📚 تقدیر
قسمت بیست و ششم
✍️داشتم هاج و واج به مامان و بعد به بابا نگاه می کردم که اشاره کرد از کنارش پاشم و خودش اومد جای من نشست و شروع کرد باهاش حرف زدن.
اینهمه حرف زدم و داستان رو مو به مو تعریف کردم، یک کلمه نگفت چرا دختره همچین کاری کرد، نمیگه بی اجازه ی تویی که مثلا الان چِمیدونم به قول خودشون شوهرشی چرا گذاشت رفت! نمیگه وسط خیابون جای قهر کردن سر یه چیز الکی و بی مورد نیست. باز میگه تو سرش داد زدی! خدایا دقیقا چیکار کنم که از این شرایط خلاص شم! نکنه یکی طلسمم کرده؟ دقیقا بعد از همون شبی که اون دختره هم می گفت همش بدبیاری آورده! شایدم اون شب و اون ساعت از این ساعت های عجیب غریب جادویی بوده! تو دلم به خودم دیوونه ای گفتم و با سر کَج رفتم آشپزخونه که چایی بذارم.
تو آشپزخونه موندم که راحت باشن، نمی فهمیدم چی دارن به هم می گن و فقط صدای پچ پچشون رو می شنیدم و گاهی هم گریه های مامان رو. این گریه های خانم ها هم جز همون مواردیه که من رو از زیر بار زندگی مشترک رفتن می ترسونه!
با صدای بابا از فکر بیرون اومدم و برگشتم سمتش. داشتم به این فکر می کردم، کِی اومد تو آشپزخونه، که گفت: «اونو خاموش کن که بریم خونه رُقیه خانم»
نگاهش کردم و گفتم: «اونجا چرا؟ الان یه چایی می خوریم شامم میذارم دور هم باشیم!»
بابا لبخندی زد و گفت: «چراشو که خودت بهتر می دونی، چایی و شام هم که با این اوضاع از گلوی هیچکدوممون پایین نمی ره! خاموش کن بریم!»
دوست نداشتم برم، یعنی اگر می رفتم حقم ضایع می شد، رضوانه بی دلیل قهر کرده بود و اون باید عذرخواهی می کرد نه من! نچ! من عذرخواهی نمی کنم!
نگاهی به چشم های منتظر بابا انداختم و با صدای پایینی گفتم: «ولی بابا جان، من که مقصر نبودم!»
بابا لبخندی زد و گفت: « اولا که کارت ملی یه خانم دیگه رو تو ماشینت دیده، شک کرده!»
حرفشو با ببخشیدی قطع کردم و گفتم: «اشتباه کرده که شک کرده! غریبه که نیست، همه تون منو خوب می شناسید، خوبه همه می دونن من اهل دختر و این چیزا نبودم و نیستم. همین رضوانه رو هم...»
نفس عمیقی کشیدم و ادامه ندادم. بابا هم دستی روی شونه ام زد و گفت: « دوما اینکه همیشه حق با خانم هاست، اگر اینو با تمام وجودت نپذیری، فقط خودت اذیت می شی، چون در هر صورت، آخر آخرش خودتم حق رو میدی بهشون!»
چند لحظه، با حالت شکست خورده نگاهش کردم که اشاره ای به چای ساز کرد و گفت: «خاموش کن بریم. باید گل و شیرینی آشتی کنون هم بخریم، دیر میشه!»
جمله ی بابا هنوز تموم نشده بود که مامان روسریشو سر کرد و سریع رفت دم در و وقتی دیدم داره نگاهم می کنه، فکر کردم، یه ماهه دیگه، بذار به نفع رضوانه بگذره و اصلا همه حق ها مال اون باشه ولی دل مامان نشکنه! منم نهایتا بعدش یه مسافرت توپ می رم دوباره خودمو بازیابی می کنم! لبخندی بهش زدم و سه تایی از خونه رفتیم بیرون!
نیم ساعت بعدش، با گل و شیرینی تو خونه ی خاله رُقی نشسته بودیم و در حالی که خاله از اوضاع کار من سوال می کرد، مامان رفته بود تو اتاق که با رضوانه صحبت کنه و من، هم به خاطر سوال های خاله و هم به خاطر قول ها و حرف هایی که احتمالا مامان داشت از طرفم به رضوانه می داد و هم برای اینکه بی گناه، اومده بودم عذرخواهی کنم تو فشار سنگینی بودم ولی الکی لبخند می زدم و جواب سوال های خاله رو می دادم.
بلاخره مامان از اتاق اومد بیرون و اشاره کرد با گل برم تو اتاق. تموم میشه دیگه، بلاخره این روزها هم تموم میشه!
وارد اتاق که شدم، رضوانه با موهای بازش روی تخت نشسته بود و سرشم پایین بود. اینکه برنگشت با انرژی سلام کنه یعنی هنوز قهر بود؟ سرمو به تاسف تکون دادم و کنارش نشستم و سلام دادم، همونطور که سرش پایین بود و موهاش، صورتش رو هم پوشونده بودن، جواب سلاممو داد که گفتم: «میشه بدونم چرا قهر کردی؟!»
با اخم و چشمایی که معلوم بود گریه کرده، برگشت سمتم و گفت: «نمی دونی چرا؟ یعنی اگه همه چی برعکس بود و تو، توی کیفم کارت ملی یه مرد رو پیدا می کردی عصبانی نمیشدی؟ قهر نمی کردی؟»
با لبخند گفتم: «نچ! ازت می پرسیدم برای کیه! شاید برای یکی از همکلاسی هات بود!»
پوزخندی زد و روش رو برگردوند، خواست چیزی بگه که در اتاق رو زدن، مامان اومد تو و گفت: بچه ها مثل اینکه خاله سیمین امروز مرخص شده، الان فهمیدیم، باید زودتر بریم خونه شون دیدنش که ناراحت نشه، تا شما حرفاتونو بزنید، ما هم بر می گردیم!
هردومون از اتاق رفتیم بیرون و خداحافظی کردیم و بعد از رفتنشون، به امید اینکه قهر رضوانه خانم تموم شه، نگاهی به پنجره ی پذیراییشون انداختم و گفتم: «هوا که تاریکه، اشکال نداره تنهاییم؟»
تک خنده ای کرد و گفت: «غرغرهای احتمالی خاله سیمین حواسشون رو پرت کرد!»
این خنده اش یعنی آشتی کرده و دیگه نیازی به معذرت خواهی و توضیح و الکی حرف زدن نیست؟ کاش اینطور باشه!
ادامه دارد...
تعجیل درفرج #امام_زمان صلوات🌷
📚 تقدیر
قسمت بیست و هفتم
✍️دو سه روز بعد رو در بست در خدمت خانواده بودم. اول به عنوان راننده ی شخصی رضوانه، می رسوندمش کلاساش و بعدش تازه قسمت سخت و طاقت فرسای روزم شروع می شد، باید می رفتم دنبال مامان و خاله، می بردمشون دم کلاس رضوانه و بعد از تعطیلیش، چهارتایی می رفتیم خرید های یلدایی رضوانه خانم رو با سلیقه ی خودش انجام بدیم و وقتی اون سه تا ذوق زده و خوشحال بودن، من هربار که کارت بی دفاعم رو می دادم دست فروشنده، با پیام کم شدن پول، عذاب می کشیدم و فقط تو دلم به کسایی که رسم لباس خریدن و کادو دادن رو به مراسم های ساده و شاد شب یلدا اضافه کردن فحش می دادم.
شب ها هم که بلاخره دست از سرم بر می داشتن و می تونستم تو تنهاییم آروم شم، با دیدن پس اندازم که هی کم تر و کم تر می شد، بیشتر عصبی و بهم ریخته می شدم. به خصوص که علاوه بر اون خریدهای کذایی، باید شام رو هم بیرون می خوردیم و هم با غذای ناسالمشون به بدنمون آسیب می رسوندیم و هم با قیمت های بالاشون به جیبمون، یعنی در واقع به جیب من!
واقعا برام عجیب بود که چرا رضوانه مثل من به این موضوع فکر نمی کنه که این ماه فقط برای آشناییمونه و نه مقدمات عروسی که اینطور خریداش ادامه داره و به هیچی هم نه نمیگه!
