eitaa logo
حجت‌الاسلام هادی حسین پور
1.5هزار دنبال‌کننده
831 عکس
168 ویدیو
7 فایل
﷽ کانال رسمی حجت‌الاسلام والمسلمین هادی حسین پور 💠جلسه هفتگی: ویژه برنامه رحیل شرح چهل حدیث حضرت امام خمینی ره یکشنبه ها ساعت ۲۰ مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام 🔻جهت ارتباط و تبادل نظرات با ادمین کانال: @Bashtani1402 @Amir_1175
مشاهده در ایتا
دانلود
54.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️/ سرما و آوارگان لبنانی 🔺گزارش تصویری نمایندگان مردم حامی جبهه مقاومت در سبزوار از وضعیت استقرار خانواده ها و ایتام لبنانی و سوری در صحن یکی از امامزادگان لبنان شماره حساب:
3607710157963971
شبا:
IR190600360771015796397001
شماره کارت:
6063737005209034
به نام منتظران موعود سبزوار 🔹ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار 💠 حامیان جبهه مقاومت در سبزوار🔻 @sarbedar_moghavemat @hadi_hoseinpor
20.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️در آستانه روز پدر لباس گرم زمستانی اهدایی مردم سبزوار به پدران سوری در لبنان رسید 🔺گزارش نمایندگان مردم سبزوار از سفارش تولید و اهدای لباس گرم زمستانی به پدران جنگ زده سوی در لبنان 🔹هر پدری چه برای تغذیه باشد چه پوشاک و چه سرپناه اولویتش همسر و فرزندان هستند. پدران سوری که در خانه خود میزبان آوارگان لبنانی بودند این روزها خود آوره هرمل لبنان شده اند. هفتاد هزار رانده شده از خانه و کاشانه سوری و لبنانی مهمان شهری 50 هزار نفری، بعضی فقط با همان یک دست لباس تنشان. پدران به هر زحمتی همسر و فرزندان را در حسینیه ها، مدارس و خانه مردم اسکان دادند و خود شب های سرد را در خیابان در کنار آتش صبح می کنند. این روزها در این شهر از بحران پوشاک کودکان و زنان تا حدی عبور شده اما حداقل 5هزار پدری هستند که لباس گرمی برای خود ندارند. به همت مردم حامی جبهه مقاومت دیار سربداران در قدم اول و در آستانه روز پدر یکصد دست لباس گرم تن پوش زمستانی یکصد پدر جبهه مقاومت می شود. 🔺درخواست برای کمک به تولید و خرید هزار دست لباس گرم زمستانی. شماره حساب: 3607710157963971 شبا: IR190600360771015796397001 شماره کارت: 6063737005209034 به نام منتظران موعود سبزوار @hadi_hoseinpor
🔻 روایت یکم؛ کانتر بسته شد 🎙️ راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار کانتر پرواز را بستند. گفتند: «پاشین برین. جا نیست.» همه رفتند، حتی چند نفر سوری هم برگشتند. فقط ما نشسته بودیم. به این‌طرف و آن‌طرف زنگ می‌زدیم. یکی از بچه‌های حفاظت پرواز گفت: «وقتی کانتر بسته شده، دیگه کسی رو رد نمی‌کنن. وقت تلف نکنید. برین.» گفتم: «ما که تا این‌جا اومدیم. هستیم. عجله نداریم.» شده بودم مثل آن رزمنده‌های زمان‌جنگ که سن قانونی نداشتند و می‌خواستند اعزام شوند. بلاخره دلشان سوخت. با توجه به مسیر رفت و برگشت و سوخت هواپیما، وزن هواپیما نباید زیاد می‌شد و تعدادی صندلی خالی داشت. گوشی‌ام زنگ خورد: «ردیف شد. زود باشین.» نقدا هزینه هواپیما را دادیم و رفتیم سوار شویم. وارد هواپیما شدم. باید میرفتیم ردیف سیزده. هنوز ننشسته بودم که پشت سرم کسی را حس کردم. برگشتم. یک جوان لبنانی ایستاده بود. صورت‌ش زخمی بود. چشم‌هایش ورم داشت و تکان نمی‌خورد. از پشت سر، پسرش جفت دست‌ش را گرفته بود که کمک‌ش کند. فهمیدم چشم‌هایش نابینا شده. بیشتر از اینکه دلم رحم بیاید، شرمنده شدم. توی چهره‌اش نه غمی بود نه اعتراضی! ذهنم درگیرش شد. یک لحظه دلم سوخت. نه برای اینکه بینایی‌اش را از دست داده. به امیرحسین گفتم: «اینا اولین باره بعد شهادت سیدحسن وارد لبنان می‌شن. لبنان بدون سید حسن.» برای خودمم سخت بود. گفتم: «امیر حسین! فکرش رو می‌کردی یک روزی بریم لبنان و سید حسن نباشه؟» توی هواپیما، پُر بود از مجروح‌های لبنانی. بعضی‌ها سر و دست‌شان باندپیچی شده بود و بقیه زخم داشتند. خودشان نمی‌توانستند حرکت کنند؛ همسر یا خواهراشان که همراه‌شان بودند، کمک می‌کردند. بعد چهار ساعت هواپیما فرود آمد. توی پله برقی‌های فرودگاه بیروت، خانمی شوهر نابینایش را همراهی می‌کرد. آن مرد هم مثل بقیه، توی انفجار پیجر‌ها چشم‌هایش را از دست داده بود. در بین‌مان خانم‌هایی بودند که صورت‌شان، زخمی و چشم‌های‌شان باندپیچی بود. ادامه دارد... 📍لبنان، شنبه ۸ دیماه ۱۴۰۳ 🖊 محمد حکم آبادی @hadi_hoseinpor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 روایت دوم؛ رزق لایحتسب 🎙 راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار آپارتمان سمت چپ و راست سالم، آن وسط یک آپارتمان ریخته بود. گاهی حتی یک طبقه را زده بودند! مسیر پُر بود از تصاویر سیدحسن و سیدصَفی. ما در مرکز بیروت بودیم. به جنوب بیروت که خرابی‌ها زیاد بود نرفتیم. برعکس روز‌های اول جنگ، خبری از آواره‌ها نبود. بخشی از مردم بعد از آتش بس برگشته بودند. حزب الله بقیه مردم را توی مدارس و مساجد اسکان داده بود. آوارگی توی مرکز بیروت دیده نمی‌شد. راهی شمال لبنان بودیم که آوارگان سوری آن‌جا بودند. قصد نداشتم بروم محل شهادت سید حسن. نه اینکه دوست نداشته باشم، نه. وظیفه‌‌ام رساندن کمک‌ها به مردم بود و اولویت با آن بود. توی مسیر، رسیدیم به محل شهادت سید. اصلا انتظارش را نداشتم. از ماشین پیاده شدیم. آهسته رفتیم سمت مقتل سید حسن. اولین چیزی که یادم آمد، بروبچه‌های سبزوار بود. اون‌هایی که دوست داشتند این‌جا باشد. آن‌هایی که کمک نقدی و غیر نقدی کردند. سه چهار دقیقه نشد که گفتند: «این‌جا رو با اورانیوم ضعیف شده زدند. چند نفر از بچه‌ها که این‌جا بودند مریض شدند. شما هم زود برید.» ادامه دارد....... 📍لبنان، شنبه ۸دیماه ۱۴۰۳ 🖊 محمد حکم‌آبادی @hadi_hoseinpor
📢 قابل توجه همراهان گرامی ویژه برنامه رحیل ، امشب این برنامه راس ساعت ۲۱ توسط از همین کانال ( hadi_hoseinpor@ ) بصورت پخش زنده از لبنان برگزار می گردد ، لطفا در نشر این پیام ما را یاری بفرمایید. @hadi_hoseinpor
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه برنامه نهم دیماه ۱۴۰۴ قسمت اول جلسه چهل و نهم
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه برنامه نهم دیماه ۱۴۰۴ قسمت دوم
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه برنامه نهم دیماه ۱۴۰۴ قسمت سوم
28.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬ببینید بخشی از نیاز های فوری مردم جنگ زده لبنان و سوریه شماره حساب: 3607710157963971 شبا: IR190600360771015796397001 شماره کارت: 6063737005209034 به نام منتظران موعود سبزوار @hadi_hoseinpor
15.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠گزارش از تهیه و نصب بخاری ها الحمد لله به همت مردم دیار سربداران مشکل تامین بخاری برخی آوارگان حل شد. شماره حساب:
3607710157963971
شبا:
IR190600360771015796397001
شماره کارت:
6063737005209034
به نام منتظران موعود سبزوار @hadi_hoseinpor
🔻 روایت سوم؛ آوارگان 🎙 راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکی‌اش را گروه‌های جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دست‌شان رسیده بود از لوله‌ها و طناب گرفته تا تکه‌های نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شب‌ها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغ‌ها و روی لُپ‌ها از سرما سرخ بود. توی چشم‌های پدری که دختربچه‌ی مریض و بی‌حالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت. حزب الله و گروه‌های جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم می‌خواست که نبود. هر روز مریضی‌شان بدتر می‌شد. بچه‌های جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمه‌کاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچه‌ش را ببرد آن‌جا. به‌ش گفتیم: "اینطوری که بچه‌ت می‌میره." اما چاره‌ای نبود. با کمک‌های مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچه‌اش همان‌روز‌های اول از سرما نمی‌میرد.» یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. می‌گفتند: «فقط امید ما به خداست.» یکی از بچه‌های جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه‌ موقت داشت. می‌گفت: «خودم و خانواده‌ام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانه‌ها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی می‌کنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانه‌هایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین. ادامه دارد... 📍لبنان، شنبه 8 دی 1403 🖊 محمد حکم‌آبادی @hadi_hoseinpor