eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
گردان ۳۱۳
🔰 #سرخط_دیدار | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار مردم آذربایجان شرقی. ۱۴۰۱/۱۱/۲۶ 💠درباره حرکت
عزیزانی که نتونستن سخنرانی حضرت آقا رو ببینن این مطالب رو بخونن کافیه👌🏻😍
مطامیر چیست؟؟؟😔😔 @gordan_313
▪️مسئول روابط عمومی وزارت آموزش و پرورش از برخورد با معلم خاطی که حرمت کلاس را حفظ نکرده بود خبر داد @gordan_313
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه‌های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک‌تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت‌الکرسی می‌خواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم‌هایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی‌آمد و سنگینی گام‌هایش به وضوح احساس می‌شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی‌ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال می‌کشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفش‌هایش را در می‌آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: _ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود... و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: _مجید جان! این یه جشن دو نفره‌اس! با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: _جشن دو نفره؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: _بفرمایید! این جشن مخصوص شماس! از موج شور و شعفی که در صدایم می‌غلطید، صورتش به خنده‌ای تصنعی باز شد و با گام‌هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می‌کردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بی‌نظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر می‌دهد و صورتش را به خنده‌ای باز می‌کند، اما هر چه بیشتر انتظار می‌کشیدم، غم صورتش عمیق‌تر می‌شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می‌پرید که صدایش کردم: _مجید! با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: _اتفاقی افتاده؟ سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: _نه الهه جان! به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: _پس چرا انقدر ناراحتی؟ نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می‌خواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: _چیزی نیس الهه جان... که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: _مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم می‌کنی؟ ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی‌ریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: _مجید... و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: _عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا می‌داد... خونه رو سیاه پوش می‌کرد و روضه می‌گرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسی‌بن‌جعفرِ(علیه‌السلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم... نگاهم به دهانش بود که چه می‌گوید و قلبم هر لحظه کُندتر می‌زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض می‌گذشت، زمزمه کرد: _حالا امروز تو خونه ما جشنه! و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: _خُب... خُب من نمی‌دونستم... از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی‌ام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: _من از تو گله‌ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته... گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: _می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟ معصومانه نگاهم کرد و گفت: _الهه جان! من... اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: _مجید! خیلی بی‌انصافی! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: _من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی.. و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل پاره‌های آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای اتاق را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: _خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی! و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، نگاهم می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود: _الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش! بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: _الهه! روتو از من بر نگردون! تو که می‌دونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان... و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: _الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو! و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتی‌اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می‌داد، شکایت کردم: _من نمی‌دونستم امروز چه روزیه، اگه می‌دونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمی‌گرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر می‌کنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر می‌کنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟ چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: _الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود... مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: _این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر می‌کنی من برای بچه‌های پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) احترام قائل نیستم؟ فکر می‌کنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟ کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطره‌ای را به زبان آورد: _برای من ارزش داره! این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می‌فشرد، ادامه داد: _ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه. از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، می‌توانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقی‌ام شکسته و نمی‌خواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: _قربونت بشم الهه جان! منو ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم... و من چه می‌توانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود! می‌خواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بی‌آنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت! ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: _سلام الهه جان! و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: _قبول باشه! هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: _ممنون! کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی‌توجه به جستجویی که در کیفش می‌کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو پیچ شده‌ای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی‌رنگ، سپاسگزاری‌ام را نشان دادم و او بی‌درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: _قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید! آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز می‌کردم، گفتم: _«ممنونم! درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: _نمی‌دونستم از چه بویی خوشِت میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم! و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده‌ای شیرین باز شد و پرسیدم: _برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟ از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: _تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی! در برابر ابراز احساسات رؤیایی‌اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: _الهه! منو بخشیدی؟ و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می‌آمد، جواب دادم: _مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد! از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی‌آورد که در عوض لبخندی زد و گفت: _الهه جان! به هر حال منو ببخش! از خط چشمانش می‌خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می‌کند، مجالی برای پذیرش حرف‌های من نمی‌گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی‌توانستم دوری‌اش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه‌ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در می‌کوبید، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
خبر‌رسیده‌که‌شیر‌کاکائو‌‌خور‌‌شدیم:) ولی‌من‌با‌شیر‌کاکائو‌بیشتر‌موافقم😁🚶‍♀🚶‍♀ ‌.💐.
بسم‌رب‌مھدی‌فاطمھ(:🌿
مداحی_آنلاین_پیام_مبعث_مقام_معظم_رهبری.mp3
4.14M
🌸 ♨️پیام مبعث 👌 بسیار شنیدنی 🎤مقام معظم رهبری @gordan_313
_
گردان ۳۱۳
_
ی چیز خیلی جالب ! روز مادر که میشه، یه عده میان میگن که ما عرب پرست نیستیم و آریایی هستیم . واسه چی روز تولد یه زن عرب بشه روز مادر و کلی ازین چرتایی که میگن . - بعد فقط کافیه ولنتاین یا یه مناسبتی بشه که بین غربیا رواج داشته باشه مردم با کله میرن سمتش ک اجراش کنن . - این همه تناقض تا کجا؟ 「@gordan_313
48.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چتون بود انقلاب کردید؟ چرا رفتین راهیپمایی ۲۲ بهمن؟ جمهوری اسلامی مگه تو این ۴۴ سال چیکار کرده واسه این کشور؟ دیگه بدون دلیل از ج.ا حرف نزن! این ۲۰ دقیقه رو ببین تا به جواب سوال هات در مورد کشورت برسی! دیدنش برا هرکسی که میگه ما اصلا پیشرفت نکردیم‌ واجب!!! مشاهده و دانلود فایل باکیفیت جهت اکران در مدارس و مساجد🔻 https://cdn1.seyedoona.com/bn/ekraan.mp4 🔻 @seyyedoona
از براندازان خواهشمندیم از این به بعد از الفاظ: جمهوری اسلامی پُر آبی امسالو نمیبینه جمهوری اسلامی برف امسالو نمیبینه جمهوری اسلامی پاکیزگی هوای امسالو نمیبینه بیشتر استفاده کنند🙏😅 @gordan_313
+ بسیجی : باشه😂 「@gordan_313
دوستان عذر خواهی می کنم امروز نتونستم رمان رو بزارم ان شاء الله فردا جبران میشه 😍😅
ما مسلمانِ تو و دختر و دامادِ توییم یا رسول‌الله!💚 +عیدتون مبارکا باشه!🎈 🎊
16.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نماهنگ بسیار زیبا|مُصطَفی| ⚠️همخوانی موزیکال شاد از نوجوانان دهه نودی 🌺به مناسبت مبعث پیامبر اکرم(ص) ⭕️جدید ترین اثر: 💠گروه تواشیح تسنیم💠 ⚜در مدح و منقبت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله 📺مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت بالا: 🌐 aparat.com/v/Z3W5e 📲شناسه عضویت در کانال ایتا: 🔸 @tasnim_esf
بسم‌رب‌مھدی‌فاطمھ(:🌿
مداحی آنلاین - محمد رسول الله - حامد زمانی.mp3
10.71M
🌺 💐محمد رحمة للعالمین است 💐رسول آسمانی بر زمین است 🎙 👏 👌 @gordan_313
داشتم به این فکر میکردم که ۱۴۰۰ سال پیش نه تلفن بوده....نه اینترنت...نه اینستا.... باز با این وجود حضرت محمد یک و نیم میلیارد فالور داره... الله اکبر 「@gordan_313
📷 خاطره اوباما از امام خمینی! 「@gordan_313