گردان ۳۱۳
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وهفتم 🌷لباس طلبگی برازندش بود ابهت خاصی به
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت بیست و هشتم
🌸با صدای لیلا به خودم اومدم نگاهی بهم انداخت و گفت:_چرا اینقدر تو خودتی؟ از دفعه قبلی که دیدمت لاغرتر شدی.
🍃بغض سنگینی گلوم رو فشرد ولی لبخندی چاشنی چهره ام کردم نمی خواستم از خودم ضعف نشون بدم اما اشکام لوم داد کوه غروری که سعی در حفظش داشتم از بین رفت! خودش هم به گریه افتاد_اون از حال و روز محسن، اینم از تو.حالا هم با رفتنش....!
🌻بقیه حرفش رو خورد رنگش پرید دستمو رو شقیقه هام گذاشتم که ضرب گونه میزد. احساس می کردم خونه دور سرم می چرخه این بغض لعنتی هم رهام نمی کرد با همون حال گفتم:_پس بالاخره رفتنی شد امیدوارم بتونه همه چیز رو فراموش کنه.
🌺خواست چیزی بگه اما منصرف شد_من ناراحت نیستم فقط یکم شوکه شدم سید از اول هم موندنی نبود، تمام تلاشش رو کرد تا رضایت خانواده ام رو جلب کنه نباید دلخور میشدم به حرمت پدرم پا رو دلش گذاشت. این برام با ارزشه...
🌾تا خود صبح پلک رو هم نذاشتم یعنی بدون خداحافظی میرفت؟ البته اینطوری برای من بهتر بود چون هیچ وقت از خداحافظی خوشم نمی اومد این همه بی تابی و بی قراریم بی مورد بود باید تسلیم خواسته خدا می شدم حتما قسمت هم نبودیم و شاید حکمتی داشت که من از درکش عاجز بودم ولی ته دلم خوشحال بودم که خدا همچین عشق پاکی نصیبم کرد دلبسته مردی شدم که پر از خوبی و مهربونی بود غیرتش قبول نمی کرد حرم حضرت زینب تو خطر باشه همین عشق باعث شد راه درست رو پیدا کنم و نوری تو قلبم ایجاد شد که همه تاریکی ها رو از بین برد...
🌴بعد از نماز صبح یاداشتی برای لیلا گذاشتم و اومدم بیرون. همیشه فکر می کردم اگه یه روزی این خبر رو بشنوم حتما می میرم اما حالا زنده بودم !
باد خنک به صورتم خورد و روحم رو جلا داد خدا رو شکر کردم بابت صبر و طاقتی که بهم داد..
🍀مامانم رو مبل خوابش برده بود از درد زیاد هم دستمال به سرش بسته بود نمی دونم چطور شد که یهو بیدار شد از قرمزی چشماش می شد حدس زد که مثل من تا صبح بیدار بوده کنارش نشستم دستمو گرفت و
🍂گفت:_همش تقصیر من و باباته با خودخواهیمون نابودت کردیم ، دیشب کلی فکر کردم بعدش از خدا خواستم اگه صحیح و سلامت برگردی دیگه با این ازدواج مخالفت نکنم، با اینکه سید وصله ما نیست اما قبول دارم مرد زندگیه و صاف و صادقه.
🌱اشک چشمام رو پاک کردم و با دلخوری بلند شدم _خیلی دیر به این نتیجه رسیدی فایده ای نداره. به قدری خسته بودم که توان ایستادن نداشتم
_چرا؟ مگه چی شده؟
🌼بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:_سید میره سوریه می خواد مدافع حرم بشه شاید هم هیچ وقت برنگرده😔.
از سکوتش متوجه شدم که حیرت کرده!......
🌹عاشق ترینم من کجا و حضرت زینب؟
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من😔
ادامه دارد...
گردان ۳۱۳
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست و هشتم 🌸با صدای لیلا به خودم اومدم نگاهی
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت بیست ونهم
❄پای کامپیوتر نشسته بودم که مامانم اومد کنارم ، لیوان آب پرتغال رو روی میز گذاشت:
_حسابی مشغولی ما رو فراموش کردیا!
_برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم و کمتر فکر و خیال می کنم.
_آخرش که چی؟ فرار از واقعیت چیزی رو درست می کنه؟ برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی تو خودت ! خوب یه کلمه بگو که از ما دلخوری!
🌾مثل گذشته داد و فریاد کن فقط ساکت نباش نمی خوام مثل من خسته از کار رو زندگی بشی! سر بلند کردم و با حیرت نگاهش کردم لبخند تلخی رو لبش بود.
_عشق و عاشقی برای سالهای اول زندگیه بعد یه مدت عادی میشه همه چیز یادت میره و زندگیت
سرد و یکنواخت میشه درست مثل من و بابات!
هر کدوم با کار رو سفر سرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیاد سر هم غر بزنیم! تموم حرف من این بود که تو این اشتباه رو تکرار نکنی و عاقلانه شریک زندگیت رو انتخاب کنی..
🍂_مامان تو که با عشق ازدواج کردی چرا اینو میگی! مشکلات تو زندگی همه هست بالاخره یکی باید کوتاه بیاد و الا تا ابد حل نمیشه. اگه به من اعتماد داشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچند دیگه همه چیز تموم شد گفتنش دردی رو دوا نمی کنه......
🌷بعد از جلسه سخنرانی رفتیم خونه مادر شهید. سالگرد پسرش بود هر کدوم گوشه ای از کار رو گرفتیم تا مجلس خوب و آبرومندانه برگزار بشه مسئول پذیرایی از مهمون ها بودم مادر شهید همش دعامون می کرد با اینکه خونشون کوچیک بود اما خیلی ها اومده بودند .
🍀خانم عباسی سینی چایی رو ازم گرفت و گفت:_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد تو بجاش می خونی؟!
