eitaa logo
هدیه آسمانی 313
5.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
آی دی برای ارتباط بامدیر کانال حجت الاسلام استاد عباسی https://eitaa.com/abbassi1370 🌹(گروه فرهنگی تبلیغی شهید طالبی) 🌹 🌹استاد عباسی 🌹 😊مجری برنامه کودک 😊 09336415758 09179671870
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 سلام ،،،بر گل روی تک تکتون سلام ،،،به مهر و صداقتتون سلام،،، به لبخند روی لبتون سلام،،،، به پاکی و نجابتتون سلام ،،،، به عشق وادبتون روزتون طلایی و سرشار از شادابی
💐 📣 ویژه 👏🌺 🌈🌸(س) 🌸 بانوی مهربان شهر قم تو شهر قم خانمی است🌷 که خیلی مهربونه هر کی میاد شهر قم🌷 تو خونه‌اش می‌مونه مهمونای آشنا🌷 از زن و مرد و دختر حتی می‌بینی اونجا🌷 مهمونای کبوتر دور حرم می‌گردند🌷 پرنده‌های دعا دعاها رو می‌برند🌷 بی‌صدا پیش خدا بانوی مهربون کیست🌷 پیش خدا معلومه حالا سلامی بده🌷 به حضرت معصومه (س)💐💐
12.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت فاطمه سلام الله علیها 🔺حال و هوای حرم مطهر در آستانه سالروز ولادت باسعادت کریمه اهل بیت،حضرت فاطمه معصومه "علیها السلام"
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبخت ان کسی هست که درپناه حرم باشد
ای کودک مسلمان بگو تو از امامان آمده بعد از نبی اول ایشان علی امام دوم حسن امام سوم حسین چهارم امام سجاد دل ها شده از او شاد ای یار خوش گفتگو امام پنجم بگو عالم ترین عالم است محمد باقر است ششم جعفر صادق هفتم موسی کاظم هشتم امام رضا رضا به حکم خدا نهم محمدتقی دهم علی النقی یازدهم عسگری دوازدهم مهدی است ظهور کند زمانی روشن کند جهانی
شعر یادگیری اسامی دوازده امام برای مهد کودکی ها شعرهای کودکانه برای یادگیری اسامی دوازده امام به کودکان دلنشین و ساده هستند و ارتباط قوی با کودکان برقرار می نماید. شعری که در ادامه می خوانید از جمله شعرهای زیبای کودکانه برای اسامی دوازده امام می باشد. امام اول، علی هم نایبه ،هم ولی امام دوم حسن حسن به خُلقش احسن آنکه دو نور عینه شهید،امام حسینه سجاد،که چهارمینه زینت عابدینه بی بی شهر بانو می باشه مادر او اون که امام پنجه کلامش نور و گنجه دانای بر نجومه او باقرالعلومه محمدِ باقره ای یار با خلق وخو امامِ ششم، بگو جعفرِ صادق لقب پایه گذارِ مکتب دریای علمه ایشان حدیث هایش هست فراوان توحید او مفضّل می کنه مشکلت حل ای یارِ خوش گفتگو امام هفتم بگو موسی کاظم هفته زندان هارون رفته رضا، ضامن آهو حاجت بگیرید، از او کوچکتر از بقی محمدِ تقیه دهم، علی النقی مسموم به سمِ شقی امام یازده ما مقبره اش، سامرا حسنِ عسگریه یک لقبش، ذکیه امامِ اثناعشر ناجیِ کلِّ بشر مهدیِ صاحب زمان منجیِ کلِّ جهان
قصه کودکانه درباره خدا بابا امروز راهی مسافرت شد، سحر هم برای اینکه با باباش خداحافظی کنه عروسکش رو از اتاقش برداشت و به سمت در رفت و پرسید: ” بابا کی از سفر بر می‌گردین؟” بابا گفت: ” ۱۰ روز دیگه.” مامان گفت: “بابا! خدا به همراهت.” سحر از مامانش پرسید: ” خدا می‌خواد همراه بابا بره؟! مامان مگه خدا کجاست؟!” مامان گفت: ” خدا همه جا هست دخترم، جایی نمی‌ره.” سحر پرسید: ” یعنی خدا پیش من هم هست؟ پس کو؟” مامان جواب داد: ” خدا رو که با چشمای قشنگت نمی‌تونی ببینی.” سحر با تعجب گفت: ” پس از کجا بدونم خدا هست؟” مامان با لبخند جواب داد: ” دور و برت رو نگاه کن. حتما متوجه می‌شی که خدا هم هست.” سحر با هیجان گفت: ” مامان جون! پس من می‌رم دنبال خدا بگردم.” و بعد هم سری تکون داد و رفت تو مزرعه کنار خونه که به جنگل چسبیده بود، تا خدا رو پیدا کنه… خانم مرغه با جوجه‌هاش مشغول خوردن دونه بود که سحر از راه رسید و پرسید: ” خانم مرغه! تو می‌دونی خدا همه جا هست، یعنی چی؟” خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، نمی‌دونم سحر جون.” سحر گفت: ” تو حالا خدا رو دیدی؟” خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، من؟ نه ندیدم.!!!بیا با هم بگردیم، شاید بقیه حیوانهای مزرعه خدا رو دیده باشند.” سحر و خانم مرغه توی مزرعه رفتند تا رسیدند پیش بُزی تُپلی و سحر از اون پرسید: ” بُزی تُپلی تو می‌دونی خدا کجاست؟” بزی تُپلی گفت: ” من نمی‌دونم خدا کجاست.!! شاید اسب سفید بدونه، بیایین بریم پیشش.” سحر و خانم مرغه و بزی تُپلی رفتند پیش اسب سفید و سحر پرسید: ” اسب سفید مهربون! تو می‌دونی خدا کجاست؟” اسب سفید گفت: ” دختر کوچولو! من نمی‌دونم، ولی شاید خرس مهربون بتونه کمکتون کنه تا خدا رو پیدا کنید.” سحر و خانم مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید با هم راه افتادند به سمت جنگل تا برسند پیش خرس مهربون.رفتند و رفتند تا رسیدند به جنگل و خرس مهربون رو دیدند که از ماهیگیری برگشته بود. سحر پرسید: ” خرسی جون! ما دنبال خدا می‌گردیم، تو می‌دونی خدا کجاست؟” خرسی گفت: ” من نمی‌دونم، اما خورشید خانم هر روز از اون دور دورا می‌یاد بیرون و همه جا رو روشن می‌کنه اون باید بدونه. بیایین همگی با هم بریم پیش خورشید خانم.” سحر و خانم مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید و خرسی مهربون رفتند پیش خورشید. سحر پرسید: ” خورشید خانم تو که از اون بالا همه جا رو می‌بینی می‌تونی به ما بگی خدا کجاست؟” خورشید خانم گفت: ” مگه چی‌ شده؟” خانم مرغه گفت: ” نمی‌دونیم ولی هر چی می‌گردیم خدا رو پیدا نمی‌کنیم، دوست داریم ببینیمش.” خورشید یک نگاهی به اطرافش کرد و گفت: ” بچه‌ها من از این بالا یک چیزهایی می‌بینم، بچه‌ها همه با هم داد زدند: ” آخ جون، چی می‌بینی؟ خوب نگاه کن، شاید خدا باشه.” خورشید به چپ نگاه کرد و گفت: ” جنگل رو می‌بینم که پر از درختهای قشنگ هست، دشت رو می‌بینم که یه عالمه گلهای رنگارنگ داره، یک دریاچه هم می‌بینم که ماهیهای زیادی توی اون شنا می‌کنند.” بعد خورشید به راست نگاه کرد و گفت: ” تازه مزرعه رو می‌بینم که کشاورز داره اونجا کار می‌کنه” به بالا نگه کرد و گفت: ” باد رو هم می‌بینم که داره ابرها رو جابجا می‌کنه.” بچه‌ها گفتند: ” پس خدا چی؟!!” خرسی گفت: ” اگر خدا نباشه که خیلی بد می‌شه.” خورشید خانم به خرسی گفت: ” مگه این زنبورها نیستند که از توی دشت برای تو عسل جمع می‌کنن تا وقتی صبح پا می‌شی واسه صبحانه بخوری!” خرسی گفت: ” آره درسته.” خورشید گفت : ” اون عسل‌ها رو خدا به تو هدیه داده تا هر روز بخوری.” اسب سفید گفت: ” من که عسل نمی‌خورم، پس خدا به من چی‌ داده که بودنش را بفهمم؟” خورشید خانم گفت: ” اسب سفید مگه تو هر روز صبح تا غروب توی چمنزار بازی نمی‌کنی؟” اسب سفید گفت: ” خوب چرا.!” خورشید خانم گفت: ” اینهمه چمن و علف تازه رو خدا هر روز به تو هدیه می‌ده.” اسب کوچولو گفت: ” ای‌ وای! راست می‌گی، اصلا حواسم نبود.” بُزی تپلی با ناراحتی پرسید: ” منکه عسل نمی‌خورم، یعنی خدا به من چیزی نداده!” خورشید خانم با خنده گفت: ” بُزی تپلی! اون علف‌های تر و تازه و خوشمزه توی چمنزارو کی به تو داده!” بُزی با خوشحالی گفت: ” اصلا حواسم نبود، عجب خدای خوبی! به من هم هدیه داده.” خانم مرغه گفت: ” تقُد قُد قُدا… پس هدیه من کو؟!” خورشید خانم گفت: ” خانم مرغی اون جوجه‌های قشنگ که خیلی دوستشون داری از کجا اومدن؟” خانم مرغی گفت: ” یعنی اونها یک روزی سر از تخم بیرون آوردند رو خدا به من داده؟” خورشید خانم گفت: ” بله خانم مرغی، همه اونها هدیه خدا هستند که باید خوب مراغبشون باشی.” سحر توی فکر بود و چیزی نمی‌گفت تا اینکه خرسی گفت: ” سحر خانم! شما از خدا چی گرفتی؟ خدا رو تونستی ببینی؟!” سحر گفت: ” خدا به من هم هدیه داده، هم پدر و مادر خ
یلی خوبی دارم، هم غذا می‌خورم تا بزرگ بشم، هم از نور خورشید استفاده می‌کنم، هم توی پارک بازی می‌کنم، تازه خوراکیهای خوشمزه هم می‌خورم.” خورشید خانم گفت: ” پس سحر هم هر روز کلی هدیه از خدا می‌گیره، حالا فهمیدین خدا کجاست؟” همه با خوشحالی گفتند: ” خدا پیش منه، خدا پیش منه…” خورشید خانم لبخندی زد و گفت: ” درست فهمیدین، خدا پیش تک تک شماها هست، یعنی خدا همه جا هست.”بعد همه با صدای بلند فریاد زدند: ” خدای مهربون! دوستت داریم.” نویسنده : مقداد حکیمی منبع:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا