🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت صد و پانزدهم
حال بدم را که میبیند، سراغ بقیه بچه ها میرود. بین حرف هایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را میشنوم. دکتر هم درباره همین ها حرف میزد، البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم. فقط صدای زنگ همراه علی را میشنوم:
- لبیک یا حسین جان...
اگر مادرش ببیندش چکار میکند؟ نه، امیدوارم حداقل خون های صورتش را پاک کرده باشند، وگرنه مادرش خیلی شوکه
میشود. اصلا نباید ببیند . به مادرش میگویم رفته مسافرت، رفته شمال، راهیان نور، اردوی جهادی، چه میدانم! میگویم فعلادستش بند است. کار دارد، نمیتواند ببیندتان.
چشمانم تار میشوند و بی آن که بخواهم، روی صندلی رها میشوم. سرم تیر میکشد . با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد .
بچه ها دورم جمع میشوند .
عباس با بچه ها سرود کار میکند :
-از جان گذشته ایم/ در جنگ تی غ و خون.
علی در هیئت میخواند :
-بی سر و سامان توام/ سائل احسان توام... ثارالله...
عباس گوشه ای آرام به سینه میزند و دم میگیرد:
-غریب کربلا حسین... شهید نینوا حسین...
علی در هیئت میخواند :
- نفس نفس من/ شعر غم تو/ ایشالا بمیرم/ تو حرم تو... حسین ثارالله... اباعبدالله...
عباس با بچه ها سرود تمرین میکند :
-بسیجیان حیدریم/ فداییان رهبریم...
علی از گروه سرود بچه های مسجد عکس میگیرد.
عباس را بچه ها در میان گرفته اند و از سر و کولش بالا میروند . عباس میخندد، شیرین، مثل شیرینی های نیمه شعبان.
علی پوسترها را به دیوار میچسباند . دستی روی عکس آقا میکشد و صورت ماه شان را میبوسد .
عباس میانداری میکند :
-اناالعباس واویلا حسین تنهاست واویلا...
علی مجلس شب تاسوعا را گرم میکند :
-ای اهل حرم میر و علمدار نیامد / سقای حسین سید و سالار نیامد / علمدار نیامد، علمدار نیامد !
عباس همراه بقیه بچه ها دم میگیرد:
- حسین... حسین... حسین... حسین...
صدایشان هزاربار به پرچم ها و گل دسته های مسجد میخورد و پژواک میشود:
-حسین... حسین... حسین... حسین... حسین...
سرم تیر میکشد، با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد . دستم به باندی که روی سرم بسته اند میخورد. اخم هایم درهم میرود.
احمد دستانم را میگیرد:
-سید چرا نگفتی سرت شکسته؟
-علی کجاست؟
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت صد و شانزدهم
هنوز تو اتاق عمله!
-عباس کجاست؟
-نمیدونم!
-به خانواده علی گفتین؟
-هنوز نه!
-اون پسره... اون کجاست؟
-مفتش شدی سید؟ روی تخت کنارته! چه ضعفی کرده بنده خدا! توام ضعف کردیا... یهو افتادی!
مینشینم. سرم دوباره تیر میکشد .
پسرک هم روی تخت نشسته ، با دست بند، لرزان و پریشان. چشمش که به من می افتد، بیشتر میترسد :
- آقا غلط کردم! بخدا خر شدم اومدم دوتا شعار دادم تو خیابون... ما مال این حرفا نیسیم به جون امام !
احمد دستش را بالا میگیرد:
-جون امام رو وسط نکشا... عین آدم حرف بزن!
-به پیر، به پیغمبر، من تروریست و منافق و اینا نیستم! هنوز اصلا هجده سالمم نشده... خرمون کردن... گفتن بیاین مقابل فساد قیام کنین... نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم... شکر خوردم آقا... من طاقت کتک خوردن ندارم.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم:
-کی خواست تو رو کتک بزنه بچه؟ چند سالته؟
-شونزده... دو سه روز دیگه میرم تو هفده.
-اسمت چیه؟
-امیرعلی!
-کی زدت از پشت سر؟
-نمیدونم. فکر کنم همون مرد گندهه... افتادم زمین پام پیچ خورد. بعدش نفهمیدم چی شد اون دوست شما پرید جلو . احمد با اندوه زمزمه میکند :
-علی.
(مصطفی) :
مرد گریه میکند، هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفی مغرور باشد. مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند، وقتی
رفیقش را شهید کرده اند و حتی نمیتواند جنازه اش را ببیند و سر خاکش برود. اصلا مرد دوباره با حضور رفیقش در مردانگی اش شک کرده است.
مدت زیادی با ما نبود، اما همه مان را سیاه پوش کرد. خوش به حال حسن که توانست ببیندش . مثل بچه های یتیم، ماتم زده و بی حال به اتاق علی میرویم، دور تختش. وقتی به هوش بیاید، اول از همه حال عباس را میپرسد . باید بگوییم رفته مسافرت. اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست!
صدای گریه مان بیدارش نمیکند . من حرف های دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت توی کما رفته. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که این همه دم و دستگاه به علی وصل کرده اند. آنقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس می کند بخوابد. مثل بچه هایی که خواب خدا را میبینند . سیدحسین پیشانی شکسته اش را میبوسد .
حسن با صدای گرفته میپرسد : ...
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
گردان ۳۱۳
ببینید رفقا .. مانتوعبایی به خودی خود مشکل نداره بنده خودم مانتو عبایی دارم و با چادر استفاده میکنم
سلام رفقا.. 🌿🥰
ببینید دوستان اگر قراره برید به فروشگاهها تذکر بدید لطفا اول مطالب مارو با دقت بخونید بعد برید پیام بدید به فروشگاهها
با پیام و مطلب ناقص و غلط باعث دلخوری فروشگاهها از محتوای ما نشید لطفا...
نرید عبا فروختن ملتو محکوم کنید
کی گفته مانتو عبایی فروختن اشکال داره؟
مطلبی که دیروز خواستیم برسونیم این بود که چادری ها مانتو عبایی دوست دارن بخرن استفاده کنند اما چادر رو ترک نکنند با این تفکر که مانتو عبایی همون کار چادرو میکنه
جریان مانتویی شدن چادری ها رو تذکر دادیم
نه فروختن مانتو عبایی اشکال داره
نه پوشیدن مانتو عبایی اشکال داره
✍ا.د.س
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیه ی قرآن که بسیار ترسناکه
🔥 وقتی خدا به حالت دور کردن سگ، با انسان سخن می گوید😱
⁉️ کدام رفتار انسان، باعث این عاقبت به شری می شود؟
#گناه_نکنیم
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 آسایش و راحت طلبی قبل از ظهور #امام_زمان !!
⁉️ چرا این قدر فتنه بوجود می آید؟
🎙رهبر معظم انقلاب
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ
▫️امام زمان..
هدیه به محضر امام زمان صلوات.
اللهم صلعلی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
「@gordan_313 」
گفته:شیر پسرمون ازاد شد
ویژگی های شیر پسرشون:موی بلند،ناخن دراز واه و واه و واه😂
「@gordan_313 」
اصلا شاید منظور پیامبر (ص) از تعبیر ( نساءٌ كاسِياتٌ عارِياتٌ؛ زنان پوشیده،ولی برهنه) که در وصف برخی زنان آخرالزمان فرمودند، حجاباستایلها باشه!
#حجاباستایل
「@gordan_313 」
🖼آنچه درباره ی پدیده ی شوم حجاب استایل باید بدانید...
آیا درست است حجابی که آمده برای جلوگیری از خودنمایی و دیدهشدن زنان در جامعه، خود وسیلهای برای جلبتوجه قرار بگیرد‼️🧐
و از آن برای دیدهشدن استفاده شود؟
آیا این کار تبلیغ حجاب است یا تحریف حجاب؟
#شبیخون_فرهنگی
#حجاب_استایل
「@gordan_313 」
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهاییت و سرمایه گذاری روی کودکان شیعه
🔻دستگیری اعضای فرقه بهائیتدرپوششمربیانمهدکودکهای بدونمجوز
🎙آمنه سادات ذبیح پور
❌بهائیت #امام_زمان خودساخته دارند و آن را به کودکان تعلیم می دهند.
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #حجت_الاسلام_مسعود_عالی:
🔴 حضور زنان بی #حجاب در جامعه یک گناه جمعی است❗️
❌ این خانم خواسته یا ناخواسته، جو حیا و عفت در جامعه را به سمت بیحیایی و بیعفتی میکشاند❗️
❗️امنیت (روحی و روانی) جامعه در خطر است.
「@gordan_313 」
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت صد و هفدهم
_چرا نمیگی عباس کی بود؟
سیدحسین دست علی را میگیرد:
- بین خودمون بمونه بچه ها. عباس یکی از بچه های ...... بود، اسمشم یه چیز دیگه بود. بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه شون رو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد. قرار شد ما کمکش کنیم؛ چون اون شب همکاراش هم گیر بودن و نیرو کم بود. من و عباس باهم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه ..... و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود. توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش.
به این جا که میرسد، ساکت میشود و چندبار دست علی را نوازش میکند . احمد میپرسد :
-تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمیخوان اقدامی کنن؟
سیدحسین سر به زیر جواب میدهد :
-دوستای عباس کارشون رو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون میکنن. اون بهایی هام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا
گرفتیم شون.
دلم میخواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر. به مرتضی و بچه های سرود چه بگوییم؟ این را بلند میپرسم. سیدحسین
همچنان زمین را نگاه میکند و بغضش را میخورد. احمد میگوید :
-کی تشیعش میکنن؟ بریم مراسمش...
سیدحسین ناگاه سرش را بالا می آورد و طوری به احمد نگاه میکند که احمد تاب نیاورد و سر به زیر بیندازد. با دلخوری
میگوید :
-بچه های .... نه تشیع دارن، نه مراسم... قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن!
