هیچ کجا واسم حرم نمیشه...❤️
#گردان313_دخترونه
#کربلا
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴⚪⚪⚪⚪⚪⚪⚪⚪⛔ *خانم هایی که از ظاهر زیبا برخوردارند یا با ظاهری زیبا (و آرایش و کم حجاب⛔)به خیابان می آیند,این داستان عجیب را حتماً بخوانند و برای دیگران بفرستند*
👇👇👇
⭕ *هنوز جای تاوَلها روی مچ دستم باقیست*❗
🛑خاطره ای عجیب از راویِ کتاب سه دقیقه در قیامت
✔️(این خاطره، در ویرایشِ جدید به کتاب اضافه شده است)
📗كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته .
✍️ *اصل داستان*
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار ميرفتم .
يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
✴️بي مقدمه سلام كرد و گفت:ميخواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي عقب بود.
اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم .
خيلي تشكر كرد و پياده شد .
✴️من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و ...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم .
✳️همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهرًا او خوب مرا ميشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه اي با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبودكهيك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود .
✴️ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد .
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
✳️گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الان هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده و منتظر شما هستم.
گفتم: با من چه كار داريد؟
گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل ديني رو رعايت نميكردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شدهام .
يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم .
❇️من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشتهام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم ،تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!
من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما ،ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!
✴️دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند كه شعله ور بود.
اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم.
✴️يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول ميكنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكني؟
گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي ام وارد نكنم .
حتي در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و...
❇️آن فرشته گفت: بله، درست ميگويي،
اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي!
🩸وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره اي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟!
❇️با لباسهاي تنگ و نامناسب⛔
آرايش و موهاي رنگ شده⛔
و بدون حجاب⛔
صحيح از خانه بيرون
ميآ
مدي، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند .
👌🏻بسياري از آنها همسرانشان به زيبايي شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدي. برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايي شما به گناه افتادند و ...
گفتم: خُب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نميكردند .به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت ميكردي و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهي براي شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد.
اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريك هستي .
❇️تو باعث اين مشكلات شدي و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگي آنها را گرفتي و اين حقالناس است. پس به واسطه حقالناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاري و عذاب خواهي بود تا تك تك آنها به برزخ بيايند و بتواني از آنها رضايت بگيري.
اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعي نميتوانستم از خودم انجام دهم
هرچه گفتند قبول كردم
🛑بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم .
✴️درست در زماني كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم .
✳️همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها به من فرصت جبران بده. خدا...
🩸تا اين جمله را گفتم، گويي به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتي، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودي كامل پيدا كردم .
✴️اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روي بدنم باقي مانده . دستبندي از آتش بر دستان من زده بودند، وقتي من به هوش آمدم ،مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده!
❇️دستان من با حلقه اي از آتش سوخته و هنوز جاي تاولهاي آن روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم.
✳️من به توبه ام وفادار ماندم. گناهان گذشته ام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتي نمازهاي قضا را ميخوانم .
✴️ولي آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياري كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلاليت بطلبم؟
اين خانم حرفهاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد .
من هم هيچ راه حلي به ذهنم نرسيد،جز اينكه يكي از علماي رباني را به ايشان معرفي كنم.
✳️و سخن آخر
خواهشمند است که کتاب «سه دقیقه در قیامت»را حتما و حتما بخوانید و تهیه و به دیگران(خصوصاً جوانان و نوجوانان) نیز هدیه بفرمائید،که باعث تحول روحی انسان و مراقب اعمال می شود.
در فضای مجازی نیز کتاب «سه دقیقه در قیامت» وجود دارد.
✍️ وسخن آخر:
خانم هایی ک به آشکار ساختن موهای خود و آرایش خود به نامحرم کم اهمیت هستند،
*فقط👌🏻یک درصد*👌🏻
*احتمال میدهند*
*این داستان راست باشد*❓❓❓
اگر احتمال یک درصدی هم میدهند
پس باخود و خدا عهد ببندند🤝🏻 تا بخاطر خدا
زیبایی خود را برای نامحرم به نمایش نگذارند👌🏻
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴⚪⚪⚪⚪⚪⚪⚪⚪
ساعټ ۸ شد
صݪۅات خاصھ امام مہࢪبۅنمۅن ࢪۅ بخۅنیم🙂✨
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
زیاࢪت قبۅل🤲🏻♥️
#جـۅاݩانقــݪابۍ
#امام_زمانیم
#گردان_313_دخترونه
_____________💚🌱
@gordan313dokhtaronh
#ثواب_یهویی
ۍ حمد بࢪاے شفاے مࢪیضا بخۅنیم☺🌸
#جـۅاݩانقــݪابۍ
#امام_زمانیم
#گردان_313_دخترونه
__________________♥️🌿
@gordan313dokhtaronh
اۅل فعالیټمۅن ۍ سݪام بدیم بھ آقامۅن امام حُسیݩ✋🏻✨
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
زیاࢪت قبۅل🙃
#چادرانه🌱
.
.
تا ما هستیم
چادر زهرا برپاست
چادر ابتدای
راه زهرایی شدن است...❤️
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
#حجاب
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#چادرانه❤️
#شهیدانه🌱
.
.
یکی گره روسری شو شل کرد😒
رفت جلو دوربین📸
واسه لایک👍😏
یکی بند پوتینش رو سفت کرد👞
رفت رو مین
واسه خاک✌️
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#ریحانہ 🌸
•••🧡📷
آنقدࢪ چادُࢪ قشنگت کࢪدھ!😍
ڪه بی اِختیاࢪ
از تمامِ بی حِجابی ها
دِلَم بیزاࢪ شد...!😉
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#ریحانہ🌱
#شهیدانه
اے ڪاشـ دَر رِڪابِـ
اماممـ❤️ شَـوَمـ
شَهیـــــ🥀ـد
مَن
سخت
بر دعاے فَرَج
بسته امـ امیــ👌🏻ـــد...
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🦋✨
#ریحانه🌸
چادری از شـکوفه پوشیدی😌
بوی گل ڪوچه را بهاری کرد...🌺
❤️| #بیو
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
| #بیو 🌱
| #شهیدانه
و نھایتِ رزقــِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ..:)♥
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#شهیـدانھ🕊
اگرمیخواهیمحبوبِخداشوی
گمنامباش
برایِخداکارکن
امانهبرایِمعروفیٺ..(:
#شهیدعلیتجلایی🌱❤️
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
اِی نگاهت دَوایِ هر دردی (: 🌿'!
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
#آرامش_الہی
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#یک_تلنگر_بسیارزیبا👌👌
✨خدایی خدا غریبه😭😭
#خداااا_شهیدم_کن😭😭
🗣#مجتبی_رمضانی
#گردان313_دخترونه
#سࢪباز_ۅݪایټ
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊《میداندار》👊
🖋پارت58
-آبتین-
...خبری از زهرا نیست!
نه انلاین شده...نه پیام داده...زنگم نزد...
نمیدونم!شاید خیلی خسته بوده وخوابیده...ولی...
این دلشوره لعنتی چیه که افتاده به جونم؟!😓
بهتره بهش پیام بدم والکی خودخوری نکنم...
((-:سلام آبجی!خوابی یا بیدار؟!...))
جواب نمیده چرا؟!!
یه نگاهم به ساعت گوشی ودقایقی که میگذره ویه نگاهم به پیامی که هنوز از زهرا نرسیده...
چشمام سنگین شده...که با صدای پیامک گوشیم از جا میپرم وپیامو باز میکنم...:
((-:سلام داداشی!بیدارم هنوز...ببخشید حواسم به گوشیم نبود...خوبی؟
+نگرانت شدم...من خوبم تو چی؟
-:منم خوبم خدارو شکر...خوش میگذره؟
+خوبه...تو چطور؟!
-:راستش...
+چیزی شده؟!
-:نه...من با بابایم!اومدیم تالار...
+مگه قرار نبود پیش خلنوم لطیفی بمونی؟!
-:دیگه نشد...الان اینجوری نمیتونم بگم!بعدا برات تعریف میکنم...😉
+مطمئنی خوبی؟بیام دنبالت؟!🤔
-:آره بابا خوبم!نمیخواد مگه چی میخواد بشه...شما نگران من نباش داداشم...خسته ای بخواب!
+نمیتونم بخوابم...نگرانتم!
-:داداشی میگم که همه چیز خوبه!!...من حواسم هست...نگران نباش عزیزم🌸بخواب...شبت بخیر🌷
+زهرا مطمئن باشم؟!
-:مطمئن باش...کاری نداری؟من دیگه نمیتونم پیام بدم داداشی...
+باشع...فقط...بنظرت فردا صبح برم اردو جهادی با عمو وامیر علی وبچه ها؟!
-:چقد عالی...آره برو...خیلی خوبه😍👏
+اوهوم...باشه...فکرامو بکنم...باز خبرشو میدم بت...
-:باشه داداش گلم😊
+شب بخیر...مواظب خودت باش...هرکاری داشتی هروقت بود بهم زنگ بزن...باشه؟
-:چشم...التماس دعا!یاعلی😊👋
+خداحافظ🌸))
-نیوشا-
...با خودم لبخندی زدم وگوشیمو سر دادم تو کیفم...
دستمو بردم سمت کش چادرم تا چادرمو در بیارم که چشمم به دوربین کنار در ورودی افتاد ومنصرف شدم...
