ای ابا عمرو، رسول خدا فرمود:
«مَثلُ الْامامِ مَثَلُ الْکعْبَةِ، اذ تُوْتی وَ لَا تَأْتِی»؛
« #امام همچون کعبه است که باید به سویش حرکت کنند؛ نه این که او به جانب مردم رود.»
#حضرت_فاطمـہ 🍀🌹
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ
دوشنبہهایامامحسنی🌿
『🌙 @Gordane118 ○°.』
°°°
.
قݪـب حسنے دارم و احسـاس حُسینے
زهرا بہ دݪـم ساخٺہ بیـن الحرمـینے...🌱
.
.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی الْمُجْتَبی💚
#دوشـنبه_هاے_امام_حـسنی
.
🍃روزتون بـخیر و سلامتی✨
.
『🌙 @Gordane118 ○°.』
° ° °
یک عمر داغ کربلا یادش نمیرفت
دلشوره هایِ عمّه را یادش نمیرفت
.
بر دوش ِ دل، بار مصیبت داشت عمری
جان دادن خون خدا یادش نمیرفت
.
#شهادت_امام_باقر
.
『🌙 @Gordane118 ○°.』
رمان_مدافع_عشق_قسمت9
#هوالعشـــــــــق:
فضا حال وهوای سنگینےدارد. یعنےباید خداحافظـےڪنم؟
ازخاڪےڪه روزی قدم های پاڪ آسمانی ها ان را
نوازش ڪرده... با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم.
در این چندروز آنقدر
روایت ازنها
شنیده ام ڪه حالا میتوانم به راحتےتصورشان ڪنم...
دوربین را مقابل صورتم میگیرم و شما را میبینم،اڪیپـــــےڪه از14تا55 ساله در آن در
تلاطم بودند، جنب و جوش عاشقـــــے... و من
در خیال صدایتان میزنم.
_ اهای #معراجی_ها...
برای گرفتن یک عڪس از چهره های معصومتان چقدر باید هزینه ڪنم؟...
و نگاه های مهربان شما ڪه همگــــےفریاد میزنند :هیچ... هزینه ای نیست! فقط حرمت #خون ما را حفظ ڪن... حجاب را بخر، حیا را
به تن ڪن. نگاهت را بدزد از نامحرم...
آرام میگویم:
یڪ..دو...سه...
ِ
صدای فلش و ثبت لبخند خیالی شما
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته...
دلم به خداحافظـے راه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالا می آوردم تا...
اما یڪےاز شما را تصور میڪنم ڪه نگاه غمگینش را به دستم میدوزد...
_ با ما هم خداحافظی میڪنے؟؟
خداحافظے چرا؟؟...
توهم میخوای بعداز رفتنت ما رو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـی وفا نباش
دستم را پایین می آورمو به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی در
من شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود...
نگاه ڪه میڪنم دیگر شما را نمیبینم...
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
و
خاڪےڪه زمانـےروی ان سجده میکردند عرش میشود برای #توبه..
#تولدم_تکرار_شد...
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم...
شما را قسم به سربندهای خونی تان...
در تمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم... بی اراده و از روی دلتنگے....
شاید چیزیذڪه پیش روداشتم ڪار شهداست...
بعنوان یڪ هدیه...
هدیه ای برای این شڪست و تغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت10
#هوالعشــــــق:
صدای بوق
ازاد درگوشم میپیچد
شماره را عوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ... تلفن خونه جواب نمیدن... گوشیها شونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه.
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیا فعال خونه ما
ڪمے تعارف کردم و
" نه" اوردم
دودل بودم... آخر
اما سر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم
*
وارد حیاط ڪه شدم،ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلها را آب داده
فاطمه داد میزند: ماااماااان... ما اومدیمم...
و تویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـےمعطلےسرت را پائین مےاندازی و میروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغر پسرڪوچڪ خانواده و
پشت سرش زهرا خانوم بیرون می ایند ...
علےجیغ میزندو می دود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهرا خانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش بمن سالم میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!...مهمون اوردم
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند"
- خلاصه اینڪه مامان باباشوگم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربا لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید: اچی؟ خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهراخانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم. خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی! حلا تعارفو بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت بمن میکند و میرودداخل.
*
خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.
یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالےمیشود ازدواج ڪرده و سرزند گےاش رفته.
از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم،از خستگےشروع میڪنم پاهایم را میمالم
ڪه صدایت از پشت سرو پله های بالایی به گوش میخورد:
_ ببخشید!. میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلندمیشوم.
یڪےاز دستانت را بسته ای،همانےڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود...
علےاصغراز پذیرایـےبه راهرو میدود و
اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے. چالا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی وڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام...جوجه من!
ڪلمه جوجه راطوری گـفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!!
***
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدر خوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
کسی که بود شکافندۀ تمام علوم
هزار حیف که از زهر کینه شد مسموم
سر تو باد سلامت یا رسول الله
وصِّی پنجم تو کشته شد ولی مظلوم💔
『🌙 @Gordane118 ○°.』
قالاماممحمدباقر🍃
لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فی زِیارَهِ قَبرِ الحُسَینِ مِنَ الفَضلِ لَماتُوا شَوقا.✨
اگر مردم میدانستند در زیارت مزار امام حسین (ع) چه فضیلتی است از شوق آن میمردند.💚
🖇(المحاسن، ص. ۱۸)📚
『🌙 @Gordane118 ○°.』