eitaa logo
حائر
47 دنبال‌کننده
124 عکس
42 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم؛شاید روزی میان کلمات پیدایت کنم. @Haer77
مشاهده در ایتا
دانلود
Telk Qadeya (320).mp3
14.44M
«تلک القضیه»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حائر
قهرمان نامیرا 🔶🔸کاپیتان آمریکا یکی از قهرمانان هالیوود است. داستان زندگی او از جوانی‌اش شروع می‌شود، از روزگاری که کشورش درگیر جنگ جهانی دوم شده و او می‌خواهد برای دفاع از وطن وارد ارتش شود. اما از تمام آزمون‌های ورودی به دلیل جثه‌ی ضعیفش رد می‌شود. 🔹دولت آمریکا که سماجت‌های او را می‌بیند به او پیشنهاد می‌دهد تا به شکل دیگری در این جنگ به کشورش کمک کند. از او می‌خواهد در یک آزمایش علمی شرکت کند. مرد جوان قبول می‌کند. آزمایش با موفقیت انجام می‌شود. مرد جوان تبدیل می‌شود به یک ابر قهرمان که قابلیت‌های زیادی دارد. و مهم‌ترینش این که هیچ وقت پیر و ضعیف نمی‌شود. به عبارتی تبدیل می‌شود به یک قهرمان نامیرا. کاپیتان آمریکا در جنگ‌های زیادی برای کشورش، برای صلح جهانی می‌جنگد و پایان قصه‌اش این طور روایت می‌شود که در آخرین ماموریت وقتی آن نبرد آخرزمانی تمام شده، کاپیتان آمریکا باید در زمان سفر کند و محموله‌ای را به گذشته برگرداند. روی سکوی مخصوص می‌ایستد و به گذشته می‌رود اما در زمانی که همه منتظر برگشت او هستند کاپیتان بر نمی‌گردد. هم رزم‌هایش متوجه حضور پیرمردی در کنارشان می‌شوند. پیرمرد همان کاپیتان آمریکاست. او بعد از آخرین ماموریتش تصمیم می‌گیرد که دیگر نامیرا نباشد و در گذشته باقی بماند. قصه با این تصویر تمام می‌شود که کاپیتان سپرش را به یک مبارز جوان می‌سپرد و هر دو مبارز در کنار هم در یک قاب روی نیمکت می‌نشینند. 🔹انسان‌ها عاشق شجاعت‌اند، عاشق اسطوره‌ها. متنفرند از این که به تماشای زوال قهرمان‌شان بنشینند. شاید برای همین هالیوود تصمیم گرفت قهرمان نامیرای سینمایی‌هایش کاپیتان آمریکا باشد تا به جوان‌هایی که در سراسر جهان زندگی می‌کنند بگوید قهرمان جاودان شما این جاست. اما نمی‌دانست جوان‌های حوالی ما قهرمان‌های نامیرای خودشان را دارند. 🔹زمانی در جریان جنگ سی و سه روزه محل حضور سید حسن را بمباران کردند و همه‌جا شایعه کردند او به شهادت رسیده، بعد از سه روز صدای سید پخش شد و گفت: الان در مقابل چشمان شما یک ناوچه اسرائیلی مورد اصابت قرار می‌گیرد و همزمان ناوچه آتش گرفت. همان موقع جوان‌های ما قهرمان نامیرای‌شان را پیدا کرده بودند. 🔹حالا که اسرائیل سید را ترور کرده، شاید فقط برای این نبوده که در میدان مستاصل شده و خودش را در دره سقوط می‌بیند، شاید می‌خواسته به جوان‌های ما بگوید قهرمان شما را کشتیم، گفته بودیم که نامیرای جاودان ما هستیم. اما حواسش به سکانس آخر نبود. به این که قهرمان نامیرا به خواست خودش می‌رود و وقت رفتن سپرش را به قهرمان دیگری می‌سپارد🔸 *پی‌نوشت: از این تصویر سید یک پرتره‌ی قهرمان در ذهنم گرفته‌ام و ذخیره کرده‌ام. وقتی رفیقش را در وسط مبارزه از دست داده بود، جلوی دوربین‌ نشست. مستقیم به آن خیره شد. ابروهاش درهم بود، دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش، چشم‌هاش نم دار، و همان طور که با صدایی محکم و رسا مرثیه و حماسه را باهم می‌خواند، قطره‌های اشک چکه چکه از لای ریش‌هایش می‌چکید روی لباده‌اش. @haer1400
حائر
﷽ 🔹حقیقت سمیر کتاب خاطرات سمیرقنطار است. مبارزی متولد لبنان که در عملیات ترور یک نظامی صهیونیست به
«لَمْ تُخْرِجْنِی لِرَأْفَتِکَ بِی وَ لُطْفِکَ لِی وَ إِحْسَانِکَ إِلَیَّ فِی دَوْلَةِ أَئِمَّةِ الْکُفْرِ الَّذِینَ نَقَضُوا عَهْدَکَ وَ کَذَّبُوا رُسُلَکَ... از باب رأفت و لطف و احسانی که به من داشتی، مرا در حکومت پیشوایان کفر، آنان که پیمانت را شکستند، و پیامبرانت را تکذیب کردند، به دنیا نیاوردی»
«داستان گنبد سیاه» قسمت اول: روبه روی تلویزیون دفتر نقاشی‌اش را باز کرده بود و روی صفحه‌ی سفیدش خانه می‌کشید. صدای زنانه‌ای ازتلویزیون پخش می‌شد. ـ ارتش رژیم صهیونیستی تعداد زیادی از سکوهای سامانه گنبد آهنین را در سراسر اراضی اشغالی نصب کرد و طی بیانیه‌ای به ساکنین فلسطین اشغالی اطمینان داد که هیچ تهدیدی برای امنیت آنان وجود ندارد. پسر خیره شد به صفحه‌ی تلویزیون. نقاشی‌اش را پاره کرد. توی صفحه‌ی بعد سربازهای تفنگ به دستی را کشید که دور مسجدی حلقه زده بودند. بالای سرشان نیم دایره‌ای شبیه گنبد کشید. توی نقاشی موشک‌ها و تیرهایی به گنبد سیاه می‌خوردند اما از آن رد نمی‌شدند. صدای مادر را از پشت سرش شنید. ـ غسان وقت خوابه. غسان دفترش را رها کرد و دوید سمت اتاق خوابش. صدا زد: ـ مامان! قصه... قول دادی زود بخوابم قصه میگی. مادر لبخند زد. کنار تخت غسان رفت. پتو را رویش کشید و دست برد لای موهایش. ـ چه قصه‌ای دوست داری؟ ـ قصه‌ی سه تا بزغاله. ـ یکی بود، یکی نبود؛ روزی سه تا بزغاله تصمیم می‌گیرن برای خودشون خونه بسازن...یکی شون خونه‌اش رو از کاه ساخت، یکی شون از چوب و سومی با سنگ...یه روز یه گرگ سیاه بدجنس اومد تا بزغاله‌ها رو اذیت کنه. گرگه تونست دوتا خونه‌ی اول رو خراب کنه ولی سومی چون سنگی و محکم بود خراب نشد و بزغاله سوم نجات پیدا کرد! غسان چشم‌هایش را بسته بود. مادر به صورتش بوسه زد و بلند شد تا از اتاق بیرون برود. غسان گفت: مامان! این داستان الکیه ، خونه‌ی عمو ولید یادته؟ خونه‌اش سنگی و محکم بود ولی اسرائیل خرابش کرد. @haer1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دوم: مادر که تا آن لحظه به چشم‌های غسان نگاه می‌کرد سرش را پایین انداخت. ـ مامان کاش خونه‌های ما از آهن و فولاد بود، مثل گنبد آهنی اسرائیلی‌ها اون وقت هیچ کس نمی‌تونست خرابش کنه! مگه نه؟ مادر به صورت غسان نگاه کرد و لبخند زد. ـ تو این طور فکر می‌کنی؟ غسان سکوت کرد. ـ گمونم محکم‌تر و قوی‌تر از آهن و فولاد هم هست. حالا دیگه بخواب. بوس غسان با زمزمه‌ی پدر چشم‌هایش را باز می‌کند. ـ بیدارشدی پسرم؟ ـ چی می‌خونی بابا؟ ـ دارم برات آیت الکرسی می‌خونم.‌ ـ برای چی؟ ـ تا قوی بشی و هیچ کس نتونه اذیتت کنه. ـ حتی سربازای اسرائیل؟ ـ حتی سربازای اسرائیل. ـ چه طوری؟ ـ آیت الکرسی بهمون گفته چه طوری. گفته هرکس بدونه خدا هست و با دشمنای خدا دوست نشه قوی می‌شه. اون قدر که هیچ چیز نمی‌تونه شکستش بده.* غسان به لباس‌های پدر نگاه می‌کند. ـ کجا میری؟ ـ جایی کاردارم زود برمی‌گردم. حالا دیگه چشمات رو ببند. پدر به پیشانی غسان بوسه می‌زند و سمت در می‌رود. برایش دست تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌رود. غسان با صدای مادر که بلند بلند یا الله یا الله می‌گوید چشم‌هایش را باز می‌کند. نور خورشید از لای پرده به اتاقش می‌تابد. از اتاق بیرون می‌رود. مادر را می‌بیند که جلوی تلویزیون ایستاده، دست‌هایش را بالا گرفته، خدا را شکر می‌کند. تلویزیون فیلم مردهایی را نشان می‌دهد که با لباس مشکی از آسمان به زمین می‌آیند. بعد سربازهای اسرائیلی را می‌بیند که دستشان را روی سرشان گذاشته‌اند و روی زمین نشسته‌اند. غسان لبخند می‌زند و سمت مادرش می‌دود. چند روز بعد غسان عکس پدر را به دیوار اتاقش می‌زند و زیرش نقاشی‌اش را می‌چسباند. نقاشی سربازها و تانک‌های اسرائیلی کنار مسجد الاقصی که زیر گنبد آهنی ایستاده‌اند. چند مرد سیاه‌پوش با بال‌هایشان گنبد را سوراخ کرده‌اند، از آن رد شده‌اند و به سربازهای اسرائیلی شلیک می‌کنند. بالای سر یکی از مردهای سیاه‌پوش قلب کوچکی کشیده شده که رویش نوشته بابا. ✍فاطمه نصراللهی @haer1400 ______ *فَمَن يَكفُر بِالطّاغوتِ وَيُؤمِن بِاللَّهِ فَقَدِ استَمسَكَ بِالعُروَةِ الوُثقىٰ لَا انفِصامَ لَها ۗ
﷽ دوره‌ی نوجوانی‌ام کتاب‌های خاطرات انقلاب و جنگ را که می‌خواندم خیال می‌کردم نسل ما سرش بی‌کلاه مانده، ما که هیچ تصویری از امام در ذهن نداریم، روی دیوارها شعارنویسی نکرده‌ایم و اعلامیه پخش نکرده‌ایم، ما که از دست مامورهای ساواک توی کوچه پس کوچه‌ها ندویده‌ایم. ما که صدای آژیر وضعیت قرمز را نشنیده‌ایم، توی صف اعزام برای رفتن به جبهه گردن کج نکرده‌ایم، ما که مثل بروجردی و همت و زین الدین را ندیده‌ایم. خیال می‌کردم همه‌ی فیلم‌های اکشن انقلاب را نسل‌های قبل از ما برده‌اند و حالا طنزهای آبکی که فقط می‌شود جلوی‌شان تخمه شکست و چرت زد به ما رسیده. اما حالا به جوان‌های هم‌نسل خودم افتخار می‌کنم، بچه‌هایی که قرار است یک صافکاری بدون رنگ را به اسرائیل نشان بدهند. __ *پی‌نوشت:این روزها از کنارجوان‌های ایران رد می‌شویم حرز و دعا بدرقه‌شان کنیم ما چه می‌دانیم شاید یک رزمنده راه قدس،یک مدافع وطن، یک شهید آینده از کنارمان عبور می‌کند. @haer1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پالایشگاه یعنی امید، یعنی غرور. با نوجوان‌هایمان ببینیم، همین روزها، روزهای پر از حماسه‌. پالایشگاه‌ روایت جوان‌هایی است که بعد از سقوط خرمشهر و حصر آبادان فهمیدند کجای ماجرا ایستاده‌اند و کارشان را به بهترین شکل انجام دادند. دیدن این سینمایی یادمان می‌اندازد هنوز هم کلی قصه‌ی نشنیده داریم، کلی قهرمان ناشناخته. @haer1400
📌 #فلسطین یوسف ابوربیع، مهندس کشاورزی اگر قلدر محله هر روز به بهانه‌ای تهدیدت کند که بالاخره زمین پدری‌ات را از چنگت در می‌آورد، ارزشش را دارد بروی درس بخوانی برای این که بتوانی یک روز زمین آبا و اجدادی‌ات را آباد کنی؟! حتما دارد که یوسف ابوربیع مهندس کشاورزی شد. شاید روزی که این رشته را برای ادامه تحصیل انتخاب کرده بود باخودش کلی رویا ساخته بود. شاید دلش می‌خواست با طرح و ایده‌هایش کشاورزی سرزمینش رونق بگیرد. اما دست آخر رشته تحصیلی‌اش جای دیگری به کارش آمد. وقتی که در بیت لاهیا قحطی و گرسنگی اشک به چشم بچه‌ها نشاند، یوسف همتش را گذاشت تا بذر گیر بیاورد. بذرها را در دل خاک سرزمینش کاشت، آب به پایشان ریخت تا قد بکشند، سبزی‌شان بخورد به چشم بچه‌های آواره. تا وقتی آن رزمنده فلسطینی از بالای ساختمانی که در آن کمین کرده چشمش به سبزی خاک می‌خورد، لبخند بزند به زندگی که هنوز جریان دارد. حالا بذرهای یوسف به ثمر نشسته‌اند حالا که قرمزی خونش به پایشان ریخته. فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #قم ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
«گلزار شهدای رامسر» وصیت‌نامه‌هایی که انگار همین دیروز نوشته شدند. @haer1400
حائر
🎍🪴معلم بود و لا به لای خطوط وصیت‌نامه‌اش از رمز و راز تربیت گفته بود.🪴🎍
پناه بی پناه چند روزی به مازندران رفتیم. شهرهای مازندران آن‌قدر بهم نزدیک‌اند که نمی‌توانی ابتدا و انتهای‌شان را به راحتی از هم تفکیک کنی. هر کدام‌ یک امامزاده دارند که اهالی شهر، عزیزان و شهدای‌شان را دورتادورش به خاک سپرده‌اند. وقت نماز می‌رفتیم و دنبال امامزاده‌ها و گلزار شهدای‌شان می‌گشتیم. وارد منطقه‌ای شدیم که از تابلوی خوش‌آمد گویی‌اش متوجه شدیم شهر شیرود است. زادگاه شهید علی اکبر شیرودی. یک ماکت بالگرد هم به عنوان نمادی از سیمرغِ او ابتدای شهر ساخته بودند. تصمیم گرفتیم برویم زیارت مزار نابغه‌ی پرواز ایرانی، کسی که بالاترین ساعت پرواز جنگی را در جهان دارد. مزارش مثل خیلی از شهدای منطقه در صحن یک امامزاده بود. هفت و نیم صبح بود، بچه‌ مدرسه‌ای‌ها از سرویس پیاده می‌شدند و به مدرسه می‌رفتند. هوا سرد بود. مزار شیشه‌ای شهید شیرودی بخار گرفته بود و نم شبنم رویش نشسته بود.کمی که ایستادیم بچه‌ها از سردی دست‌هایشان شکایت کردند. 🔹 🔹 🔹🔹
🔸🔸🔸 🔸 داخل امام‌زاده شدیم. گرمای رواق به استقبال‌مان آمد. سر چرخاندم، یک پارچه‌ی سبز دیدم که رویش سبدهای حصیری چیده بودند، داخل سبدها نخ کاموا گذاشته بودند. می‌توانستم حدس بزنم چه خبر است کمی جلوتر میزهایی را دورتا دور چیده بودند و بازارچه کوچکی راه انداخته بودند. دو خانم مشغول آماده کردن میزها بودند. تابلویی دیدم و از خواندش فهمیدم که حدسم درست بوده است. بازارچه برای کمک به مقاومت مهیا شده بود. دلم می‌خواست همان طور که برای بچه‌هایم کلاه و شال‌گردن بافته بودم، برای بچه‌های سرمازده‌ی لبنان و غزه هم ببافم اما تا آن روز نمی‌دانستم از چه طریقی می‌توانم بافتنی‌ها را به اهلش برسانم. حالا جایی نخ‌های کاموا را می‌دیدم که مسافربودم و رفتنی.