مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_هفتم
#شهید_حجتالله_طالبی_نتاج
شهیدی که به عشق شهادت 1500کیلومترراه طی کرد تاشهادت نامه اش را ازدست حضرت سیدالشهدابگیرد...
بچه ها توهفت تپه در داخل چادر شوخی می کردند و می گفتند هرکی می خواهد شهید شود برود پیش غلامی یاعکسش را بدهد یوسف نقاشی کند یا براش وصیتنامه بنویسد...
والله بچه ها شوخی می کردند حجت مرخصی ضروری می گیرد می آید بابل_امیرکلا من مرخصی بودم ساعت چهارونیم منزل ما آمد. گفتم حجت جان مگر جبهه نبودی؟ گفت مرخصی گرفتم آمدم بابل برام وصیت نامه بنویسی بچه ها گفتند هر عکس زنده ایی کشیدی شهیدشدند و هروصیت نامه ایی نوشتی هم شهید شدند.
گفتم حجت جان بچه هاشوخی کردند ، رفت وبرگشت 3000 کیلومترخستگی راه قبول کردی برای نوشتن وصیت نامه! تو خودت سواد داری ، من دیگه نمی نویسم
گفت من برای شهادت آمدم تا برام بنویسی مصر شد ، گفتم چند خط برات می نویسم بقیه راخودت بنویس گفت می ترسم شهادتم امضا نشود!
شروع کردم موقع نوشتن قلم دستم نبود نوشتم حالا که بدن خلق شد برای مرگ و باید زیر خاک بپوسد ، چرا در راه خدا و به عشق امام حسین صد تکه نشود...
وصیت نامه راگرفت گفت تو هم می دانی من هم می دانم دارم می رم دیگه برنمی گردم !
رفت توعملیات کربلای هشت سرش رفت ، ازکمر رفت ، دو دست رفت و ازشکم تا گردن پاره پاره شد...
والله والله عشق به شهادت اینها را 3000 کیلو متر می کشید...
من کی باشم ، اونها در وادی عشق می دویدند...
┄┅┅❅❁❅┅┅🌹
https://eitaa.com/gsalambarshohada
🍒کانال سلام بر شهدا🍒
🌹┄┅┅❅❁❅┅┅┄
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_دهم
رفتم به منزل شهیدان داداشی ، خواهرش گفت اخیرا نیمه شب درب منزلمان را زدند ، ترسیدیم درب رابازکنیم!
خواهرم رفت دم در گفت کیه؟! دید صدای گریه ی خانمی میان سال میاید ! خواهر میگوید در را باز کردم دیدم زن و مردی هستند ،
گفتند منزل شهیدان داداشی اینجاست ؟ گفتم : بفرمایید ! گفتند با مادرتان کارداریم! گفتم : مادر ،مریضه خوابه صبح بیایید.
دیدم زیاد گریه میکند ، گفت تاصبح همینجا می ایستم! خلاصه مادر را بیدار کردیم...
آن خانم گفت دخترم بعد زایمان اعصاب روان گرفت ، متوسل به شهیدانت شدم ، شهید دوم شما عباس اقا را در خواب دیدم بلوز کاموایی توسی رنگ داشت، گفت برو به مادرم بگو گوشه ایی این بلوز را بشوید ، چکیده آب را به دخترت بده خوب می شود! گفت بلوز شهید را آوردم، مادر گوشه بلوز را شست چکیده آب را داد به اون خانم برد...
فرداصبح همان خانم آمد خیلی خوشحال و تشکر کرد! گفت آب را دادم به دخترم خوابید موقع اذان صبح دیدم دخترم چایی دم کرده دارد زیارت عاشورا میخواند! گفتم دخترم خوبی؟! گفت مامان #شهید_عباس_داداشی کیه؟! گفتم چی شد مگه ؟
گفت : خوابش رادیدم به من گفت خوب شدی 40 صبح زیارت عاشورابخوان ...
#یازهرا
┄┅┅❅❁❅┅┅🌹
https://eitaa.com/gsalambarshohada
🍒کانال سلام بر شهدا🍒
🌹┄┅┅❅❁❅┅┅┄
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_هجدهم
در یادواره شهدای محله کشتارگاه مشغول روایتگری بودم . یک روحانی آمد بالای سن گفت میتوانم پنج دقیقه صحبت کنم؟! بعد از روایتگری ، میکروفون را گرفت و گفت ما سه طلبه بودیم سرطان داشتیم ، رفتیم سرقبر #شهید_سیدزینالعابدین_علوی خوابیدیم ، نیمه شب خوابش را دیدم به من گفت صبح بروید منزل ما بالای پله آخر کاسه کوچکی است ، دارویتان توی کاسه است !
صبح به دو طلبه دبگر گفتم دارو را سید حواله کرد... تصمیم گرفتیم امشب هم بخوابیم شاید چیز دیگهای حواله کند...
باز شب دوم همان را گفت که بروید منزل ما ، برای شب سوم خوابیدیم شب سوم خوابش را دیدم گفت سه شب است که شما را حواله می کنم نمی روید ، شما درمان نمی خواهید؟!
گفت ساعت سه ونیم رفتیم منزلشان درب منزل باز بود و دیدیدم که کاسه ایی بالای پله است! گفتیم اینکه درب باز است حتما کشاورز هستند! وقتی از پله بالا رفتیم مادر شهید درب اتاق راباز کرد و دید سه تا طلبه درب نزدن و وارد منزل شدند!
برای ما خیلی سخت بود ، تا عذرخواهی کردیم ، مادر شهید گفت سه روز منتظر شما بودم !
گفتم مادر از کجا می دانستید ؟!
گفت سه شب کجا می خوابیدین؟
شهیدم مرا خبر می کرد...
گفتم مادر داروی ما چیه؟!
گفت سیدزین العابدین دربیداری پیشم آمد و گفت مادر سه تا مریض دارم ، تو یخچال ماهی هست برایشان درست کن و بگذار تو کاسه ای و بعد بالای پله آخر بگذار ، صبح می آیند...
گفتم پسرم تو یخچال ما که ماهی نیست؟!
گفت مادر برو درب یخچال را باز کن ...
رفتم و دیدم که بله تکه ماهی ای هست و حواله خود شهید بود...
#یازهرا...
┄┅┅❅❁❅┅┅🌹
https://eitaa.com/gsalambarshohada
🍒کانال سلام بر شهدا🍒
🌹┄┅┅❅❁❅┅┅┄