eitaa logo
[ هَـدآر ]
71 دنبال‌کننده
27 عکس
0 ویدیو
1 فایل
و النور. _ هَدآر : گذرگاه، محل عبور. اینجا برای ثبت لحظه هاست. از زبان یک عارفه که معدلی است. شاید گوشه نوشت هایی برای بودن و ماندن. سخندان: @amaneh_132
مشاهده در ایتا
دانلود
. . فردا عصر روز تکرار شونده ی هر هفته است : باید قرص را با یک قلپ آب بخورم و با یک کوله ی پر جزوه بروم سمت بازار انقلاب. بند کیف را بالا بیندازم و محکم تر بگیرمش. ساندویچ سرد را هم حساب کنم و کیسه ی پارچه ای زیر پا غلت بخورد و رویش خاک بنشیند. _ گفتم " باهات هماهنگ می کنم بریم برای سیمی کردن دفترچه ها " بقیه عکس ها را ورق زدم تا انگشت هر سه مان روی یکی اش ماند. چشم هایمان را به چشم های همدیگر قفل کردیم که یعنی خودشه! همینه! و همان بود. یک توافق سه نفره. توی صحبت های قبلی حرف مشترک معنی نداشت. یکی از شیرازه سبز نمونه می آورد و یکی می گفت کاغذ ها را بدوزیم و شش برگ روی هم بگذاریم تا ظهر یکشنبه تمام فریم های روز دختر کنار هم جمع شود. گیر لحظه ی آخر مراسمم. جایی که سرود پخش می‌شود و مهمان ها دنبال عینک و کیف هایشان می گردند تا بروند. ما هم غرفه را می بندیم و الفرار‌. حالمان شده مثل کارستی هایی که توی بچگی درست می کردیم ؛ می گذاشتیم گوشه ای و تا چند روز نگاهش نمی کردیم تا کم و زیاد هایش روی اعصاب پا نکوبد. ما هم قرار است تا مدتی نگاه مان را طرف هیچ پروژه ای دور دور نفرستیم تا قالب کار خشک شود. عکس را می فرستم توی گروه. اسم ها را کنار وسیله های دکور نوشتم. روزنامه و دوربین های قدیمی با نوار کاست جور در آمد. باید کشو ها را بیرون بیاورم و دنبال دوربین مشکی باشم که روزی عکس می گرفته و آلبوم پر می کرده. عنوان های دیگر اما، زبانم را می بندد. تنها می توانم نگاهش کنم تا شاید نقطه ی روشنی در ذهنم بترکد. خبر قطعی دادم که شنبه عصر می روم. یکشنبه هم از ۱ و نیم ظهر توی یکی از سالن های نزدیک دروازه قرآن چادرم را محکم می گیرم تا مستند ساز فیلمش را بگیرد. گوشه ای پیدا می کنم و دست می برم تا مو های توی پیشانی ریخته ام را جمع کنم. جوری که دوباره از روسری بیرون نزند. خانم میم گفته بود : "داریم میریم تا خودمونو معرفی کنیم و بگیم ما چند تا پله بالا اومدیم. ما اینیم" سر صحبت هایش مورچه ای پیدا کردم تا زل بزنم بهش. شنیدن، بدون شیرین بازی را بلد شده ام. غر های بی انتها بماند برای روزی که روی زمین نشسته و چای را هم می زنم. آن وقت چشم در چشم، فقط کلمه است که بین مان باقی می ماند. ____
. . نقطه ی شروع کجاست؟ جایی نیست حتما. در صدم ثانیه اتفاق میوفتد و همه جا بی رنگ می شود. سیاه و سفیدی هر لحظه بیشتر می ترساندم. ابرو هایم تیک بر می دارد و به سمت بالا می پرد. شاخه های کهنه ای از شخصیت محافظه کار قوت می گیرد انگار. عقب می ورم تا قدم بردارم، بپرم، روی آسفالت کشیده می شوم اما. پوست صورتم رفته. با نور عمود خورشید می سوزد و دردش تا جمجه می رسد. همه چیز شعله کشیده. دیگر انتخابی وجود ندارد. گذشته بودم‌شان برای روزی که بدانم چه خبر است. خبری هست اصلا؟ دست هایم را از روی گوشم برداشته ام. نیم میلی متر از خط شروع نامرئی جلو افتادم. حالا صدای ضرب گرفتن بهتر شنیده می شود؛ در اینجا که نقطه باءِ بسم الله است. ___
