گردان ۳۱۳
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست و هشتم 🌸با صدای لیلا به خودم اومدم نگاهی
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت بیست ونهم
❄پای کامپیوتر نشسته بودم که مامانم اومد کنارم ، لیوان آب پرتغال رو روی میز گذاشت:
_حسابی مشغولی ما رو فراموش کردیا!
_برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم و کمتر فکر و خیال می کنم.
_آخرش که چی؟ فرار از واقعیت چیزی رو درست می کنه؟ برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی تو خودت ! خوب یه کلمه بگو که از ما دلخوری!
🌾مثل گذشته داد و فریاد کن فقط ساکت نباش نمی خوام مثل من خسته از کار رو زندگی بشی! سر بلند کردم و با حیرت نگاهش کردم لبخند تلخی رو لبش بود.
_عشق و عاشقی برای سالهای اول زندگیه بعد یه مدت عادی میشه همه چیز یادت میره و زندگیت
سرد و یکنواخت میشه درست مثل من و بابات!
هر کدوم با کار رو سفر سرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیاد سر هم غر بزنیم! تموم حرف من این بود که تو این اشتباه رو تکرار نکنی و عاقلانه شریک زندگیت رو انتخاب کنی..
🍂_مامان تو که با عشق ازدواج کردی چرا اینو میگی! مشکلات تو زندگی همه هست بالاخره یکی باید کوتاه بیاد و الا تا ابد حل نمیشه. اگه به من اعتماد داشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچند دیگه همه چیز تموم شد گفتنش دردی رو دوا نمی کنه......
🌷بعد از جلسه سخنرانی رفتیم خونه مادر شهید. سالگرد پسرش بود هر کدوم گوشه ای از کار رو گرفتیم تا مجلس خوب و آبرومندانه برگزار بشه مسئول پذیرایی از مهمون ها بودم مادر شهید همش دعامون می کرد با اینکه خونشون کوچیک بود اما خیلی ها اومده بودند .
🍀خانم عباسی سینی چایی رو ازم گرفت و گفت:_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد تو بجاش می خونی؟!
🌺خیلی ثواب داره! تو عمل انجام شده قرار گرفتم نمی دونستم چیکار کنم هول کرده بودم اما به حرمت مادر شهید قبول کردم.
پایین مجلس جایی برای نشستن پیدا کردم نگاهم به عکس شهید افتاد خانومی که کنارم نشسته بود گفت:
🌹_ تازه دکتراش رو گرفته بود که راهی سوریه شد! بهترین دوستش که شهید شد دیگه نمی تونست بمونه. تنها بچه حاج خانم بود موقعی که جنازش برگشت گفت:خدا ازت راضی باشه من رو پیش جدم رو سفید کردی..
با چند بیت شعر شروع کردم از خدا خواستم تا آخر مجلس کمکم کنه کار سختی بود
🍃ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی
🍃جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی
🍃تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی
🍃بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی
🍃زینب کنار گوش من آهسته می گفت
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی
🍃از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی
🍃این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی
🍃از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی
🍃باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی
🍃در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم
شاعر : قاسم نعمتی
ادامه دارد ...
حـزباللهــــیبودنراباتمـام
تراژدیهـایشدوســـتدارم!
+آسِــــدمرتضــی
「@gordan_313 」
همینخانمه۷تاگواهینامه دارهوفلحالخلبانهستن!😎
خودشمیگفت:منباوردارمراهبرایتموم
خانمایایرانیبازهومنخوشحالمکهحمایت
میکنن!
