تنها ✌️ پارت تا مسابقه 📚
آماده مسابقه هستید ؟
قرار هست با صد پارتی که داخل کانال بارگزاری شده مسابقه برگزار بشه
ان شاءالله به ۵ نفر که جواب درس سوالات رو بفرستن جایزه ۵۰ هزار تومنی بدیم
پس مطالعه کنید و آماده مسابقه باشید و نگران وقت هم نباشید ...
✅نحوه مسابقه هم اعلام میکنیم به زودی
یادتون نره به دوستانتون هم اطلاع بدین که از مسابقه جا نمونن🏃♂
@hablol_matinn
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_نُه
ادامه داستان( نیمه شعبان جمعی از دوستان شهید)
ایشان از بچههای داوطلب سادهتر است.
آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزباللهی و مومن است
از نیروهای هوانیرو هرچه بگردی بهتر از سروان شیرودی پیدا نمیکنی، شیرودی در سر پل ذهاب با هلیکوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت.
با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی میکند که تعجب میکنید!
وقتی هم از طرف سازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشی آوردند یکی را دادم به شیرودی با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت.
همون روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوییم هر کس چیزی گفت بیشتر بچهها آرزویشان شهادت بود.
بعضیها مثل شهید سید ابوالفضل کاظمی به شوخی میگفتند: خدا بندههای خوب و پاک را سوا میکند برای همین ما مرتب گناه میکنیم که ملائکه سراغ ما را نگیرند! ما میخواهیم حالا حالاها زنده باشیم بچهها خندیدند و بعد هم نوبت ابراهیم شد همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت است ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم!
صبح زود بود از سنگرهای کمین به سمت گیلان غرب برگشتند وارد مقر سپاه شدم برخلاف همیشه هیچکس آنجا نبود.
کمی گشتم ولی بیفایده بود خیلی ترسیدم نکند عراقیها شهر را تصرف کردهاند! داخل حیاط فریاد زدم: کسی اینجا نیست؟!
درب یکی از اتاقها باز شد یکی از بچهها اشاره کرد بیا اینجا!
وارد اتاق شدم همه ساکت رو به قبله نشسته بودند ابراهیم تنها در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی میکرد برای دل خودش میخواند با امام زمان عجل الله نجوا میکرد.
آنقدر سوز عجیبی در صدایش بود که همه اشک میریختند.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_صد
داستانی جدید ( جایزه قاسم شبان)
یکی از عملیاتهای نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رسید بچهها را فرستادیم عقب.
پس از پایان عملیات، یک یک سنگرها رو نگاه کردیم. کسی جا نمانده بود ما آخرین نفراتی بودیم که برمیگشتیم، ساعت ۱ نیمه شب بود ما ۵ نفر مدتی راه رفتیم به ابراهیم گفتم: آقا ابرام خیلی خستهایم، اگه مشکلی نیست اینجا استراحت کنیم ابراهیم موافقت کرد و در یک مکان مناسب مشغول استراحت شدیم.
هنوز چشمانم گرم نشده بود که احساس کردم از سمت دشمن کسی به ما نزدیک میشود!
یک دفعه از جا پریدم از گوشهای نگاه کردم درست فهمیده بودم در زیر نور ماه کاملاً مشخص بود یک عراقی در حالی که کسی را بر دوش حمله کرد به ما نزدیک میشد!
خیلی آهسته ابراهیم را صدا زدم اطراف را خوب نگاه کردم کسی غیر از آن عراقی نبود وقتی خوب به ما نزدیک شد از سنگر بیرون پریدیم و در مقابل آن عراقی قرار گرفتیم، سرباز عراقی خیلی ترسیده بود همانجا روی زمین نشست.
🦋🕊
سلام علیکم 👋
✅خب همونطور که قول داده بودیم به صد قسمت (پارت) رسیدیم و باید مسابقه رو شروع کنیم .
🔰اما روند مسابقه :
ساعت ۲۰ امشب یعنی ۱۴۰۳/۱۱/۲ تعدادی سوال از صد قسمتی که تا الان بارگزاری شده داخل کانال قرار میگیره .
✍سوالات ۱۰ عدد و بصورت گزینه ای هست که فقط کافیه شماره سوال به همراه شماره جواب رو در یک پیام برای ما به آیدی @matin_mazloom ارسال کنید .
⏰مهلت ارسال پاسخ ها تا جمعه هفته بعد یعنی ۱۴۰/۱۱/۱۲ ساعت ۲۰ هست .
🎁از بین جواب های درست ان شاءالله به پنج نفر ۵ شارژ ۵۰ هزار تومانی تقدیم خواهد شد .
حتما به دوستانتون معرفی کنید که ان شاءالله بهره مند بشن 🌱
@hablol_matinn
سلام و ارادت
نحوه برگزاری مسابقه عوض شد و ساعت 22 خدمتتون ارسال میشه .
ارادت 👋
مسابقه از طریق این لینک انجام میشه .
یادتون نره برای دوستانتون ارسال کنید 🌱
https://survey.porsline.ir/s/1sjKJ7Mo
سوالات بصورت گزینه ای هست و مهلت هم تا جمعه هفته بعد ۴۰۳/۱۱/۱۲ هست .
مخلصیم