. . فاصله، اینجا هم آمده یقه گیری. سینه اش را جلو می دهد و قلب را می چلاند. نوشتم : "خبر فوت مجازی ترسناک تر از خبر حضوریه. خیلی ترسناک تر." و فرستادمش. من هم مثل خیلی از مبنایی هایی که اسم تان را نشنیده بودند شکه شدم. دست انداختم توی موهایم و جلوی دهانم را گرفتم تا آرام آرام پیام های تسلیت را بخوانم. صلوات بفرستم برای عزیزی که توی چند ساعت شده فکر مدام چند صد نفر. حمد شفا را که خواندم، گفتم بخیر می‌گذرد.مریضی است دیگر. می آید و می رود و با خبر سلامتی استیکر گل و قلب برایتان می فرستیم. گفتم اثر دعا خواندن های جمعی سر پایتان می کند. حالا یک پیام سین نخورده بالای صفحه چت ام مانده. نوشتم "خانم رحمانی! جایتان خالی است. همین جایید دیگر ؟ هستید حتما." اولین و آخرین پیام بین من و شما بندی درست کرده که گلویم را فشار می دهد. هنوز هم گاهی هایلایت پیج مبنا و سایت را چک می کنم، شاید که عکس استادیار جدیدی بروزرسانی شده باشد. لبم کش می آید وقتی تصویر مبهم کسی برایم تازه می شود. شما را پیدا نکردم. اسکرین شات پیام هایتان توی کانال ها می چرخد. همه شما را دیدند. من هم دیدم و صدای گرفته تان را شنیدم. شفاف و روشن. ما اینجا توی شرق و غرب عزیز گم کرده ایم. شاید شما تازه پیدا کرده باشید. نمی دانم. از همین جا، گوشه مبل و کنج مسجد، پشت ترافیک و وقت هم زدن عدسی، لب هایمان باز و بسته می شود و می خواند: بسم الله الرحمن الرحیم.. قل هو الله احد.... و شوریِ اشک زندگی را برای چند روز شوره زار می کند. استیکر گریه و قلب شکسته آمده بالا و با هر پیام، تعدادش بیشتر می شود. می‌بیند حتما. مطمئن هستم. ____
. . می دوم و می خوانم، می چرخم و درس می خوانم ولی باز، می خوانم. . توی لیست برنامه حلقه، دنبال مراتن‌ش می گردم. از قدیم تا هر وقت پوستر تبلیغی حلقه بعد منتشر شود و باز دنبالش بگردم. امشب مارتن نبود. مسابقه دو بود. چشم هایم را سریع تر گرداندم تا کتاب توی دستم تمام شود. تمام شد. مصطفی مستور جمع و جور می نویسد و برای حالا، کنار گذاشتن کتاب ها یعنی خواندن شان‌. حتی اگر چیزی نفهمیده باشم. اما خواندم‌شان و اگر بار بعدی ورق بزنم امشب را می بینم که کتاب جامعه شناسی جلویم باز است. پایین طبقه کتابخانه، زیر مدیر مدرسه ی جلال، نجات از مرگ مصنوعی خاک گرفته. دوتاشان صدقه سری ماراتن است و هدیه یکی از کریمان حلقه. مال چند ماه پیش؟ حافظه ام مثل آدم های خنگ می خندد. کسی هم یادش نیست مگر خدا و سیستم اداره پست. می گفتند کمیاب شده. نیست دیگر، مگر به مشکل. این را توی گروه حلقه گفتند و ته ته دلم از داشتنش شیرین شد. از داشتن کتابی که بقیه توی سایت ها دنبالش هستند و اینکه با حبیبه جعفریان طرفم. اسمش سنگین است. حاء و جیم و عین، کلمه را وزن دار کرده. کتابش هم وزنه می اندازد روی دوش آدم. میگذاردت کنار دیوار و می گوید نگاه کن! ببین! این ها خودتی! و بعد دستش را بالا می آورد و میزنتت. من خود زنی کردم. از سطر به سطر جستار هایش گذشتم و توی هر صفحه دنبال چیزی در گذشته گشتم. در خودم. مغزم که از درس کم می آورد، کتاب جلویم را عوض می کنم. زانو هایم را روی هم میگذارم و دست هایم را از پشت می‌کشم. چشم هایم می لرزد و بعد از زمزمه کردن چند صفحه، دوباره کتاب درسی توی سرم می زند. دارم جامعه شناسی می خوانم. نشسته ام پیش خانم جعفریان تا مصداق هایش را بلند بلند بگوید. بهم بفهماند نون خود را در خون زدن، شیره آدم را می کشد اما لذیذ است. درد افشاگری الگوی نامرتبی از زخم زدن است که عادت می شود. من آمده ام تا عادت هایم را عوض کنم. فردا شب، ۳۰ خرداد است. اولین برنامه حلقه ی نهم کتابخوانی مبنا_ ماراتن. خودم را مهمان اتاقی مجازی می کنم و گوشه ای، توی کامنت ها می نویسم منم هستم و امشب با فلان کتاب آمده‌ام. میکروفن باز می کنم و می گویم حالا اینجا را بیشتر دوست دارم. به لطف این جمع، دنبال جلد های همشهری داستانم تا حبیبه ی محبوب را پیدا کنم، زل بزنم توی چشم هایش و بگویم : حرف بزن. من منتظر شنیدنم. ____
. . قبل از قدم اول بعضی از لحظه ها کنش ندارند. نمی توانند داشته باشند. به آنی می گذرند اما انگار سالها درون شان مانده ای. بی ربط اند. مثل علف های هرز کنار باغچه. نمی دانی مغز چکار می کند و چه چیزی را به قلب می رساند. اما بعد آن لحظه ها چیزی سر جای خودش نیست. چیزی پرت شده وسط بیابان وجود. نه به قبلش وصل است و نه بعد. کلمه ها چیزی در بغل خودشان گذاشته اند که مدام دنبالشان می گردم تا راز این پنهانی را ببینم. ببینم چطور یک کلمه واقعی می شود و می آید وسط زندگی. وسط گرمای ظهر و نیمه های شب. مثل لحظه ایست که ماشین استارت می خورد. یا جایی که دست ها را توی هم قفل کردی. آب تلو تلو می خورد تا یک آن شیرجه بزنی و آب شکافته شود. من آب را نمی شکافم. شیرجه که می زنم کلر را قورت میدهم و حلقم سوزش می گیرد. پاهایم پیرک می شود و گوشه ی لب هایم، پاره. پاهایم به کف می رسد. دست می اندازم دور گردن غریق نجات و روی آب می خوابم. خیال می کنم روی آب فراتم و دارم جایی می‌روم که ته ته ترس است. ترس از عقب ماندن و نرسیدن و برگشتن. قدم اول در آب فکر کردن به نبودنش است. انگار روی ابر خوابیدی. نفس می‌گیرم و کم کم دمم بازدم می شود‌. تو یک جایی دیگر بازدم نداشتی. قبلش فرات را دیدی؟ من هنوز ندیده ام. برای نگاه کردن به موجش دریا می شوم. چادرم را روی صورت می کشم و دست هایم را پشت گردن قفل می کنم. قطره اشکی روی روسری می چکد و وصل می شود به آبی که هیچ وقت لب هایت را تر نکرد. ما با با تو شکوفا شدیم. قدم اول این است که خودمان را توی یکی از لحظه های پَرت ببینیم و تویی که حالا ارباب ما هستی. من توی هویت دادن به لحظه ها کم می آورم. هنوز هم ندیدمت. __
_
. . دست هایم جلوی دهانم ماند. کبریتی توی ذهنم روشن شد. دو زانو نشستم. _ آی امام حسین خیلی مردی! دمتون گرم ها. این را گفتم و پی‌رنگ نیمه تمام یکی از داستان هایم را کامل کردم. ایده داستان بعدی هم پنج دقیقه بعد توی صفحه ی کناری نوشته شده بود. خودکار را بین دفتر رها کردم و لایو روضه را، قطع. نمی توانستم جزئیاتی که مداح می گوید را تصویر کنم. نمی خواستم که بتوانم. مامان گفت : _وقتی آدم نتونه درست بشینه پای روضه اعصابش بهم‌می ریزه. راست می گفت. می خواستم به شخصیت های داستان بفهمانم حسینی که می شناسم کیست. گریه، من و او را باهم رو به رو کرده. من زل زده بودم به رگ هایش و صدای مادرش توی اتاق می پیچید. توی هق هق زن های مسجد دانشگاه صدای مادری می آمد انگار. نگاهم به دیوار مانده بود. به ترک هایش. به رنگی که داشت. من خودم را باخته بودم. ‌ دیروز متن بلندی نوشتم که بگویم اهل عالم! ببینید بی اشک شده ام! ببینید صدای زنی بلند می شود که جیغ می زند : حسسسین جان! و من نگاهم را ازش می دزدم. دیدید؟ دلم هوای چیزی می کند. انگار که به خاکستر نگاه می کنم. چیزی درونم سوخته است. می خواستم تلافی اشک های نریخته ام را توی ذوقم نشان بدهم. کلمه ها را نذر امامم کنم که هر چه نوشته می شود وصل است به حسین ع. اربابم را گم کردم تا بگویم ایده اش از شماست و نگاهتان را تا خط آخر داستان برندارید. تشکر لازم بود‌. پسر و برادرش کجایند تا پیامم را برسانند؟ من با چیز هایی که به بقیه منصوب است می شناسم شان. مقتل می گوید دیگر پسر و برادری نمانده است. کجایید شما ؟ گفتم داستان را زودتر شروع می کنم. شاید سنگینی هوای امروز غمی کهنه را در کلمه ها پنهان کند. ما همه غم داریم. مادر ها بیشتر. می گویند آنها روضه ی مصور اند. من مادر نشده ام اما دلیل گریه های مادرمم. حرف حضرت علی اکبر که می شود من را فدایت می کند. مگر نه که مادر ها محترم اند؟ اگر صدای خودم نمی رسد، حتما ناله های مادرم را شنیده اید. بگذارید جانی برایم نمانَد مگر برای خرج کردن در راه رسیدن به شما. از ظهر عاشورا گذشته است. مادر ها به خط مان کرده اند تا زیر دوش زینب کبری را بگیریم. حسین جان کجایی؟ ____
1.02M
. . صداها محترم اند. امسال گوش هایم را به روضه های مختلف آشنا کردم. در هیئتی مادر جوانی دنبال بچه ی چند ماهه اش میدود و توی مجلس دیگری زن ها دنبال صندلی می گردند. . این صداها را جایی پیدا نکردم، مگر خانه ی حاجی. روزهای عاشورا آفتاب بالا می آید. چراغ ها خاموش است. نور از کنار پنجره به فرش می تابد و پروژکتور نشان می دهد مرد ها توی سر می زنند و تربت را به پیرهن هایشان. دم می گیرند و جای پیرغلام ها سینه شان را سرخ می کنند.