حسن میپرسد :
-خانوادش میدونن؟
سیدحسین سر تکان میدهد :
-هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده. چهارتا خواهر و برادر کوچیک تر از خودش داره... خدا صبرشون بده...
سینه ام میسوزد. قلبم درد میکند . از اتاق بیرون میزنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر میکند . از بیمارستان هم بیرون میزنم، کاش میشد از تهران هم بیرون بزنم. بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ میخورد، الهام است. رد تماس میزنم، باید ببینمش. باید ببینمش!
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت صد و هجدهم
(الهام)
پریشان است؛ بیشتر از همیشه. چشمان سرخ و صدای خشدارش حال درونش را نشان میدهد . مصطفی هم کمی از حسن ندارد، شاید کمی تودارتر باشد؛ اما حالشان شبیه برادر از دست داده هاست. دلیل این حالشان را هم میدانم و هم نمیدانم. به خاطر علی است شاید؛ اما علی که حالش بهتر است و درصد هوش یاری اش رو به افزایش؛ پس چرا اینطور شده اند؟
این حالشان به آتش فشان میماند، به آتش زیر خاکستر. میدانم با کوچک ترین تحریکی میشکنند . سیدحسین هم بهم ریخته.
مریم میگفت مصطفی گفته تا چهل روز آینده حرفی از عروسی نزنیم! کسی که نمرده و این ها اینطور بدحالند. شاید هم کسی مرده که ما نمیدانیم!
صدای ذولجناحش از کوچه می آید . جلوی آینه، بی هدف خودم را با روسری مشغول میکنم تا زنگ بزند و بیاید توی اتاقم. زنگ
میزند و مثل همیشه، می آید توی اتاقم، اما نمیگوید شما زن ها چرا چسبیده اید به آینه؟ نمیخندد. سر به سرم نمیگذارد و
چادرم را بر نمیدارد ببرد به حیاط تا سرعتم بیشتر شود. فقط در دهانه در می ایستد و آرام میگوید :
- زود بپوش بریم.
شور و شوقی که بر صورتم نشسته بود، آنی میریزد. من هم بی حال میشوم. زود میپوشم که برویم. من هم مثل قبل نمیخندمو بیشتر معطل نمیکنم.
تمام مدتی که سوار ذولجناحیم تا برسیم به بهشت زهرا، هیچ نمیگوید و من هم سکوت میکنم. این بار نه هم پای من، که چند قدم جلوتر میرود. برای اینکه سر صحبت باز شود میگویم:
چرا سیاه پوشیدی؟ نکنه تو هم معتقدی رنگ عشقه؟ سرش پایین است، انگار اصلا به من گوش نمیکرده. لحظه ای به خودش می آید و به لبخند کم رنگی اکتفا میکند . بهم ریختگی اش مرا هم بهم ریخته. سابقه نداشت این طور شود. حتی اگر غمی هم بود، باهم غم دار میشدیم. اما حالا نمیدانم!
این بار نه سر مزار هیچ شهیدی نمیرویم، قدم میزنیم تا خود شهدای گمنام. من هم اصرار نمیکنم، میدانم حالش بد است.
مادر میگفت وقتی مردت گرفته است، فقط سکوت میکند . مثل ما زن ها که گریه میکنیم، مردها سکوتشان یعنی اشک.
میگفت برعکس ما زن ها که محتاج درد و د ل میشویم، مرد ها دلشان نمیخواهد کسی درد دلشان را بداند. دلشان نمیخواهد با کسی حرف بزنند. میگفت اینجور وقت ها، تو هم باید بدون هیچ حرفی، صدای سکوتش را گوش کنی. نباید سر به سرش بگذاری. حتی نباید سعی کنی خوشحالش کنی!
نزدیک شهدای گمنام می ایستد، جلوتر نمیرود. می ایستم پشت سرش، شاید اصلا باید کمی تنهایش بگذارم تا خلوت کند. داخل قطعه نمیرود، روی نیمکتی مینشیند . ناچار مینشینم. خسته شده ام از سکوتش. مصطفی چندان هم پرحرف و شلوغ نیست، سکوت و نگاه نافذش را دوست دارم، اما نه این سکوت چندروزه اش را. نه این نگاه ماتم زده اش را.
خیره است به نقطه ای نامعلوم، چیزی زمزمه میکند . بغض راه گلویم را میبندد، نمیدانم چرا. حتما من هم مثل او شده ام. غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد...
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌸با سلام و عرض ادب خدمت بزرگواران
⭕️فراخوان همکاری در واحد تولید محتوای کانال «گردان ۳۱۳»
دوستانی که در بستر فضای مجازی و تولید محتوای رسانه ای تبحر دارند و مایل به همکاری هستند ،
به آیدی زیر مراجعه کنند .🙂🌿
@khodadost_1
شرایط ؛
پُرکار
حرفه ای
ترجیحاً جهادی
وقت آزاد حداقل یک ساعت در طول روز . .
#نیازمندی🥲🤝