eitaa logo
حائر
47 دنبال‌کننده
124 عکس
42 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم؛شاید روزی میان کلمات پیدایت کنم. @Haer77
مشاهده در ایتا
دانلود
ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما پنج سالی است با کلمه‌ها سروکله می‌زنم. پای درس هر استاد نشستم،هر روز و هرلحظه گفت:« بنویسید، بخوانید و بنویسید» چه‌قدر برنامه ریختم، اکسل درست کردم، وان نوت تنظیم کردم؛ اما بازهم نتوانستم پیوسته و هر روز بنویسم. حالا دارم پایش را می‌خورم. حالا که «بر همه‌ی مسلمانان فرض است با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند.» کلمه‌هام شده‌اند شبیه نعنا خشک‌های مادربزرگ‌ها؛ بهشان دست می‌برم پودر می‌شوند. مثل چینی شکسته‌‌هایی که بخواهم روی هم میزان‌شان کنم و بند بزنم، از دستم سر می‌خورند و هزار تکه می‌شوند. کلماتم معوج‌اند؛ اما با همین امکانات برای فرزندانم روایت می‌کنم، روزهایی را که رژیم حرامزاده‌ای آرزوی نابودی ما را داشت و تا می‌توانست خون‌های ما را به زمین می‌ریخت. اما ما سخن سیده زینب را زمزمه می‌کردیم که می‌فرمود: به خداوند سوگند با همه این تلاش‌ها یاد ما را محو نخواهی کرد و چراغ وحی ما را خاموش نتوانی نمود. @haer1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای این حکایت‌ها که از طوفان کنند جمعه،سیزدهم مهر ماه هزارو چهارصدو سه: ساعت شش و پنجاه دقیقه صبح از خانه بیرون زدیم. لقمه‌های نان و پنیر را از کیف در آوردم. نگاهم مثل آونگ میان دست بچه‌ها و خیابان تاب می‌خورد. دنبال جمعیت می‌گشتم،دنبال سروصدا. خیال می‌کردم حالا که دیر از خانه بیرون زده‌ایم از قم تا مصلی باید با ترافیک دست به یقه باشیم. خیابان‌ها ساکت بود و خلوت. تنها تصویر غیرمعمول، ماشین‌هایی بودند که بغل خیابان بدون سرنشین،قطار شده بودند. انگار اهالی شهر، خودرو و زندگی‌شان را گذاشته باشند و رفته باشند. بعد از عوارضی قم، پشت دیواری از ماشین متوقف شدیم. روی صندلی جابه جا شدم و گفتم:شلوغی‌ها از همین جا شروع شد. بغل جاده موکب زده بودند. پشت ماشین‌ها عکس سید را می‌چسباندند و اسفند دود می‌کردند. از موکب رد شدیم. حرکت ماشین‌ها روان شد و جمعیت رفته رفته سبک شد.جاده فرقی با جاده تعطیلات عید نداشت، فقط عکس‌ها، این عکس‌ها بودند که نمی‌گذاشتند لحظه‌ای فراموش کنیم چه زخمی برداشته‌ایم. سیم آیوایکس را به گوشی وصل کردم. از مدت‌ها قبل خراب شده بود. این جاده را نمی‌شد بدون آیوایکس گذارند. شب قبل از مغازه بغل خانه نویش را خریده بودیم. مداحی شور از باندهای ماشین پخش می‌شد. بچه‌ها ضرب آهنگش را تکرار می‌کردند. خوردنی‌هایشان که تمام شد، به پشتی صندلی تکیه دادند و چشم‌هایشان سنگین شد. ✍ادامه دارد.... @haer1400
«سلام فرمانده» به وقت جمعه بیست مهرماه @haer1400
ما استراحت نخواهیم کرد پیروزی از آن حزب الله است✌️
«ملتی که شهادت دارد،اسارت ندارد» مزار شهید پلارک، لحظه‌ای خلوت نمی‌شد.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
«سلام استاد» دست ما رو هم بگیر
«دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند»
هرچه هست،از برکت وجود شماست «امام پابرهنه‌ها،حاج‌آقا روح الله»
شاید روزی برای بچه‌هایم بگویم زندگی‌ام تقسیم شد به قبل از پرواز اردیبهشت و بعد از پرواز اردیبهشت. «سلام بر زبان گویای انقلاب»
حائر
پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای این حکایت‌ها که از طوفان کنند جمعه،سیزدهم مهر ماه هزارو چهارصدو سه: سا
