چریک مسلمان در پاریس.mp3
19.8M
چریک مسلمان در پاریس
روایتی از زندگی و اقدامات انیس نقاش
متن: محمدصادق شریفی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۲
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
حافظهـ
چای نخورده و جگر سوخته
همکارم استوری یکی از نویسندههای شهر را برایم ارسال کرد. عکس شهید ابوالحسن محمدآبادی بود. نوشته بود قبل از شهادتش با او هم صحبت شدم. شمارهاش را برای تماس گرفتم. با همسر و فرزندان خردسالش به کرمان رفته بود. شروع کردم با جزئیات یکی یکی پرسیدن، که گفت برای روایت مراسم سالگرد حاج قاسم رفته بود.
با مسئول موکبها صحبت کرده بود تا با چند نفر از موکبدارها گفتگو کند. اما حادثه این فرصت را از او گرفت.
پرسیدم: «چه صحنهای نظرتون رو جلب کرد؟»
گفت: «عمود ۱۳ موکب مشهدیا، پسر بچههای کوچیک و نوجوانی بودن که مثل اربعین کفشها رو واکس میزدن. با نگاهشون انگار باهات حرف میزدن.»
ادامه داد: «ولی همش نگرانشونم. نمیدونم سالمن یا اتفاقی براشون افتاده؟ خیلی کوچیک بودن! کاش شماره مسئول موکبشون رو گرفته بودم.»
پیشنهاد دادم از مسئول موکبها پیگیری کند. چنان ذوق زده شد و گفت: «آفففرین! ممنون که یادم آوردی. بعد از حادثه باهاش تماس گرفتم حالشو بپرسیم. اما حواسم نبود راجب بقیه موکبا سوال کنم.»
ماجرای استوری را پرسیدم. گفت: «از بین موکبا رد شدم. رفتم سمت گلزار. پسری که کاپشن مشکی پوشیده بود و چفیه سرش داشت، سینی چای به من تعارف کرد. گفتم ممنون نمیخورم. با چشمای مظلومش التماس کرد بردارم. اما من اصلا حس چایی نداشتم. بر نداشتم. الان پشیمونم. کاش دوتا برداشته بودم! چهره معصومش از جلو چشمم کنار نمیره.»
زمان حادثه در شهر بودند. احوالشان را بعد از حادثه پرسیدم. گفت: «تو هتل تلویزیون نگاه میکردیم. زیرنویس اهدای خون رو که دیدم به شوهرم گفتم گروه خونی تو لازمه. برو خون بده. همسرم رفت انتقال خون. گفت خادمای امام رضا هم بودن.»
-از حال و هوای انتقال خون چی گفتن؟
-همسرم گفت خیلی شلوغ بود. کنار بیمارستانی که مجروحان بودند، بود! هر لحظه که یه نفرشون شهید میشد و اعلام میکردن، خانوادش گریه میکردن و مردم هم حالشون بد میشد.
فردای حادثه، شب جمعه به گلزار رفته بود. از حال و هوای گلزار گفت: «حس روز آخر اربعین کربلا را داشت. مردم بدون ترس حضور داشتند. نکتهای که توجهم را جلب کرد، حضور دختر و پسر حاج قاسم بین مردم بود. بدون انحصار، حتی سر مزار پدرشون. خون حاج قاسم جریان داره.»
روایت فهیمه نیکخو از مصاحبه با مهوش کشکولی ؛ ۱۸دی ۱۴۰۲
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
به عشق حاج قاسم
صدای زنگ موبایلم آمد، سریع از آشپزخانه بیرون آمدم، شوهرم پشت خط بود. گفت: «سلام، خوبی؟ الان سر قبر سردار سلیمانیم». نمیدانم چرا وقتی که اسم سردار آمد اشک از چشمانم سرازیر شد. گفتم: «ای بیمعرفت تنها رفتی؟!». گفت: «ناراحت نباش تو رو هم میبرم، امروز یه بار گیرم اومد برای کرمان، گفتم حیفه تا اینجا اومدم به حاج قاسم سر نزنم». همین جور پشت تلفن اشک میریختم و زیر لب میگفتم حاج قاسم من را هم بطلب بیام. ادامه داد: «اینجا مردم همه چی میارن برای مریضاشون تبرک میکنن، من هم حالا یه چی برات تبرکی میارم.» شوهرم هنوز تلفن را قطع نکرده بود. با هق هق گریه گفتم: «بهم قول دادیا» گفت: «باشه».
ما پنج ساله، روز عاشورا در روستای قلات جیرو موکب داریم. شوهرم نذر کرده بود من سلامتیام را به دست بیاورم. چای و شربت به عزادارهای سیدالشهدا میدهیم. امسال روز عاشورا نیتم این بود که حاج قاسم سالگرد شهادتش من را بطلبد بروم سر مزارش.
