بسم الله
بدقولی مارو ببخشید
همه مون تو این شبا هیئت میریم پس متوجهید ک چرا بدقول شدیم😅
با عرض پوزش...
#ادمین_نوشت
سلام😅
این سلام من در کمال شرمندگیه...
شرمندگی از اینکه ما با بازدید شما کتابمون (سه روایت از مردی که خدا دوست داشت اورا کشته ببیند)رو انتخاب کردیم اما متاسفانه پس از مطالعه کوتاه دوستانمون نظر بر این شد که شاید این کتاب اونقدر که باید شمارو جذب نکنه و خدای نکرده اشکالمون به کتاب نیست...
بلکه شاید عامه فهم و عامه پسند نیست..
چون واقعا ابتدائا یه خورده فهمش مشکله اما ما تمام قد از شما عذر خواهیم وچون دوتا کتاب #ماه_به_روایت_آه
و #فردا_مسافرم
در رتبه های بعدی باهم برابر هستند
به این آیدی
@fatemehzahramoosashoar
نظر خودتونو یعنی اسم کتاب مورد نظرتونو بفرستید...
امیدواریم که با قلب های پاک و مهربونتون خطای مارو ببخشید به حرمت این ماه عزیز
و یقین بدونید که این تغییر فقط و فقط برای اینکه شما از خوندن کتاب لذت ببرید
اما ان شالله بعد از اتمام ماه محرم اگر بخواید روزی دو صفحه از همین کتاب #سه_روایت رو میذاریم و باهم تامل و تفسیر و توضیح خواهیم کرد
حلال کنید
اجرتون با خود آقا
پس قرارمون شد اسم کتاب مورد نظرتون رو از بین این دوکتاب 👇👇
💚فردا مسافرم
💙ماه به روایت آه
به آی دی
@fatemehzahramoosashoar
بفرستید ممنون
@gosheneshen
بگو همون دختری که شونه به موهاش میزدی
جون به لبش رسیده و تو از قفس پریده ای
#پدر_دختری
@gosheneshen
شب سوم شب سختیست خدا رحم کند!
روضه امشب نَمی از روضه زهرا دارد...
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
@gosheneshen
#سوزناکحتمااابخوانید😔💔
#حضرترقیهسلاماللهعلیها
#شاعرانه_هایمان
قافله رفته بود و من بيهوش
روي شن زارهاي تفتيده
ماه با هر ستاره اي مي گفت:
بي صدا باش! تازه خوابيده
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده
قافله رفته بود و من بي جان
پشت يك بوته خار خشكيده
بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فريادي
ماه گفت اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي
قافله رفته بود و دلتنگي
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه ديدم گفت:
طفلكي باز هم كه جامانده
قافله رفته بود و تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند
قافله رفته بود و مي ديدم
مي رسد يك غريبه از آن دور
ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
چهره اش محو هاله ای از نور
ازنفس هاي تند و بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود
بغض راه گلوي من را بست
گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر شكست و گفت:
دخترم ، مادر تو زهرايم
ز بس که طعنه از هرکس شنیدم
که از این زندگی کردن بریدم
لباسم پاره بود و بین کوچه
ز دختر ها خجالت میکشیدم
من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعب نی ها مدام میگویند
دست و پا گیر کاروان هستم
دختر حرمله چه مغرور است
به من از بام دست تکان میداد
او خبر دار شده یتیم شده ام
پدرش را به من نشان میداد
▪️شاعر: #وحید_قاسمی
🏴 @gosheneshen