eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
380.4K
دلتون‌کجاست...؟!🚶🏻‍♂ استادپناهیان
سلام عزیزان ورفقای همراه با کانال 《گردان313دخترونه》😍👋 بچه ها! 906تایی شدنمون خیلی مبارررررررررک😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 دوستان همگیتون خوشومدین🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از همراهی شما خیلی خوشحالیم😁😊🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتما ببینید ومنتشر کنید👆 راز عاقبت بخیری خودمون وفرزندانمون؛حتما تا آخر ببینید🌸
💚•|بِسْــم‌ِرَب‌ِّاݪْمَهدی(؏)|•💚 🖐🏻☘
روزی اگر به شما گفتند:چطور میتوانی عاشق دینی باشی که دخترانگی ات را محدود میکند؟ فکر میکنم این بهترین جواب باشد برایشان..... ° | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود
واقعا خیلی مبارک باشه‍❤ بفرمایید اینم شیرینی 900 تایی شدنمون 🍰🍰🍰 تامیتونید زیادمون کنید پشیمون نمیشید😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت42 -آبتین- ...-:تو از کجا میدونی پلیسا اومدن؟!پلیسی نبود که!... نشست روی صندلی کنار درو گفت: -:اون دوتا آقا با لباس شخصی رو من دیده بودم تو مسجد!اومده بودن با آقای اسلامی صحبت کنن...میشناسی آقای اسلامی رو؟! -:اوهوم...ولی...از کجا معلوم اونا پلیسن آخه😓 -:اونا همیشه مواظبمونن...حاج سید اونارو بهم نشون داد وگفت که حواسشون بهمون هست ومواظبن اتفاقی نیفته برامون واگه متوجه تعقییبشون شدم نترسم... -:خو چرا الان هول کردی😶؟!! -:برای اینکه حتما کاسه ای زیر نیم کاسه اتفاقیه که برای سمیرا افتاده!وگرنه نمیومدن تو بیمارستان...تا دیدمشون یکیشون با سر به سمت اتاق دایی اشاره کرد که ینی بیایم اینجا... -:زهرا من نمیفهمم چی میگی تو؟!!😓 -:بیا بشین الان دایی میاد سه میشه همه چی...بعدا برات میگم...تازه اونطرفت،گوشه دیوار دوربینه... چرخیدم ونگاهی انداختم...و بله!دوربین بود...متعجب وهیجان زده ولی کنترل شده،همونطور که سمتش میرفتم گفتم: -:حواست جمعه شیطون!شمه کاراگاهیت خیلی خوبه ها... نفس عمیقی غرقه در افسوس کشید وگفت: -:من دوساله تو این داستان گیر کردم...فقط یه خدایی دارم که با وجودش همه حسرتارو انداختم دور! روی صندلی کنارش جا گرفتم و گفتم: -:ینی نمیترسی؟! -:چرا...چرا میترسم ولی...یه چیزی رو همون اول که وارد مسجد شدم،همون روز اول یاد گرفتم که...آرامش میده بهم... -:چی یاد گرفتی؟! -:یاد گرفتم...«الا بذکر الله تطمئن القلوب»! دیگه هیچی نگفتم...نگاهش پر از حس نا آشنایی بود که منو مبهوت خودش میکرد...اون به روبرو نگاه میکرد ومن...به چشمای آروم ولبهایی که انگار درد ودل میکردن با معبودشون اما با یه کلمه؛با یه ذکر کوتاه حرفهای دل زهرا انگار،میرفت تا قلب آسمون!یک ذکر اون انگار سقف دنیارو میشکافت وبه اوج میرفت وهمونطور دل من رو...دل من سوق میگرفت بسمت این غریب آشنا!؛این کلمات کوتاه چیه که من رو هم مغلوب خودش کرده... به ناگه از اون حال باصفا وعجیب یه لحظه ای درومدم!یه حس سنگینی پیدا کردم توی دلم اول وبعد تو چشمها وگوشهام وسرتا پا وجودم...خدایا اون...اون چی بود؟!!!🤭😦... یهو در باز شد ومن مضطرب والبته هنگیده(😦)از جا پریدم!بلند شدم ورو به در ایستادم...هووووووف!دایی بود... -:چی شده دایی جان؟!! دایی با برخوردن به قیافه هنگیده وپر از استرس ومجهول من این سوالو پرسید!(ای آبتین خل!چت شده تو یهو آخه ضایع؟!!😬🤦‍♂️)خودمو جمع وجور کردم وگفتم: -:اممممم...سلام دایی!...هیچی!خوبم😅😁 و با یک لبخند خیلی ژکوند نشستم سر جام...هنوز گیج بودم!اصن انگار موجی شده باشم😦🤐!...چن بار پلک زدم وچشامو فشار دادم... صدای آروم زهرا پیچید تو گوشم: -:داداشم خوبی؟! سری بمعنی تایید تکون دادم وسعی کردم از مبهوتی در بیام...خوبم!آره خوبم!ولی...چیشد؟!!من چم شد یهو؟!!(🤔🤔🤔) 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت43 -نیوشا- ...دایی نشست رو صندلی پشت میز وگفت: -:نیوشا این داداشت چشه دایی جون؟! لبخند محوی زدم وگفتم: -:زهرا خانوم هستم دایی جون!داداش گلم هم حالش خوبه خوبه!هیچکارشم نیست...عالیههه داداشم😌🌱... -:اوهوع!...مغز اینم شستشو دادی دختر؟! -:شستشوی چی دایی؟!داداشم به این گلی به این جذابی به این مردی به این شاخه شمشادی به این... -:باشع بابا...باشه... -:داداش من و شستشوی مغزی....!اصن داداش من انقد فهیم❤️! -:اوووووو...کشتی مارو بابا!...مامانت که برا ما ازین هندونه ها نداشت تو از کی به ارث بردی دختر؟! آبتین پیشقدم شدو جواب داد: -:هندونه نیست اینا دایی جون!...اینا یه چشمه از دریای مهربونیه زهراست!...یه آبجی زهرایه و...یه دریا خوبی😍🌱! لبخندی شیرین از خوشحالی رو لبم نشست وسرمو انداختم پایین از خجالت☺️!دایی که واقعا هنگ کرده بود با تعجب گفت: -:شمادوتا دیگع معرکه این بابا😳😲!خوشبحالتون که همو دارین دایی جون... بمحض اینکه حرفش تموم شد،صدای تقه ای که به در خورد توی اتاق پیچید...دایی با همون حالت ذوق وتعجبش گفت: -:بفرمایید... دلشوره افتاد به جونم(خدایا خدایا خدایا خدایا خدایاااااا...کمک کن!)نفس عمیقی کشیدم ونگاهم رو پایین انداختم وجمع وجورتر نشستم...وبا باز شدن در دلم فروریخت...لا اله الا الله رو زیر لب مروری کردم وبا شنیدن صدای مردانه ای از سمت در سکوت کردم...: -:سلام آقا!شامتونو آوردم... -:بیا تو... یه آقا ویه خانوم جوون وارد اتاق شدن ومشغول چیدن میز ها از غذای پر از تشریفات باب دل دایی شدن...دوتا میکس جوجه وکباب با دسر وسالاد ومخلفات برا من وآبتین وبعدهم خودش...وبعد رفتن!معترضانه گفتم: -:دایی جان چخبره؟!! -:چیزی نیست که دایی...بخورید که حتما خیلی گرسنه این... با صدای زنگ تلفن کنار دستش حرفشو ادامه نداد وجواب داد: -:بله...اوهوم... بعد گوشی رو گذاشت ویه یادداشت از زیر بشقاب برنجش برداشت وریزبینانه مشغول خوندنش شد وهمونطور که چهره اش درهم میشد با لبخندی از سر حرص همونطورکه برگه رو کنار بشقابش روی میز جا میداد گفت: -:تنها هم که نیومدین دایی جون! ای وای!!(🤭😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥) 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان همراه😊👋 وقتتون بخیر🌸 دوتا پارت قشنگ ومعرکه وجذاب دیگه تقدیم نگاه های بصیرتون😍👆 ممنون از رفقایی که رمان جذاب خودشونو به رفقا ودوستاشون معرفی کردن ومیکنن😍👏🌷 از همگی تون متشکریم ولطفا همچنان رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنین👊 | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
الیاس شرافت 50ساله رئیس بانک وبرادر الهه شرافت(مادر) از همکارای پروپا قرص بابای زهرا وآبتین وبشدت مطیع ارسلان الهه بخاطر اینکه پای خودشو داداشش توی کار گیره سعی داره قبل ازینکه مدارک بیشتری علیه الیاس دست ارسلان بیفته اونو از کار بکشه بیرون اما الیاس گوش نمیده...
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350 نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊 پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا