رندوم یه خاطراتی تو ذهنم میاد که مطمئنم باهم انجامشون ندادیم.
مثلا همین الان سرت روی پاهام بودم و داشتم موهاتو عمیقا نوازش میکردم؛چطوره که حس تک به تک اون ابریشمای قشنگ و خرمایی رنگت رو بین انگشتام دارم؟
چرا لبخندت رو میبینم؟مگه تو الان ازم دور نیستی؟مگه نه که دیگه بهم فکر نمیکنی؟پس این لحظات از کجا میان یاقوت من؟
نمیگم که نبودنت منو از پا درآورده،ولی هر اتفاق بدی که
توی زندگیم میوفته،اول غم تو بخاطرم میاد بعد غم اون اتفاق.
نمیدونم چطور اما وقتی حتی همه کارهام رو انجام دادم و همشون خوب پیش رفته بازم احساس گندی دارم.مشکل از منه...
ولی هیچوقت جلوتر از سنتون زندگی نکنید.
یهو به خودتون میاید میبینید هم سِناتون از کارایی لذت میبرن که شما از انجام دادنش حالتون بهم میخوره.