علیکم السلام.احوال شما...
صدای التماس دعا خواهر را میشنید.....
خانمِ همراه آن آقا پرسید؛شما مال این شهرید؟؟
گفت؛ ما از شهرستان اومدیم...
اومدیم اینجا.
سفرِ اولمونه...
گفتیم اول بیاییم اینجا بعد بریم خانه اقوام.
.
دریا چیزی نگفت...چون زیاد حوصله آدما رو توی خلواتاش نداشت..دوست داشت کنار قبر شهید همیشع تنها باشه...
دریا نفس راحتی کشید و چادرش را بالا کشید.گفت بله عزیزم.بفرما...خیلی خوش اومدین ..ما در خدمتیم...
گفت من واین اقا زن وشوهریم.
دریا گفت.بله میشد حدس زد..
من یه مشکلی دارم میخوام برامون دعا کنید
خانم گفت؛من از همسرم خوشم نمیاد.
مامان وبابام گفتن پسر خوبیه..منم به اکراه قبول کردم که قبولش کنم..
نمی تونم باهاش کنار بیام...
دوست دارم با این قضیه کنار بیام.
.
دریا نمی دونست چی بگه!!!
اما دست بدامن شهید محمد شد..توی دلش نجوا می کرد.آقامحمد من چی بگم؟؟
درحالیکه شهدا از قبل همه چیز را مهیا کرده بودن.
دریا پرسید.چرا؟؟
مگه مرد بدیه؟؟
گفت.نه...مرد بدی نیست.اما بدلم نمیاد..
دریاگفت...درسته که کارعشق با دله..اما عقل هم قدرتِ خوبی داره برای توجیه دل...
دلتو با عقلت مجاب کن.
دریا گفت...ازشهدا چقدر میدونی؟؟
گفت زیاد نمیدونم.
اما
آقام اصرار داشت بیاییم اینجا.
دریا گفت..خداخیرت بده.
مردت که اهل خلوت باشهداست..پس یه خوبی هایی داشته که شهدا کشوندنش..
اونم ماه عسلشو...
دریا گفت.خانم ببخشید عقلتون حالش خوبه☺️؟؟؟