🔶🔸صدای ضبط را کم کردم. خواستم کتاب الکترونیک بخوانم، نتوانستم روی جمله‌ها تمرکز کنم. یک صفحه تمام شد و نفهمیدم چه خواندم. گذاشتمش کنار. به تهران نزدیک شده بودیم.ساعت هشت صبح خیابان‌ها هیچ شباهتی به هشت صبح مهرماه سال قبل که برای مراجعه به متخصص به تهران آمده بودم نداشت. آن زمان تا رسیدن به در بیمارستان ماشین‌هاچفت هم جلو می‌رفتن. اما حالا خیابان‌ها خلوت بود. گه گاهی ماشینی از کنارمان رد می‌شد. عابرها سرشان را توی گوشی کرده بودند و پیاده‌رو را گز می‌کردند. دختر جوانی پشت ماشین نشسته بود، شالش روی گردنش افتاده بود و ضبط صوت ماشینش بلند بود. نزدیک مصلی توی کوچه پس کوچه‌ها بودیم. زنی را دیدم که دستمال‌سر به سرش بسته بود و موهایش روی گردنش ریخته بود. لباس اسپرت پوشیده بود. دست دختر هشت ساله‌ای را گرفته بود. دخترک هم مثل مادرش لباس پوشیده بود. یک کیف دستی بزرگ هم دستشان بود و منتظر بودند.صبح جمعه و لباس‌های آن مادر و دختر، با کوچه‌های شیب دار و درخت‌های سبز، هوای کوهنوردی به سرم انداخته بود.ماشین را پارک کردیم و پیاده شدیم. غیر از پلیس‌هایی که دو سه تا دوسه تا با لباس‌های سبز کنار خیابان‌ها ایستاده بودند همه چیز مثل روزهای دیگر بود، مثل هر صبح جمعه‌ی دیگری. از کنار پارک‌ها رد شدیم بچه‌ها انگشت‌مان را گرفتند و باذوق گفتند: بعد نمازجمعه بیایم پارک، سبدمونم بیاریم چایی و خوراکی بخوریم. همین‌طور که قدم‌هایم را پشت‌سرهم به سمت مصلی برمی‌داشتم، یاد سکانس‌های وضعیت سفید افتادم، یاد فیلم‌هایی که به ما جنگ ندیده‌ها نشان می‌داد زمانی جنگنده‌های بعثی تا تهران هم رسیده بودند. یاد یادواره شهدای سوم راهنمایی‌ام. رفته بودیم گلزار شهدای قم؛ برای یادواره اسامی شهدا را گرفته بودیم. تا آن روز نمی‌دانستم زمان جنگ، قم هم بمباران شده،تا وقتی روبه روی اسم شهدا در ستون توضیحات دیدم نوشته«شهدای بمباران قم». چهل سال پیش وقتی که لب مرز با صدام می‌جنگیدیم بمب‌هایش به تهران و قم هم رسیده بود. حالا بعد چهل سال، دو روز بعد از انجام بزرگترین عملیات موشکی علیه اسرائیل، درست زمانی که نخست وزیر رژیم موقت تهدید کرده بود پاسخ سختی به ایران می‌دهد، بعد از ترور فرماندهان ارشد حزب‌الله و سید حسن نصرالله، بعد از این که تهدید کردند هدف بعدی رهبر ایران است، پایتخت یک صبح جمعه را شروع کرده بود مثل همه‌ی جمعه‌های پاییزی که توی این سال‌ها دیده. یکی نشسته توی ماشینش آهنگ گوش می‌دهد، یکی با دخترش می‌رود تفریح، ما هم از زیر درخت‌ها و وسط پارک‌های تهران رد می‌شویم و می‌رویم نماز جمعه. @haer1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسر کو ز راه پدر بگذرد 🔷🔹پله‌ها رابالا آمدیم و ازصحن اصلی مصلی خارج شدیم. روبه رویمان تا درخروجی مسیری بود شنزار آدم. آدم‌ها مثل دانه‌های شن، چسبیده به هم کوتاه کوتاه قدم برمی‌داشتند. انگار نسیم ملایمی آمده باشد و ازبالای تپه‌ای به پایین سُرشان داده باشد. هرچه روی پنجه‌های پایم می‌ایستادم در خروج رانمی‌دیدم. نمی‌فهمیدم انتهای این جمعیت کجاست؟ تکه‌ای از راه را رفتم. نمی‌توانستم سنگینی پسر هشت ماهه‌ام را تحمل کنم. روی چمن‌های بغل مسیر نشستم. ضعف به دست و بالم پیچیده بود. لبه‌ی مقنعه‌ی دختر نه ساله‌ام به پیشانی‌اش چسبیده بود. پرسید: مامان آبمون تموم شده؟ بطری آب‌مان تمام شده بود و آبخوری‌ها آن قدر شلوغ بود که با بچه‌ی کوچک نمی‌توانستم نزدیکشان شوم. مردی با موهای جوگندمی که گمان می‌بردی در دهه پنجاه زندگی‌اش باشد، صدای دخترم را شنید و ازمان خواست بطری آبمان را بدهیم تا برایمان پر کند. نشسته بودم روی زمین و چادرم پر از خاک شده بود. به جمعیتی که ‌رد می‌شد نگاه کردم. هنوز باور نکرده بودم این منم که با دوتا بچه به دل جمعیت زده‌ام. انگار زن جنوبی درشت استخوانی، از همان‌ها که پر چادرشان را به کمر سفت می‌کنند، طفل‌شان را روی سر و گردن می‌گذارند و می‌زنند به دل جمعیتِ زیر قبه، اختیار جسمم را به دست گرفته باشد تا از پنجره چشم‌های من نماز جمعه نصر را ببیند. بطری آب‌مان پر شده بود دعای خیری بدرقه راه آن مرد کردم. گوشی همراهم را از کیف در آوردم. پیام‌هایم ارسال نشده بود برای چندمین بار تماس گرفتم، تماس هم برقرار نشد. @haer1400
Hossein Fakhri - Deshne Bar Labe Teshne.mp3
4.74M
به یاد علمدارهایمان قاسم سلیمانی سیدحسن نصرالله به یاد جلودار سپاهمان اسماعیل هنیه به یاد حبیب بن مظاهرهایمان فؤادشکر،نیلفروشان، کرکی،ابراهیم عقیل به یاد علی اکبرها و شش ماهه‌های غزه ولبنان به یاد زینب‌های داغ دیده ولی ایستاده‌مان @haer1400
حائر
﷽ پسر کو ز راه پدر بگذرد 🔷🔹پله‌ها رابالا آمدیم و ازصحن اصلی مصلی خارج شدیم. روبه رویمان تا درخروجی
🔶🔸اضطراب گم کردن همسرم و پیدا نکردن مسیر هم به نگرانی از ازدحام اضافه شد. دستم را به سرم تکیه داده بودم، صدای جوانی گوش‌هایم را تیز کرد. کمی آن طرف‌تر روی چمن‌ها نشسته بود و با گوشی همراهش صحبت می‌کرد. انگار نشسته باشد درجمع رفقایش، از خاطرات سربازی‌اش بگوید. می گفت: خونه‌ی ما نزدیکه. تا ساعت ده و نیم خوابیدم،بعد بلند شدم دوشم رو گرفتم، صبحانه‌ام رو خوردم بعد زدم بیرون. با مترو اومدم. این‌قدر شلوغ بود که فقط نیم ساعت طول کشید تا از مترو بیام بیرون. رسیدم، آقا خطبه اول رو خونده بود، داشت خطبه‌ی عربی رو می‌خوند. درهای مصلی رو بسته بودن. ملت توی خیابون نشسته بودن. من آروم آروم از بین سجاده‌ها اومدم جلو هی بهم می‌گفتن کجا میری در بسته است. واقعا هم بسته بود. بسیجی‌ها دست‌هاشون رو به هم گره زده بودن و جلوی مسیر رو گرفته بودن. دوتا بطری آب دستم بود بهشون که رسیدم داد و هوار راه انداختم که بذارید برم تو بابام حالش بد شده اومدم براش آب ببرم. اونام گفتن بیا برو بیابرو. اومدم داخل یه جایی پیدا کردم وایسادم برای نماز. پشت گوشی تعریف می‌کرد و می‌خندید. سرم را انداخته بودم پایین و لبخندم را جمع می‌کردم. مانده بودم توی این اوضاع چه طور گوشی‌اش آنتن می‌دهد، اینترنت هم که وصل نمی‌شد. فکر کردم اگر وسط یک سینمایی علمی تخیلی بودیم، او می‌توانست توی یک دنیای موازی همان پسر نوجوانی باشد که برای اعزام به جبهه رضایت نامه پدرش را خواسته بودند و رفته بود به یک حمال بیست تومان پول داده بود تا زیر رضایت نامه‌اش را انگشت بزند؟ می‌توانست نسخه چهارصد و سه نوجوان‌های دهه شصت باشد؟ بعد از این که بلند شدیم و راه افتادیم،کل مسیر در بایگانی احکام مغزم دنبال پوشه‌ی نمازجمعه می‌گشتم ببینم حالا که برای نمازخواندن در مصلی از جان پدرش مایه گذاشته، وقتی به خطبه اول نماز نرسیده، نمازش صحیح است یانه؟ @haer1400
حائر
﷽ فخر السادات پاییز آمد مثل خیلی از دخترهای پانزده ساله دلش می‌خواسته روبه روی آینه بایستد، ژاکت مو
📚 ۲۹ مهر، همزمان با شانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت 👈 تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاییز آمد» منتشر می‌شود 🔸در سالگرد سفر رهبر معظّم انقلاب به استان زنجان، «شانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» همراه با انتشار تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب «پاییز آمد» توسط مؤسسه‌ی پژوهشی-فرهنگی انقلاب اسلامی در مصلّی حضرت خاتم‌الانبیاء زنجان برگزار خواهد شد. 🔹«پاییز آمد» روایت زندگی خانم فخرالسادات موسوی و سردار شهید احمد یوسفی، فرمانده واحد مهندسی، رزمی سپاه ناحیه زنجان است که در ۲۴۰ صفحه به قلم خانم گلستان جعفریان نوشته و توسط انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر شده است. 🔸این مراسم که ساعت ۱۵:۳۰ روز یکشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۳ با حضور خانواده‌های معظّم شهدا، نخبگان و اندیشمندان، فعالان فرهنگی، هنرمندان، طلّاب و دانشجویان برگزار می‌شود، بصورت زنده از رسانه KHAMENEI.IR و شبکه‌های سیما پخش خواهد شد. 🔹کتاب «پاییز آمد» یکی از شش کتابی است که اخیراً در هفته دفاع مقدس به‌عنوان تازه‌ترین کتب تقریظی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای معرفی شده بودند. 🔸پیش از این نیز دفتر حفظ و نشر آثار رهبر معظم انقلاب اسلامی در برنامه‌های جداگانه‌ای از سال ۱۳۹۰ از  نویسندگان و راویان کتاب‌های «نورالدین پسر ایران»،«پایی که جا ماند»، «لشکر خوبان»، «من زنده‌ام»، «آن بیست‌و‌سه نفر»، «وقتی مهتاب گم شد، گلستان یازدهم، دختر شینا، آب هرگز نمی‌میرد»، «فرنگیس»، «در کمین گل سرخ»، «مربع‌های قرمز»، «عصرهای کریسکان»، «تنها گریه‌کن»، «حوض خون»، «مهاجر سرزمین آفتاب»، «خاتون و قوماندان» و «سرباز روز نهم و اسم تو مصطفاست» تقدیر نموده و یادداشت‌ها و تقریظ‌های رهبر انقلاب اسلامی بر این کتاب‌ها را منتشر کرده بود. 💻 Farsi.Khamenei.ir
از تبار تو اییم هر چه به خروجی نزدیک‌تر می‌شدیم فشار جمعیت بیشتر می‌شد. اطرافیانم سعی می‌کردند فضای دورم را خالی کنند تا دخترم زیر دست و پا نماند. خانمی کنارم ایستاده‌بود. پوست دست‌ها و صورت کشیده‌اش چین افتاده‌بود اما سرحال و سرپا راه‌ می‌رفت. بهم گفت: پسرت رو بده کمکت کنم. بار اول نبود این جمله را می‌شنیدم.تمام سلول‌ها نه اتم‌های وجودم می‌گفتند قبول کن. مثل دفعات قبل بعد تعارف‌های معمول گفتم: ممنونم می‌ترسم، می‌ترسم توی شلوغی‌ها و جمعیت گم‌تون کنم. لبخند زد، گفت: قبل انقلاب هر روز می‌اومدیم راه‌پیمایی، از میدون امام حسین تا آزادی. بعضی مادرها با بچه‌ی کوچیک می‌اومدن، این بچه‌ها رو از بغل مادرهاشون می‌گرفتیم، دیگه کسی نمی‌گفت کی هستی و از کجا هستی، می‌زدیم بغلمون و می‌رفتیم. مادر بیچاره هم یه جوری خودش رو بهمون می رسوند. توی آن گرما، فشار و خستگی خاطره‌اش مثل یک قوطی انرژی‌زا بود. گفت: یادش به خیر دیگه از تک و تا افتادیم.چه مسیری رو پیاده می‌رفتیم و آخرش هم پای پیاده، برمی‌گشتیم خونه. مثل الان نبود که این همه ماشین باشه. گفتم: خوش به حالتون که از اون زمان تا امروز توی این مسیرید. مثل آتشی که در هوای پاییزی بین علف‌زار‌ها روشن کرده باشی، گرم خندید و گفت: کاش نَمیریم و ظهور رو ببینیم. ✍ادامه دارد... @haer1400
حائر
﷽ از تبار تو اییم هر چه به خروجی نزدیک‌تر می‌شدیم فشار جمعیت بیشتر می‌شد. اطرافیانم سعی می‌کردند
🔶🔸به در خروجی رسیده بودیم جمعیت هل می‌خورد. به مادرهایی که دور و برم بچه‌های کوچک‌شان را بغل گرفته بودند نگاه کردم. روزی که به پیامبرش طعنه زدند و گفتند ابتر، خدا گفت: ما به تو کوثر عطا کردیم. آن خیر کثیر یک مادر بود، مادر پدرش،مادر حسنین. مادر یعنی برکت، تا وقتی مادرها توی این مسیرند، این راه ادامه دارد. ما ابتر نمی‌شویم. *پی‌نوشت:عکس‌های روایت جمعه نصر توسط نویسنده گرفته نشده است. @haer1400