بعددوتاجغلکههنوز انتخابرشتهنکردنشعار
زن، زندگی،آزادی سر میدن!!!😐
#زن_عفت_افتخار
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
همینخانمه۷تاگواهینامه دارهوفلحالخلبانهستن!😎 خودشمیگفت:منباوردارمراهبرایتموم خانمایایرا
دوستانآزادی،آزادیدوستان!👆🏻
گردان ۳۱۳
دوستانآزادی،آزادیدوستان!👆🏻
چیزخاصینیسترفتارمحترمانه
پلیسفرانسهدراعتراضاتبهگرانیه!!زدهویترینطرفوآوردهپایین🤦🏻♀️
یکی از سوالاتی که خیلی از برعندازا
یا حتی مردم عادی می پرسن اینه که:
زنا ک آزاد بودن و می تونستن بی حجاب باشن
چرا انقلاب کردیم⁉️
جواب👇
••┈🤍┈••
در مختارنامه ؛ مختار خطاب به ۷۰۰۰ نفری که در کاخ همراهش بودند گفت :
اگر بجنگید قطعا پیروزید‼️
اما میتوانید امان نامه دشمن را بپذیرید
و تسلیم شوید
ولی بدانید...
گردن تک تک شمارا خواهد زد🥀
گفتند این ۷۰۰۰ نفر آدم اند نه گوسفند مصعب اگر بخواهد این ۷۰۰۰ نفر را بکشد خونشان تا زانویش می آید
پس چنین کاری نمی کند🚶♀
اما همین که مختار را از سر راه برداشت و بر کوفه حاکم شد گردن تک تکشان را زد:)))
فهمیدند اشتباه کرده اند
اما دیگر دیر شده بود ...
✍آنهایی که میگویند آخوندها بروند هرکی بیاید قطعا بهتر است🚶♀
بدانید یکی از گزینه هایی که آمریکا ۱۰ سال پیش واسه حکومت بر ایران رو کرد همین «داعش» بود ...
▪️هم پیمان گشته اند کفر و تکفیر
▪️شیطان هست و زر و زور و تزویر
📌خلاصه که بدانید چه در انتظار است
#داعش
#انقلاب
ایـــن چشــمـ هـا
فــدا نشـدن💔
کهـ کشــور رو دو دستـــی تقـدیـــم
شغالـا کنیــم👊
زنــده باد
ایـــــــــــــــــران🇮🇷
#شهدا
#وطن
#زن_عفت_افتخار
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست ونهم ❄پای کامپیوتر نشسته بودم که مامان
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت سی ام
🍀صبحانه مختصری خوردم و مدارک لازم رو برداشتم هنوز به مامانم نگفته بودم کار پیدا کردم هر چند اگه میدونست دوباره حرفش رو تکرار می کرد که خودم رو خسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم از فکر و غصه دور باشم...
🌷به طرف مهد کودک رفتم یکی از دوستام اینجا رو بهم معرفی کرد. دنیای بچه ها رو دوست داشتم وقتی که وارد حیاط شدم عمو زنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم رو آروم می کرد
🌼داخل دفتر که شدم مسئول مهد به گرمی ازم استقبال کرد خانم خوش برخورد و مهربونی بود. قرار شد به صورت آزمایشی و با کمک یکی از مربیان با سابقه کارم رو شروع کنم....
🌹سر راه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورود به دنیای کار برام لذت بخش بود. مامانم با تلفن حرف میزد وقتی شیرینی رو تو دستم دید سریع قطع کرد.
🌱صورتش رو بوسیدم و گفتم:_از امروز مربی شدم.
تبریک نمیگی؟چند ثانیه ای نگام کرد و با لبخند گفت: مبارکت باشه. راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس. برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین و پوشیده اس.
🌻_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهار هم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!!
🌸هفته ای یک بار شب نشینی داشتیم. بیشترشون دوستای مامانم بودند. چند روز بعدش هم اونا دعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرار نمی کرد تو جمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود!
🌴یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که در اتاق باز شد
_تو که هنوز آماده نشدی مهمونا رسیدند. زود باش دیگه.
🌾 خمیازه ای کشیدم، بی حوصله بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم وارد پذیرایی که شدم خشکم زد! سید وخانوادش اینجا چیکار میکردند!!
ادامه دارد...
گردان ۳۱۳
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سی ام 🍀صبحانه مختصری خوردم و مدارک لازم ر
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت سی ویکم
🌺وارد پذیرایی که شدم خشکم زد سید و خانوادش اینجا چی کارمی کردند؟! با چشمانی گرد و دهانی باز خیره شده بودم یک لحظه نگاهش به من افتاد لبخندی گوشه لبش نشست.
🍀مدام با دستمال عرق پیشانیش رو پاک می کرد، تک تک چهره ها رو از نظر گذروندم. بابام با قیافه عبوس و گرفته کنار مامانم نشسته بود. دایی و زن دایی سید هم اومده بودند.
🌸کبری خانم با سینی چایی اومد داخل! مات و مبهوت موندم. فاطمه خانم تک سرفه ای کرد و گفت:_اگه اجازه بدید قبل از اینکه صیغه محرمیت خونده بشه این دو تا جوون حرف هاشون رو بزنند!.
🌾نگاه ها سمت بابام چرخید فضای عجیبی بود انگار خواب می دیدم با لحن سردی گفت:_اشکالی نداره!! تعجبم دو برابر شد داشتم پس می افتادم...
🌼تو دلم صلوات فرستادم تا بتونم به استرسم غلبه کنم. دستی به محاسنش کشید مثل من فکرش درگیر بود اما آرامش خاصی داشت.
🌻_من کاملا گیج شدم اصلا فکر نمی کردم شما رو اینجا ببینم! باورم نمیشه خانوادم راضی شده باشند! علتش رومی دونید؟.حالت چهره اش جدی بود اما چشماش می خندید!
🌹_ مادرتون صبح زنگ زد و برای شب دعوتمون کرد!. منم نمی دونم چطوری راضی شدند.
_پس سفرتون چی میشه؟._تا چند روز دیگه میرم. جدا از این حرف ها می خواستم بگم شاید رفتن من برگشتی نداشته باشه باز هم قبول می کنید؟ یا شاید هم طول بکشه اگه مجروح شدم چی؟.
🌱آب دهنم رو قورت دادم اشک از چشمام جاری شد. _تو زندگیم هیچ وقت مثل الان اینقدر مطمئن نبودم انتظار خیلی سخته اما امید به وصال شیرینش می کنه. این بار نگاهش رو ازم نگرفت. نفسی تازه کرد و گفت:
_ان شاالله اگه برگشتم بهترین زندگی رو براتون درست می کنم.....
💖لیلا رو سرمون گل و نقل می پاشید فاطمه خانم صورتم رو بوسید و النگوی قشنگی تو دستم انداخت. همه هدیه هاشون رو دادند. بابام این بار نقاب لبخند به چهره اش زده بود برام آرزوی خوشبختی کرد .ولی مامانم خوشحال بود این رو از نگاهش می فهمیدم .هر چند هنوز کلی سوال تو ذهنم بود باید سر فرصت ازشون می پرسیدم.
🌹❤سید برای اولین بار با محبت اسمم رو صدا کرد. _گلاره جان. آروم زیر لب گفتم: _جانم. نگاهمون درهم گره خورد قلبم تو سینه بی قرای می کرد. دستم رو که گرفت نمی تونستم لرزشش رو مهار کنم انگشتر ظریف و زیبایی تو دستم خودنمایی می کرد....
🍃چند دقیقه ای از رفتنشون می گذشت اما هنوز به در خیره شده بودم گوشیم که زنگ خورد به خودم اومدم. چه زود دلش تنگ شد. _سلام چیزی جا گذاشتی؟!.
🌻_علیک سلام خانم. اره بخاطر همین زنگ زدم. اخمام رفت تو هم_یعنی اینقدر مهمه؟!.
_بله که مهمه می خواستم بگم مواظبش باشی!._یعنی چی؟.
🌷صدای خندش تو گوشم پیچید:_بابا منظورم قلبمه، جاگذاشتم!. منم به خنده افتادم اصلا با اون آدم سابق قابل مقایسه نبود .خدایا من تحمل دوریش رو ندارم😔
ادامه دارد ...