eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
5هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
63.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردی از شهرکوهپایه (روستای جزه) که پای پیاده چهل روز خودش را به سرزمین عشق رسانده .... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا این فقط بحث حقوقِ خواستگاره... بحثای خونه وماشین و مهریه وسرویس طلا و هزارتا کوفتِ دیگه بماند... اونوقت مسئولین مینالن که چرا آمار ازدواج و فرزندآوری اومده پایین و... پ.ن :آقای محترمی که درکسوت مثلا مسؤولِ مملکت اسلامی داری داد میزنی آمار ازدواج اومده پایین ، وچندسال دیگه پیری جمعیت ایران رافرا میگیره ؛ بگو بدونیم خودت با حقوق ده بیست میلیونی میتونی زندگی کنی ؟؟؟ رهبری چندین ساله درمورد درسخنرانیهای مختلف تاکید داشتن؛؛؛ آقای مسؤول آیا شما بسترش رافراهم کردید؟؟؟ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
16.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب زیارت (ع) 🎙حجت الاسلام رفیعی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌️خیلی‌ها چون با انقلاب ورهبری زاویه دارند ، میگن پول ومقام وقدرت کی گفته که بده ؛ خیلی هم خوبه...درضمن حضرت علی فرمودن از هردری که فقر اومد از در دیگر ایمان می‌رود! ✅️جواب :آخه عزیز من تو اول سعی کن بدون هیچ سوءبرداشت واندیشه مغرضانه ای این چند ثانیه روببینی وبهش توجه کنی ، بعدخودت میفهمی منظور آقا چیه... ✍️پ ن :این چندجمله حضرت آقا یه پیام کوچیک از درس ومکتب بزرگ عاشوراست. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت بیست و ششم ✍️داشتم هاج و واج به مامان و بعد به بابا نگاه می کردم که اشاره کرد از کنارش پاشم و خودش اومد جای من نشست و شروع کرد باهاش حرف زدن. اینهمه حرف زدم و داستان رو مو به مو تعریف کردم، یک کلمه نگفت چرا دختره همچین کاری کرد، نمیگه بی اجازه ی تویی که مثلا الان چِمیدونم به قول خودشون شوهرشی چرا گذاشت رفت! نمیگه وسط خیابون جای قهر کردن سر یه چیز الکی و بی مورد نیست. باز میگه تو سرش داد زدی! خدایا دقیقا چیکار کنم که از این شرایط خلاص شم! نکنه یکی طلسمم کرده؟ دقیقا بعد از همون شبی که اون دختره هم می گفت همش بدبیاری آورده! شایدم اون شب و اون ساعت از این ساعت های عجیب غریب جادویی بوده! تو دلم به خودم دیوونه ای گفتم و با سر کَج رفتم آشپزخونه که چایی بذارم. تو آشپزخونه موندم که راحت باشن، نمی فهمیدم چی دارن به هم می گن و فقط صدای پچ پچشون رو می شنیدم و گاهی هم گریه های مامان رو. این گریه های خانم ها هم جز همون مواردیه که من رو از زیر بار زندگی مشترک رفتن می ترسونه! با صدای بابا از فکر بیرون اومدم و برگشتم سمتش. داشتم به این فکر می کردم، کِی اومد تو آشپزخونه، که گفت: «اونو خاموش کن که بریم خونه رُقیه خانم» نگاهش کردم و گفتم: «اونجا چرا؟ الان یه چایی می خوریم شامم میذارم دور هم باشیم!» بابا لبخندی زد و گفت: «چراشو که خودت بهتر می دونی، چایی و شام هم که با این اوضاع از گلوی هیچکدوممون پایین نمی ره! خاموش کن بریم!» دوست نداشتم برم، یعنی اگر می رفتم حقم ضایع می شد، رضوانه بی دلیل قهر کرده بود و اون باید عذرخواهی می کرد نه من! نچ! من عذرخواهی نمی کنم! نگاهی به چشم های منتظر بابا انداختم و با صدای پایینی گفتم: «ولی بابا جان، من که مقصر نبودم!» بابا لبخندی زد و گفت: « اولا که کارت ملی یه خانم دیگه رو تو ماشینت دیده، شک کرده!» حرفشو با ببخشیدی قطع کردم و گفتم: «اشتباه کرده که شک کرده! غریبه که نیست، همه تون منو خوب می شناسید، خوبه همه می دونن من اهل دختر و این چیزا نبودم و نیستم. همین رضوانه رو هم...» نفس عمیقی کشیدم و ادامه ندادم. بابا هم دستی روی شونه ام زد و گفت: « دوما اینکه همیشه حق با خانم هاست، اگر اینو با تمام وجودت نپذیری، فقط خودت اذیت می شی، چون در هر صورت، آخر آخرش خودتم حق رو میدی بهشون!» چند لحظه، با حالت شکست خورده نگاهش کردم که اشاره ای به چای ساز کرد و گفت: «خاموش کن بریم. باید گل و شیرینی آشتی کنون هم بخریم، دیر میشه!» جمله ی بابا هنوز تموم نشده بود که مامان روسریشو سر کرد و سریع رفت دم در و وقتی دیدم داره نگاهم می کنه، فکر کردم، یه ماهه دیگه، بذار به نفع رضوانه بگذره و اصلا همه حق ها مال اون باشه ولی دل مامان نشکنه! منم نهایتا بعدش یه مسافرت توپ می رم دوباره خودمو بازیابی می کنم! لبخندی بهش زدم و سه تایی از خونه رفتیم بیرون! نیم ساعت بعدش، با گل و شیرینی تو خونه ی خاله رُقی نشسته بودیم و در حالی که خاله از اوضاع کار من سوال می کرد، مامان رفته بود تو اتاق که با رضوانه صحبت کنه و من، هم به خاطر سوال های خاله و هم به خاطر قول ها و حرف هایی که احتمالا مامان داشت از طرفم به رضوانه می داد و هم برای اینکه بی گناه، اومده بودم عذرخواهی کنم تو فشار سنگینی بودم ولی الکی لبخند می زدم و جواب سوال های خاله رو می دادم. بلاخره مامان از اتاق اومد بیرون و اشاره کرد با گل برم تو اتاق. تموم میشه دیگه، بلاخره این روزها هم تموم میشه! وارد اتاق که شدم، رضوانه با موهای بازش روی تخت نشسته بود و سرشم پایین بود. اینکه برنگشت با انرژی سلام کنه یعنی هنوز قهر بود؟ سرمو به تاسف تکون دادم و کنارش نشستم و سلام دادم، همونطور که سرش پایین بود و موهاش، صورتش رو هم پوشونده بودن، جواب سلاممو داد که گفتم: «میشه بدونم چرا قهر کردی؟!» با اخم و چشمایی که معلوم بود گریه کرده، برگشت سمتم و گفت: «نمی دونی چرا؟ یعنی اگه همه چی برعکس بود و تو، توی کیفم کارت ملی یه مرد رو پیدا می کردی عصبانی نمیشدی؟ قهر نمی کردی؟» با لبخند گفتم: «نچ! ازت می پرسیدم برای کیه! شاید برای یکی از همکلاسی هات بود!» پوزخندی زد و روش رو برگردوند، خواست چیزی بگه که در اتاق رو زدن، مامان اومد تو و گفت: بچه ها مثل اینکه خاله سیمین امروز مرخص شده، الان فهمیدیم، باید زودتر بریم خونه شون دیدنش که ناراحت نشه، تا شما حرفاتونو بزنید، ما هم بر می گردیم! هردومون از اتاق رفتیم بیرون و خداحافظی کردیم و بعد از رفتنشون، به امید اینکه قهر رضوانه خانم تموم شه، نگاهی به پنجره ی پذیراییشون انداختم و گفتم: «هوا که تاریکه، اشکال نداره تنهاییم؟» تک خنده ای کرد و گفت: «غرغرهای احتمالی خاله سیمین حواسشون رو پرت کرد!» این خنده اش یعنی آشتی کرده و دیگه نیازی به معذرت خواهی و توضیح و الکی حرف زدن نیست؟ کاش اینطور باشه! ادامه دارد... تعجیل درفرج صلوات🌷
📚 تقدیر قسمت بیست و هفتم ✍️دو سه روز بعد رو در بست در خدمت خانواده بودم. اول به عنوان راننده ی شخصی رضوانه، می رسوندمش کلاساش و بعدش تازه قسمت سخت و طاقت فرسای روزم شروع می شد، باید می رفتم دنبال مامان و خاله، می بردمشون دم کلاس رضوانه و بعد از تعطیلیش، چهارتایی می رفتیم خرید های یلدایی رضوانه خانم رو با سلیقه ی خودش انجام بدیم و وقتی اون سه تا ذوق زده و خوشحال بودن، من هربار که کارت بی دفاعم رو می دادم دست فروشنده، با پیام کم شدن پول، عذاب می کشیدم و فقط تو دلم به کسایی که رسم لباس خریدن و کادو دادن رو به مراسم های ساده و شاد شب یلدا اضافه کردن فحش می دادم. شب ها هم که بلاخره دست از سرم بر می داشتن و می تونستم تو تنهاییم آروم شم، با دیدن پس اندازم که هی کم تر و کم تر می شد، بیشتر عصبی و بهم ریخته می شدم. به خصوص که علاوه بر اون خریدهای کذایی، باید شام رو هم بیرون می خوردیم و هم با غذای ناسالمشون به بدنمون آسیب می رسوندیم و هم با قیمت های بالاشون به جیبمون، یعنی در واقع به جیب من! واقعا برام عجیب بود که چرا رضوانه مثل من به این موضوع فکر نمی کنه که این ماه فقط برای آشناییمونه و نه مقدمات عروسی که اینطور خریداش ادامه داره و به هیچی هم نه نمیگه! یک هفته که از اون یک ماه لعنتی گذشت و خرید ها تموم شد، حدودا ده روز قبل از یلدا بود‌ که بلاخره مرخصم کردن و سه روز بعدی برای خودم بود و دیگه نرفتم دنبال رضوانه. تو خیالات خودم فکر می کردم که فهمیدن چقدر خسته شدم و میخوان بهم استراحت بدن که از این آشنایی پشیمون نشم! ولی بعد از اون سه روز، یعنی درست یک هفته مونده به یلدا، وقتی مامان صبح بهم زنگ زد و گفت که برای ناهار برم خونه شون، فهمیدم که این یه ماه قرار نیست رنگ آرامش رو ببینم. زودتر حرکت کردم چون دوست نداشتم مامان چند بار بهم زنگ بزنه و بگه کجام. وقتی رسیدم، مامان گفت رضوانه و خاله هم قراره بیان. مامان گفت رضوانه و خاله هم قراره بیان و بعد از اینکه من الکی لبخندی زدم و گفتم: «چه خوب»، مامان با ذوق رفت تو اتاق و با چند تا پاکت و پلاستیک برگشت و گذاشتشون جلوی من. سوالی نگاهش کردم که با خنده گفت: «اینام خریدای نهایی یلدا!» و تا بخوام چیزی بگم پیش دستی کرد و گفت: «البته رضوانه نمی خواست بخره ها! من مجبورش کردم. به هر حال اولین یلدا یه چیز دیگست!» بعد هم رفت سمت آشپزخونه و یه پلاستیک بزرگ آجیل رو گذاشت رو اُپن و گفت: «اینم آجیلشه!» فقط نگاهش کردم که پلاستیک رو گذاشت سر جاش و رفت سمت اتاق خودشون، با یه جعبه اومد پیشم نشست و گفت: «اصل کاری هم که اینه، ببینش!» جعبه رو باز کردم و یه نیم ست انار طلا دیدم که نصفش انار بود و نصفش یه نوشته که جان و جهانش رو تونستم بخونم!» در جعبه رو بستم و «مبارکه»ی آرومی گفتم که مامان با هیجان گفت: «قشنگن نه؟!» سرم رو تکونی دادم که باز گفت: «حالا دخترا قراره دو سه شب قبل از یلدا بیان همه چیو کادو کنن و تزئین و این چیزا که اگر شد ان شا الله...» این تیکه رو دست به آسمون برد و غلیظ گفت : «... ان شا الله همونجا مراسم بله برونتونم برگزار کنیم و تاریخ عقد رو مشخص کنیم!» یکم مکث کرد و بعد گفت: «بنده خدا رُقی گفته هندونه و کدوی تزیین شده و کلا خوراکی نبریم چون خودشون می خوان بگیرن و رضوانه خودش میخواد تزئینشون کنه. ماشاالله هنرمنده دیگه! ولی می دونم دیگه مراعات جیب ما رو‌‌ کردن» تو دلم پوزخندی به کلمه ی «مراعات» زدم و در ظاهر به شکل لبخندی نشونش دادم و گفتم: «حالا اگه بعد از این یه ماه فهمیدیم به درد هم نمی خوریم چی؟ تکلیف این کادوها چی میشه؟» خندید و گفت: «خودتم می دونی داری چرت و پرت میگی! مگه میشه؟! من مطمئنم قبل از یه ماه میای میگی بریم عقدش کنیم که من دیگه طاقت دوریشو ندارم!» منم خندیدم. مامان فکر کرد خنده ام تایید حرفشه ولی در واقع من داشتم به فکرایی که تو سرشون بود می خندیدم. «طاقت دوری اش رو ندارم!» اصلا مگه گذاشتید از هم دور باشیم. هر صبح که تو خونه ی منه، ناهار بیار شام بذار بعدم که ببر کلاس بیار‌. چند روز هم که جیبم رو خالی کردید. دوری!! کدوم دوری دقیقا؟! مامان که دید ساکتم، رفت سمت اتاقشون که طلا رو از جلوی چشم برداره و من همینطور که چشم دوخته بودم به خرید ها، توی ذهنم جنگی برپا شده بود، چرا اون شب نگفتم نه؟! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پولی که میبرید کربلا همین جا خرج فقیرا کنید کربلا اینجاس.. امیر آرتا خواننده و بلاگر اینستاگرامی، پستی گذاشته و پاسخ منطقی و مودبانه به کسانی داده که میگن برای هزینه نکنید! کامنت های منفی زیاد گرفته از تهدید به آنفالو تا توهین و ... وقتی شیر پاک خورده باشی ؛ اینجوری پای وامیستی. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠رهبرمعظم انقلاب : خواص طرفدار حق ، مقصرند... 🎙یک مثال بی نظیر بشنوید از زبان رهبری (حفظه الله) ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
28.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محمّد خوش آمدی💔 🎬 ماجرای زندگی کربلایی محمد اکبری، که با نگاه خاص سیدالشهدا توبه کرد و سوار بر کشتی نجات اباعبدالله شد... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ایشون آقای مختار سائقی هستن ومتولد سال ۱۳۳۵ ،یعنی یه بچه شیرخوره نبوده که باباش شهید شده.... سال ۶۵ که جلیلی تو ۲۱ سالگی تو جبهه پاش رو از دست داد، ایشون ۳۰ سالش بوده و تو سینما دنبال نقش میگشته. حالا بعد عمری نقش معتاد بازی کردن اومده به جانباز دفاع مقدس از آرمان های جنگ‌میگه. ⭕️قطعا عقلشم نمیکشه که الان مثلا انگلیسیا و فرانسویا سر جنگ جهانی با آلمان دشمن نیستن. ➖️آقای سائقی اولا جمهوری اسلامی ایران با رژیم بعث عراق جنگ داشته ونه با مردم عراق ➖️دوما شما که ادعا میکنی پدرت شهید شده ، ایشان هم باهمون رژیم بعث جنگیده نه با مردم عراق ➖️سوما شماکه با شال آقای جلیلی مشکل داری ، پس با آقای پزشکیان هم باید مخالف باشی که از مقاومت حمایت کرده وگفته ماطبق روال گذشته باصهیونیست واسرائیل مخالفیم واین غده سرطانی باید ازبین بره ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313 واقعا
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۶/۰۵ - شلمچه ✍🏻 بخش‌هایی از وصیت نامه این شهید عزیز : ✅ به شما عزیزان توصیه می کنم که مطیع امر رهبر باشید و از روحانیون متعهد پیروی کنید. ✅ در انجام فرائض دینی بکوشید. با قرآن مانوس باشید چرا که انس با قرآن باعث هدایت می شود. 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم