رفتیم بالای910تا😍😍😍😍😍
917تایی شدنمون مبارک رفقا👏👏👏👏👏👏
همه دوستانی که به تازگی به جمع ما پیوستین؛خیلی خیلی خوشومدین😍👏👏👏👏👏👏👏🌸
『💙』
-
-
وقـتـۍ
بهتونمیگن:
+التمـاسدعـا
واقعابرایطرفدعاڪݩید،
نگیدمحتاجیمبهدعاوڪلایادتونبره|:
میدونیدکہ↓
واسههرڪۍدعایخیرڪنید
یهفرشتہتویےآسمونهست
کہچندبرابرهموندعاروبرایخودتون میڪنہ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌻🌿ـ ـ ـ ـ ـ
✨الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ✨
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
[🌱🕊]
یکی میگفت:
واسه خدا که معجزه کردن کاری نداره
راست میگفت خدا اگه بخواد میشه
امیدوارم خدا واسمون بخواد... :) ♥️
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
یادمہ حاجآقا #پناهیان آخرِیہ...
سخنرانے دعا کردن وگفتن:
یاامامحُسین!
میخوام جورۍ زندگی کُنمـ
کہ منو دیدۍ بگے اگر این
مدینہ بود ما #پامون بہ ڪربلا
کشیده نمیشد... 💔
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
امروز اول روز برگزاری کنکور سراسری بود. برای تک تک کنکوریها آرزوی موفقیت میکنیم❤️
°•💔🍃•°
#امام_زمانم🕊
من به آمار زمین مشکوکم 🥀
اگر این سطح پر از آدمهاست 🍃
پس چرا یوسف زهرا تنهاست !؟ 💔
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
{ #باخداحرفبزنیم📿͜͡🕊}
『 •وَتُلَيِّنَلِيكُلَّصَعْبٍ
وهرسختۍرابرايمآساݩنما🌱』
#دعاۍامداوود
گردان ۳۱۳
°•💔🍃•° #امام_زمانم🕊 من به آمار زمین مشکوکم 🥀 اگر این سطح پر از آدمهاست 🍃 پس چرا یوسف
•『❗️』
•
میگفتکہ:
اگہبهنامحرمنگاهمیکنے،
بہخاطراینہکہنمےدونےدیدنمهدے'عـج'،
بااونشالسیدےچہلذتےداره...(: ♥️🌱
#تلنگرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌🏻
#بسیجی__
واقعی اونی که
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':
⟦ #شہیداحمدتلخابے
➖➖➖➖➖➖➖➖
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':
⟦ #شہیدابوالقاسمتلخابے
➖➖➖➖➖➖➖➖
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':
⟦ #شہیدعلےتلخابے
➖➖➖➖➖➖➖➖
مادربہخداگفت:
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحجخونینشہیدشد:
⟦ #شہیدهڪبرےتلخابے(:'
#همینقدرزیبـا
18629637679415.ogg
581.8K
#▾♩🎧ـ ـ ـ ـ ـ
خداوندمیفرماد:بندھ من
هرجوریبهمنگمانداشتهباشد
منباهمانگمانبااورفتارمیکنمـ.
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت48
-نیوشا-
...آبتین هنوز از اتاقش بیرون نیومده...حتی نیومد ناهار بخوره!حتما خیلی از دست بابا عصبانی شده ومیخواد جلوی من بهم نریزه...
به ساعت نگاه کردم.نیم ساعت دیگه اذانه!دیگه طاقت ندارم...باید برم مسجد تا هم خودم آروم بشم هم از دل شکیبا در بیارم.باید بهش بگم که اتفاق بدی برام نمیفته...ولی...برای شکیبا چی؟!...نکنه بابا روی شکیبا دست بزاره تا منو راضی نگه داره؟!!!😰خدایا...(واااای زهرا!دفه چندمه که به این مسئله فکر میکنی...ای شیطان رجیم😡...!اعوذ بالله...خدایا خودت عشقیییی😍❤️❤️❤️!)
وضو گرفتم ورفتم تو اتاقم تا آماده بشم...چادرمو که پوشیدم داشتم از جلوی آینه دراورم رد میشدم که نیم نگاهی که به خودم انداختم توی آینه باعث شد قدم نرفته رو برگردم وخیره بشم به خودم!
