eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
اۅل فعالیټمۅن ۍ سݪام بدیم بھ آقامۅن امام حُسیݩ✋🏻✨ السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن زیاࢪت قبۅل🙃
🌱 . . تا ما هستیم چادر زهرا برپاست چادر ابتدای راه زهرایی شدن است...❤️ ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
❤️ 🌱 . . یکی گره روسری شو شل کرد😒 رفت جلو دوربین📸 واسه لایک👍😏 یکی بند پوتینش رو سفت کرد👞 رفت رو مین واسه خاک✌️ ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🌸 •••🧡📷 آنقدࢪ چادُࢪ قشنگت کࢪدھ!😍 ڪه بی اِختیاࢪ از تمامِ بی حِجابی ها دِلَم بیزاࢪ شد...!😉 ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🌱 اے ڪاشـ دَر رِڪابِـ اماممـ❤️ شَـوَمـ شَهیـــــ🥀ـد مَن سخت بر دعاے فَرَج بسته امـ امیــ👌🏻ـــد... ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🦋✨ 🌸 چادری از شـکوفه پوشیدی😌 بوی گل ڪوچه را بهاری کرد...🌺 ❤️| ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
| 🌱 | و نھایتِ رزقــِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ..:)♥ ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🕊 اگرمیخواهی‌محبوبِ‌خداشوی گمنام‌باش برایِ‌خداکارکن امانه‌برایِ‌معروفیٺ..(: 🌱❤️ ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
اِی نگاهت دَوایِ هر دردی (: 🌿'! ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊《میداندار》👊 🖋پارت58 -آبتین- ...خبری از زهرا نیست! نه انلاین شده...نه پیام داده...زنگم نزد... نمیدونم!شاید خیلی خسته بوده وخوابیده...ولی... این دلشوره لعنتی چیه که افتاده به جونم؟!😓 بهتره بهش پیام بدم والکی خودخوری نکنم... ((-:سلام آبجی!خوابی یا بیدار؟!...)) جواب نمیده چرا؟!! یه نگاهم به ساعت گوشی ودقایقی که میگذره ویه نگاهم به پیامی که هنوز از زهرا نرسیده... چشمام سنگین شده...که با صدای پیامک گوشیم از جا میپرم وپیامو باز میکنم...: ((-:سلام داداشی!بیدارم هنوز...ببخشید حواسم به گوشیم نبود...خوبی؟ +نگرانت شدم...من خوبم تو چی؟ -:منم خوبم خدارو شکر...خوش میگذره؟ +خوبه...تو چطور؟! -:راستش... +چیزی شده؟! -:نه...من با بابایم!اومدیم تالار... +مگه قرار نبود پیش خلنوم لطیفی بمونی؟! -:دیگه نشد...الان اینجوری نمیتونم بگم!بعدا برات تعریف میکنم...😉 +مطمئنی خوبی؟بیام دنبالت؟!🤔 -:آره بابا خوبم!نمیخواد مگه چی میخواد بشه...شما نگران من نباش داداشم...خسته ای بخواب! +نمیتونم بخوابم...نگرانتم! -:داداشی میگم که همه چیز خوبه!!...من حواسم هست...نگران نباش عزیزم🌸بخواب...شبت بخیر🌷 +زهرا مطمئن باشم؟! -:مطمئن باش...کاری نداری؟من دیگه نمیتونم پیام بدم داداشی... +باشع...فقط...بنظرت فردا صبح برم اردو جهادی با عمو وامیر علی وبچه ها؟! -:چقد عالی...آره برو...خیلی خوبه😍👏 +اوهوم...باشه...فکرامو بکنم...باز خبرشو میدم بت... -:باشه داداش گلم😊 +شب بخیر...مواظب خودت باش...هرکاری داشتی هروقت بود بهم زنگ بزن...باشه؟ -:چشم...التماس دعا!یاعلی😊👋 +خداحافظ🌸)) -نیوشا- ...با خودم لبخندی زدم وگوشیمو سر دادم تو کیفم... دستمو بردم سمت کش چادرم تا چادرمو در بیارم که چشمم به دوربین کنار در ورودی افتاد ومنصرف شدم... بابا با دوربینای همه جارو تو اتاقش میبینه ولی...کی اتاق بابارو میبینه؟!🤔...فک نکنم برای اینکار باشه.. شاید برای دزدی چیزیه...احتمالا وقتی نیست روشنش میکنع... بابا چندتا برگه دستشو توی پوشه زرد رنگ روی میز گذاشت وپوشه بدست راه افتاد سمت درو همونجوری که میرفت گفت: -:راحت باش دخترم...هرچی خواستی با تلفن بگو برات بیارن...بلدی که؟! -:آره بابا...ممنون -:باشه... -:بابااگه خسته شدم چیکار کنم؟! دستشو که سمت دستگیره در برده بود عقب کشیدو یه دسته کلید دراورد وهمونطور توضیحات میداد سعی داشت یکی از کلیدارو که با قلاب به دسته کلید وصل شده بودو جدا کنه...: -:با آساتسور برو طبقه بالا...آخرین طبقه...اونجا استراحت کن... بعد درحالیکه با کلیدو قلابش کلنجار میرفت با حرص گفت: -:چرا این در نمیاد؟! 😤 -:بابا مواظبم گم نشن...کلیدارو لازم داری؟!دیرت میشه ها... با تردید نگاهی بهم انداخت وگفت: -:نه... بعد چهار پنج تا کلید متصل به دسته کلید وکف دستم گذاشت وگفت: -:مواظبشون باش...خیلی! -:اوهوم...🙂 بعد نگاهشو ازم کند ودرو باز کرد وبعد از مکثی از سر تردید،راه افتاد بیرون ودرو بست... نفس حبس شده مو بازدم کردم وبعد از نیم نگاهی به دوربین بالا سرم،رفتم سمت میز بابا...دوسه تاکشو سمت چپ میز که قفل نبودن...به ترتیب بازشون کردم...خدایا...اینجا چخبره؟!😳😓... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊《میداندار》👊 🖋پارت59 -نیوشا- ...اینجا پر از چکه...چک های میلیاردی😰!! پر از سفته!! پر از...پر از ردو بدل پولها توی حساب!ولی...اینهمه پول...از کجا؟!!!!😰 اینهمه چک وسفته با اسمهای مختلف...صدها چک وسفته😓اینجا چخبره خدایا؟! کشو آخر پر از کاغذهای بود بنام چک...سفته!میلیارها میلیارد پول نقد نشده از صدها شخص ناشناس... کشوی وسطو باز کردم... 5-6تا پوشه اس! بازشون میکنم ولی سر در نمیارم پر از متن تایپ شده با فونت ریز...به انگلیسی!! توی هیچکدوم از پوشه ها خبری از مدارک من نیست!!😓 میرم سراغ کشوی اول...و...یا خدا!! دست میبرم سمت دسته اش واین کلت خوش دست خیلی زود تو دستم جا میگیره...سنگینه...طلاییه...لوله تفنگو روی زانوهام میزارم تا بتونم توی دستم نگهش دارم... اینجا چخبره😰...این دیگه چیه؟!دسته شو میگیرم و...یه چاقو...یه چاقوی...خونی!!!😱 با ترس ولش میکنم تو کشو ومیچسبم به دیوار پشت سرم...ترسیدم ولی وقت ندارم! باید اینجارو جمع وجور کنم...اسلحه رو برمیگردونم سر جاشو سریع کشو هارو میبندم... میرم سمت کشوهای اونور...کشوی اولو میکشم...قفله!😶 ولی کلیدا اینجا تو دست منه! کلید اول...باز نشد! دومی...اصن نمیره تو قفل!! سومی...خودشه!...باصدای باز شدن قفل نفس راحتی میکشم... کشو رو باز میکنم...شلوغه چقد🤔... یهو تو ذهنم مرور شد!بابا قبل رفتن در این کشو رو قفل کرد یه چیزایی رو از توی میزش گذاشت توش وبمحض ورود من قفلش کرد... دوتا پاکت...برشون که میدارم...یه شناسنانه وکارت توی پوشه شیشه ای قرمز رنگ که مال منه!!آره...خودشه...پیداش کردم😍😍😍😍خدایا شکرت...پاکتا رو میندازم زمینو با ذوق پوشه رو از کشو در میارم...پامیشم وروی میز همه محتوای پوشه رو بیرون میریزم...وشناسنامه وکارت ملیمو تو دستام میگیرم ومیزارم رو قلبم...آخیییییش😄😄😄😄خدایا شکرت...شکرت...خیلی خیلی خیلی شکرت!!😍😍😍😍❤️ میزارمشون توی کیفم وبرگه هارو دستم میگیرم ومشغول خوندن میشم...مربوط به منه!اسممو نوشته...ولی...این چرت وپرتا چیه؟!! درخواست...اقامت...نیویورک؟؟؟؟!!!!😱😱😱😱 اینا چیه... نوشته...:((...درخواست اقامت دخترت نیوشا حقدوست برای اقامت در نیویورک پذیرفته میشه وبمحض ورودشون به اونجا...پناهنده آمریکا محسوب میشن!!!😰...)) 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان عزیز کانال😊👋 ممنون از صبوریتون😍🌸 دوتا پارت جذاب تقدیمتون👆👆❤️ رفقا فصل اول کم کم رو به پایان میره وپارتهای جذابی در راهه😍🌷 منتظر پارتهای جالب فصل اول رمان《میداندار》 باشید😊🌸 رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊 | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350 نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊 پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی برتر در کلام امام باقر علیه السلام 🌺ویژه شهادت امام باقر علیه السلام 🌼کاری از نگار ذاکری🌼
سلام رفقا رفتیم بالای《940تا دوست همراه》!!😍😍😍😍😍😍 بزنین به افتخار خودتون دست قشنگه رو👏👏👏👏👏 خیلی خیلی خوش اومدین همتون😍🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊《میداندار》👊 🖋پارت60 -بهراد- ...-:آقا!! لیوانو از روی میز برداشتم وهمونطور که لم میدادم گفتم: -:چیشده؟ -:اینجارو...😏 پاشدم وسریع خودمو رسوندم پشت سیستمش...نیوشا...سر کشوهای میز باباش چکار داره؟!🤔 زنگ زدم به ارسلان...: -:چیشده بهراد؟ -:آقا...نیوشا رفته سر میزتون!...داره دنبال چیزی میگرده...چیکار کنم؟ -:امشب قراره برین...دیگه زیاد مهم نیست که چیزی بفهمه...اگه خواست کار احمقانه ای بکنه برو جلوشو بگیر وگرنه زیاد رو اعصابش نریم بهتره... -:داره همچنان میگرده...بنظرت دنبال چیه؟! -:نمیدونم...شاید...شاید دنبال مدارکش😒...شایدم اجیرش کردن که یه مدرکی از ما ببره براشون... -:ینی میگی تا اونجا پیش رفته؟!!😶...خو اینجوری که من بدبختم! -:تو بدبخت بودی پسر!...ازین ببعد تازه میفهمی شبختی چیه...حالا هم وقت منو نگیر... -:😍!چشم آقا... تماسو قطع کردو منم گوشیو گذاشتم تو جیبمو ویکمی از قهوه مو چشیدم... لبخند رضایت رو لبام نشسته بود وداشتم با تصور فردا صبح با خودم ذوق میکردم که دقایقی بعد نیوشا گند زد تو حال خوبم...وهمه پوشه مدارکو بلیطارو رو زمین پخش وپلا کرد!! -:دیوونه!!!داره چه غلطی میکنه؟؟!!😡 لیوانمو کوبیدم روی میز کامپیوتر... -نیوشا- ...کاغذای روی میزو با یه حرکت پرت کردم رو زمین! دارم از عصبانیت آتیش میگیرم واز ترس ذوب میشم... خدایا...خداجانم...چکار کنم؟!! دیگه مغزم نمیکشه!! پاکتای روی زمین که کنار پاهام افتاده رو با پام هل میدم سمت بقیه خزعبلات توی پوشه... من...من نمیزارم!...نمیزارم! یاد فندک توی کشو افتادم... رفتم اونطرف صندلی پشت سرم وکشوی اولو بیرون کشیدم...طوری که کاملا داخلشو دیدم. کلت!... چاقوی خونی!... دوتا بسته سیگار!... دفترچه چک!... خودنویس مشکی و...فندک! دست بردم سمتش وجلوس صورتم روشنش کردم وبه شعله سرخ وآبیش چشم دوختم... میترسم...ولی...نمیخوام بزارم منو مهره خودشون بدونن!...نمیزارم با هویتم بازی کنن!!... مصمم ومطمئن دوقدم به سمت کاغذای روی زمین رفتم...خم شدم وپاکت جلومو برداشتم وفندکو زیرش گرفتم و بمحض آتیش گرفتنش اونو انداختم وسط همه اون بی هویتی ها!... -بهراد- ...چندنفر از مهمونای امشب سرراهم بودن؛قدمامو آرومتر کردم وتا ازشون گذشتم دویدم سمت اتاق وبا باز شدن در،حرارت داغی که به صورتم خورد باعث شد چشمامو برای لحظه ای ببندم... چشامو که باز کردم و نیوشارو در حال ریختن کاغذا توی آتیش دیدم،با عصبانیت تمام داد زدم: -:چه غلطی داری میکنی؟؟!!!🤬 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام رفقا😍👋 حالتون چطوره؟!
از رمان راضی یین؟! نظرتون راجع بهش چیه؟! برامون اینجا بنویسین👇
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350 نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊 پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
لابد براتون سوال پیش اومد که چرا امروز فقط یه پارت داریم؟!🤔
میخوام یه چالش خیلی باحال برای رمان بزارم وبه هفت نفر اولی که درست حدس بزنن👇 🎁 15تا تم خوشگل+🎁10تا والپیپر جذاب تعلق میگیره...
😍😍😍😍😍😍
حالا سوال اینه👇
توی فصل اول رمان جذاب خودتون《میداندار》یک نفر کشته میشه😰... یکی از شخصیت های مهم رمان😶 میخوام شم کارآگاهی تونو بکار ببرید واز بین افرادی که نام میبرم بگید بنظرتون کدوم توی این فصل میمیره!😱... 1⃣زهرا(نیوشا) 2⃣آبتین 3⃣امیر علی 4⃣حاج سید 5⃣ارسلان 6⃣الهه 7⃣خانم لطیفی 8⃣شکیبا 9⃣الیاس 🔟صولتی 1⃣1⃣بهراد ینی کدوم ممکنه بین این جنگ بی صدا جون خودشو از دست بده؟!😰🤔 نظرت تو چیه رفیق؟! بیا اینجا👇 @HOvalESHGH و نظرتو با نویسنده در میون بزار😍 شاید برنده جایزه خود تو بودی🌸 راستی... فقط یه هفته وقت داریا!😁 یه راستی دیگه! اگه حمایت بکنید برای فصل دوم هم همین چالشو داریم وبه کسی که هردوتارو درست جواب بده یه سورپرایز تعلق میگیره🤩(وای خودم دلم میخواد شرکت کنم ولی خب...🙈😅) منتظرتونیم😊