یک هفته که از اون یک ماه لعنتی گذشت و خرید ها تموم شد، حدودا ده روز قبل از یلدا بود که بلاخره مرخصم کردن و سه روز بعدی برای خودم بود و دیگه نرفتم دنبال رضوانه. تو خیالات خودم فکر می کردم که فهمیدن چقدر خسته شدم و میخوان بهم استراحت بدن که از این آشنایی پشیمون نشم! ولی بعد از اون سه روز، یعنی درست یک هفته مونده به یلدا، وقتی مامان صبح بهم زنگ زد و گفت که برای ناهار برم خونه شون، فهمیدم که این یه ماه قرار نیست رنگ آرامش رو ببینم.
زودتر حرکت کردم چون دوست نداشتم مامان چند بار بهم زنگ بزنه و بگه کجام. وقتی رسیدم، مامان گفت رضوانه و خاله هم قراره بیان.
مامان گفت رضوانه و خاله هم قراره بیان و بعد از اینکه من الکی لبخندی زدم و گفتم: «چه خوب»، مامان با ذوق رفت تو اتاق و با چند تا پاکت و پلاستیک برگشت و گذاشتشون جلوی من. سوالی نگاهش کردم که با خنده گفت: «اینام خریدای نهایی یلدا!»
و تا بخوام چیزی بگم پیش دستی کرد و گفت: «البته رضوانه نمی خواست بخره ها! من مجبورش کردم. به هر حال اولین یلدا یه چیز دیگست!»
بعد هم رفت سمت آشپزخونه و یه پلاستیک بزرگ آجیل رو گذاشت رو اُپن و گفت: «اینم آجیلشه!»
فقط نگاهش کردم که پلاستیک رو گذاشت سر جاش و رفت سمت اتاق خودشون، با یه جعبه اومد پیشم نشست و گفت: «اصل کاری هم که اینه، ببینش!»
جعبه رو باز کردم و یه نیم ست انار طلا دیدم که نصفش انار بود و نصفش یه نوشته که جان و جهانش رو تونستم بخونم!»
در جعبه رو بستم و «مبارکه»ی آرومی گفتم که مامان با هیجان گفت: «قشنگن نه؟!»
سرم رو تکونی دادم که باز گفت: «حالا دخترا قراره دو سه شب قبل از یلدا بیان همه چیو کادو کنن و تزئین و این چیزا که اگر شد ان شا الله...»
این تیکه رو دست به آسمون برد و غلیظ گفت : «... ان شا الله همونجا مراسم بله برونتونم برگزار کنیم و تاریخ عقد رو مشخص کنیم!»
یکم مکث کرد و بعد گفت: «بنده خدا رُقی گفته هندونه و کدوی تزیین شده و کلا خوراکی نبریم چون خودشون می خوان بگیرن و رضوانه خودش میخواد تزئینشون کنه. ماشاالله هنرمنده دیگه! ولی می دونم دیگه مراعات جیب ما رو کردن»
تو دلم پوزخندی به کلمه ی «مراعات» زدم و در ظاهر به شکل لبخندی نشونش دادم و گفتم: «حالا اگه بعد از این یه ماه فهمیدیم به درد هم نمی خوریم چی؟ تکلیف این کادوها چی میشه؟»
خندید و گفت: «خودتم می دونی داری چرت و پرت میگی! مگه میشه؟! من مطمئنم قبل از یه ماه میای میگی بریم عقدش کنیم که من دیگه طاقت دوریشو ندارم!»
منم خندیدم. مامان فکر کرد خنده ام تایید حرفشه ولی در واقع من داشتم به فکرایی که تو سرشون بود می خندیدم. «طاقت دوری اش رو ندارم!» اصلا مگه گذاشتید از هم دور باشیم. هر صبح که تو خونه ی منه، ناهار بیار شام بذار بعدم که ببر کلاس بیار. چند روز هم که جیبم رو خالی کردید. دوری!! کدوم دوری دقیقا؟!
مامان که دید ساکتم، رفت سمت اتاقشون که طلا رو از جلوی چشم برداره و من همینطور که چشم دوخته بودم به خرید ها، توی ذهنم جنگی برپا شده بود، چرا اون شب نگفتم نه؟!
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پولی که میبرید کربلا همین جا
خرج فقیرا کنید کربلا اینجاس..
امیر آرتا خواننده و بلاگر اینستاگرامی، پستی گذاشته و پاسخ منطقی و مودبانه به کسانی داده که میگن برای #اربعین هزینه نکنید! کامنت های منفی زیاد گرفته از تهدید به آنفالو تا توهین و ...
وقتی شیر پاک خورده باشی ؛
اینجوری پای #امام_حسین وامیستی.
#کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠رهبرمعظم انقلاب :
خواص طرفدار حق ، مقصرند...
🎙یک مثال بی نظیر بشنوید
از زبان رهبری (حفظه الله)
#اربعین #امام_حسین #کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
28.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محمّد خوش آمدی💔
🎬 ماجرای زندگی کربلایی محمد اکبری، که با نگاه خاص سیدالشهدا توبه کرد و سوار بر کشتی نجات اباعبدالله شد...
#اربعین #امام_حسین #کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ایشون آقای مختار سائقی هستن ومتولد سال ۱۳۳۵ ،یعنی یه بچه شیرخوره نبوده که باباش شهید شده....
سال ۶۵ که جلیلی تو ۲۱ سالگی تو جبهه پاش رو از دست داد، ایشون ۳۰ سالش بوده و تو سینما دنبال نقش میگشته.
حالا بعد عمری نقش معتاد بازی کردن اومده به جانباز دفاع مقدس از آرمان های جنگمیگه.
⭕️قطعا عقلشم نمیکشه که الان مثلا انگلیسیا و فرانسویا سر جنگ جهانی با آلمان دشمن نیستن.
➖️آقای سائقی اولا جمهوری اسلامی ایران با رژیم بعث عراق جنگ داشته ونه با مردم
عراق
➖️دوما شما که ادعا میکنی پدرت شهید شده ، ایشان هم باهمون رژیم بعث جنگیده نه با مردم عراق
➖️سوما شماکه با شال آقای جلیلی مشکل داری ، پس با آقای پزشکیان هم باید مخالف باشی که از مقاومت حمایت کرده وگفته ماطبق روال گذشته باصهیونیست واسرائیل مخالفیم واین غده سرطانی باید ازبین بره
#اربعین #امام_حسین #کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
واقعا
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌷 #شهید_علی_اکبری
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۶/۰۵ - شلمچه
✍🏻 بخشهایی از وصیت نامه این شهید عزیز :
✅ به شما عزیزان توصیه می کنم که مطیع امر رهبر باشید و از روحانیون متعهد پیروی کنید.
✅ در انجام فرائض دینی بکوشید. با قرآن مانوس باشید چرا که انس با قرآن باعث هدایت می شود.
🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان
#اربعین #امام_حسین
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ثبت نامی عجیب
وسط پیاده روی #اربعین
غیرت وشرف ایرانیا روببینید...
#امام_حسین #طریق_الاقصی
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز خوندن نماز خوب و با حضور قلب
👆حتما ببینید...
#اربعین #امام_حسین #امام_زمان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکانهای عمومی جای 180زدن نیست، این هنر نیست
اسم اینکار بیشعوریه!
مکان عمومی جای شلنگ تخته انداختن نیست ،
مثل این میمونه من برم وسط مترو ملات درست کنم....
ظاهرا اینا توخونه شون چیزی به نام تربیت وشناخت شخصیت وجود نداره..
کشوراسلامی اما بی حجابی وبی حیایی فراوان چرا؟😡
#اربعین #امام_حسین
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ مراقب باشیم...
🔥یهودی های صهیونیسم با رواج بیحجابی ، فساد و فحشا می آورند تا جوانان ،فشل و ضعیف شوند؛
🚫اما برای خودشون همهٔ سایتهای فساد و فحشاشون فیلتره...
#اربعین #امام_حسین #طریق_الاقصی
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت بیست و هشتم
✍️نفهمیدم مامان کِی از اتاق درومد و رفت تو آشپزخونه که صداشو از اونجا شنیدم. داشت با صدای بلندی توضیح می داد که تازه رضوانه پارچه هم خریده که لباسای شب یلداش رو خودش بدوزه و دوباره ماشاالله گفتناش شروع شد.
رفتم تو آشپزخونه که مجبور نشه اینطور با صدای بلندی حرف بزنه، به خصوص که هود رو هم روشن کرده بود که موقع پیاز خورد کردن، بو تو خونه نپیچه، هرچند که تلاش های هود بی فایده بود و اشک مامان صورتشو پوشونده بود. تکیه دادم به کابینت و گفتم: «پول این جدیدارو کی داد؟»
دماغشو بالا کشید و گفت: «بابات داد. گفت اینم مثل دختر خودم!»
سری به تاسف تکون دادم که از چشمش دور نموند و گفت: «چیه؟ سر تکون می دی؟»
شوکه شده از اینکه مچم رو گرفته بود گفتم: «هیچی!»
ولی وقتی سرشو بیشتر بلند کرد و با اخم زل زد تو چشمام، مثل تمام زندگیم، مجبور شدم اعتراف کنم و گفتم: «ناراحت نشیا عزیزم ولی به نظرم این کاراتون زیاده رَویه یعنی به نظرم این همه هزینه کردن وقتی که این یک ماه فقط برای آشناییه اشتباهه، حالا هر سال یلدا داریم دیگه، اگر بعد از این یک ماه تصمیم بر این می شد که عروسی کنیم، یلدای سال بعد...»
دستی که چاقو توش بود رو آورد بالا، حرفم رو قطع کرد و گفت: «آره راست میگی کار تو درسته! سی و دو سالته نه کار داری نه زندگی درست حسابی نه زن و بچه و خانواده! نه هیچی! هیچی! یعنی مَردی که مسئولیت رو دوشش نباشه هیچیه! پاشو برو اون طرف بذار با اعصاب راحت به کارم برسم!»
نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه رفتم بیرون! انگار همه چی پول خرج کردنه! باشه میخواین یلدا کنار هم باشین درست. اصلا همون طلاهه خوب بود دیگه، والا اگه به جای اینهمه چرت و پرت طلا می خریدیم انقدر ناراحت نمی شدم، به هر حال اونم سرمایه است دیگه! نه اینکه پالتو و چکمه و هزار تا کوفت دیگه! پالتوی خودش چشه؟! نوی نو! کلاً سه چهار ماه تو سال قراره بپوشتش! اروم سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاقم! وسایل روی تخت رو گذاشتم یه گوشه و دراز کشیدم! دیگه دوست نداشتم فکر کنم، دلم آرامش می خواست. همون آرامشی که انگار دست نیافتنی شده بود. ساعدم رو گذاشتم رو چشمام و سعی کردم یکم بخوابم!
با صدا شدن اسمم، از خوابی که نفهمیدم کی رفته بودم، پریدم. ساعدم رو از روی چشمام برداشتم و چهره ی خندون رضوانه رو دیدم! بلند شدم نشستم و در حالی که چشمام رو با انگشت می مالیدم، بهش سلام دادم. جوابمو با انرژی داد و گفت، میز رو چیدیم پاشو بیا خوابالو!
از روی تخت بلند شدم و از اتاق رفتیم بیرون، به همه سلام دادم و رفتم سمت دستشویی! حتما به خاطر این خوابم هم باید بعد از ناهار تو جلسه ی فوریتیِ «چته چرا همش می خوابی و کار نمی کنی» شرکت کنم و ازشون حرف بشنوم!
ناهار باز هم با تعریف های مامان از رضوانه بابت سالادی که درست کرده بود، خورده شد و بعدش هم ظرف شستن رو انداختن گردن ما دوتا و مامان و خاله هم بعد از جابه جایی غذاها و دم کردن چایی رفتن پیش بابا که محو تلویزیون با صدای خیلی پایین بود.
رضوانه سُقُلمه ای با شوخی بهم زد و گفت: «چه خبرا!»
بُهت زده از حرکتش، نگاهش کردم و گفتم: «هیچی! خبر خاصی نیست!»
کف گیری که داشت آب می کشید رو انداخت تو ظرف های نَشُسته و گفت: «خوب بشور دیگه ماهان، همه برنجاش بهش چسبیده! تو خونمونم اینجوری قراره کار کنی؟»
معلومه دیگه! وقتی یلدایی مفصل برنامه ریزی می کنن و به خیال خودشون برنامه ی عقد و عروسی هم می چینن، این دختر هم هوایی میشه اینجوری خیالبافی می کنه!
