eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
عههه بچه ها علی جون میخواد اکباتان تسخیر کنه :))) اخه پشمک ی چیزی بگو با عقل جور در بیاد :/
-واقعا داریم به کدوم سمت میریم؟
💵جمله‌ی معروفی هست که میگوید « دلار به تنهایی و در انزوا تقویت نمی‌شود. دلار باید در برابر چیزی تقویت شود ». ❌این یعنی آمریکا هر چه تلاش کند که ارزش دلار خود در دنیا را بالا ببرد ، این ریال ماست که در مقابل آن ضعیف میشود و در نتیجه از آنجایی که قسم قابل توجهی از اقتصاد ما بر مبنای اداره می‌گردد ؛ ❌تورم و گرانی روی قیمتِ ریالی ِ کالاهای ِ داخلی مثل خودرو و مرغ و... ایجاد می‌شود ، ❌و در نهایت مردم فقیرتر می‌شوند ‌و سفره‌ی آنها هر روز کوچکتر می شود! ✅در همین راستا رهبری حدودا یک ماه پیش خطاب به مسئولین کشور فرمودند : « چرا به دلار حاکمیت می دهید و رقیب ریال را تقویت می کنید؟! » ✍میلاد خورسندی 「@gordan_313
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت چهل و هشتم حرفم نیمه تمام میماند؛ چون صاحب همان صدا صندلی ها را محکم میکشد و از دستم در می آورد و میبرد! سرم را بالا می آورم. بدون اینکه سنگینی صندلی ها را به روی خودش بیاورد، آنها را میبرد. بخاطر وزن زیاد، کمی به عقب خم شده و پایین چادرش به زمین میکشد . چند ثانیه ای سر جایم میمانم؛ حواسم نیست دو سه نفر نگاهم میکنند و میخندند . نگاهم دنبال صندلی هایی است که صاحب صدای دخترانه، آن ها را با چابکی کنار هم میچیند . آنقدر سرش گرم است که حواسش نیست بیاید مرا بیرون کند؛ که میدانم اگر میدید همان جا ایستاده ام تشر میزد : -اینجا قسمت خواهران است! صدای سیدحسین مرا به خودم می آورد. نمیدانم چرا تمام جشن، ذهنم درگیر صندلی های ردیف هفتم قسمت خواهران است که میدانم صاحب آن صدا آن ها را از دستم کشیده و مرتب کرده است. راستی مادر هم روی همان صندلی ها نشسته! (چته مصطفی؟ آخه آنقدر این اتفاق مهم بود که هنوز ذهنت درگیرشه؟) صدایی از درونم این را میگوید . فکر کنم وجدانم باشد! جوابش میدهم : -خودمم نمیدونم! آخه تا حالا یه دختر اینجوری ضایعم نکرده بود! اصلا تا حالا دختر ندیده بودم که ضایعم کنه! (خاک بر سرت! آنقدر هول شدی یعنی؟ خوبه اصلا ندیدیش! بی جنبه!) دنبال جواب دندان شکنی برای وجدانم میگردم که حسن صدایم میزند : -آقاسید ! بیا این شربتا رو ببر اونور قسمت خانما. سینی بزرگ شربت را میگیرم. میگوید : - یا بده به مریم خانم یا مادرم را صدا کن خانم صبوری، مسئول قسمت خواهرانن. خودشون تعارف میکنن. شربت هلوست به گمانم، یا انبه. قسمت ورودی خواهران می ایستم و به لیوان های شربت خیره میشوم. باز هم دستی دخترانه چادرش را جمع میکند و سینی شربت را میگیرد. با اینکه در موضع انفعال قرار گرفته ام، بدم نمیاید تعارفی بپرانم: ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت چهل و نهم -سنگینه میخواید من ببرمـ.... بازهم اجازه نمیدهد حرفم تمام شود: -ممنون! وقتی میخواهد برود، پلک هایم بی اختیار کمی بالا میرود و نگاهم میرود سمت صورتش؛ اما قبل از اینکه عصب های بینایی پیامی به مغزم برسانند، برمیگردد و میرود. نمیدانم چقدر میگذرد و من همان جا ایستاده ام و به تعارف کردن مهربانانه او به خانم ها نگاه میکنم. شاید آنقدر که (خانم صبوری) سینی خالی شربت را به طرفم بگیرد و بگوید : -کیک ندادید هنوز این طرف! شربت هم به همه نرسید ! و من چشمی بگویم و سینی شربت خالی را با پر عوض کنم و بدهم دستش؛ بعد هم به حسن یادآوری کنم که به قسمت خواهران کیک نرسیده و یک سینی شربت هم برایش ببرم. کیک ها را که میدهم، بازهم تعارفم گل میکند : -چیزی کم و کسر نیستـ.... و بازهم تند و جدی جواب میگیرم: -نه! ممنون. این بار هم نگاهم کمی بالا تا صورتش میرود؛ صورتی جدی و خشک و قاب گرفته در روسری و چادر، اما مهربان و محجوب. برنامه جشن با برنامه ریزی بسیار دقیق و منظم سیدحسین، به خوبی پیش میرود. گروه های سرود، دکلمه، مسابقه ای که گرداننده آن خود سیدحسین است و در آخر سخنرانی کوتاه حاج آقا و پخش جوائز بین بچه ها. برای رفع خستگی یک لیوان شربت انبه برمیدارم با کیک یزدی و به دیوار تکیه میزنم. لیوان را به لب هایم نزدیک میکنم. طعم انبه زیر زبانم میرود؛ همیشه آب انبه را دوست داشته ام. آن صورت جدی و مهربان دوباره می آید جلوی چشمم. جرعه ای دیگر مینوشم. اصلا امشب، طعم انبه میدهد ! طعم انبه امشب هنوز زیر زبانم است که میبینم مادر و مریم مشغول صحبتند. با کی ؟ با صاحب همان صدای دخترانه! این بار دیگر چهره اش خشک و جدی نیست، بی صدا میخندد و چادرش را میگیرد جلوی صورتش که صدایش بلند نشود. یادم هست مادربزرگم همیشه میگفت: (زشته دختر وقتی میخنده دندوناش پیدا بشه!)؛ حتما او هم به این اصل عمل میکند . ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
به نامش،به یادش و در پناهش شروع می کنیم:)♥
🤔چرا برخی از افرادی که معتقدند امام جمعه‌ی رشت باید از فعل بی ها بیزاری میجسته است نه فعل آنها ، خودشان در حال تخریب شخصیت امام جمعه هستند نه فعل او؟ ❌این حجم از تخریب طبیعی نیست! ✍میلاد خورسندی 「@gordan_313
«لباس مناسب پیدا نمشود» 📌 درد دل بسیاری از زنان و دختران کشور: کل بازار را گشتم برای یک مانتو بلند رسمی زیبا... 🔹 یا دکمه نداشتن یا آستین نداشتن یا کوتاه بودن.. 🔹بجای مانتو، دیگه کت و شومیز میفروشن.. 🔹هیچ نظارتی روی پوشاک نیست و بسیاری زنان مجبورند در کمبود لباسهای مناسب، کم کم کوتاهتر و چسبانتر بپوشن. ترکیه با اون همه بی ، دهها پاساژ و خیابان مختص لباسهای ها داره.. ♨️اول تولیدکننده را دریابیم... منتشر کنین تا برسه به دست مسئولش 🗣 「@gordan_313
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هزار منهای یک ۱-۱۰۰۰ کلیپی که اشک مجری برنامه زنده رو هم درآورد😭 🔴 تماشای این فیلم کوتاه طاقت می‌خواهد😢 حتما ببینید، شاید شما توانستید هزار منهای یک را عملی کنید و همان «۱»، سرباز (عج) شد. 👌 「@gordan_313
⭕️ ‏برای سلبریتی‌هایی که از خود فکر و مبنایی ندارند، فقط اراده ارباب تعیین‌کننده است 🔻 گاهی به رنگ سبزند، گاهی به رنگ بنفش حالا هم ارباب اراده کرده تا عریان شوند! فائزه طلایی 「@gordan_313
خداوند‌. . . میبیندومی‌پوشاند؛مردم‌ ندیده‌‌فریادمیزنند :))!
پوشش بانوان حاضر در مراسم تاجگذاری پادشاه انگلیس هم جالبه اکثر خانم هایی که در تصاویر دیده میشوند ظاهرا ملزم هستند که یک چیزی روی سر خود بگذارند و اغلب هم لباس های بلند و تقریبا پوشیده بر تن دارند 👤 یوسف 「@gordan_313
⚠️همه چیز از برداشتن روسری آغاز می شود! (۲) 🖼 میلاد خورسندی @gordan_313
به نامش،به یادش و در پناهش شروع می کنیم:)♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«لا فتی الا علی» ☺️ ❓روز ۱۷ شوال چه اتفاقی افتاده که نامگذاری شده است؟ 📆 ۱۷ شوال روز فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانه ای 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 ترفندی برای کمک نکردن به بیماران صعب‌العلاج!😳 📆 به مناسبت ۱۸ اردیبهشت، روز بیماری‌های خاص و صعب العلاج 「@gordan_313
_زندگی‌موفق‌اون‌زندگییه‌که‌مردمحبت ورزیدن‌بلدباشه‌وزن‌احترام‌گذاشتن! ‌
هدایت شده از مِـرآت
‏ســراغ‌ قبرِ شهیدهایی که زیاد زائر ندارند برویــد ! آنها چیزهایــی که می‌خواهند به صدنفر بدهند را به یک‌ نفــر می‌دهند(: -حـاج‌‌آقاامینـی‌خواه
_ کی زن ایرانی اینطوری لباس پوشیده..؟ به کجا داریم میریم واقعا..؟): والا این وضع لباس پوشیدن تو خود اروپا هم مجاز نیست..///: 「@gordan_313
اولین تصویری از داخل ناو شهید سلیمانی که توسط متخصصان داخلی ساخته شده ‎ و ما‌گفتیم میخوایم و میتوانیم..😁✌️🏻
هر وقت می‌دید بچھ‌ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت : صلوات بفرست ! وَ یا به هر طریق بحث را عوض می‌کرد🚶🏻‍♂
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت پنجاهم مادر هم میزند سر شانه اش و لابد احوال خانواده را میپرسد . همراهم زنگ میخورد: -مصطفی جان بابا کجایید؟ -تو حیاط مسجدیم... دارم به بچه ها کمک میکنم. مامانم داره با خانما حرف میزنه. -بیاید دم در، منتظرتونم. -چشم الان مامان رو صدا میزنم و میام. کارها تقریبا تمام شده، از سید حسین و حسن و بچه ها خداحافظی میکنم و به سمت مادر میروم. به جمع چهار نفره مادر و مریم و خانم صبوری و همان دختر، خانم مسنی اضافه شده. مشغول صحبت هستند، ظاهرا خانم صبوری در موضع انفعال قرار گرفته و لبخند کوچکی روی لب هایش نگه داشته و با سر حرف های مادر را تأیید میکند . چهره آن خانم مسن برایم آشناست؛ اما هرچه فکر میکنم یادم نمیآید کجا دیدمشان. اصلا من آنقدر خوب و سر به زیرم که به جز سنگ فرش خیابان جایی را نمیبینم! اینقدر من خوبم! دوباره صدای وجدانم بلند میشود:(جمع کن خودت رو! چرا آنقدر درگیری؟ آخه آدم آنقدر بی جنبه؟ چشات رو درویش کن بابا) از غرغرهایش خسته شده ام. (بی تربیت) حواله اش میکنم و جلو میروم، چندقدمی مادر می ایستم. قیافه مظلوم، صدایم را صاف میکنم و سر به زیر به خودم میگیرم تا مادر را متوجه کنم. - مامان... صدای من باعث می شود لبخند صاحب همان صدای دخترانه محو شود و سعی کند طوری بایستد که پشتش به من باشد. مادر اما هنوز هم میخندد و رو به خانم مسن میگوید : -پسرم سیدمصطفی... خانم مسن هم لبخند کم رنگی میزند : -ماشاالله! خدا نگهش داره براتون! حوصله تعارف ندارم. دست بر سینه میگذارم و با لبخندی تصنعی عید را تبریک میگویم و رو به مادر میکنم: - بابا گفتن بیاید دم در . ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت پنجاه و یکم مادر خداحافظی میکند و با مریم به طرف ماشین راه می افتند . اما مریم میگوید که بعد از رساندن مادر اینا به منزل، میخواهد با حسن جانش برود شام بخورند که شب عید بیشتر باهم باشند. لب هایم را برایش کج میکنم: - وا ی وای وای چی داره آخه این تحفه؟ نه قیافه داره، نه اخلاق، نه جَنَم... مریم و مادر هم زمان چشم غره میروند که ساکت شوم. چقدر لوس است این مریم! اصلا برای همین زن نمیگیرم که بعدا مثل این حسن و مریم نشوم! صدای وجدانم کمی شیطنت آمیز میشود: (آره جون خودت! میخوام ببینم بعد امشبم همین حرفا رو میزنی یا نه؟ تو بدتر از اینا میشی! این خط، اینم نشون!) با گفتن (برو بابا)ساکتش میکنم و میخواهم سوار ماشین شوم که متوجه میشوم همان صاحب صدای دخترانه همراه با خانم صبوری و همان خانم مسن داخل ماشین حسن میشوند ! تازه یادم می افتد که این خانم مسن مادربزرگ حسن است! پس آن دختر هم باید خواهر حسن باشد. وای من چقدر گیجم! با گفتن (برو بابا) ساکتش میکنم و میخواهم سوار ماشین شوم که مادر متوجه مادر حسن میشود که همراه دخترش ایستاده دم در مسجد. بعد هم از ماشین پیاده میشود و به من میگوید : فکر کنم وسیله ندارن. برسونیمشون. جلو میرود و خلاصه با هزار تعارف و التماس و قسم می آوردشان دم ماشین. خود خانم صبوری هم چندان موافق نیست اما وقتی قبول میکنند، به این نتیجه میرسیم که جا نداریم و یک نفر اضافه است! آن یک نفر هم طبیعتا منم! خودم جلو میروم و با همان قیافه سر به زیر و کتک خورده میگویم: -طوری نیست، من پیاده میرم. شما بفرمایید . خانم صبوری میخواهد منصرف شود ولی مادر نمیگذارد. مادرش هم بعد از کمی معذرت خواهی و ابراز شرمندگی ، سوار میشود و من هم پشت سرشان راه می افتم. جای ذوالجناحم خالی! بچه ها به موتورم میگویند ذوالجناح؛ بس که ناز و خوش رکاب است، این موتور! هندزفری را میگذارم داخل گوشم و مولودی جدید سیدرضا نریمانی را که علی برایم فرستاده پخش میکنم. آقای نریمانی مشغول دعا برای جوان هاست: -اگه زن بِشون نمیدی، لااقل بفرستشون شهید بشن...! خیابان ها همچنان شلوغ است و هر جا که شیرینی یا شربت پخش میکنند ترافیک سنگینتر است ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