🌺خیلی ثواب داره! تو عمل انجام شده قرار گرفتم نمی دونستم چیکار کنم هول کرده بودم اما به حرمت مادر شهید قبول کردم.
پایین مجلس جایی برای نشستن پیدا کردم نگاهم به عکس شهید افتاد خانومی که کنارم نشسته بود گفت:
🌹_ تازه دکتراش رو گرفته بود که راهی سوریه شد! بهترین دوستش که شهید شد دیگه نمی تونست بمونه. تنها بچه حاج خانم بود موقعی که جنازش برگشت گفت:خدا ازت راضی باشه من رو پیش جدم رو سفید کردی..
با چند بیت شعر شروع کردم از خدا خواستم تا آخر مجلس کمکم کنه کار سختی بود
🍃ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی
🍃جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی
🍃تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی
🍃بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی
🍃زینب کنار گوش من آهسته می گفت
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی
🍃از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی
🍃این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی
🍃از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی
🍃باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی
🍃در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم
شاعر : قاسم نعمتی
ادامه دارد ...
حـزباللهــــیبودنراباتمـام
تراژدیهـایشدوســـتدارم!
+آسِــــدمرتضــی
「@gordan_313 」
همینخانمه۷تاگواهینامه دارهوفلحالخلبانهستن!😎
خودشمیگفت:منباوردارمراهبرایتموم
خانمایایرانیبازهومنخوشحالمکهحمایت
میکنن!
بعددوتاجغلکههنوز انتخابرشتهنکردنشعار
زن، زندگی،آزادی سر میدن!!!😐
#زن_عفت_افتخار
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
همینخانمه۷تاگواهینامه دارهوفلحالخلبانهستن!😎 خودشمیگفت:منباوردارمراهبرایتموم خانمایایرا
دوستانآزادی،آزادیدوستان!👆🏻
گردان ۳۱۳
دوستانآزادی،آزادیدوستان!👆🏻
چیزخاصینیسترفتارمحترمانه
پلیسفرانسهدراعتراضاتبهگرانیه!!زدهویترینطرفوآوردهپایین🤦🏻♀️
یکی از سوالاتی که خیلی از برعندازا
یا حتی مردم عادی می پرسن اینه که:
زنا ک آزاد بودن و می تونستن بی حجاب باشن
چرا انقلاب کردیم⁉️
جواب👇
••┈🤍┈••
در مختارنامه ؛ مختار خطاب به ۷۰۰۰ نفری که در کاخ همراهش بودند گفت :
اگر بجنگید قطعا پیروزید‼️
اما میتوانید امان نامه دشمن را بپذیرید
و تسلیم شوید
ولی بدانید...
گردن تک تک شمارا خواهد زد🥀
گفتند این ۷۰۰۰ نفر آدم اند نه گوسفند مصعب اگر بخواهد این ۷۰۰۰ نفر را بکشد خونشان تا زانویش می آید
پس چنین کاری نمی کند🚶♀
اما همین که مختار را از سر راه برداشت و بر کوفه حاکم شد گردن تک تکشان را زد:)))
فهمیدند اشتباه کرده اند
اما دیگر دیر شده بود ...
✍آنهایی که میگویند آخوندها بروند هرکی بیاید قطعا بهتر است🚶♀
بدانید یکی از گزینه هایی که آمریکا ۱۰ سال پیش واسه حکومت بر ایران رو کرد همین «داعش» بود ...
▪️هم پیمان گشته اند کفر و تکفیر
▪️شیطان هست و زر و زور و تزویر
📌خلاصه که بدانید چه در انتظار است
#داعش
#انقلاب
ایـــن چشــمـ هـا
فــدا نشـدن💔
کهـ کشــور رو دو دستـــی تقـدیـــم
شغالـا کنیــم👊
زنــده باد
ایـــــــــــــــــران🇮🇷
#شهدا
#وطن
#زن_عفت_افتخار
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست ونهم ❄پای کامپیوتر نشسته بودم که مامان
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت سی ام
🍀صبحانه مختصری خوردم و مدارک لازم رو برداشتم هنوز به مامانم نگفته بودم کار پیدا کردم هر چند اگه میدونست دوباره حرفش رو تکرار می کرد که خودم رو خسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم از فکر و غصه دور باشم...
🌷به طرف مهد کودک رفتم یکی از دوستام اینجا رو بهم معرفی کرد. دنیای بچه ها رو دوست داشتم وقتی که وارد حیاط شدم عمو زنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم رو آروم می کرد
🌼داخل دفتر که شدم مسئول مهد به گرمی ازم استقبال کرد خانم خوش برخورد و مهربونی بود. قرار شد به صورت آزمایشی و با کمک یکی از مربیان با سابقه کارم رو شروع کنم....
🌹سر راه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورود به دنیای کار برام لذت بخش بود. مامانم با تلفن حرف میزد وقتی شیرینی رو تو دستم دید سریع قطع کرد.
🌱صورتش رو بوسیدم و گفتم:_از امروز مربی شدم.
تبریک نمیگی؟چند ثانیه ای نگام کرد و با لبخند گفت: مبارکت باشه. راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس. برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین و پوشیده اس.
🌻_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهار هم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!!
🌸هفته ای یک بار شب نشینی داشتیم. بیشترشون دوستای مامانم بودند. چند روز بعدش هم اونا دعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرار نمی کرد تو جمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود!
🌴یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که در اتاق باز شد
_تو که هنوز آماده نشدی مهمونا رسیدند. زود باش دیگه.
🌾 خمیازه ای کشیدم، بی حوصله بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم وارد پذیرایی که شدم خشکم زد! سید وخانوادش اینجا چیکار میکردند!!
ادامه دارد...