عه!سلام نیوشا خانوم...چقد خانوووم وباوقار شدی!چقد محترم و...چقد عوض شدی نیوشا!!...چقد خوب شدی!!...ینی...چقد بهتر شدی!!...خدایا شکرت🌱❤️خییییییلی شکرت😍!عاشقتم خدایا که اینجوری هوامو داری...که منو توبغلت جا میدی تا بیام وآرامش بگیرم😍😌❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️!واااااای خدا من چقد خوشبختم😍🥰...چقد تو بهترین بهترینایی خدا جوووونم😍❤️...
-آبتین-
...با صدای در کمی از خماری در میام ولی حال اینو ندارم که حرکتی بکنم...
-:داداشی!
صدای زهراست!
قبل از اینکه واکنشی نشون بدم میگه:
-:میرم مسجد داداشی...غذا رو گازه...خداحافظ😇
انگار خیلی حالش خوبه...خب خوبه که حالش خوبه!
دوباره گیج خواب شدم...
😴:((🎧.زخم)...از پله ها رفتم پایین...:
-:زهرا...زهرا...!!
خبری ازش نیست...میترسم...ینی کجاس؟!!
بلند تر داد میزنم:
-:زهرااااا!...زهرااااااا!...کجایی؟!!
صدای جیغش از تو حیاط میرسه به گوشم...واااای!!
دویدم سمت حیاط...در بازه!!
این...این زهراس...زهرای بی جون😱😱😱😱!!
با بغض داد زدم:
-:زهراااااااااا...!!!😱😱😭😭😭😭
هیچکس نیست!من وزهرا که...که روی شقیقه اش جای...جای تیره😱😱😱😱😱😱😱😱...:
-:زهرااااااا....!آبجیییییییی...😭😭😭😭😭
شونه هاشو تو دستم میگیرم وبا ظرافت بلندش میکنم...شاید...شاید دوباره جون بگیره...یکمی که بلندش میکنم...سرش به عقب میفته و ازگوشه لبش...خون جاری میشه...:
-:نههههههههه...!😭😭😭😭
در لحظه،سختی یک چیز روی شقیقه ام وشلیک!!)
با دادی که میزنم از خواب میپرم...زهرا!!...زهرا کجاس؟!!😱...:
-:زهرا رفت...رفت!!!!...😰
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت49
-نیوشا-
...هوا داره رو به تاریکی میره!نزدیک به انتهای کوچه یه ماشین گنده مشکی پارکه...این ماشینو ندیده بودم تا حالا این دوروبرا🤔
سرمو پایین میندازم وسرعت قدمامو بیشتر میکنم تا زودتر برسم مسجد...آخ که دلم یه حال باحال معنوی میخواد😌...
از نزدیکی ماشین راهمو کج میکنم سمت اونطرف کوچه که صدای باز وبسته شدن درش میاد و...هیکل یه مرد سر راهمو میگیره...یا زهرا😰!
-:سلام خانوم کوچولو!
بهراد؟!!
سرمو که بالا میارم به چهره بهراد بر میخورم...
اخمی میکنم و مصمم سرمو دوباره پایین میندازم ومیخوام از کنارش رد شم که دوباره راهمو سد میکنه...یکمی میترسم ولی...نمیتونه کاری بکنه...جرات نداره!
-:برو کنار...
یه قدم به جلو میاد ومنم دو قدم عقب تر میرم...خدایا این چش شده؟!
-:اومدم ببرمت...
-:من حوصله مسخره بازیاتو ندارم...برو اونطرف...
و سعی میکنم دوباره از کنارش رد بشم وبرم ولی نمیزاره...خدایا میترسم!عصبانی میشم ومیگم:
-:این مسخره بازیا چیه...بهت گفتم برو کنار...برو پی کارت!!
-:بشین تو ماشین...
سرمو بالا آوردم وبا اخم غلیظ تری گفتم:
-:برو گمشو عوضی!
-:میتونم الان خیلی راحت بندازمت تو ماشین وببرمت!مثه یه خانوم محترم سوار شو خانومم😏...:
-:تف به ذاتت!...هیچ غلطی نمیتونی بکنی...پس ظاهر نه چندان محترمتو حفظ کن وگورتو گم کن!😠
دوباره قدمی جلوتر میاد ومن هم عقبتر میرم...لبخند مخوفی روی لبش داره...انگار ترسی نداره!!
-:یه قدم جلوتر بیای دادو بیداد میکنم بیان پدرتو در بیارن!!بعدشم که میدونی بابام زندت نمیزاره...
با تمسخر گفت:
-:ای وااای!خدای من...تروخدا جیغ نزن...😂!
آستین چادرمو تو میشتم فشار میدم وبه خنده هاش نگاه میکنم...خدایا!چیکار کنم؟!!...😰
-:خانوم حقدوست...!...مشکلی پیش اومده؟!!
-امیر علی-
...حاج سید انگار قرار نداشت!تا بحال اینطوری ندیده بودمش...هی تو اتاق راه میرفت وآروم وقرار نداشت...یهو واستاد وبرگشت سمتم...
-:امیر علی جان!
-:جانم حاجی؟!
-:یه چن تا از بچه ها رو بردار برین رو خیابون سمت خونه آبتین گشت بشین تا نماز مغرب؛باز یکساعت به نماز بیاین که برنامه هارو جمع کنیم...راستی!خودتم حواست به کوچه باشه
یکم با خودم کلنجار رفتم وبالاخره پرسیدم:
-:چیشده حاجی؟!چرا انقد بی قرارین؟!!
-:نپرس...فقط برو...
-:چشم!
بچه هارو برداشتم واز ظهر تا شب همونجا مشغول بودیم....هی بچه ها میپرسیدن چیشده...چخبره تو این هوای داغ اومدیم روی خیابون؟!...حق داشتن...برا خودمم سوال بود ولی...حاج سید یه چیزی میدونه که میگه...روزای طولانی تابستون تمومی نداشت...یکی از بچه ها رفت ساندویچی ونهار مهمونمون کرد ونشستیم همون گوشه کنار خیابون نهار خوردیم...گفتیم وخندیدیم ولی میدونستم که بچه ها خیلی خسته شدن...!خیابونا شلوغ وخلوت میشدو بازم خبر خاصی نشد...
نزدیکای غروب شده وبچه های خسته وبی حال که توی گرما هلاک شدن رو با گفتن اینکه وقتشه بریم مسجد،دوباره شارژ میکنم😅!
یکی از بچه ها پرید بغلم کرد داشت ذوق مرگ میشد😂...بقیه هم میخندیدن وسریع بساطو جمع وجور کردن وده بدو که رفتیم سمت مسجد....
پشت سرشون میرفتم...خیلی خسته شده بودم...ولی هنوز کنجکاو بودم که چخبر شده؟!
یهو یه چیزی تو مغزم جرقه زد!بهتره برم دنبال آبتین به همین بهونه بیشتر اونجا رو بپام!!
به گوشیش زنگ زدم ولی بر نداشت...شاید نمیخواد بیاد!قدمام کندتر میشه سمت خونشون...شاید برم معذب بشه!زنگ دوم رو که میزنم وجواب نمیده منو مردد میکنه...نزدیکای کوچه رسیدم...چه کنم؟!🤔...باید زود برگردم مسجد...برنامه های امشب رو هواس😕...
توی کوچه سرک میکشم...یه ماشین مزاحمه نگاه کردنم میشع!😐...چند قدمی جلوتر میرم به این امید که شاید داره میاد مسجد وببینمش...که یهو متوجه یه چیز عجیب میشم...شخصی شبیه به بهراد صولتی!!😳...آروم جلوتر میرم...صدای یک خانومه...خواهر آبتینه😳😶!
حتما این همون چیزیه که حاجی نگرانش بود...:
-:خانوم حقدوست...!مشکلی پیش اومده؟!!
محکم می ایستم وبا اخم به چهره حق به جانب بهراد صولتی خیره میشم!:
-:سلام آقا!ما نامزدیم😌...
-:دروغ میگه...مزاحمم شده!
یهو صدای داد بلندی،نگاه هممونو به سمت انتهای کوچه میکشونه...آبتین؟!!😰الانه که بیاد وخفه اش کنه...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان همراه😊👋
اینم دوتا پارت باحال دیگه😍👆
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350
نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊
پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد پناهیان :
چرا آقای قاضی میفرمایند
راهی جز حسین نیست؟؟
چرا؟؟
🌸🌸شب جمعه.
شب زیارتی اباعبدالله الحسین.
هدیه به شهدای کربلا و تمام اموات لطفا ۵ صلوات با وعجل الفرجهم....
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم