eitaa logo
☘حدیث دوست☘
159 دنبال‌کننده
172 عکس
5 ویدیو
0 فایل
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد صفحه اینستاگرام https://instagram.com/hadisedust.64?igshid=YmMyMTA2M2Y= صفحه شخصی جهت دریافت نظرات شما @hadisedust
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از سفر حج بابا را با هزار التماس و زاری راضی کرده بودیم یک دست کت شلوار بخرد. حاجی که بدون کت شلوار حاجی نمیشد. خرید کت شلوار را زدیم ردیف اعمال حج تا از بابا یک حاج آقای تمام عیار بسازیم. قول داد بعد از سفر برای ولیمه حتما یکی بخرد. موقع تقصیر و حلق سر اما انگار قول و قرارهای توی سر بابا را هم تراشیده بودند و روی زمین ریخته بودند. مهمانی ولیمه برگزار شد و بابا به ما ثابت کرد حاجی بدون کت شلوار هم حاجی است. می‌گویند شب عروسی دختر برای بابا بهترین شب است. شبی که بابا گفت: "وسط خریدهای عروسی یه وقت هم خالی کنید بریم باب همایون کت‌شلوار بخریم" حال پدری را داشتم که قرار بود دخترش را در لباس سپید عروسی ببیند. عکاس مراسم فلش عکس‌ها را که دست همسرم داد گفته بود: "همه عکسایی که ازتون گرفتم یه طرف، عکس پدر خانومت یه طرف" پ.ن. منت می‌گذارید به سرم اگرروح پدرم را به ذکر فاتحه‌ای، صلواتی خرسند کنید. @hadise_dust
هدایت شده از مجلهٔ مدام
دومین دورهمی و رونمایی مجلهٔ مدام مدام دو: سفر با حضور به صرف داستان و موسیقی چهارشنبه چهارم مهرماه تهران؛ کتابِ اردیبهشت لوتوس‌مال ساعت ۴ تا ۶ عصر مشتاق دیدار همهٔ شما هستیم و دیدهٔ ما، میزبان قدم‌های شماست. منتظرتان هستیم ❤️✌️ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
به خیال خامتان تصویر مقاومت را در هم می‌شکنید؟ باکی نیست! سر صبر و حوصله‌، در اوقات فراغتتان بنشینید. مست و سرخوش تکه‌ تکه‌های های جورچین هزار پاره‌تان را زیر گنبدهای آهنین از نو بچینید. طبق قواعد خودتان. این بار تصویر نه آن چیزی است که پیش از دریدن مقابل چشم شما بود! @hadise_dust | حدیث دوست
هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخش ابتدایی روایت «کیسه‌های شنی» نوشتهٔ هیچ ‌وقت از بابا نپرسیدم کی دلش به سفر با قطار رضایت داد. شاید شبی بود که هر کار کرد در صندوق‌عقب ماشین بسته نشد که نشد. اول با چهارپایۀ پلاستیکی کلنجار رفت. چهارپایه را افقی کرد. عمودی کرد. اریب گرفت. از هر جهتی تلاش کرد تا لابه‌لای وسایل جاسازش کند، نشد. هر بار یک گوشه‌اش مثل دمل بیرون می‌زد. چند بار توی دستش چرخاند و زیر و رویش را نگاه کرد بلکه قطعۀ جداشونده‌‌ای داشته باشد تا هر تکه را در سوراخ‌سنبه‌ای فرو کند. اما هر بار ناامیدتر می‌شد. آخرش قید سلامت چهارپایه را زد، درِ صندوق را پایین آورد و با یک جست روی آن نشست. از شکاف زاویۀ تند و باز در می‌شد دید که پایه‌های کج‌ومعوج‌شدۀ چهارپایه چطور به تلاش بابا دهن‌کجی می‌کنند. بابا مثل یویو روی در بالا‌پایین می‌رفت. شده بود عین پسربچه‌های تخسی که با رگ ورقلمبیده پای شرط‌‌‌‌‌‌بندی، شرف گرو گذاشته‌اند. از صندوق که پایین آمد، در عین فنر از جا پرید. 📷عکس از: مهناز میناوند مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
☘حدیث دوست☘
بخش ابتدایی روایت «کیسه‌های شنی» نوشتهٔ #حدیثه_میراحمدی #واقعیت_مدام هیچ ‌وقت از بابا نپرسیدم کی
اگر روایتم در شماره دو مجله مدام را خواندید، من را از نظرات ارزشمندتان محروم نکنید.
- مامان می‌خوام یه چیزی نشونت بدم. - چی مامان جان؟ - یادته اون روز دعوامون شد و تو باهام قهر کردی؟ همون روز که داشتی جاروبرقی می‌کشیدی. - اووومممم - وقتی تو باهام قهر کردی منم رفتم یه کاری کردم. - چه کاری؟ - الان خیلی پشیمونم - حالا چه کار کردی؟ - من دیدم تو حواست نیست. سریع رفتم کیسه شکلات‌ها رو برداشتم و از پشتت دویدم تو اتاقم و چندتاشو با هم خوردم. - عجب - تازه یه نسکافه هم برداشتم و به پودرش زبون زدم. - چرا این کارو کردی؟ - می‌خواستم تو رو بیشتر عصبانی کنم. - برای همین نذاشتی بیام اتاقتو جارو کنم؟ - اوهوم. واسه خاطر همین بود که پوستاشو ریخته بودم پشت کمدم. - خوب مگه نمی‌خواستی بیشتر عصبانی شم؟ چرا نذاشتی ببینم؟ - نه‌، می‌خواستم یه وقتی که خوشحالی عصبانیت کنم. - امروز روز خوبی با هم داشتیم. می‌تونستی عصبانیم کنی. چرا داری اینا رو بهم میگی؟ - چون من الان خیلی پشیمونم. تازه تو امروز خیلی مامان مهربونی بودی. با من نقاشی کشیدی. کاردستی درست کردی. اجازه دادی من تخم مرغ تو قابلمه بشکونم... حالا منو می‌بخشی؟ - می‌بخشم. - یه چیز دیگه‌م بگم؟ - بفرمایید - شبشم که بابا اومد رفتم‌ چند تا شکلات خوردم. - بازم چیزی هست که بخوای بهم بگی؟ - اوهوم... شب قبل خواب، بعد مسواک زدن هم چند تا خوردم. - دیگه؟ - فردا صبحشم که پاشدم دو تا خوردم. - چیزی هم از شکلاتا مونده؟ - آره بابا. فقط نصف کیسه رو خوردم. @hadise_dust