیگه...عمو شروع کرد به صحبت...: -:...خب...آبتین جان!آقای اسلامی از اطلاعات هستن ومن بهت اطمینان دارم که این جریان بین خودمون میمونه... رو به آقای اسلامی گفتم: -:اگه زودتر بفرمایید جریان چیه متشکر میشم... بعد از این دیگه حرفها بین منو آقای اسلامی ردو بدل میشد وهمه حواس منو درگیر فضای عجیب صحبت ها کرده بود!...وتازه متوجه میشدم که زهرا چرا اینطور گارد میگرفت در مقابل پول ومال ومنال بابا واطرافیانش وخیلی چیزای دیگه 🤐... -:...قبل از هرچیز دیگه ای بگم که من به محض ورود خواهرتون به مسجد وفضای پایگاه باهاشون صحبت کردم وهمه این مسائل رو بهشون گوشزد کردم چون شما شرایط خاصی دارید ولازمه که بدونید... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت28 -ابتین- ...-:...ولازمه بدونید!ببینید...مسجدی که شما واردش شدین درگیر چندتا حزب مختلف سیاسی وغربگرا وانقلابی وغیره شده که هرکدوم تلاش میکنن اون رو پایگاه ومحملی برای اهداف خودشون قرار بدن...مثل کاری که آقای صولتی انجام داد...ودر همون لحظه ماهواره ها روش کار کردن!ما آدم بی بی سی هم توی مسجد داریم...همونجور که بچه های انقلابی هم داریم!حالا،با همت حاج سید،مسجد وپایگاه مسجد،در دست بچه های انقلابیه وقالب افراد پایگاه،بچه های خودمونن...اما...نفوذی هم از همه مدل هست!...کسانی هستن که مخالفت میکنن اما نفوذی نیستن ودر اون بین،اهل نفاق،رخنه کردن!...ببینید...از لحظه اولی که خواهرتون وارد جمع بچه ها شدن،تلاش بر این شد که به لحاظ سیاسی وبصیرتی آگاهیشون بالا برهواز طرفی امنیت جانشون تامین شد وصد البته که این بستگی به مدیریت خودشون داره... -:ببخشید!امنیت جونش؟!!😳...متوجه نمیشم! -:مثل اینکه...شما از روال کاری پدرتون واطرافیانشون خبر ندارید😔!...یکم سخت شد! و بعد نگاه های متفاوتی بین عمو وآقای اسلامی ردو بدل میشد وبیشتر کنجکاوی منو برمی انگیخت!گفتم: -:من میخوام بدونم!...عواقبشم میپذیرم!... عمو بالاخره سکوت رو کنار گذاشت ولحن کلامش به نگرانی ،آغشته بود...: -:...ببین آبتین!معذرت میخوام ولی خودتم میدونی که به اندازه زهرا،تحمل سکوت ویک گوشه نشستنو نداری!...اگه یه اشتباه کوچیکی از هرکدومتون سر بزنه...عواقبش فقط برای یک نفر نیست!...نگرانم که تو از این چاقو اشتباه استفاده کنی...میدونی که با چاقو میشه جون نجات داد وهم میشه که جون گرفت وتباهی به بار آورد!...آبتین!این خیلی مهمه که بدونی وبتونی سکوت کنی ... -:عمو!مگه نمیگین که دونستن این اطلاعات،جون زهرا رو نجات میده!...منم برای محافظت از زهرا باید در جریان این موضوع ها قرار بگیرم! آقای اسلامی گفت: -:باید مطمئن باشیم که بعد از این،تندروی وتعصب بخرج نمیدی...باید مطمئن باشیم که بعد از این بچگی وآتیش نوجوونی رو میزاری کنار وبزرگ میشی!...وگرنه با جون خیلیا بازی میکنی!متوجه هستی؟!! جریان خیلی مهم بنظر میرسید و من رو خیلی نگران میکرد...واز طرفی کنجکاو وکوشا برای فهمیدنش!...سکوتی میکنم وبه فکر فرو میرم...باید چیکار کنم!این موضوع عجیب وخطرناک بنظرم میاد!و با این تاکیدهایی که بهش میشع...نگرانتر میشم!...اما زهرا...اون میدونه...اگه منم بفهمم زهرا میتونه کمکم کنه تا زودتر باهاش کنار بیام...من باید بدونم؛چی باعث میشه که زهرا اینطور متفاوت بشه؟!...من میتونم بزرگ بشم!بخاطر زهرا...بخاطر حفاظت از زهرا! -:من میخوام بدونم!قول میدم که کوتاهی نکنم...قسم میخورم که بی کلگی نکنم!...اما باید بدونم...چون چه بخوام وچه نخوام،من وخواهرم درگیر این بازی خواهیم شد وبا ورودم به جمع بچه ها ومسجد،بطور جدی تر،در معرض تهدید خواهم بود!...پس باید تا وقتیکه که فرصت هست بدونم که سرو ته این داستان چیه! سکوت دیگری بینمون ردو بدل شد وبالاخره آقای اسلامی قانع شد تا شروع کنه: -:...باشع!...ولی چن تا شرط داره!... به عمو نیم نگاهی انداختم وبه آقای اسلامی گفتم: -:بفرمایید... -:...امیدوارم که بخاطر خواهرتون که شده،بهشون پایبند باشید... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان😊👋 دوتا پارت جذاب تقدیم نگاه هاتون🌷👆 ...پارت های اکشن وهیجانی وجذاب وکلیدی ای تو راهه🖋📚...پس👇 با ماهمراه باشید رفقای انقلابی😎👊 و.. رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊 | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350 نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊 پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@salavatbarmohamadvalash لینک کانال پویش نذر صلوات برای مجلسی کارآمد و.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱آیت الله جوادی آملی: مواظب باشید این نظام نه به آسانی بدست آمده و نه به آسانی برمی‌گرده.اگر معاذه‌الله کمترین آسیبی ببیند تمام لعنت‌های گذشته دامن گیر ما می‌شود، این امانت الهی است. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ╭─┅═✧ ✿✿✿✧═┅─╮ 🆔 @tolid_whc ╰─┅═✧✿🎨✿✧═┅─╯
💌 ٔ *✍🏼چقدر زیبابود اگر روی تابلو های شهر بنویسند :* مسیر لغزنده است دشمنان مشغول کارند! با احتیاط حرکت کنید سبقت ممنوع... *دیر رسیدن به پست و مقام* بهتر است از *هرگز نرسیدن به امام زمان (عج)* حداکثر سرعت ، بیشتر از سرعت ولی فقیه نباشد. *اگر پشتیبان "ولایت فقیه" نیستید لااقل کمربند دشمن را نبندید!* دور زدن اسلام واعتقادات ممنوع بادنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید ... *این جاده مطهر به خون* *شهداست* 🌻🌻🌻
🔻یک خانم اهل غزه پول و طلای خود را برای ساخت موشک‌های مقاومت اهدا کرد... پ.ن: یه عده هم تو ایران حاضر بودن موشک رو بدن تا پوشک ارزون شه. غافل از اینکه مسبب گرونی پوشک و اقلام دیگه هم بود و هست ] | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
❲همینجوری بمون :) نزار تغییرت بدن این آدمای بد :)✌🏻❳ #استورے #فَــــــرمانــ_ده_] #مرد_میدان #یافاطمة_الزهرا #امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
چه نوع پستی بیشتر بزاریم ⁉️ 🤓🦋 👇🏻 https://EitaaBot.ir/poll/d8knpg
🕊•| سلام‌دوستان‌ِ‌جان✋ صبحتون‌بخیر🌷 به‌دوشنبه‌۱۰‌خرداد‌☀️ خوش‌اومدین☺️ خواستم‌یادآوری‌کنم🦋 این‌صبح‌هرگز هرگز🌾 به‌زندگےشمابرنمیگرده‌🌼 بلندشین‌وازش‌استفاده‌کنین🌿 ̇༄ ➕
با قرآن 💚🌱🌿💚🌱🌿💚 💚🌱🌿💚🌱☘️ 💚🌱🌿💚 صفحه ی ۴۸📖 💚💚ثواب تلاوت هدیه به محضر امام زمان (عج)🌱🌱 💚💚جزئ سه سوره بقره 💚🌱🌿 💚🌱🌿💚🌱🌿 💚🌱🌿💚🌱🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس نظام را یاری کند خدا یاری اش می کند.... کلیپ بسیار زیبا.. نشر حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕🏻 💅🏻 دختر خانمےڪہ‌توسط‌مداحے (شھید گمنام) در اردوے راهیان‌نورمتحول‌شد♥️🌿 ┄┄━•❥🌸•❥‌━┅┄┄ . .
▪️پرونده ویژه شهید 🔴 خواهر ابراهیم هادی می گفت : 🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، 🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. ❤️طرف شد، به رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شد... ‼️ اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم!! اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 . . . . . . . .🆔 http://Eitaa.com/ahadith
. 🌴🌴 هر کی رای نمیده بخونه....👇👇😔 باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیری که آزاد شد. وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ ◽️و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم. ◽️سالها در سلولهای انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت ⚪️ قرآن را کامل حفظ کرده بود، ⚪️ زبان انگلیسی می‌دانست ⚪️ برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🌷حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🌷بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد. دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم. این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم. حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... خاطرات دردناک ناصر کاوه چه پاسخی بدیم که میگیم ما رای نمی دیم .... 🌴😔اینها بخاطر حفظ نظام و رهبری و امنیت و دشمن شاد نکردن انقلاب این همه زجر کشیدن... وما امروز با تمام بی ادبی میگیم نظام برای ما چکرده‌.... ما برای نظام چکردیم.؟؟؟؟ 🌴🌴🌹ما بخاطر شهدا رای میدیم. اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
. .مطالعه👆👆
سلام دوستان همراه رمان جذاب 《میداندار》😊👋 باعرض معذرت امروز پارت گذاری نداریم
آقا جان شما فقط امر کن من رای که هیچ جان هم می دهم برای شما🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جان شما فقط امر کن من رای که هیچ جان هم می دهم برای شما🌹