بسکهآقاستبهدنبالگدامیگردد...✨
نازعشاقکشیدنزمرامحسناست🍃
#دینو_دنیامحسن_جانِ💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
✨آیت الله بهجت رحمه اللّٰه:
🔶هر کس به هر کدام از ۱۴ معصوم محبت داشته باشد ، کارش تمام است. فقط شرطش این است که محبتش راست باشد.
•° نکته های ناب_ص۷۴
『🌙 @Gordane118 ○°.』
هدایت شده از 📎خاصگرام📎
وقتی میگم تو مبحث رسانه صد هیچ عقبیم میگید نه
وضعیت صداسیما خیلی خرابه
وقتی احسان علیخانی تو برنامه میگه برگام ریخت خب از بقیه چه انتظاری میره
وقتی تو شبکه پویا داخل انیمیشن میگه اونجا رو نگاه کن اگه ببینی برگات میریزه...😑
اصن فک نمیکردم این چیزا مهم باشه تا اینکه برادر کوچکتر چن روز پیش این کلمه رو تکرار کرد...😱
وقتی مهران مدیری تنها چیزی که براش مهمه جذابیت برنامشه و کسی مث رامین رضائیان رو دعوت میکنه این ینی هر غلطی دلت میخواد بکن یکی پیدا میشه تو رو تو برنامش مهمون کنه😊
باشه اصن دعوت کنید به ما چه اما بچههای انقلابی رو دیگه برا چی سانسور میکنید
چرا رائفیپور و جهانارا و یامین پور و ثابتی و خانوم زهرایی باید سانسور شن😡
ینی دارین میگید نزاریم بچههامون تلویزیون ببینن؟
چرا تو این مملکت حزب اللهیا از همه محدوترن؟😟
#رسولعصبانی
﷽
.
کاش میشد بنویسند به روی کفـنم
یکی از خون جگرانِ شه عریان بدنم!♥️
.
#ارباب_حسین
.
.
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌱
#بیو
هرکی با خدا رفیق میشه😍
اهل بلا میشه🙃
هر کی هم اهل بلا باشه🙂
اهل کرب و بلا میشه😇
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت5
#هوالعشـــــــــق:
نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پلاڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده به دور
مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تازگےساد گـےرادوست دارم...
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم.
و حاالاینجا ایستاده ام ڪنارحوض آبی حیاط کوچکتان و توپشت بمن ایستاده ای.
به تصویرلرزان خودم در آب نگاه میڪنم
#چادر به من می آید...
این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گـفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟... ریحان؟.... الو
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟...
_ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟(و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختـےدور گردنت
به حالت دلخور لبهایم راڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تا می آیم دوباره غربزنم صدای قدم هایت را
پشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود.
توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــــــے،در گوش خواهرت چیزی میگویـــــــــےو بالافاصله چفیه ات را از ساڪ دستےات بیرون
میڪشےودستش میدهے...
فاطمه لبخندی از رضایت میزندو
سمتم مےاید
_ بیا....!! ( و چفیه رادور گردنم میاندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟
_ شلواره! معلوم نیس؟؟
_ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای
اقا علےنیست!؟
_ چرا!... اما میگه فعال نمیخوادبندازه.
یڪ چیزدردلم فرو میریزد،زیر چشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.( و بعدبا صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!!
و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی:
خواهش میڪنم!
***
احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم...
نمیدانم از چیست!
از#چفیه_ات یا#تو...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』