«نکنه قراره ظرف نشوری که ساکت شدی؟»
با صداش از فکر بیرون اومدم، کف گیری که دوباره اسکاج کشیده بودم رو آروم دادم دستش و گفتم: «ماشین ظرفشویی برای همین کاره دیگه!»
با ذوق خندید و گفت: «راستیااااا یادم نبود جهیزیت تکمیله! فقط من از مبلات خوشم نمیاد، عوضشون کنیم!»
نفس کلافه ای کشیدم و فقط سرمو به تایید حرفش تکون دادم.
موقع خوردن چایی، همونطور که انتظار داشتم، نصیحت ها و اشاره های غیر مستقیم به شغلم شروع شد و منم به هر سختی، خودمو کنترل کردم و فقط با لبخند براشون توضیح دادم که درآمد کافی دارم و نیازی به داشتن شغل دیگه ای نیست. بعد هم یه کار فرضی که برام پیش اومده رو بهونه کردم و از خونه ی مامانینا اومدم بیرون! همه چی داشت روز به روز جدی تر و خطرناک تر می شد. احمق بودم که فکر می کردم همش یه ماهه و میگذره می ره! یکماه بعضی وقتا به یه چشم بهم زدن می گذره و بعضی وقتا مثل همین یه ماه کذایی، دو میلیون و ششصد و بیست و هشت هزار ثانیه میشه پر از عذاب!
دو شب دیگه یلدا بود و از استرس اتفاق هایی که ممکنه بیفته، خواب به چشمام نمی اومد. همش تو خونه راه می رفتم و به خاطر اون شبی که از بعدش دردسرام شروع شد، حتی جرات نداشتم که از خونه بیرون برم! یه کتاب برداشتم بخونم اما دلم آروم نمی گرفت و نمی تونستم روش تمرکز کنم.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت بیست و نهم
✍️از مامانینا بعید نبود یهو منو غافلگیر کنن و با یه عاقد بیان بالای سرمون که ما رو به عقد هم دربیارن و خیالشون راحت شه! به هرحال برای یه شب، کلی هزینه کرده بودن دیگه!
دراز کشیدم و انقدر خودم رو تکون دادم که دم دمای صبح بلاخره خوابم برد ولی با صدای زنگ گوشیم پریدم و با دیدن شماره ی رضوانه، دوست داشتم از همین پشت تلفن خفه اش کنم!
گوشی رو جواب دادم که بعد از سلام و تکرار جمله ی «تنبل تو که باز خوابی»ش، گفت میخواسته حالمو بپرسه و بعد هم با جمله ی «مزاحم خوابت نمیشم» قطع کرد. انگار رسالتش این بود که نذاره بخوابم. می دونستم دیگه عمرا خوابم ببره و ناچاراً از جام بلند شدم.
دوباره نگرانی برنامه های غافلگیرانه ی شب یلدا اومد سراغم و تصمیم گرفتم این بار خیلی جدی با رضوانه صحبت کنم، بعد از صبحونه، شماره اش رو گرفتم که سریع جواب داد و با ذوق گفت: «وااای ماهان، همین الان میخواستم دوباره بهت زنگ بزنم، گفتم دیگه حتما بیدار شدی»
و در جواب تمام ذوق زدگی ها و «دلامون به هم وصله» گفتن هاش، «چه جالبی» گفتم و توضیح دادم که دیگه خوابم نبرده و خواستم ازش بپرسم کِی وقت داره همدیگه رو ببینیم که نذاشت و سریع گفت: «بذار من اول کارمو بگم باشه؟»
نفس عمیقی کشیدم و «باشه» ای گفتم که گفت: «میای کافه ی پایین پاشگاه ما هم دیگه رو ببینیم؟ساعت یازده کارم تموم میشه! همونجا صحبت کنیم باشه؟»
حرفشو تایید کردم که گفت: «حالا تو بگو!» منم براش توضیح دادم که میخواستم باهاش حرف بزنم و تقریبا حرفمون هم مشترک بوده. بازم ذوق زده خندید و گفت فعلا باید بره و ساعت یازده همدیگه رو می بینیم.
در حالی که داشتم حساب بانکیم رو چک می کردم، با خودم گفتم: «هوا که این روزا خوبه! چرا همش باید بریم کافه و الکی پول خرج کنیم؟!» جوابی برای سوالم نداشتم و بهتر دونستم که حرفامو برای ساعت یازده آماده کنم، جدی و بدون تعارف.
با هم وارد کافه شدیم و رضوانه این بار برخلاف دفعه های پیش که فقط یه قهوه و نهایتا گاهی کیک شکلاتی می خورد، چند مدل کیک و قهوه سفارش داد.
به خیال اینکه چون ورزش کرده گرسنه اش شده، فقط بهش لبخند زدم و خودم مثل همیشه همون چاییم رو سفارش دادم.
رضوانه دستشو زد زیر چونه اش نگاهم کرد و گفت: «خووووب بگو!»
لبخندی زدم و صدام رو صاف کردم که شروع کنم ولی با دیدن برق خوشحالی تو چشماش و یادآوری سفارش هاش، دلم نیومد تو ذوقش بزنم و گفتم: «تو شروع کن!»
لبخندش عمیق تر شد و فهمیدم منتظر این جمله ی من بوده. بعد هم تابی به سرش داد و گفت: «چه خبرا از کار و زندگی؟»
هه! پس دوباره موضوع حرفش کار منه که خواسته با شکل متفاوتی مطرحش کنه.
خیلی بی روح گفتم: «من که مثل همیشه! تو چی؟ همه چی خوبه؟!»
تکیه داد به صندلیش و با حالت یکم لوسی گفت: «خوبه ها ولی کافی نیست»
می دونستم می خواد به چی برسه ولی نمی فهمیدم چرا اینبار میخواد انقدر تشریفاتی و با مقدمه چینی بیانش کنه!
منتظر نگاهش کردم که خودش ادامه داد و گفت: «یعنی می دونی چیه؟ حس می کنم استعدادام و چیزایی که یاد گرفتم داره هدر می ره!»
هه! رَوش جدید و جالبیه، ولی وقتی آخرش خیلی جدی تو چشماش نگاه کنم و بگم دیگه نمیخوام ادامه بدم، میفهمه که همه ی آسمون ریسمون بافتناش الکی بوده!
یه ابرومو دادم بالا و گفتم: «هدر می ره؟ چطور؟»
سریع گفت: «ببین! بذار اصلا یجور دیگه بگم. تو الان چقدر پس انداز داری؟»
شوکه شدم، یعنی انقدر قضیه رو جدی گرفته که به خودش اجازه می ده راجع به پس انداز من بپرسه؟ سعی کردم خودمو کنترل کنم و گفتم: «چطور؟»
با انگشتاش رو میز ضرب گرفت و گفت: «ببین! تو دوست نداری برای کسی کار کنی دیگه درسته؟»
سرمو به تایید حرفش تکون دادم که ادامه داد: «اگه کار برای خودت باشه چی؟»
بدون فکر گفتم: «منم دنبال همینم! یه فکرایی هم براش دارم ولی خوب هنوز اون مقداری که باید، جمع نشده!»
همون لحظه سفارشامون رسید و رضوانه یه چنگال اضافی هم خواست و بعد از آوردنش، بهم گفت از همه ی کیک ها تست کنم و بعد هم گفت از قهوه هایی که سفارش داده بخورم و با خنده جای مامان هامونو برای اینکه ظرف مشترک داریم خالی کرد. نمی فهمیدم منظورش از این کارها چیه ولی وقتی گفت از همه چی تست کنم متوجه شدم که دلیل سفارشاش گرسنگی ورزش نیست و این کافه اومدن و این سفارشا هدف دار بوده. خوب به هرحال قسمت خوب قضیه این بود که اول به من گفت تستشون کنم و مجبور نبودم دهنی اونو بخورم.
بعد از اینکه تست کردنام تموم شد، چاییمو بدون تعارف بهش خوردم که شیرینی کیک ها و مزه ی قهوه ها رو از دهنم ببره و «خوب»ی گفتم که رضوانه نگاهی به چاییم کرد و با لبخند ازم خواست تا آخر حرفاش رو گوش کنم و بعد نظرم رو بگم، با سر قبول کردم که شروع کرد به گفتن: «ببین ماهان! می دونی که من دوره ی باریستایی هم رفتم دیگه؟!،
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر راحت میشه با #امام_زمان
رفیق شد وهمنشینی کرد...
ماجرای کفاشی که با امام زمان (ع)
شوخی میکرد..
🎙حجتالاسلام عالی
#امام_حسین #اربعین
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت سوزناک سردار سعید قاسمی از
تلقین شهید بی سر فاطمیون💔
#امام_حسین #کربلا
#فاطمیون_سربازان_حاج_قاسم
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
تاثیر خانواده وتربیت خوب اینجوریه که:
مبینا نعمتزاده : مدالم را به امامزمان تقدیم میکنم
-پدر مبینا نعمتزاده: از نجف تا کربلا تکتک قدمهایم را نذر آمدنت میکنم یا صاحبالزمان
#اربعین #امام_حسین #کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت عجیب نماز اول وقت و آخر وقت
#حسینی_قمی
@goruh_farhangi_313
♨️عجیب ولی واقعی...
🔴چند وقت قبل با یکی از اساتید مشهور طب سنتی صحبت میکردم. ایشان دکترای طب جدید و نیز دکترای طب سنتی دارند!
📌میفرمودند: «چند ماه قبل از پنجره مطبم که در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ تهران است داخل پارک را نگاه میکردم که ناگهان خانم بدحجابی را دیدم که در حال قدمزدن است و توجه جوانهای اطرافش را به خودش جلب کرده است!
📌بعد از چند دقیقه دیدم همان خانم بهعنوان بیمار وارد مطب من شد و از بیماریهای متعدد روحی و جسمی خود شکایت کرد!
📌به او گفتم: اگر به شما نسخه بدهم انجام میدهید؟! گفت: قطعاً ، و اصلاً من به همین دلیل اینجا هستم! به او گفتم من برای شما یک نسخه دارم و آن هم رعایت حجاب است! با تعجب و اعتراض به من گفت: شما دکترید و این یک مسئله شخصی من است و لطفاً شما در حوزه تخصصتان نظر دهید!
📌به او گفتم: بنده بهصورت اتفاقی عبور شما را در پارک دیدم و توجه جوانانی که محو ظاهر شما بودند... حسرت آن جوانان میتواند برای شما انرژی منفی زیادی ایجاد کند و به نظر تخصصی بنده، مشکلات جسمی و روحی شما از این مسئله ناشی میشود! آن خانم سکوت کرد و از مطب من خارج شد!
📌بعد از چند ماه خانمی وارد مطب من شد و گفت: آیا بنده را میشناسید؟!
دقت کردم و فهمیدم همان خانم است؛ ولی این بار با ظاهری موقر و پوشیده! خیلی از من تشکر کرد و گفت آن مشکلات روحی و جسمی من حل شده و من تنها نسخهای که عمل کردم همان بود که گفتید!»
✍ پ.ن: لازم به ذکر است بحث انرژیها در عالم، کاملاً اثبات شده است. وقتی در روایتی از پیامبر اکرم(ص)، نگاهِ حرام بهعنوان #تیر_مسموم از سوی شیطان معرفی شده است، حتماً این عمل میتواند مانند سم، انرژیهای منفیای را وارد روح و جسمِ نگاهکننده و نگاه شونده کنَد!
وقتی امام علی(ع)، حفظ حجاب را موجب پایدارتر شدنِ زیباییِ زن میداند، حتماً این مسئله اثرات جسمی برای زن دارد!
اگر یک مثال عامیانه و ساده بزنیم این میشود که؛ اگر روی شیرینی را هم باز بگذارید، روی آن مگس مینشیند!
🖋دکتر یوسف شعیبی - پژوهشگر
@goruh_farhangi_313
48.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 یا زينب! ... ايتيني بثوب عتيق لا يرغب فيه أحد من الناس ...
🎙 حجت الاسلام کاشانی
#اربعین #امام_حسین #کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌷 #شهید_محمد_حاجی_صادقی
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۶/۰۵ - مهران
✍🏻 بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز:
✅ سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و بگویید تا آخرین قطره ی خونم، سنگر اسلام را ترک نخواهم کرد
🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان
#اربعین #امام_حسین
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313