eitaa logo
هائــد¹²⁸
263 دنبال‌کننده
738 عکس
981 ویدیو
0 فایل
هوالحبیب -گفت از حال دلت گو چه بَرَش میگذرد ؟ گفتیم او متروکه ای بود حسین آبادش کرد . . ؛ جهت‌تبادل: @namnana https://daigo.ir/secret/2127158999 جایی برای گوش دادن به حرفای شما:) کپی؟ حلاله مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
با شماره 1640 تماس بگیرید ..🫀 حرم امام حسین«ع»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت : بـاید بـرای خودمـون تـرمز بــذاریم . . اگه فلان کار کـه بـه گناه نزدیکه ولی حروم نیست رو انجام بدیم ، تـا گنـاه فاصله ای نداریم . ! | شهید مسعود عسگری |
هدایت شده از Raha-Zahra_Sadra
رایـــ✨ــحه یاس:هیچ آهنگی نیست ای بابا خونه عین کویر لوته بخدا. هستی:مداحی بزارم؟ آرمیتا:تولد و مداحی مگه میشه هستی؟ حنا:بابا خونه ی ما آزاده غیر مجاز بزار راحت باش، جمع خودمونیه. رایحه:از شما بعیده خانمای مذهبی و با ایمان. واقعا که.(با لبخند ملیح) هستی:این رایحه رو کنیدش بیرون فاز مثبت میزنه. بخدا ماهمه منفی ایما! رایحه:بله اینکه درسته ، ولی ممنون از نظر پرمهرتون. هستی:(باخنده)مخلصیم! یاس:بیا رایحه ی منو اذیت نکن. هستی: اوه بیا طرفدار و فن رایحه از راه رسید! (انوطرف تو آشپزخانه پیش کیک) آرمیتا:اینم شمع ۱۵ سالگی. حنا:ووییی. هستی:(جای شمع هارو عوض کرد)۵۱ سالگیت مبارک! آرمیتا:۵۱سالگی از کجا آوردی ریاضی دان؟ هستی:اینا بیا اینجارو ببین.۵۱،حالا فهمیدی؟ آمیتا:هی اشتباه گذاشتم! (حنا و یاس و رایحه زیر لب می‌خندند و آرمیتا نگاهی به هستی و دست خامه ای شده اش میندازه، هستی تا می‌فهمه از موقعیت خارج میشه) آرمیتا:هی هستی جاشونو عوض کردی به من میگی غلط گذاشتی؟ یاس:هستی که رفت دستشویی! رایحه:به گونه ای در رفت. حالا! حنا:ای بابا تو روز تولد من نمیخواین یه تولدت مبارک بخونید واسم؟ یاس:اوه بله چرا که نه! تولد تولد(وسط حرف یاس صدای سیفون دستشویی میاد، هستی میاد بیرون و میگه) هستی:خب پس موقعیت خطرناک بخیر گذشت... آرمیتا:حس نمیکنم هنوزا! هستی:خانم ریاضی دان حالا آنقدر کینه به دل نگیر. آرمیتا: من تورو گیر بندازم! هستی:(بلند داد زد) جنگ جهانی دوم آغاز می شود و (شروع می‌کنه به فرار کردن) یاس:عه پس منم میام(برف شادی رو بر می داره و میوفته دنبال شون) حنا می‌ره پیش رایحه کنارش وای می ایستد. حنا: فکر کنم تنها ما بین این پنج تا ، آدمیم. رایحه:ما؟ حنا:آره دیگه. رایحه:شما هم مراعات منو نکن ، برو جنگ داره تموم میشه ها بعد تو تنهایی غصه میخوری. حنا: عه جدی باشه من رفتم!(جفت پا پرید رو مبل و بلند گفت«به پیششش!») رایحه:الان به این درک رسیدم که منم آدم نیستم،(کوسن روی مبل رو برداشت و دویید سمتشون) یاس:راحی؟ هستی:چی گفتی جانا؟ یاس: راحی جونم. هستی: یکی ترجمه میکنه؟ یاس:ای بابا هستی دو دقیقه حرف نزن به خدا میتونی؟ هستی:بله (با اشاره دست زیپ دهنش رو کشید) یاس:خداراشکر!(با عصبانیت) حنا:(زیر لب خنده ای می‌کنه) هستی:نخند! بی ادب!(با قیافه در هم رفته ی یاس مواجه میشه) هستی:( زیپ دهنش رو باز کرد) گفت ببخشید (بعدش با اشاره دست بستش) یاس:رایحه؟رایحه؟ رایحه:جانم؟ یاس:کجایی؟ اینجا نیستیا! الان بار هزارمه صدات کردم. هستی:تو فکر کراششه. یاس صورتش از عصبانیت سرخ شد. هستی: من یه کوچولو چشنمه! (پاشد دویید رفت سمت آبخوری) حنا: بنظرم الان وقت خوبیه برای تشنگی.(با لبخند) یاس:رایحه تو فکریا. رایحه: نه چیزی نیست. حنا:به ما بوگو خواهر. رایحه: هیچی. آرمیتا: یا میگی یا بزنمت؟ یاس:شما جای هستی رو داری خالی میکنی؟ آرمیتا: شیرمنده! حنا: بگو جانا. رایحه: هیچی بابام داره میاد امشب مرخصی خونه که مارو ببینه، تو فکر چهرشم. هر ستایی باهم:الهی ، جدی؟ رایحه: آروم! آروم! آره. حنا: محکم رایحه رو تو بغل گرفت و گفت:خداراشکر عزیزم! برای اولین بار آرایش کرده بود، خجالت می‌کشید خودش رو با رژ تو آینه نگاه کنه، صورتش براق براق شده بود... با دستش موهایش را کنار گوشش می برد و یقه ی لباسش را مرتب میکند... دستش را زیر چانه میبرد و چشمانش برق می زند برای هر ثانیه دیدن پدر بعد یک سال... صدای زنگ تلفن خانه به گوش می رسد، سریع از اتاق بیرون می‌پرد و سمت تلفن می آید، مادر تلفن را برداشته... ریحانه هم با گل سر صورتی روی موهاش از راه میرسه و منتظر خبر از لبان مادر میشه. کم کم لبخند مادر پس از سلام و علیک و کمی سکوت محو میشود و سریعاً میپرسد:کدام بیمارستان؟ آنچه خـــــــــواهید دید... 1/احتمالا بخش اورژانس هستند... 2/تا می بینتش بغضش را به زور قورت میدهد و سریع اشک هایش را پاک میکند و لبخند میزند تا انرژی مثبت بدهد... 3/از سرگیجه چشمانش را می‌بندد و بدنش بی حس میشود. 4/سریع اخم میکند و ناراحت میشود، با غرور سرش را بر می‌گرداند به سمت اتاقش می رود و در را محکم می‌بندد. این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از Raha-Zahra_Sadra
رایـــ✨ــحه ریحانه(خواهر رایحه) هم با گل سر صورتی روی سرش از راه میرسه و منتظر شنیدن خبر از لبان مادر میشه. کم کم لبخند مادر پس از سلام و علیک و کمی سکوت محو میشود... آب دهنی را به زور قورت میدهد و با چهره ی آشوب میپرسد:«کدام بیمارستان؟» بعد از شنیدن واژه ی بیمارستان رایحه شروع به بی قراری میکند و تاب و توانش سر میکشد... تلفن را سر جایش می گذارد و سکوت میکند، با صدایی گرفته رو به بچه ها میکند میگویند لباس بپوشید سریع. رایحه شتابان از مادر می پرسد:مامان چی شده؟ کی بیمارستانه؟ هان؟ میشه به ماهم بگید؟ مامان جان من! خواهش میکنم! ریحانه:بابا چیزیش شده؟ آره مامانی؟ رایحه:بابا؟ نه بابا حالش خوبه. مادر رو به روی صورت ریحانه زانو می زند و موهایش را پشت گوشش می برد و با لحنی مهربان می گوید:نه مامان، بابا حالش خوبه ، باشه؟ (مادر دستش رو به دو دست ریحانه میگیرد) ریحانه:مامان ، من اسم بابا رو از پشت شنیدم... مادر سکوتی میکند و سر پایین می اندازد پس از چند ثانیه می گوید:بابا توی این سفر مجروح شده آوردنش تهران بیمارستان، باشه؟ مادر:سلام، آقای رفیعی کدوم بخش هستند؟ پرستار: سلام شما خانم راد هستید؟ مادر:بله. پرستار:آقای مختاری گفته بودند شنا تشریف میاورید برید طبقه دوم بیمارستان با ایشون هماهنگ شید. مادر: ممنون. به طبقه ی بالا رفتند... مادر:آقای مختاری! آقای مختاری:خانم راد! سلام. آروم باشید. حالش خوبه... رایحه و ریحانه به بخش میرن... رایحه تا می بینتش بغضش را به زور قورت میدهد و سریع اشک هایش را پاک میکند و لبخند میزند تا انرژی مثبت بدهد... وارد اتاق پدر میشوند، دست او در باند سفیدی با امضای تمام بچه های تیم. ریحانه تا پدر را می بیند سریع به آغوش او پناه می برد و پدر با لبخندی گرم و باری دیگر نام او با صدایش(ریحانه) به استقبال او میرود رایحه جلو دار احساس خود نیست و باز با کنترل کردن خودش بغضش می‌ترکد و دستش را جلوی صورتش می آورد تا آن را پاک کند... پدر صدای گریه اش رو میشنود و نگاهی به او می اندازد، میگوید:رایحه جانم ، دختر بابا! سلام عزیز دلم! خوبی؟ بیا جلو من حالم خوبه دورت بگردم. رایحه هم در آغوش پدر از بغضش کاسته می شود... ریحانه:بابا دستت چی شده؟ بابا:هیچی دخترم یه ترکش کوچیکه... رایحه:چقدر امضا و جمله نوشتن؟ بابا: اینارو تمام بچه های تیم یه ماژیک نیمه جوهر پیدا کردن و هر چی تونستن نوشتن...( با خنده) پدر را به خانه می آورند و از او به خوبی استقبال می‌کنند، پدر با دیدن فضای خانه و خانواده حال و هوایش عوض می شود. رایحه: بابا جان، یه خبر بدم راستی؟ بابا:بگو جانم؟ رایحه:پریروز شنبه مسابقات حفظ قرآن داشتیم، من شدم نفر اول حافظ کل قرآن سنین ۱۱ تا ۱۶ سال کشوری، چهارشنبه هم اختتامیه است، حتما بیای بابا می‌خوام جلوی شما برم لوح بگیرم و باعث افتخارتون باشم! بابا: مبارکه بابا جان! خداراشکر دختر عزیزم. رایحه:میاین دیگه؟ بابا نگاهی به چشم مادر میکند و سر پایین می اندازد. رایحه عصبانی میشود و میگوید: بابا تو قول داده بودی! تا پدر می آید صحبت کند، رایحه سریع اخم میکند و ناراحت میشود، با غرور سرش را بر می‌گرداند به سمت اتاقش می رود و در را محکم می‌بندد. حنا از سالن امتحان بیرون می آید، خانم توکلی مربی اش او را می بیند و به سمتش میرود... خانم توکلی: حنا جانم چطور بود؟ حنا: عالی بود خانم توکلی، خداراشکر بیشتر سوالات را پاسخ دادم. خانم توکلی: از یه حافظ قرآن بعید نیست دختر عزیزم. حنا: ممنون خانم توکلی... خانم توکلی: حنا خوبی؟ رنگ سفید شده عین گچ دیوار! حنا: نه خوبم... خانم توکلی: حالت خوب نیستا، ( حنا یه لحظه تعادلش را از دست میده) عه دیوارو بگیر. حنا:من خوبم.. من خوبم.. سرم گیج میرود، تعادل خودم رو ندارم، انگار باز دارد حالم بد میشود... . از سرگیجه چشمانش را می‌بندد و بدنش بی حس میشود حنا مقابل چشمانم کنار دیوار بر روی زمین می افتد و چشمانش را می‌بندد. خانم توکلی: حنا؟ حناااااا؟ آنچه خـــــــــواهید دید... 1/شرمنده ام بابا جان، ببخشید... اما چه کنم نمیشود. 2/حنا نیومدا، من نگرانم از استرس دوباره حالش بابت بیماری اش بد شود. 3/صدای جیغش کل بیمارستان را دگرگون می‌کند و همینطور گریه و ناله میکند 4/دخترشه، اسمش رایحه است، سوژه خوبی برای تخلیه اطلاعاتی میتونه باشه ها... این داستان ادامه دارد...
خلاصه ای از رمان...
«خدا صبری دهد دل‌های از جا رفتهٔ ما را»
نفس را باید رنج داد تا‌ پاک‌ شود.! -شهید سید احمد پلارک
حسین ضعیفی که باید برای او گریست، نبود آموزگار بزرگ شهادت اکنون برخاسته است تا به همه آن‌ها که جهاد را تنها در توانستن مى‌‏فهمند و به همه آن‌ها که پیروزى بر خصم را تنها در غلبه بیاموزد که شهادت نه یک باختن، که یک انتخاب است انتخابى که در آن، مجاهد با قربانى کردن خویش در آستانه معبد آزادى و محراب عشق پیروز مى‌‏شود و حسین «وارث آدم» که به بنى ‏آدم زیستن داد و «وارث پیامبران بزرگ» که به انسان چگونه باید زیستن را آموخت ... چنین است حال و احوال
معلم گفت هر وقت خوردی زمین بگو یا اباالفضل هر وقت خواستی بلند شی بگو یاعلی هر وقت خواستی تصمیم بگیری بگو یا زهرا هر وقت تو زندگی به مشکل خوردی بگو یا مهدی اما هر وقت دلت شکست بگو، یاحسین! بگذار او دستت را گیرد...