بابا با دوربینای همه جارو تو اتاقش میبینه ولی...کی اتاق بابارو میبینه؟!🤔...فک نکنم برای اینکار باشه.. شاید برای دزدی چیزیه...احتمالا وقتی نیست روشنش میکنع...
بابا چندتا برگه دستشو توی پوشه زرد رنگ روی میز گذاشت وپوشه بدست راه افتاد سمت درو همونجوری که میرفت گفت:
-:راحت باش دخترم...هرچی خواستی با تلفن بگو برات بیارن...بلدی که؟!
-:آره بابا...ممنون
-:باشه...
-:بابااگه خسته شدم چیکار کنم؟!
دستشو که سمت دستگیره در برده بود عقب کشیدو یه دسته کلید دراورد وهمونطور توضیحات میداد سعی داشت یکی از کلیدارو که با قلاب به دسته کلید وصل شده بودو جدا کنه...:
-:با آساتسور برو طبقه بالا...آخرین طبقه...اونجا استراحت کن...
بعد درحالیکه با کلیدو قلابش کلنجار میرفت با حرص گفت:
-:چرا این در نمیاد؟! 😤
-:بابا مواظبم گم نشن...کلیدارو لازم داری؟!دیرت میشه ها...
با تردید نگاهی بهم انداخت وگفت:
-:نه...
بعد چهار پنج تا کلید متصل به دسته کلید وکف دستم گذاشت وگفت:
-:مواظبشون باش...خیلی!
-:اوهوم...🙂
بعد نگاهشو ازم کند ودرو باز کرد وبعد از مکثی از سر تردید،راه افتاد بیرون ودرو بست...
نفس حبس شده مو بازدم کردم وبعد از نیم نگاهی به دوربین بالا سرم،رفتم سمت میز بابا...دوسه تاکشو سمت چپ میز که قفل نبودن...به ترتیب بازشون کردم...خدایا...اینجا چخبره؟!😳😓...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊《میداندار》👊
🖋پارت59
-نیوشا-
...اینجا پر از چکه...چک های میلیاردی😰!!
پر از سفته!!
پر از...پر از ردو بدل پولها توی حساب!ولی...اینهمه پول...از کجا؟!!!!😰
اینهمه چک وسفته با اسمهای مختلف...صدها چک وسفته😓اینجا چخبره خدایا؟!
کشو آخر پر از کاغذهای بود بنام چک...سفته!میلیارها میلیارد پول نقد نشده از صدها شخص ناشناس...
کشوی وسطو باز کردم...
5-6تا پوشه اس!
بازشون میکنم ولی سر در نمیارم پر از متن تایپ شده با فونت ریز...به انگلیسی!!
توی هیچکدوم از پوشه ها خبری از مدارک من نیست!!😓
میرم سراغ کشوی اول...و...یا خدا!!
دست میبرم سمت دسته اش واین کلت خوش دست خیلی زود تو دستم جا میگیره...سنگینه...طلاییه...لوله تفنگو روی زانوهام میزارم تا بتونم توی دستم نگهش دارم...
اینجا چخبره😰...این دیگه چیه؟!دسته شو میگیرم و...یه چاقو...یه چاقوی...خونی!!!😱
با ترس ولش میکنم تو کشو ومیچسبم به دیوار پشت سرم...ترسیدم ولی وقت ندارم!
باید اینجارو جمع وجور کنم...اسلحه رو برمیگردونم سر جاشو سریع کشو هارو میبندم...
میرم سمت کشوهای اونور...کشوی اولو میکشم...قفله!😶
ولی کلیدا اینجا تو دست منه!
کلید اول...باز نشد!
دومی...اصن نمیره تو قفل!!
سومی...خودشه!...باصدای باز شدن قفل نفس راحتی میکشم...
کشو رو باز میکنم...شلوغه چقد🤔...
یهو تو ذهنم مرور شد!بابا قبل رفتن در این کشو رو قفل کرد یه چیزایی رو از توی میزش گذاشت توش وبمحض ورود من قفلش کرد...
دوتا پاکت...برشون که میدارم...یه شناسنانه وکارت توی پوشه شیشه ای قرمز رنگ که مال منه!!آره...خودشه...پیداش کردم😍😍😍😍خدایا شکرت...پاکتا رو میندازم زمینو با ذوق پوشه رو از کشو در میارم...پامیشم وروی میز همه محتوای پوشه رو بیرون میریزم...وشناسنامه وکارت ملیمو تو دستام میگیرم ومیزارم رو قلبم...آخیییییش😄😄😄😄خدایا شکرت...شکرت...خیلی خیلی خیلی شکرت!!😍😍😍😍❤️
میزارمشون توی کیفم وبرگه هارو دستم میگیرم ومشغول خوندن میشم...مربوط به منه!اسممو نوشته...ولی...این چرت وپرتا چیه؟!!
درخواست...اقامت...نیویورک؟؟؟؟!!!!😱😱😱😱
اینا چیه...
نوشته...:((...درخواست اقامت دخترت نیوشا حقدوست برای اقامت در نیویورک پذیرفته میشه وبمحض ورودشون به اونجا...پناهنده آمریکا محسوب میشن!!!😰...))
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان عزیز کانال😊👋
ممنون از صبوریتون😍🌸
دوتا پارت جذاب تقدیمتون👆👆❤️
رفقا فصل اول کم کم رو به پایان میره وپارتهای جذابی در راهه😍🌷
منتظر پارتهای جالب فصل اول رمان《میداندار》 باشید😊🌸
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350
نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊
پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام محمد باقر تسلیت باد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی برتر در کلام امام باقر علیه السلام
🌺ویژه شهادت امام باقر علیه السلام
🌼کاری از نگار ذاکری🌼
سلام رفقا
رفتیم بالای《940تا دوست همراه》!!😍😍😍😍😍😍
بزنین به افتخار خودتون دست قشنگه رو👏👏👏👏👏
خیلی خیلی خوش اومدین همتون😍🌸🌸🌸🌸🌸
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊《میداندار》👊
🖋پارت60
-بهراد-
...-:آقا!!
لیوانو از روی میز برداشتم وهمونطور که لم میدادم گفتم:
-:چیشده؟
-:اینجارو...😏
پاشدم وسریع خودمو رسوندم پشت سیستمش...نیوشا...سر کشوهای میز باباش چکار داره؟!🤔
زنگ زدم به ارسلان...:
-:چیشده بهراد؟
-:آقا...نیوشا رفته سر میزتون!...داره دنبال چیزی میگرده...چیکار کنم؟
-:امشب قراره برین...دیگه زیاد مهم نیست که چیزی بفهمه...اگه خواست کار احمقانه ای بکنه برو جلوشو بگیر وگرنه زیاد رو اعصابش نریم بهتره...
-:داره همچنان میگرده...بنظرت دنبال چیه؟!
-:نمیدونم...شاید...شاید دنبال مدارکش😒...شایدم اجیرش کردن که یه مدرکی از ما ببره براشون...
-:ینی میگی تا اونجا پیش رفته؟!!😶...خو اینجوری که من بدبختم!
-:تو بدبخت بودی پسر!...ازین ببعد تازه میفهمی شبختی چیه...حالا هم وقت منو نگیر...
-:😍!چشم آقا...
تماسو قطع کردو منم گوشیو گذاشتم تو جیبمو ویکمی از قهوه مو چشیدم...
لبخند رضایت رو لبام نشسته بود وداشتم با تصور فردا صبح با خودم ذوق میکردم که دقایقی بعد نیوشا گند زد تو حال خوبم...وهمه پوشه مدارکو بلیطارو رو زمین پخش وپلا کرد!!
-:دیوونه!!!داره چه غلطی میکنه؟؟!!😡
لیوانمو کوبیدم روی میز کامپیوتر...
-نیوشا-
...کاغذای روی میزو با یه حرکت پرت کردم رو زمین!
دارم از عصبانیت آتیش میگیرم واز ترس ذوب میشم...
خدایا...خداجانم...چکار کنم؟!!
دیگه مغزم نمیکشه!!
پاکتای روی زمین که کنار پاهام افتاده رو با پام هل میدم سمت بقیه خزعبلات توی پوشه...
من...من نمیزارم!...نمیزارم!
یاد فندک توی کشو افتادم...
رفتم اونطرف صندلی پشت سرم وکشوی اولو بیرون کشیدم...طوری که کاملا داخلشو دیدم.
کلت!...
چاقوی خونی!...
دوتا بسته سیگار!...
دفترچه چک!...
خودنویس مشکی و...فندک!
دست بردم سمتش وجلوس صورتم روشنش کردم وبه شعله سرخ وآبیش چشم دوختم...
میترسم...ولی...نمیخوام بزارم منو مهره خودشون بدونن!...نمیزارم با هویتم بازی کنن!!...
مصمم ومطمئن دوقدم به سمت کاغذای روی زمین رفتم...خم شدم وپاکت جلومو برداشتم وفندکو زیرش گرفتم و بمحض آتیش گرفتنش اونو انداختم وسط همه اون بی هویتی ها!...
-بهراد-
...چندنفر از مهمونای امشب سرراهم بودن؛قدمامو آرومتر کردم وتا ازشون گذشتم دویدم سمت اتاق وبا باز شدن در،حرارت داغی که به صورتم خورد باعث شد چشمامو برای لحظه ای ببندم...
چشامو که باز کردم و نیوشارو در حال ریختن کاغذا توی آتیش دیدم،با عصبانیت تمام داد زدم:
-:چه غلطی داری میکنی؟؟!!!🤬
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350
نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊
پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