. . این، صحنه ی پرتکراری است که مبنا هر هفته نشان‌مان می دهد. آدم هایش عوض می شود اما چای و میوه مان توی گوگل میت مانده است. می رویم، آب و هوا عوض می کنیم و بعضی وقت ها لبخند روی لبمان آب می شود. . چند لحظه قبل از خوانده شدن اسمم نوشتم خوشحال شدیم. برویم دیگر. خدانگهدار. دیدم دلم می خواد باشم. حرف بزنم و پرچم مشکی پشت سرم را پس زمینه ی تصویرم کنم. چادر را محکم تر گرفتم. _ قرارمون احوال پرسی ساده بود و دست خالی اومدم که زود برم. و همان را خلاصه کردم. جمله های اضافی گفتم که باید نمی بود. حذف نکردم. چسبیده اند انگار. حالا بعد از یکسال و نیم دیدنِ یک طرفه، خانم عطارزاده هنرجویش را دید. اسکرین شات گرفتم و آمدم اتاق بغلی. جمله هایی که از روایت بچه های جدید و قدیم نوشتم را می خوانم و باز می خندم. ____
. . /این یک تراوش ذهنی است. ایده و مدل گفتنش بارها عوض شد. حالا متنی شده که شاید یکی دو نفر معنی کلمه هایش را به بهترین شکل ممکن بفهمند و برای بقیه جمله های بی ربطی باشد / ____ روی جلد نوشته : مجموعه ی داستان کوتاه. اما با پاراگراف های بولد شده ی وسط کتاب جور در نمی آید‌. نوشته ها، کوتاه هستند اما داستان، نه. حداقل من نمی خواهم داستان بدانمشان. این را بعد از خواندن نصف بیشتر کتاب فهمیدم. دلم خواست مستور را جایی گیر بیاورم و بپرسم : _ بگو از کجا اینا رو گیر آوردی؟ همینایی که نوشتی واقعی ان! خودت اول هر بخش بیانیه دادی آقا. بعد با فاصله ی چندمتری بنشینم، او از سوژه هایش بگوید تا یکی در میان در ذهن بسپارم و به بهترین شکل ممکن پی‌رنگ بنویسم. رابطه بسازم بین اتفاق ها و آخرش کسی قهرمان شده باشد. قهرمان داستان‌هایت کی بود مستور خان؟ من نبودم. شاید در آینده که داستانم را برایت تعریف می کنم جایی را فتح کرده باشم. توی تک تک نوشته های کتاب، آنقدر گفتی تا باورمان شد پی‌رنگ را تو ننوشتی. آدم ها نقش شان را بازی کردند تا بعد از عمری، جایی همدیگر را ببینند، تقدیر آن‌ها را کنار هم بگذارد، بمیرند یا سالم بیرون بیایید. این ها را تو ننوشتی. پی‌رنگش از آسمان آمده. از جایی دور که تو هم دستت به آدم هایش نمی رسد تا به داستانشان گوش بدهی_ اگر آدمی باشد. کاغذ و خودکارت را در بیاوری و بگویی : _ خب از کجا شروع شد؟ حس می کنم روی این کُره ی گرد، گلوله شدم‌. قبل از نوشتن این متن، خواستم به ضمیرِ ناآشنایی هدیه اش کنم. شاید به دستش برسد. بخواند و ببیند چطور تصور کردم تا در یک لحظه، به بهترین شکل ممکن اجرای صورتش را ببینم. بعد تکه های دلم را که توی نخ ریختم، به گردن آویزان کنم و نشان بدهم. قبل از او، امینه تکه های سوراخ شده را دید. از گردنم بیرون کشید تا نگاهش کند. من به خودم نگاه می کردم. آنقدر که در تاریکیِ اتاق، نور روی تخت تابید و ما هنوز بیدار بودیم. چشم های درشت او به سقف بود و من، به زمین زل زده بودم. مستور خان، پی رنگ من_ یا ما_ در خط اول مانده است‌. داستانِ من هنوز قلابِ لازم را ندارد. گره افکنی شده ولی گره گشایی حالا اتفاق نمی افتد‌. باقی می ماند تا وقتی که زمان گذشته باشد. شاید چند سال یا چند دهه بعد. تا وقتی در بستر زمان، همدیگر را ببینیم. آن وقت اولین باری خواهد بود که گردنم را بالا می آورم تا ببینمش.فعلا او نیست و نباید باشد. حالا من مانده ام و نصفه شب که برای تو داستان تعریف می کنم و می گویم اضافه کن :شاید این حرف باور پذیر نباشد.. ____
هدایت شده از [نگاه ِ تو]
‌ ‌ اومدم جشن رونمایی یه کتاب رمان. لابه‌لای نظراتِ مهمانان و اساتیدِ دعوت شده می‌شنوم که "لحن شاعرانه"، یک حُسن بزرگ این کتاب است. حالا من سه چهارساله توی انواع کلاس‌های نویسندگی از اساتید مختلف می‌شنوم که "شاعرانگی" چیزی هست که نباید حتی ردی ازش توی داستان دیده بشه. قصه چیه دقیقا🙄 @Negahe_To
تمام نقدهایی که شنیدم جلوی چشمام رد شدن. زنده شدن و بسیار خندیدم.😂
. . به آقای قزلی تافت زده بودند انگار. همان شکلی بود که دوسال پیش توی سالن کلمه دیدمش و باتاخیر خودم را رساندم به کارگاهش. گوگل میت را باز کردم و یک ساعت دیر تر، وصل شدم به جلسه. سرموقع رسیدن قفل است هنوز. پنجره های تشنه اکانت ها را دورهم جمع کرده بود. استاد از راه و چاه سفرنامه پرسیدند و آقای قزلی به دوربین نگاه کرد : _ سوژه باید ناب باشه خب. مثلاً همین اربعین! سفرنامه ی‌اونچنانی نداره که.. نمی تونه که داشته باشه. و ترکیب قزلی جان و اربعین و نوشتن، آشناست برایم. یک انتخاب است در دوسال مختلف که خواستم دیده هایم را جایی ذخیره کنم به نامِ . عکس پاسپورت توی گالری مانده است. تا خاک های مرز و سربازهای سبز پوش، هیچکس راهی نیست و مهر قطعی روی نام کسی نخورده. نفرستادم تا وقتی چند کیلومتر به نگار آشنا نزدیک تر شده باشم. هنوز دوریم ما. قدم قدم می آییم تا سلام بدهیم و اینجا، سر گردنه های نزدیک شیراز است. ¹ ___
. . زندگی کردن در لحظه یا حس کردن چیزی که همین حالا اتفاق میفتد با داده های ذهنم تضاد دارد. ما چیزی از خودمان بجا می گذاریم و من، باز هم نتوانستم از ردی که بجا گذاشتم چیزی ثبت کنم. مصور یا مکتوب. توی مسابقه با خودم، برای نوشتن نشانه هایی که می بینم یک شکست خورده ی همیشگی ام. دیده هایم، گوشه ای از مغز می ماند یا تبدیل می شود به عکسی که بعد توی گالری تقسیم بندی می شود و میرود توی پوشه ای که به اسم آن خاطره ساختم. داستان نگار آشنا و نوشتن از سفری که جنسش خاک است، توی گلویم گیر کرده است. لحظه لحظه اش از چشم هایم بیرون می زند و تصویر ها را قاطی شده می بینم. یادم نمی آید اولین مای بارد را توی کدام موکب کف دست هایمان گذاشتند و توی مسیر کوفه چطور دلم هم می‌خورد. از هر قدم قدری در ذهنم مانده است که سعی می کنم درست به یاد بیاورمشان. اما فقط خودم را می بینم که قلب ندارد و شاید چیزی که توش دست گرفته ام همین قلبم باشد که سرجایش نیست. با نت +H موکب ها، عکس هایی که برای مامان فرستادم چند ساعت چرخیدند تا ارسال شدند و بالا آمدن پیام ها با صدتا صلوات و نذر و نیاز بود. عکس خودم را فرستادم و هرچه نگاهش کردم بیشتر گیج شدم. هیچ جزئی از صورتم آشنا نبود و چشم هایم دوربین را نگاه نمی کرد و گونه هایم مال آدم دیگری بود. عکس های حرم، هاله ی قرمزی روی همه ی گالری انداخته. انگار خون امام حسین پخش شده که همه جا را قرمز می بینم‌. من باز نتوانستم دیده هایم را به موقع تبدیل جمله کنم و بگویم مرز، چه مفهومی را توی ذهنم زنده می کند یا رنگ زرد چه چیزی را یادم می آورد و وقتی کنار دیوار ایستاده بودیم و به گم شدن کفشم می خندیدیم دقیقا یعنی چه. وسط خاک های مشایه خودم را می بینم که چشم هایش کور شده. دارد عمود ها را می شمارد تا زودتر تمام شود و بتواند جایی بنشیند و واگویه های ذهنش را خالی کند. صحنه ها توی خاطرم ته نشین کرده اند‌. رسوب شده اند و جلوی درست دیدنم را می گیرند. این است که می شود پیام اول و آخرِ . ___
. . شب بود که گفتی: روی تو گیر کردم و من آن لحظه، مغزم تکانی نخورد و هیچ سلولی درونم جابجا نشد. قدم نمی رسد به تو. شانه ام از شانه ات بیشتر از یک سر و گردن پایین است. جای‌مان عوض شده انگار. آرام تکرار می کنم: رو تو گیر کردم. گیر افتادم و شکنجه‌گاه، تختم است. دست هایم را وسط مو هایم می‌برم و دلتنگی‌ات را از کف سرم بیرون میکشم. دست هایت را حس می کنم و می دانم "حس‌دونی" ام خراب شده. توی وهمم. توی وحشت جدایی. اگر قله ای در نظر بگیریم، توی سراشیبی پایین آمدنم. قل می خورم و گرد می شوم و به تپه می رسم. گاهی میخورم به سنگ و استخوانی می شکانم و دوباره ترمیم میشود. مثل کنده شدن گل و درآمدنش. چیزی از درونم می رود و چیزی جایگزین می شود و بعضی وقت ها هم نمی شود. به پایین قله رسیدم اما تو هنوز "واقعی" نشدی و من برای واقعی فرض کردنت، گوش هایم را از کار انداختم. زمانی صدایت را درست نمی شنیدم. حالا، میروم توی سیو مسیج هایم تا ویسی را آنقدر پخش کنم که صدایت برایم ناشناخته شود و اگر روزی در تقاطع حرم امام رضا شنیدم، نشناسم‌. تو را هم بجا نیاورم و پا تند کنم تا به زیارت برسم. من، بین تو گیر افتاده ام. به ویس یک دقیقه و سی ثانیه ای زل می زنم تا شاید چهره ات‌ یادم بیاید. دست بگذارم روی چال گونه‌هایم و بگویم: _ عین همیم. دقیقا عین هم. اما گوش هایم هم تو را کنار می زند. دستم روی مثلت پخش صوت می رود و بر می گردد. هندزفری را بیرون میکشم تا دوباره، با صدایی که برای تو است، تنها نشوم. من قدم نمی رسد تا روانه ات‌ کنم. باید بروی. خیلی وقت است پشت سرت آب ریخته ام اما هنوز، سنگینی نگاهی را حس می کنم که ندیدمش و نمی دانم روزی خواهم دید، یا نه. ____
. ‌. من نخواستم کم بیاورم. باید از زمان جلو می زدم، می رفتم، می پریدم و پرواز می کردم. این توی زندگی ام یک قاعده است. ضمیر ام‌ش خیلی پررنگ است و هسته ی این قانون، توی بچگی ام کاشته شده‌. توضیح بیشتری ندارد. امروز و این برسی تمرین یک تلنگر دوباره بود و هر حرف اضافه ای از ارزشش کم می کند. ___
_
. . روی صندلی های اتوبوس وی آی پی چهارزانو زده ام. چراغ های قرمز، چشم را می زند و رنگ ها را باهم قاطی کرده. _ الان خانم معدلی شما پوست اینو آبی می‌بینی یا مشکی؟ و دیدیم سبز بوده است. سایه ای خاکستری آسمان را گرفته. افق، در پیچ جاده یکراست و مستقیم نیست. جلو را درست نمی بینم. توی پلی لیستم دنبال " صلوات ابولحسن ضراب اصفهانی" می گردم. یادم می آید روی گوشی دیگری دانلودش کردم. آل یاسین، از اسپیکر های اتوبوس پخش می شود و انگار علی فانی پنجاه متر از میکروفون دور تر ایستاده است. می خواند و توی یکی از مکث هایش، صدای نفس عمیقی شنیده می شود. نفس می کشم. عمیق. ترسی که از صدایش می گیرم، اول سفر و در غروب، برایم زنده می شود. مخصوصا وقتی صدایش را آرام می کند و می خواند: " و ان الموت حق. و ان‌ ناکرا و نکیرا حق.." حس می کنم حقیقت جلویم زانو زده است. کسی می گوید: _ کلا ها از راه و جاده خوشم نمیاد. تو ماشینم همش اش یا خوابم یا کارای گوشی مو انجام میدم. بخدا ها. میرفتیم یاسوج. امام رضا هم خب! به تو از دور سلام. و من مانده ام حرفش را تایید کنم یا نه. ____
