🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس
قسمت چهل و یکم
از سیدحسین میپرسم:
-حالا سعید کیه این وسط؟ نمیشناسمش؟
- دوست سامیاره. بچه خوبیه. امروز خودشون گفتن براشون حرف بزنم. معلومه خیلی مستأصلن که میخوان نصیحت بشنون!
علی را میبینم که به طرف مان می آید . از همان دور دست تکان میدهد و سلام میکند . علی تقریبا هم قد من است، منظورم این بود که بلند است؛ البته تعریف از خود نباشد! چفیه انداخته دور گردنش و شلوار و گرمکن ورزشی سورمه ای پوشیده. در کل، تیپش بد نیست.
به گرمی با هم سلام و علیک میکنیم و منتظر می ایستیم تا سامیار و سعید هم برسند. بله! مثل اینکه پیدایشان شد. با پانزده دقیقه تأخیر، حضرات تشریف آوردند!دست میدهیم و راه می افتیم . کار هرهفته مان است؛ ساعت سه صبح، کوه. هوا گرگ و میش است. نماز را همان بالا قرار است بخوانیم. ده دقیقه اول کسی حرف نمیزند، اما کم کم یخ سامیار میشکند .سیدحسین لبخند میزند :
-چی بگم مثلا؟ درباره چی؟
- این خراش های روی دست من! نمی خواین دلیلش رو بپرسین؟
سیدحسین کارش را بلد است. سر تکان میدهد و با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد:
-مگه من فضولم که آمار دست مردم رو بگیرم؟!
- جدی میگم سید ! میخوام امروز حرفم رو بزنم. جلوی شما، سیدمصطفی ، علی؛ سعید هم که میدونه قضیه رو...
سیدحسین به چشمان سامیار نگاه نمیکند . انگار دوست ندارد همه چیز همینجا فاش شود. اما حالا که سامیار خودش راضی است، با سکوتش اجازه میدهد سامیار هر چه میخواهد بگوید .
- تجربه دست انداختن و چت کردن و قرار گذاشتن با دخترا رو زیاد داشتم؛ ولی با هیچ کدوم دوست نمیشدم. خوش بودم؛ دلم نمیخواست خوشیم رو با گرفتار یه دختر شدن تموم کنم! یه بار دختره اومده بود زارم یزد، التماس میکرد باهم مچ بشیم. ولی به هیچ کدوم محل نمیذاشتم. نابود میشدنا؛ ولی خب، من دلم نمیخواست!
علی بنده خدا دارد سرخ و سفید میشود و آرام آرام استغفار قورت میدهد و به روی خودش نمی آورد. بیچاره ! آخر بچه آنقدر
خویشتندار و مظلوم؟!
- شاخ اینستا بودما. با خیلی از دخترا همون جا آشنا میشدم. قرار میذاشتیم... پارکی ، شهربازی جایی باهم میرفتیم و تمام! مثل دوستای کاملا معمولی ! ولی تو یکی از همون قرارا، یه دختره اومد...
حرفش را میخورد، شاید هم بغض اجازه اش نداد ادامه دهد.
سعید زیر لب می گوید :
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤦♂من مسئول رسمی این کشور نیستم ، اما از این جوان خجالت کشیدم!
🔹چندی پیش تصویری از یک جوان #معلول به نام احمدرضا آل احمدی ، در نماز عید فطرِ شهرستان الیگودرز در فضای مجازی منتشر شد. یکی از بچه های رسانهای الیگودرز به همراه امام جمعهی این شهر به منزل این جوان عزیز رفت و از او و خانوادهاش گزارش تهیه کرد و برایم ارسال نمود!
🔹با چشمانی تر مینویسم و شرمندهی روی این خانوادهی محترم و مردم عزیز کشورم هستم ، که فکر نمیکنم مردمی بهتر و مهربان تر از اینان در دنیا وجود داشته باشد!
🔹مردمی که اقتصاد نابسامان ، کارد را به استخوان هایشان رسانده اما باز هم پای کار انقلاب اسلامی ایستادهاند و در بزنگاه ها حتی شده سینه خیز ، خود را به میدان حضور میرسانند!
⛔️نکند برخی مسئولین در حق چنین مردمی کم فروشی کنند ، که اینها جز خدا فریاد رسی ندارند!
#پیشنهاد_بارگیری
✍میلاد خورسندی
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«به چه دلخوشی اینجا درس میخوانی؟ ول کن، برو» ‼️
💬 جوان چگونه ناامید میشود؟❓
👆بیانات نائب #امام_زمان (عج) حضرت امام خامنه ای در دیدار اخیر با دانشجویان
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبهه
♨️شما با #امر_به_معروف کردن در جامعه دوقطبی ایجاد می کنید.
♨️باعث لجبازی مردم می شوید.
پاسخ از:👇👇
🎙دکتر علی تقوی
「@gordan_313」
🔸یک لحظه فکر کنید حادثهی بابلسر برای امثال #مهسا_امینیها اتفاق افتاده بود! به نظرتون الان رسانههای بیگانه #داخلی و خارجی و نیز اوضاع کشور در چه وضعیتی به سر می برد؟!
🔸به راستی چرا همه چیز آرام است!؟
آیا خون مهسا امینیهای بیخاصیت، رنگینتر از خون انسانهای بزرگ و شریف و متعالی است!؟
اندکی تأمل...
#آیتالله_سلیمانی
اسدنژاد (آقای توئیت)
「@gordan_313」
من که امان نامهمو یادگاری توی کمد نگه داشتم..
شما هم نندازین دور،حیفه😂!!
-زهرا جاودانی-
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری از دقت بالای دوربینهای نظارتی فراجا در اماکن عمومی
#متشکریم_پلیس
این هشتکِ لعنتی زن زندگی ازادی دوباره داره ترند میشه ...😐
باید جلوشو بگیریم
این هشتک ها رو دوباره باید ترند کرد👇
#زن_زندگی_آگاهی
#متشکریم_پلیس 🌹
#حجاب
#مرد_غیرت_اقتدار
「@gordan_313」
از جون خودت سیر شدی چرا میخوای مردم رو از نون خوردن بندازی؟
بنویس زن زندگی آزادی بخون زن زندگی خودخواهی :))
🗣حسین لشگری
「@gordan_313」
فكر تو گنجايش هر چيز را ندارد.
پس آن را براى آنچه مهم است، فارغ گـردان...!
#امیرالمؤمنین
سلام دوستان عزیز
بنابر نزدیک شدن امتحانات نوبت دوم به این دلیل که هم ما و هم شما عزیزان به امتحانات برسید تا پایان امتحانات نوبت دوم یعنی تا اوایل تابستان ما یک روز در میون براتون رمان تایپ میکنیم و قرار میدیم ، با تشکر🌹
اگر هم تا الان اطلاع ندادیم بگذارید به پای نزدیک شدن امتحانات و به بزرگواری خودتون ببخشید ❤️✨
سلام رفقا
با عرض پوزش ؛
چند روز نیستم در خدمتتون . . .
یکی از دوستانم به رحمت خدا رفته
اگر تونستید براش قرآن بخونید
برای آرامش دل منو خانوادش هم دعا کنید 💔
حلال کنید
یاعلی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس
قسمت چهل و دوم
-مهناز!
علی کوه و ابر و آسمان را نگاه میکند که نفهمیم حالش را! سیدحسین جلوتر و تقریبا هم پای سامیار می آید و من با کمی فاصله، همراه علی و سعید هم با فاصله از هر دو کمی جلوتر از همه حرکت میکند .
سیدحسین هم نگاهش را از سامیار میدزدد.
- برام با همه فرق داشت، با خودم گفتم وضع مالیم که بد نیست، عین بچه آدم میرم خواستگاری و تمام! اما دیدم... دیدم دخترۀ بیشعور...
دوباره ساکت میشود و از سعید کمک میخواهد . سعید هم کمک میدهد :
-مهناز با همه فرق داشت. لباس پوشیدنش مثل بقیه نبود و وانمود می کرد به غیر از سامیار با هیچکس دیگه نیست، خیلی هم به سامیار ابراز محبت می کرد. اما یهو عکساش تو اینستا لو رفت، وای وحشتناک بود. سامیار هم عکسای دختره رو که دید شوکه شد، رگش رو زد... سامیار میخواستش، ولی برای دختره، سامیار مثل بقیه پسرایی بود که چند روز باهاشون بود و بعد خلاص!
دست هرچی داف بود رو از پشت بسته بود. سامیار سعی دارد گریه نکند. دلم آتش گرفته؛ نه بخاطر این تراژدی تلخ و عشق پاک و فنا شده سامیار؛ اصلا چرا باید بچه هایمانبه همین زودی درگیر روابطی شوند که به اینجا برساندشان؟
سامیار گله مندانه و بغض آلود می غرد:
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس
قسمت چهل و سوم
چیکار کنم سید؟ به کی بگم دردم رو؟ کی رو دارم الان؟ خدا کجاست که به دادم برسه؟ این همه هیئت رفتی و بچه مسجدی هستی و حالیته این چیزا، ما بد، تو خوب! تو بگو وقتی داشتم زار و ضجه میزدم، کجا بود قرآن و خدا و پیغمبر که به دادم برسن؟ دعای مادرم کجا بود؟ نکنه در وغه اینا؟ چرا امام حسینت برام یه کاری نمیکنه که حالم خوب شه؟
سیدحسین به محض شنیدن نام اباعبدالله (علیه السلام) لحظه ای می ایستد؛ انگار تکان خورده باشد. تا می آید حرفی بزند، سعید هم سر درد دلش باز میشود؛ چیزی شبیه به انفجار که حکایت از تجربه های مشابه دارد:
- اصلا چرا امام حسینی که آنقدر براش تو سر و سینه تون میزنین نمیاد بزنه به کمر ما؟ چرا وقتی من شب عاشورا میرم پارتی،
خدا سنگم نمیکنه؟
صدای اذانِ همراه من، ساکت شان میکند . علی هم بیچاره انگار میخواهد همینجا مثل بچه ها بنشیند و گریه کند!سیدحسین
بطری آبی در می آورد و با همان آب کم، وضو میگیریم. زیرانداز را علی پهن میکند و سیدحسین جلو می ایستد به نماز. فقط سعید است که ایستاده و نگاه مان میکند .
نماز زیر آسمان، بالای کوه، روبه روی افق، آنقدر زیباست که دوست نداری تمام شود. چون با چشمان خودت میبینی دنیا هم با
تو نماز میخواند .
نماز که تمام میشود، شروع میکنیم به تسبیحات گفتن؛ اما سعید به سیدحسین مجال نمیدهد . با لحنی جسورانه میگوید :
-چرا نماز میخونی ؟
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