eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه تو مالک چیزی هستی که مرگ نتونه ازت بگیره مابقی هرچی که هست توهّم مالکیته.. 🎙مجتبی تمسکی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
حال بگویید حجاب من چه ربطی به دیگران دارد؟ دو تار موی ما چه ربطی به دیگران دارد؟ واقعا به گمان شما تحمیل بی‌حجابی اجباری به مردان خلاف آزادی افراد نیست؟ ✍عالیه سادات ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
پیامبر اکرم (ص) : کسے که نُه بار آیت الکرسی را بخواند (با یقین) ، مشکلات دنیا و آخرت او بر طرف می گردد... 📚 خزائن الاسرار تعجیل در فرج صلوات 🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت سی ام ✍️«ببین ماهان! می دونی که من دوره ی باریستایی هم رفتم دیگه؟!، یعنی می تونم تمام نوشیدنی های سرد و گرم کافه رو درست کنم، کیک هاش رو هم بلدم، همینایی که خوردی و کلی چیز دیگه! تازه بعضی از دستگاه هاش رو هم دارم که خوب یجورایی برگ بَرَندَمونه چون الان قیمتاشون رفته بالاتر! حالا پیشنهادم اینه که اگه تو قبول کنی پس اندازتو بذاریم رو پس انداز من و یه کافه بزنیم، هم یه کاری برای خودمون شروع کردیم، هم من به آرزوم می رسم و با وجود تویی که همسرمی مامان دیگه نمی تونه بهم گیر بده که این کار مناسب یه دختر نیست، هم تلاش ها و استعدادم هدر نمیره و از همه مهمتر، زندگیمون هدف دار میشه و حتی می تونیم هزینه های جشن عقد و عروسی رو هم بذاریم رو سرمایه مون و اینجوری امکان ضررمون هم کمتر میشه. تازه من می تونم پولی که مامان برای جهیزیم گذاشته کنار رو هم بیارم تو کار و فعلا با همون وسایلای تو، زندگیمون رو شروع می کنیم. نظرت؟!!» به چهره ی شادش نگاه کردم و با خودم فکر کردم، کاش من اول حرف های جدیم رو می زدم! اینجوری کارم خیلی خیلی سخت شد. رضوانه هم مثل بقیه باور کرده که آخر این یه ماه قراره ما زن و شوهر شیم. نفس عمیقی کشیدم، لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «بعد تکلیف اهداف و آرزوها و درس خوندنای من چی میشه؟» جوری که انگار جواب این سوال منو از قبل آماده کرده بود گفت: «ببین ماهان، قبول کن که کافه، خیلی زودتر به سود دهی می رسه و بعدش تو هم می تونی از سودش به هدفات برسی!» دوباره لبخندی زدم ‌و گفتم: «نظرم منفیه! دوست ندارم هدفم، هدف دوم باشه و این همه مدت تلاش و صبرم نتیجه اش بشه یه کافه!» با دلخوری گفت: «مگه کافه چشه؟» ابرویی بالا دادم و گفتم: «چیزیش نیست، من نمیخوام پولمو بذارم براش!» چنگالشو فرو کرد تو کیک و گفت: «ولی من فکر می کنم تو اصلا دوست نداری کار کنی! عادت کردی به تو خونه موندن و سود پول گرفتن!» اخمام رفت تو هم و گفتم: «مگه روز خواستگاری، قول کار بیرون خونه رو بهت دادم؟ همه می دونستین شرایط زندگی من چجوریه!» نا خواسته تلخ شده بودم و لحنم تند، اما اونم کم نیاورد و بدون معطلی گفت: «نه! ولی خاله قولشو داد!» پوزخندی زدم و گفتم: «پس کافه رو هم با خودش بزن! دستپخت جفتتون هم خوبه، کم کم یه رستوران هم بغلش می زنید» با اخم نگاهم کرد و‌ گفت: «داری مسخره می کنی؟» سرمو بردم نزدیکتر و گفتم: «حرف تو مسخره نبود؟! که قول مادرمو گذاشتی پای من؟» روشو برگردوند سمت پنجره و یه قلوپ از قهوه اش خورد و نیش دار گفت: «من که فکر می کنم فقط داری بهونه میاری که کار نکنی! به تنبلی و یک جا نشینی و تا هر وقت دلت خواست خوابیدن عادت کردی!» حسابی عصبیم کرده بود. فنجون رو روی میز چرخوندم و با خودم گفتم الان وقتشه که حرف آخرو خیلی جدی و محکم بکوبم تو صورتش! با اخم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: «آره، درست فکر می کنی، به تنبلی و یک جا نشینی و...» مکثی کردم و با پوزخندی گفتم «... و از همه مهمتر مجرد بودن!» از جام بلند شدم، سرم رو بردم نزدیکش و با صدای آروم اما لحن تندی ادامه دادم: «این شناخت هم به نظر من کامل شده و دیگه نیازی نیست یک ماه تموم شه! ما به درد هم نمی خوریم دختر فعال با استعداد زرنگ!» ضربه ی آرومی روی میز زدم و با گفتن «موفق باشی» حرف های جدیم رو که اصلا شبیه اون جمله های ملایمی که آماده کرده بودم نبود، تموم کردم و از کافه اومدم بیرون! پول سفارشاشم خودش بده! انگار من غول چراغ جادوام که بخوام پس انداز این همه مدت نخوردن و نپوشیدن و نگشتن و سختی کشیدنم رو بدم که خانم به آرزوش برسه! تهشم به همه بگم با مدرک ارشد گرافیک تو کافه ی زنم کار می کنم که یموقع تو خونه موندنم اذیتش نکنه! دختره ی پررو به من میگه تنبل! به خونه که رسیدم مستقیم رفتم سمت حموم، باید می رفتم زیر دوش که هم آروم شم و هم احتمالا آماده ی جنگ با مامانم! اه! فردا شب رو چیکار کنم؟! یعنی با وجود این حرفایی که بهم زدیم، بازم باید یلدایی ها رو ببریم؟ خوب نبریم چیکار کنیم؟! مغازه دارها پس میگیرن لباس و کفشو؟! بعضیا اگه اتیکت لباس روش باشه فکر کنم پس بگیرن! حسابی که زیر دوش خیس شدم یکم حالم بهتر شد که گفتم: حالا هدیه است دیگه، دستش بمونه! غریبه که نیست. فقط خدا کنه مامان دیگه طلا رو بهش نده! از حموم که بیرون اومدم گوشیم زنگ خورد. معلومه کیه دیگه! مامان. گوشی که قطع شد پشت بندش تلفن خونه زنگ خورد که خودمو بهش رسوندم و جواب دادم! صدای آروم بابا به همراه صدای مامان که از دور داشت برام خط و نشون می کشید اومد. بعد از سلام علیک گفت: «باز چی گفتی به این دختر؟» خیلی آروم گفتم: «چیز بدی نگفتم» بابا با لبخندی که از صداش هم می شد فهمید رو لبشه، پرسید: «بهش گفتی همه چی از نظرت تموم شده؟» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت سی و یکم ✍️دستمو زدم به کمرم و چون دوست نداشتم با حوله رو مبل بشینم یا به دیوار تکیه بدم، همونطور که وسط خونه راه می رفتم گفتم: «بله، ولی همه ی مساله این نیست! من نمی خواستم الان چیزی رو تموم کنم، رفته بودم بگم آخر این ماه...» یهو مامان گوشی رو گرفت و فهمیدم رو بلندگو بوده، با لحن تندی گفت: «تو غلط کردی که همچین حرفی زدی! اگه میخواستی بعد یه ماه تمومش کنی، کادوی یلدا خریدنت چی بوده؟ مگه مردم مسخره ی تواند؟ می دونی چقدر برای فردا هزینه کردن؟ مگه حقوق اون خدا بیامرز چقدره که اینهمه تدارک ببینن که توی بی فکر که هیچی حالیت نیست اینجوری بگی؟! دختره انقدر گریه کرده بود چشماش باز نمی شد، خجالتم خوب چیزیه والا!» بعد هم همونطور که گوشی رو می داد به بابا دوباره داشت خودش رو به خاطر کوتاهی در تربیت من فحش می داد که بابا گفت امشب باید برم خونشون که صحبت کنیم و قبل از اینکه من مخالفتی کنم، خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت که احتمالا بره مامان رو آروم کنه! انقدر حواسم پرت شد که خودمو با حوله انداختم رو مبل! هرچند الان خیلی هم این مساله اهمیتی نداشت. دستم رفت تو موهام و چشمام رو بستم. اشکالی نداره، شاید حق با مامان بابا باشه، من امروز زیاده روی کردم، می رم عذرخواهی می کنم که این یلدا و چند روز بعدش هم بگذره! . مامان نذاشت بعد از شام، به میز دست بزنیم و گفت بریم بشینیم دور هم این مساله رو حل کنیم. فضا خیلی سنگین بود و تحمل اینهمه اخم و انگشت اتهامی که سمتم بود رو نداشتم. رضوانه همه چیو برای خاله و اونم برای مامان بابا تعریف کرده بود و حالا بحث همیشگیِ شغل من، به صورت جدی تری مطرح شده بود و خاله انگار دیگه نمی خواست کوتاه بیاد و بین تمام تلاش های مامان و بابا برای اینکه همه چی رو بندازن پای سن و سال و بی تجربگی ما، رو‌ حرف خودش موند و گفت یا باید یه شغل درست حسابی داشته باشم، یا همه چی تموم میشه. من که از خدام بود همه چی تموم شه اما قبول اینکه خاله وسط حرف هاش یجورایی غیر مستقیم گفته بود من عرضه ی کار پیدا کردن ندارم، خیلی برام سنگین بود و برای اینکه ثابت کنم کار پیدا کردن با توجه به مدرکم، خیلی هم کار راحتیه و خیلی ها به من نیاز دارن، نفهمیدم چی شد که گفتم: «من همین فردا صبح یه جا استخدام می شم! فقط برای اینکه بهتون ثابت بشه، کار برای من زیاده اما چون در حد مدرک من نیست نمی رم!» همه ساکت شدن و بابا با لبخند رو به خاله گفت: «خوب دیگه رُقیه خانم، این مساله هم حل شد، بفرمایید دهنتونو شیرین کنید!» و رو به من گفت: «شما هم برو‌ یه سری چایی بریز بیار که گلو هامون حسابی خشک شده» اون شب وقتی برگشتم خونه، تازه فهمیدم چی گفتم و حالا نمی دونستم چجوری باید کار پیدا می کردم! کل امیدم به مدرک ارشدم بود ولی با اون چند ماه سابقه ای که دارم، عمرا کسی بهم کار بده! گوشیمو برداشتم و داشتم دنبال شماره ی دوستای دانشگاهم می گشتم که یهو یادم افتاد قرار بود به اون دختره هم معرفیشون کنم! وای خدایا چرا یادم رفت؟ بسکه درگیر مسخره بازیای مامانینا شدم! به مخاطبام که نگاه کردم، آهی به خاطر پاک سازی های بعضاً بی موقعم کشیدم! هیچ شماره ای ازشون نداشتم چون فکر می کردم اگر یک سال با یکی در ارتباط نباشم باید شماره اش رو پاک کنم! تکیه دادم به تاج تخت که دوباره قیافه ی دختره اومد جلوی چشمم! خودش چی؟ خیلی لَنگ یه گرافیست بودن! پوزخندی تو دلم به خودم زدم و گفتم: نه که تو هم خیلی گرافیست و کاربلدی! دراز کشیدم و به سقف زل زدم. خوب اگه بگم برای جبران، الکی استخدامم کنه چی؟ خودش گفت می خواد جبران کنه! ولی نه! خیلی بده که برم التماس اون دختر از خود راضی رو بکنم. صبح می رم سراغ آگهی های استخدام بهشون زنگ می زنم، بلاخره یکیشون قبول می کنه دیگه. آزمایشی هم شده استخدامم کنه، خوبه! آره! این بهتره. ساعت دو ظهر بود و تقریبا دیگه فرصتی نداشتم! از صبح به کلی جا زنگ زده بودم یا حضوری رفته بودم ولی وقتی سن و سابقه ی کاریم رو می گفتم، خیلی خودشون رو کنترل می کردن که با احترام ردم کنن. جلوی شرکت