. . مغزم، ساعت را دریافت نمی کند. نور گوشی توی اتاق تاریک، مستقیمْ به چشم هایم می خورد و هوا، سرمه ای رنگ است. بیشتر به ساعت نگاه می کنم و ناگهان خیز بر می دارم. موهایم روی پیشانی ریخته و دستم زیر بالشت کرخت شده. سریع بادصبا را باز می کنم و می بینم پنج دقیقه ی دیگر اذان است. نفس هایم موسیقی نامیزانی دارد و نمی فهمم دقیقا کجای اتاق هستم. انگار به پیشانی ام سنگ زده اند. قدم هایم، تند است. شیر آب را باز می کنم و نمی فهمم چطور مسح پا می کشم. چادر را بر می دارم و فقط می خوانم. الله اکبر می گویم و نیت قضا می کنم. چراغ های سالن، خاموش است و صدای قرآن خواندن قاری نمی آید. جوری سلام می دهم که انگار نباید نماز، یک لحظه بیشتر طول بکشد. تلویزیون را می زنم کانال فارس. اعصابم مثل خرده شیشه ازهم پاشیده. بابا را صدا می زنم و می گویم خوابیدن موقع مغرب عین عذاب است. دست هایش را به در می گیرد و با چشم های خمار نگاهم می کند. دو قدم نیامده روی مبل جلوی تلویزیون ولو می شود. الله اکبر می گویم و با چشم های بسته، می روم رکوع و توی سجده می خواهم سرم را به زمین بکوبم. توی سلام، سنگم را با خدا وا می کنم و عذرخواهی می گذارم تنگش. بابا، توی زاویه دیدم است. گردنش کج شده و سرفه می کند. صدای سرفه اش مثل تیک تاک ساعت، آرام است و پشت سرهم. _ الان آب جوش میذارم! گفتم جلسه رو هم نمیام. حالا یه بار مامان مون مجردی رفته عشق و حال ها! صدایش نمی آید. چراغ های سالن را بیشتر می کنم. هاله ای از تاریکی از سقف خانه شروع شده و پایین آمده است. ردیف بعدی چراغ ها هم خانه را روشن نکرد. حس می کنم چوبی پشت کمرم گذاشته اند. نباید بشکند مثلا. کارد را می اندازم توی پوست پیاز و لایه های اضافی را توی سطل می ریزم. همیشه وقتی مریض می شوم، قطعه های کوچکش روی میز و درآور و جا کفشی میکروب ها را می گیرند. چشم هایم را روی هم می گذارم و به سختی بازش می کنم. قطره اشکی روی چادر نماز می‌سُرد. بابا بلند شده و روی مبل سه نفره، دراز کشیده. صدای تلوزیون را کمتر می کنم. پیاز ها روی کابینت رها شده است. می نشینم روی صندلی و فکر می کنم چه دمنوشی برای درمان تب و لرز زودتر جواب می دهد. توی گوگل نوشته بود بومادران و رزماری زود اثر می کند. سکوت خانه را فقط صدای قیژ پایه ی صندلی بهم می زند. دست هایم بوی پیاز می دهد. چادر را جلوتر می کشم و قامت می بندم. فکر می کنم حتما مامان، یک ساعت زودتر توی صف های حرم رضوی قامت بسته و نیت نماز شکسته کرده است. از جایی که ایستاده ام، تمام هال و سالن را می بینم‌. بابا، انتهایش لم داده و گردن نمی گیرد. دفتر هایش روی میز ناهار خوری پخش اند و رو فرشی چروک شده است. توی نماز یادم می آید اگر مامان خانه بود تاحالا چه چیز هایی را به خورد مریض داده بود. سر کتری بالا و پایین می پرد. چیزی از آیه ها نمی فهمم و فقط می خوانم تا تمام شود. کشوی دارو ها را خوب نگشتم. آبِ جوش آمده دارد تمام می شود و من هنوز، نه آویشن دم کردم نه چای. سلام می دهم و چادر را از سر می کنَم. انگار اضافی باشد. چهارزانو روی زمین می نشینم و زل می زنم به ته سالن. آنقدر که چشم هایم می سوزد و اشکی می شود. ____