دختره بودم! یا باید جلوی اون سر خم می کردم، یا جلوی خانواده ها بدجوری ضایع می شدم. تصور چهره ی پیروز خاله و تیکه انداختنای دوباره اش هم عذاب آور بود چه برسه به واقعیش! به نظرم رسید، سر خم کردن جلوی یه نفر که غریبه است خیلی بهتر از ضایع شدن جلوی خانواده ایه که فکر می کنن من تنبل و بی دست و پام! نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم! به طبقه ی چهارم که رسیدم، سر و صدای زیادی از واحدشون میومد. برای اینکه به این دو دلی پایان بدم، خیلی یهویی، در رو باز کردم و وارد شدم! منشی داشت تلفنی با کسی صحبت می کرد و صدای داد دختره هم از یه اتاق دیگه میومد! مثل اینکه از کاری که انجام داده بودن راضی نبود. بعد در همون اتاق باز شد و با عصبانیت اومد بیرون! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لجن‌زاری به نام "مترو نيويورک"!!🤢 ✍️پ.ن : دیروز یه فیلم گذاشتم که یه دختر بی حجاب داخل مترو به صورت برعکس از میله های مترو آویزون شده یه روزی توی آمریکا هم از اون شروع شده والان اینی که می‌بینید شده 💥مسئولان فرهنگی بجنبید تادیرنشده ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
1_12797417708.mp3
3.09M
آه فراق...💔 مخصوص جامونده ها.... گفتم گریه میکنم میرم حرم نرفتم گفتم سینه میزنم میرم حرم نرفتم 🎙مرتضی باب ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
گناه و معصیتم کم نبوده میدانم ولی بدان که حرم لازمم این روزها امام رضا جانم🍀 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
گروه فرهنگی313
چقدر راحت میشه با #امام_زمان رفیق شد وهمنشینی کرد... ماجرای کفاشی که با امام زمان (ع) شوخی می‌کرد.
✍آیت الله مجتبی تهرانی: پدرم از سیدعبد الکریم کفاش(ره) پرسیده بود ،چرا امام_زمان(ع) به دیدن تو می آید؟ سید عبدالکریم گفت: حضرت به من فرمود:چون تو نفست را کنار زده ای من به دیدارت می آیم. 🔥امان ازاین نفس اَمّاره ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناه برخدا ... ❌️ با این قیافه میخواد بره مدرسه که مثلا چه کاره بشه؟ مثلا معلم بشه وتربیت نسل بعدی به عهده همچین بشری باشه...😳🤦 💠محمّد بن مسلم می‌گوید: به امام باقر(ع) عرض کردم: قائم شما چه وقت ظهور خواهد کرد؟ امام(ع) فرمودند: «آنگاه که مردها خود را شبیه زنان نمایند و زن‌ها شبیه مردان شوند، آنگاه که مردان به مردان اکتفا کنند و زنان به زنان» 📚 منتخب الاثر، ص ۲۹۲ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پزشکیان: من یک دهاتی بودم که رئیس جمهور شدم... ✍️پ.ن : آقای پزشکیان شما مثلا رئیس جمهور یک کشور نود میلیونی هستی چطور به خودتون اجازه میدید به دهات اینطور بی احترامی کنید ودهاتیا روحقیر بشمارید ➖️مادهاتیا افتخارمون اینه مثل شما شهریا نیستیم وهنوز حجاب خواهران ومادران وناموسمون سرجاشه ➖️مادهاتیا بیشترین اعتقاد به رهبری ونظام واسلام وقرآن رو داریم درحالی‌که توی شهرها این اعتقادات خیلی کم رنگ شده ➖️مادهاتیا هوای همدیگه رو داریم، برای همدیگه نمیزنیم، سرهمدیگه کلاه نمیذاریم ➖️به مستاجرامون سخت نمیگیریم ، هوای تمیز ومطبوع استنشاق میکنیم و... ➖️آره شما راست میگی مااین پایینا هستیم وخیلی باشما شهری‌ها وبالانشینا فرق داریم.... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۶/۰۷ - سوریه ، نبل و الزهرا زندگینامه و خاطرات: 📚 شکارچی - نشر راه یار ✍🏻 بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز: ✅شهادت، شوخی نیست، قلب آدم را بو می‌کنند، بوی دنیا و تعلقاتش را داد، رهایت می‌کنند. می‌گویند: برو درد بکش، پخته شو، منِیّت‌ رو رها کن 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوه صبر پدر...🌷 الهم اشف کل مریض خدایا به حق امام رضا (ع) همه مریضای اسلام ومسلمین وشیعیان راشفا بده🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
حق الناس یعنی :.... تصویری از یک بنر درخصوص بدحجابی در شهرستان بهارستان ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀حرفای قدیمیا طلا بود... برای خوب شدن باید از درون شروع کرد... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی میگه شهیدا زنده نیستن؟! روایتی زیبا از شهید محسن زیارتی🌷 🌷آه مادر ؛ مگر ازمن چه گناهی سرزد، که دعاکردی وگفتی به سلامت برسم؟ سیبِ سرخی سرِنیزه‌ست... دعاکن من نیز اینچنین کال نمانم، به شهادت برسم...💔🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آخرین حضور ؛ در پیاده‌روی سال ۱۳۹۸💔 پنجشنبه واموات چشم به راه هدیه به روح شهدا؛امام شهدا ؛ وتعجیل در فرج امام زمان (ع) صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 زن شاید از نظر آماری نیمی از جامعه باشد ؛ اما از نظر آثاری تمام جامعه است.... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت سی و دوم ✍️سلامی دادم که نگاهم کرد و با تعجب گفت: «شما؟» به سختی لبخندی زدم و گفتم: «بله! راستش به کمکتون...» بابای دختره با حرص، از همون اتاق اومد بیرون و باز هم بدون توجه به من، به دخترش توپید که این چه گرافیستایه که استخدام کرده و بعد هم از شرکت رفت بیرون. دختره دستی به صورت خسته اش کشید و رو به من گفت: «میشه دوباره بگید؟» اگر هر زمان دیگه ای بود با توجه به اینکه خودشون به مشکل خوردن، با لبخندی می گفتم می رم و بعدا میام اما حالا بحث آبرو و اعتبارم وسط بود و یجورایی مردونگیم که زیر سوال رفته بود. برای همین، صدامو صاف کردم و گفتم: «به کمکتون احتیاج دارم!» حواسم نبود تلفن منشی هم تموم شده و حالا جلوی دوتا غریبه، اینطور خودمو کوچیک کردم. دختره چند ثانیه نگاهم کرد و به اتاقش اشاره کرد که وارد شم و خودشم به آقای ناصری نامی دوتا چایی سفارش داد و پشت سرم وارد شد و همینطور که می رفت پشت میزش گفت: «خوب بفرمایید» نفهمیدم بفرماییدش برای نشستنم بود یا حرف زدن ولی انقدر استرس داشتم که نمی تونستم بشینم و رفتم جلوی میزش وایسادن و گفتم: «هنوزم میخواید یه گرافیست استخدام کنید؟» سرشو یکم آورد بالا که اختلاف قدیمون رو که به خاطر نشستنش ایجاد شده بود رو تا حدودی جبران کنه و با لبخند کجی گفت: «به نظرتون خیلی دیر نیومدین؟» لعنت به من! لعنت به من که می تونستم یه نه بگم و با نگفتنش انقدر به بیچارگی و بی شخصیتی افتادم! آقای ناصری وارد شد، سینی چایی رو گذاشت رو میز و بی حرف رفت. به چشم های منتظر دختره نگاه کردم. باز خودمو راضی کردم که ضایع شدنم جلوی یه غریبه خیلی بهتر از اونهمه آدمه و گفتم: « راستش یه درگیری های پیش اومد و فراموش کردم. الان هم پای اعتبارم وسطه، اگه نه مزاحمتون نمی شدم» با لبخند، «خواهش می کنم»ی گفت و بعد پرسید: «فقط متوجه اون قسمت پای اعتبارتون وسطه نشدم، یعنی به کسی قول دادین براش کار جور کنید؟» با سر «نه»ای گفتم و ادامه دادم: «برای خودم میخوام!» با تعجب پرسید: «خودتون؟» که باز هم با سر تایید کردم که نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: «خوب ما مجبور شدیم از بین رزومه ها، دو نفر رو استخدام کنیم ولی خوب فکر کنم متوجه شدین که بابا از کارشون راضی نبود. بد نیست اگر شما هم...» حرفشو قطع کردم و گفتم: «نه! نه! من برای کار نیومدم، یعنی چطور بگم...» اینبار اون از فاصله ای که بین حرفام انداختم استفاده کرد و گفت: «به نظرم بشینید که هم من گردن درد نگیرم و هم شما راحت تر حرفتون رو بزنید!» از میزش فاصله گرفتم و نشستم و بعد گفتم: «ببینید، من امروز باید استخدام بشم. «چون یه حرفی زدم که اگر نتونم انجامش بدم، اعتبارم زیر سوال می ره!» خندید و با ابروهای بالا پریده گفت: «من که بازم متوجه نشدم چی می گید ولی اگر همینکه استخدام شید کارتون رو حل میکنه، برای جبران کمک هاتون، انجامش می دم!» بعد هم از منشی یه فرم استخدام خواست و بعد از اینکه پُرش کردم، نگاهی بهش انداخت و گفت: «حیف نبود که با داشتن این مدرک، کار نکردید؟» دیگه حرفاش برام مهم نبود. با بی تفاوتی گفتم: «اهدافی داشتم که خوب متاسفانه فعلا مجبورم نادیده شون بگیرم!» «آهان»ی گفت و دوباره به فرم نگاه کرد و بعد از اینکه از خوبی های دانشگاهی که توش درس خوندم تعریف کرد، یه قرارداد از منشی خواست و بعد از امضا کردن، یه نسخه اش رو هم داد به من، لبخندی زد و گفت: «حالا به نظرتون وقت دارید یه نگاهی به طرح ما بندازید؟ بدجوری گیر کردیم، شاید یه نظری بدید که این قفلو باز کنه!» به ساعت گوشیم نگاهی انداختم و گفتم: «راستش امشب ساعت هفت باید جایی باشم و...» از جاش بلند شد، حرفم و قطع کرد و گفت: «خوبه، پس بیاید بریم اون اتاق ببینیم چیکار میشه کرد!» چون اون قرارداد رو بسته بود، دلم نیومد بهش بگم نه و دنبالش رفتم. تا ساعت پنج مشغول بودیم و وقتی مامان برای بار هزارم زنگ زد و گفتم هنوز کارم تموم نشده، بلاخره خانم مرادیان دست از سرم برداشت و تونستم از شرکتش بیام بیرون! درسته که کار کردن کنارش خیلی سخت بود ولی همینکه مامان فهمید سر کارم و احتمالا تا الان همه هم فهمیدن و می تونم دست پر برگردم و بهشون ثابت کنم خودم نمی خواستم برم سرکار، خوب بود. شب کنار رضوانه ای که هنوز اخم داشت نشسته بودم و تا قبل از شام بحثِ داغ، درباره ی شغل من بود که بعلاوه ی خستگی همون چند ساعت کار، باعث شده بود تحمل مهمونی، از هر وقت دیگه ای برام سخت تر شه! موقع شام هم که مجبور شدم کلی تو چیدن سفره کمک کنم و بعدش هم تو جمع کردنش! بعد از شام رضوانه کادوهاش رو‌ باز کرد و مامان هم براش گردنبند نیم ستش رو بست و شروع کرد به تعریف ازش و لباسی که دوخته بود. یه شومیز سبز با دامن چهارخونه ی قرمز! ترکیب رنگ قشنگی بود و بهش میومد. ادامه دارد.. تعجیل در فرج صلوات 🌷