چند روز مانده بود به سالگرد، لحظهای از فکرش بیرون نمیآمدم. مدام میگفتم حاج قاسم من را بطلب. شب که شوهرم آمد خانه گفتم: «بهم قول دادی ببریم کرمان؛ میای برای سالگرد حاجی بریم؟» گفت: «وسایلتو جمع کن سهشنبه میریم.» خیلی خوشحال شدم با ذوق و شوق وسایل را جمع کردم. ظهر روز سهشنبه با شوهرم و دخترم رفسنجان رفتیم که با خانواده دوستش حاج نصرالله کرمان برویم. ساعت ۱۲ شب رفسنجان رسیدیم، آنجا تا صبح استراحت کردیم. صبح بعد از صبحانه با زن حاج نصرالله و دخترش به طرف کرمان حرکت کردیم، ساعت ۱۰ رسیدیم.
جمعیت زیادی از شهرهای مختلف برای زیارت حاج قاسم آمده بودن. موکبهای زیادی در مسیر بود هر کسی چیزی میداد؛ شُله زرد، چایی، قهوه عراقی، عدس پلو. رفتم قهوه بگیرم به یکی از موکبدارها گفتم: «میشه سال دیگه ما هم بیایم موکب بزنیم؟» گفت: «از چند روز قبل باید اعلام کنید تا مکان و وسایلها را بهتون بدن». تشکر کردم و به مسیر ادامه دادیم. در دلم گفتم حاج قاسم لیاقتش را بهم بده با شوهر و دخترم اینجا موکب بزنیم و به زائرهایت خدمت کنیم.
در مسیر پیادهروی مدام ذکر میگفتم و به یاد برادر شهیدم حسین قدم برمیداشتم. برای مریضهای لاعلاج دعا میکردم. پنج دقیقهای یک بار مینشستم استراحت میکردم. کمر درد دارم و زیاد نباید پیادهروی بکنم ولی به عشق حاج قاسم نیت کرده بودم حتماً پیاده راه بروم.
بالاخره به سر مزار حاج قاسم رسیدیم شلوغ بود، مردم مثل امامزاده آنجا را زیارت میکردند و خادمها هم خدمت. خوشحال بودم که به آرزویم رسیدم و مزار حاجقاسم را از نزدیک دیدم. نماز خواندیم، زیارت کردیم، نیم ساعتی هم نشستیم.
در مسیر برگشت جلو یک موکب دو تا آخوند با بچههای کوچولو مسابقه بادکنک گذاشته بودن. ما هم آنجا نشستیم، استراحت کنیم.
یک لحظه صدای انفجار آمد. هر کس به طرفی فرار میکرد. صدای داد و فریاد، جیغ بچهها، گریه زنها دلخراش بود. یک پیرزن از ترس به زمین افتاد و از هوش رفت. من هنوز همان جا نشسته بودم و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. دخترم و دختر حاج نصرالله ترسیده بودند.
یکی از آخوندها در موکب پشت بلندگو مردم را به آرامش دعوت میکرد و میگفت: «نترسید کپسول منفجر شده، نترسید». ولی کسی به حرفهایش توجه نمیکرد همه ترسیده بودند و فرار میکردند.
شوهرم زنگ زد: «مشکلی پیش نیومده؟» گفتم: «نه» گفت: «سریع برگردید طرف ماشین». به طرف پارکینگ راه افتادیم. صدای ماشین اورژانس، صدای ماشین آتشنشانی میآمد. نیروهای امدادی هم رسیده بودند و داشتند به زخمیها کمک میکردند. مردم عادی هم به کمک نیروهای امدادی رفته بودند. یک کامیون خاکی سپاه ایستاده بود مردم، شهدا را داخل آن میگذاشتند.
چقدر وحشتناک بود. دلم برای بچهها سوخت، بچهها زخمی روی زمین افتاده بودن، خون بود که روی آسفالتها جاری بود.
به ماشین رسیدیم صدای انفجار دوم آمد. چقدر دلم میخواست برگردم به زخمیها کمک کنم ولی توانش را نداشتم.
گوشیام لحظه به لحظه زنگ میخورد. زن برادر، خواهر، قوم و خویش همه نگران شده بودند و پشت تلفن گریه میکردند. میگفتند الهی شکر که اتفاقی برایتان نیفتاده. من هم میگفتم لیاقت نداشتم در رکاب حاج قاسم شهید بشم.
قلات جیرو: یکی از روستاهای شهرستان ارسنجان.
روایت نجمه زارعی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۹ دی ماه ۱۴۰۲
تحقیق و تنظیم: مریم نامجو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت ششم
امیر رضا خشنودی از خاطره شرکت در تشییع حاج قاسم و اسکان در شهر کرمان میگوید...
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍عشقی که مرز نمیشناسد
📽روایتی از دلدادگی یک امت در مغناطیس گلزار شهدای کرمان
راوی: محمدمهدی طیبی (مسئول کاروان راهیان مقاومت دانشگاه فرهنگیان فارس)
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی»
🔰عرض ارادت داستاننویسان فارس به سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی».
برخی از این داستانکها را از زبان نویسنده بشنوید.
📝 به قلم نویسنده گرامی خانم طیبه روستا
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
آزادی رسانهها در اسرائیل.mp3
10.33M
آزادی رسانهها در اسرائیل
نگاهی به کمیته سانسور ارتش
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۳
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
انتفاضه دوم از مسجدالاقصی تا نوار غزه.mp3
13.71M
انتفاضه دوم از مسجدالاقصی تا غزه
نگاهی به روند شکلگیری و نتایج انتفاضه دوم
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۴
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی»
🔰عرض ارادت داستاننویسان فارس به سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی».
برخی از این داستانکها را از زبان نویسنده بشنوید.
📝 به قلم نویسنده گرامی خانم طاهره بشاورز
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
حافظهـ
مثل پروانه
سهشنبه دوازدهم دی ماه، بعد از نماز ظهر با پدر و مادرم به طرف کرمان حرکت کردیم. حدوداً ساعت ۲۳:۳۰ به کبوترخانه حاجیآباد رسیدیم. آنجا منزل دوست پدرم حاج نصرالله بود، قرار بود با آنها به کرمان برویم. شب هم آنجا ماندیم تا صبح استراحت کردیم. فردا صبح آفتاب زده بود که با همسر و دختر حاجی به طرف گلزار شهدای کرمان به راه افتادیم. از جلوی کارخانه مس شهید باهنر کرمان رد شدیم. چهره مظلوم شهید باهنر در عکس نمایان بود.
به ۱۰ کیلومتری گلزار که رسیدیم ماشین را پارک کردیم، پیاده راه افتادیم. جمعیت زیاد بود. موکبهای زیادی از همه شهرها آمده بودند آنجا فعالیت میکردند.
داخل گلزار که رسیدیم مردم مثل پروانه دور قبر حاج قاسم میچرخیدند و زیر لب دعا میکردند.
نماز ظهر را خواندیم از گلزار بیرون آمدیم. در مسیر یکی از موکبها کتاب میفروخت. چند تا کتاب از آنجا خریدم بیست و هفت روز و یک لبخند، حاج قاسمی که من میشناسم و پسرک فلافلفروش.
به مسیرمان ادامه دادیم در راه شش نفر از نیروهای هلال احمر سه تا دختر و سه تا پسر جوان ایستاده بودند. یکی از دخترها از چهرهاش معلوم بود خیلی خسته شده و روی یک صندلی تاشو نشسته بود، استراحت میکرد.
جلوی گنبد جبلیه یک گروه سرود از بچهها شعرخوانی میکردند جمعیت زیادی هم نشسته بود. ما هم رفتیم آنجا نشستیم که برنامه آنها را ببینیم. شعرخوانی تمام شد گروه سرود از روی سِن پایین آمدند. بچههای کوچولو رفتند بالا در مسابقه بادکنک بازی شرکت کنند.
پنج دقیقه نشد صدای انفجار آمد، زیر پایمان لرزید. همان لحظه به یاد شهید باهنر و شهید رجایی افتادم که با بمبگذاری شهید شده بودند. همه مردم فرار میکردند ولی ما هنوز نشسته بودیم. مجری که جلو گنبد جبلیه ایستاده بود گفت: «کپسول منفجر شده برگردید». هیچ کسی به حرفش گوش نمیکرد، مردم فقط به این فکر میکردند که فرار کنند از آنجا دور بشوند. صدای ماشین اورژانس از دور میآمد.
در مسیر که میرفتیم طرف پارکینگ جنازهها روی زمین ردیف گذاشته بودند یک پارچهای روی آنها کشیده بودند. زخمیها را به بیمارستان منتقل میدادند.
به پارکینگ رسیدیم وقتی که میخواستیم سوار ماشین بشویم صدای انفجار دوم آمد. ترسیده بودم، برای هموطنهایم ناراحت بودم که چه به سرشان آمده.
وقتی که به قلات جیرو رسیدیم در تلویزیون عکس شهدا را دیدم. بین عکسها همان دختر جوان هلالاحمری که چهرهاش خسته روی صندلی نشسته بود را هم دیدم؛ شهید مکرمه حسینی ۲۲ ساله. خیلی ناراحت شدم او فقط یک سال از من کوچکتر بود.
کبوترخانه حاجیآباد: یکی از روستاهای رفسنجان
قلات جیرو: یکی از روستاهای ارسنجان
روایت فاطمه زارعی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۲۲ دی ماه ۱۴۰۲
مصاحبه و تنظیم: مریم نامجو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 شکست شیشه فلک، نخ ستاره باز شد...
📽روایت شاهد عینی از لحظات اولیه بعد از حادثه تروریستی کرمان
راوی: محمدمهدی طیبی (مسئول کاروان راهیان مقاومت دانشگاه فرهنگیان فارس)
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
تسلیم نمیشویم
سالهای گذشته در موکب پسرداییام نزدیک مسجد فروزی مشغول به خدمت بودم. امسال اما با موکب دختران آفتاب به استقبال مراسم رفتم. امسال از هر سنی بودند، از شهرهای مختلف، حتی خانوادههایی از فرانسه، ترکیه، عراق، تایلند، سوریه و.... یکی از مسجدهای آنجا هم مخصوص اسکان زائران خارجی بود.
مسئولیتم کار در آشپزخانه بود، آنجا برای زائرها غذا درست میکردیم. پسر ده سالهام امیرمهدی هم با دوستانش در همان موکب پسر داییام مشغول کمک بود. از چند روز قبل از حادثه آنجا مشغول خدمت بودیم. شب قبل از حادثه تا 12 شب موکب بودم. صبح روز بعد هنوز کمی خسته بودم و در خانه استراحت میکردم. اما پسرم برای رفتن به مراسم صبر و قرار نداشت. مدام میگفت: «مامان بریم، من خسته نیستم! مامان زود باش بریم...»
اصرارش کارساز شد و تسلیم شدم. پسر دو سالهام را پیش همسرم گذاشتم و با امیرمهدی راه افتادم. ساعت دو و نیم بود که از خانه بیرون زدیم. نزدیک مسجد که رسیدیم پسرم گفت: «مامان من همینجا پیاده میشوم و زودتر میروم، تو ماشین را پارک کن و بیا.» مخالفت من اثری نکرد و روبروی ورودی مسجد فروزی پیاده شد و رفت. هنوز پنجاه قدمی از آنجا نگذشته بودم که صدای وحشتناکی را شنیدم. روی ترمز زدم. دود سیاهی آسمان را پر کرده بود. با انگشتان یخکردهام محکم فرمان را گرفته بودم. جمعیت اولی که آمدند گفتند کپسول گاز بوده. از موکب مسجد مطمئن بودم، چون از بیرون غذا تهیه میکردند آنجا کپسولی نداشتند. فکرم رفت سمت موکب بندری که نان تابهای میپختند. پیش خودم گفتم حتما آنجا دچار انفجار شده.
در همین افکار بودم که دیدم جمعیت به سمت بیرون میدوند. برخی سر و صورت و لباسشان خونی بود. آمبولانسها هم تند و تند میآمدند. آقایی مسیر را باز میکرد، گفتم آقا چه شده؟! گفت: «جلوی مسجد فروزی انفجار بوده!...»
با خودم گفتم «امیرمهدی... پسرم... خدایا امیرمهدی همانجاست!» ماشین را همانجا رها کردم و به سمت مسجد دویدم! به نگهبانها که رسیدم مانع ورود جمعیت میشدند. فقط اجازهی خروج میدادند. دستشان را پس زدم: «ولم کنید... پسرم آنجاست... جگرگوشهام آنجاست...» داشتم میدویدم که صدای انفجار دوم را شنیدم! این یکی خیلی وحشتناکتر بود!
به آنجا رسیدم. «خدایا چه میدیدم!...» جنازهها روی هم افتاده بودند! یکی دست نداشت، یکی شکمش پاره شده بود. کفش خونی گوشهای افتاده بود. دست خیلی خیلی کوچکی کنار جدولها افتاده بود. مادری بچهبغل افتاده بود و سر و صورت و بدنش غرق در خون بود.
جدولها... شب قبل باران باریده بود و آن لحظه به جای آب خون پایین میآمد! انگار فرش قرمزی پهن کرده باشند آنجا!
در بین جنازهها دنبال بچهام میگشتم! با دیدن جنازهها به دیدن چهرهاش امیدی نداشتم! چشمم بین جنازهها دنبال لباسش میگشت، دنبال کفش سفید فوتبالیاش! اشکهایم بی اختیار میبارید. تا جان در بدن داشتم بلند صدایش میکردم: «امیرمهدی... مامان... کجایی پسرم؟!...»
زنی آن طرف افتاده بود. نیمی از صورتش را نداشت. بچهای بغلش بود. حس کردم بچه زندهست. لحظهای امیرمهدی را فراموش کردم. سمتشان دویدم. نبض بچه را گرفتم. دستهایم یخ بود. نمیتوانستم نبضش را خوب حس کنم؛ اما فهمیدم که زنده هست. امدادگری را صدا زدم که به او برسد. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم انگار آتش گرفته بود.
امدادگرها به سرعت به زخمیها رسیدگی میکردند. هرکس چادر یا پوششی داشت جنازهها را میپوشاند. طلبهای لباسش را درآورد و روی جنازهای انداخت.
صدای جیغ و گریه اطرافیانم در سرم میپیچید. 20 دقیقهای بود که میگشتم، پسرداییام را از دور دیدم. چشمش که به من افتاد تاب نیاورد و روی زانوهایش به زمین افتاد. دنبال برادر کوچکش بود، هنوز پیدایش نکرده بود. توان صحبت نداشت، با سر و دست اشاره کرد امیرمهدی زندست! حال زارونزارش را که دیدم باور نکردم! گفتم برای دلداری من اینطور میگوید. نه دل رفتن داشتم، نه تاب ماندن! میترسیدم بمانم ولی پسرم در بیمارستانی چیزی چشمبهراهم باشد؛ از طرفی میترسیدم بروم و پسرم اینجا بیکس بماند!... لبهی خیابان نشسته بودم و گریه میکردم. ماشینی کنارم زد روی ترمز. در ماشین باز شد و کسی صدایم زد: «مامان!...» به سرعت سرم را بالا آوردم... خدایا امیرمهدیام بود! نورچشمیام! باورم نمیشد. از بس گریه کرده و داد زده بود به محض این که در آغوش گرفتمش، از حال رفت!
صبح روز بعد بود که دوباره به موکبمان برگشتیم. هنوز میترسیدیم، امیرمهدی هنوز خوب نشده بود؛ اما باید برمیگشتیم. نباید میگذاشتیم به هدفشان برسند. همسرم میگفت: «هدفشان این است که صحنه را ترک کنیم، نباید بگذاریم!»
روایت الهه زنگیآبادی؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق و تنظیم: زیبا گودرزی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
اگه شهید شدیم حلالمون کنید
میخواستم برای حادثه تروریست کرمان روایت بنویسم. به دوستان دوران دانشجوییام که کرمانی بودند پیام فرستادم. جویای احوالشان بودم و سراغ گرفتم روز حادثه، خودشان یا اقوامشان گلزار شهدا بودند یا نه؟ یکی از دوستان سیرجانیام گفت: «از اقوامم میپرسم و بهت خبر میدم.»
چند ساعت گذشته بود. ایتا را باز کردم. دوستم شماره و اسم خواهرشوهرش را برایم ارسال کرده بود. از دیدن پیامش خوشحال شدم اما دست و دلم به زنگ زدن نمیرفت. یکی دو ساعت وقت کُشی کردم تا بیشتر به خودم مسلط شوم.
شماره را گرفتم بوق دوم را کامل نشنیده بودم که جواب دادند. بعد از معرفی خودم درباره حادثهی گلزار شهدای کرمان پرسیدم. شروع به صحبت درباره روز چهارشنبه کردند. غم حادثه و بغض صدایشان سنگین بود. تکمیل صحبت را به بعد موکول کردیم.
روز شنبه مجدد خدمتشان تماس گرفتم. صحبتمان شروع شد. از صبح روز چهارشنبه و شلوغی گلزار شهدا، برگزاری نماز جماعت و غرفهای ویژه دختران نوجوان که مسئول آن بودند، گفتند. تَفَاُل قرآنی داشتند و با بازی مار و پله فضائل و رذائل اخلاقی را به نوجوانان یادآوری میکردند. غرفه کناریشان مخصوص مادران نوجوانان بود.
ادامه دادند : «حدود ساعت سه بعد از ظهر چهارشنبه بود. بازید از غرفه برای اولین گروه بعد از ناهار تمام شد. با دختر ۱۵ سالهام از غرفه بیرون آمدیم. جلوی در ایستادیم. صدای منفجر شدن چیزی را شنیدم. صدای موجش در گوشم ادامهدار بود.»
از آقایی پرسیدم: «چی شده؟» گفت:«مثل اینکه یکی از کپسولهای گاز آشپزخانهها منفجر شده.» سریع آدرس آشپزخانه را گرفتم. با دستش آدرسی حوالی همان آشپزخانهای که همسرم با دوستانش مشغول پخت و پخش غذا بودند را نشان داد. شروع کردم به تماس گرفتن به همسرم، خطش بوق نمیخورد. دخترم خیلی بیقرار پدرش بود.
دستش را گرفتم و از وسط سیل جمعیت به سمت آشپزخانه راه افتادیم. به آشپزخانه رسیدیم. خبری از انفجار در آشپزخانه نبود. تعدادی گفتند بمب گذاری شده.
نگرانیم برای همسرم بیشتر شد. نمیدانستم همسرم بین جمعیت هست یا نه. در همین حین که شماره همسرم را میگرفتم و خطش بوق نمیخورد. صدای انفجار دوم را شنیدم.
به طرف موکب راه افتادیم. یکی داد میزد: «ازدحام نکنید. برید سمت جنگل. شاید بین خودمان باشد.»
تلفن همراهم زنگ خورد. خواهرم بود. دخترم پشت تلفن با گریه میگفت: «خاله اگر شهید شدیم مارو حلال کنید.»
لحظهای بود که دل کنده شده بودیم. وقتی خداحافظی کردیم، به دخترم گفتم:« مادر اگر روزی ما شهادت باشه، تسلیم رضای خدا هستیم.»
دخترم از ترس زیاد، فشارش افتاده بود. نگران پدرش بود. نیم ساعتی گذشته بود که همسرم تماس گرفت و گفت:«حالم خوب است.»
به مکانی که همسرم آدرس داد، رفتیم تا دخترم پدرش را ببیند. همین که چشم دخترم به پدرش افتاد بغضش ترکید.
روایت کیمیا بهرامی از مصاحبه محبوبه دوستمحمدی؛ ١٨ دی ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی»
🔰عرض ارادت داستاننویسان فارس به سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی».
برخی از این داستانکها را از زبان نویسنده بشنوید.
📝 به قلم نویسنده گرامی خانم زهرا قوامیفر
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
حنظله بزرگ میشود.mp3
18.52M
حنظله بزرگ میشود
ناجیالعلی کاریکاتوریست مشهور فلسطینی کیست؟
متن: محمدصادق شریفی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۵
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
اسم منم بنویس
سال ۹۸ شب سیزدهم دی، توی مسجد درگیر مراسم جشن بودم. خسته برگشتم خانه و خوابیدم. دم دمای صبح چند دفعه گوشیام زنگ خورد. رد تماس میزدم اما هرکس بود بیخیال نمیشد. گوشی را نگاه کردم، داداشم بود. جواب دادم و گفتم: «خداوکیلی این موقع صبح، وقت گیر آوردی؟ بذار چشام باز بشه بعد زنگ بزن.»
گفت: «حاج قاسم رو شهید کردن.»
باعصبانیت گفتم: «مسخرم کردی اول صبح؟ کی جرأت میکنه حاج قاسم رو شهید کنه؟»
قسم خدا خورد و گفت: «جدی میگم. پاشو تلویزیون رو روشن کن.»
حرفش را جدی نگرفته و گوشی را قطع کردم. سرم را گذاشتم روی بالشت تا دوباره بخوابم. یک لحظه پیش خودم گفتم: «نکنه جدی میگه؟» رفتم سراغ گوشی، چیز خاصی ندیدم.
آمدم داخل هال. پدر و مادرم نشسته بودند جلوی تلویزیون و گریه میکردند. چشمم افتاد به شبکه خبر. خبر شهادت حاج قاسم را تکرار میکرد. بدترین روز زندگیام بود. تا حالا خبری، اینقدر حالم را نگرفته بود.
با دوستان تماس گرفتم برای فضاسازی مسجد. بعضی از مغازهدارها عکس حاج قاسم و بعضی هم بنر مشکی زده بودند جلوی مغازهشان. مردم آمدند مسجد و گفتند: «میخوایم بریم کرمان برای مراسم تشییع حاج قاسم. نمیشه شما نامنویسی کنید و کاروانی بریم؟»
فرماندهی حوزه برآورد هزینه کرد. حسینیهای را در کرمان هماهنگ کرد برای اسکان و فراخوان داد. حجم عظیمی از مردم ثبتنام کردند.
مادر و پدرم با هم رفتند برای ثبتنام اما مادرم نتوانست برود چون لیست ثبتنام قسمت خانمها خیلی زود پر شد.
نمیتوانستیم بیشتر از ۴ دستگاه اتوبوس ببریم مراسم. بین اسامی قرعهکشی کردیم. عدهای هم با ماشین شخصی رفتند کرمان.
من ماندم خرمبید چون درگیر اجرای مراسم بودم برای افرادی که نتوانستند بروند کرمان. خبر رسید تعدادی از افراد توی مراسم تشییع، شهید شدند. حجم تماسهای بالا، اخلال ایجاد کرده بود. هرچه با گوشی پدرم تماس گرفتم، گوشیاش اصلا بوق نمیخورد.
زنگ زدم به دوستم. تا جواب داد، گفتم: «اتفاقی برای کسی نیوفتاده؟» گفت: «فعلا معلوم نیس چون ازدحام زیاده، داریم پیگیری میکنیم.»
به دوستم گفتم: «بابام رو پیدا کن.»
پدرم همان لحظهای که وارد کوچه میشود، بخاطر فشار زیاد، تعادلش را از دست میدهد و زمین میخورد. با کمک مردم بلند میشود و نجات پیدا میکند.
چند ساعت بعد دوستم تماس گرفت و گفت: «یکی از همشهریها فوت کرده.» بعد متوجه شدیم دو نفر بودند و دو نفر دیگر هم از خرمبید زیر دست و پا رفتند اما با کمک مردم نجات پیدا کردند منتها دست و پایشان شکسته است. دوستم برای تشخیص هویت دو نفر فوتی رفت بیمارستان کرمان و سردخانه. آخرِ شبِ همان روز، ترخیص و انتقال پیکر شهدا انجام شد. آن دو نفر، شهید سیدجلال جلالی و شهید احمد اِبدام بودند. هر دو را میشناختم. از دوستان مسجدی بودند. آقای ابدام حدود ۵۰ سال سن داشت و کارمند اداره ثبت احوال شهرستان بود. بین مردم، آدم سرشناسی بود. آقای جلالی هم حدوداً ۴۲ ساله بود. مسئول ثبتنام برایم تعریف کرد که: «شب اعزام، آقای ابدام تماس گرفت و گفت: «حتماً من رو ثبتنام کن.» منم گفتم لیست اعزام بسته شده. آقای ابدام اصرار کرد که من کف اتوبوس مینشینم، نشد توی جعبه میرم. یه ساعت قبل اعزام، یکی از آقایون انصراف داد و آقای ابدام رو جایگزین کردیم. لحظه رفتن خیلی خوشحال بود که کارش جور شده و میتونه بیاد.»
از دوستم شنیدم که هوای کرمان خیلی سرد بود. شهید جلالی توی صف پتو میایستاده، وقتی نوبتش میشده، میرفته ته صف و این کار را چند دفعه تکرار کرده بود. آخر کار صدای مسئول پتو در آمده و گفته: «چرا پتو نمیگیری؟ چند دفعه نوبتت شده ولی پتو نمیگیری.» شهید جلالی هم گفته: «چون هوا سرده دوس دارم همه پتو گیرشون بیاد، بعد من پتو بگیرم.»
شهید ابدام نسبت به بقیه اعضای کاروان، سن بالاتری داشت. جای خوب و گرمی توی حسینیه نصیبش میشود. جابهجا میشود و میآید جلوی در که قسمت سرد حسینیه بوده.
روز تشییع، هر دونفرشان کفنپوش شده و عکس یادگاری گرفته بودند.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی»
🔰عرض ارادت داستاننویسان فارس به سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی».
برخی از این داستانکها را از زبان نویسنده بشنوید.
📝 به قلم نویسنده گرامی آقای بیژن کیا
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
لحظه آخری
سال ۱۴۰۱، راهیان مقاومت، راهیان نور و کاروان اربعین، سه مأموریت من به عنوان معاونت فرهنگسازی بود.
نام کاروان را گذاشتیم شهید محمد بلباسی. فراخوان ثبتنام دادیم و حدود صد و پنجاه نفر ثبتنام کردند اما سهمیه ما، پنجاه نفر بود. مجبور شدیم بقیه را حذف کنیم.
سه نفر انصرافیِ لحظه آخری داشتیم. قرار شد از لیست جایگزین سه نفر به لیست اعزام اضاف کنیم. قبل از حرکت، مشغول توجیه کردن دانشجوها برای اسکان در اردوگاه کرمان بودم که سه دانشجو آمدند و گفتند: «ما باید بیایم کرمان.»
با شناختی که از آنها داشتم، گفتم: «شما را چه به کرمان؟»
گفتند: «ما باید بیایم. یه فکری به حال ما کنید که بتونیم بیایم.»
اولین تجربهی من به عنوان مسئول در اردوی دانشجویی بود. نمیخواستم امور کار به خاطر حضور افراد شر و شور از دستم در برود. دست به سرشان کردم و به دوستم گفتم: «سریع از لیست جایگزین کن تا حرکت کنیم.»
با چند نفر تماس گرفتیم. بچههای اقلید تا بخواهند بیایند شیراز، دور میشد و تماس نگرفتیم. با بچههای دانشگاههای شهید رجایی و شهید مطهری تماس گرفتیم. اکثراً یا رفته بودند شهر خودشان یا نتوانستند بیایند.
از طرفی اتوبوسها آمده بودند و چون توی خط سیستان و بلوچستان کار میکردند، زمان حرکت از شیراز برای آنها مهم بود. اگر دیر میرسیدند، سرویس برگشت از سیستان را از دست میدادند. مجبور شدیم آن سه دانشجو را به لیست اضاف کنیم. نگران بودم که دردسر درست کنند.
رسیدیم کرمان و رفتیم سر مزار حاج قاسم.
بعضی از دوستان که نتوانستند با ما بیایند، با ماشین شخصی آمده بودند.
توی آن سرما، حجم جمعیت و موکبها توجهم را جلب کرد. موکب عراقیها و عربزبانها، موکب حزبالله لبنان و انصارالله یمن؛ حتی شهرستان اقلید هم موکب زده بود. خانوادههایی را دیدم که به عشق حاج قاسم با بچه کوچک آمده بودند. هرچه توی مسیر پیادهروی جلوتر رفتم، شور و هیجان فضای اربعین برایم بیشتر تداعی شد.
در برنامهها، همان سه دانشجو مینشستند پای روایتگری. وقتی از مزار حاج قاسم برمیگشتند، رد اشک روی صورتشان مشخص بود. حتی در مدیریت کاروان هم کمکم کردند. از آن موقع شدند بچههای پای کار.
راهیان نور همان سال و راهیان مقاومت امسال هم با ما آمدند.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
برنمیگردم
حدود ۱۰، ۱۵ دانشجوی اهل تسنن توی کاروان داشتیم. غالباً اهل سیستان و بلوچستان بودند اما دانشگاه فرهنگیان شیراز درس میخواندند.
شب ۱۳ دی حرکت کردیم و صبح سیزدهم رسیدیم کرمان. ساعت ۲ بعدازظهر رفتیم سمت گلزار شهدا. قرار گذاشتیم ساعت ۴ و نیم همگی زیر پل عابرپیاده باشیم. گروههای دو سه نفره شدیم و راه افتادیم. من و دوستم آخرین گروه بودیم. از موکبهای مردمی و گیت عبور کردیم.
صف رسیدن به مزار حاج قاسم طولانی بود. کنار گلدانهایی که به ردیف چیده شده بود، ایستادم. دوستم گفت: «امسال اسم کاروان راهیان نور رو چی بذاریم؟» تا گفتم شهید صدرزاده، صدای بلندی شنیدیم. برگشتم سمت راست و دیدم هوا پر از دود هست.
عدهای گفتند: «حتما کپسول گازی، چیزی پوکیده.»
از پلهها رفتم بالا به سمت شهدای گمنام پیش بقیه بچهها. یکی گفت: «صدای چی بود؟»
گفتم: «چیزی نیس» اما ته دلم نگران بودم چون آن صدای بلند نمیتوانست صدای کپسول گاز باشد. مسئول خواهران تماس گرفت. ابتدای مسیر و قبل از پل بودند. گفتم: «نگران نباشید، حرکت کنید و بیایید جلو.» گوشی را که قطع کردم، از بچههای کادر راهیان مقاومت کرمان اطلاع دادند صدای انفجار برای حمله تروریستی بوده. گوشیام را چک میکردم که یکی از بچهها گفت: «خبرگزاری میگه انفجار بوده.» محل انفجار، قبل پل بود. رو به بچهها گفتم: «هیچکس حق پایین رفتن نداره. بقیه رو هم جمع کنید همین جایی که هستیم.» یک نفر هم گذاشتم نزدیک گیت تا مراقب باشد بچهها پایین نروند. زنگ زدم به مسئول خواهرها
_ همه را برگردونید. جلوتر نیاید.
رسیدم دم در که مسئول خواهرها تماس گرفت و گفت: «تعدادی از بچههای ما نیستن. جلوتر از ما حرکت کرده بودن.»
با دوستم رفتیم سمت محل انفجار. در مسیر، خدام موکبها، سیستم صوتها را قطع کرده و مردم را به مسیرهای مختلف هدایت میکردند. جوانترها به کمک نیروی انتظامی آمده بودند تا مردم زودتر محل را ترک کنند.
از فلکهای که به گیت میرسید (به سمت پل و زیرگذر) صدای آژیرها بلند شده و ماشینهای نیروی انتظامی از مردم خواهش میکردند به سمت چپ و راست بروند و در مسیر حرکت نکنند.
با بچهها تماس گرفتیم تا ببینیم سالم هستند یا نه. آنتندهی مشکل پیدا کرده بود. دائم میگفتم: «خدا کنه اتفاقی برای بچهها نیوفتاده باشه.»
رسیدیم به محل حادثه. تا حالا چنین صحنهای را از نزدیک ندیده بودم. پیکر زن، بچه، پیر، جوان و موکبدار (با لباس خادمی) روی زمین افتاده بود.
حدود ۵۰ نفر شهید شده و زمین پر از خون بود. موکبدارها و نیروهای نظامی گونیهای دور موکبها را دور محل حادثه کشیدند و بنرها را روی پیکر شهدا انداختند. بین شهدا و مجروحین نگاه میکردم تا ببینم چهرهای آشنا میبینم یا نه. تکههای متلاشی شده بدن شهدا روی زمین ریخته بود. اکثر بچهها با صورت روی زمین افتاده و شهید شده بودند.
پاهایم سست شده و به زور راه میرفتم.
صدای گریه و شیون مردم بلند شده بود. خانوادهها توی سر و صورت خودشان میزدند و نگران بچههایشان بودند.
۱۲ نفری بودیم. برای مدیریت شرایط و خلوت کردن آنجا مجبور شدیم به خانوادهها بگوییم بین جنازهها و مجروحین، هیچ بچهای نیست.
تعداد مجروحها کم بود و سریع انتقالشان دادند به بیمارستان.
آقایی با سر و تیپ متفاوت آمد سمت ما. یکی از نیروهای امنیتی کولهپشتی او را گشت. هرچه گفتیم: «آقا برو، اینجا وای نستا، خطر داره»، قبول نکرد و گفت: «من از آلمان آمدم که بروم سر قبر حاج قاسم بعد شما میگین برگرد؟ من برنمیگردم. دورههای مختلف امدادگری هم در اروپا گذراندم. اگر کمک میخواین، بهم بگین.»
فارسی را خوب بلد بود. همانجا ایستاد و از مردم خواهش میکرد که سمت محل حادثه نیایند.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
روایت شاهدان عینی از حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان| حاج قاسم! من اینجا غریبم، تنهایم نگذاری...
🔺زنی آن طرف افتاده بود که نیمی از صورتش رفته بود! بچهای بغلش بود. حس کردم بچه، زنده است. سمتشان دویدم و نبض بچه را گرفتم. دستهایم یخ بود. نمیتوانستم نبضش را خوب حس کنم اما فهمیدم که زنده است. امدادگر را صدا زدم. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم آتش گرفت... هرکس چادر یا پوششی داشت، روی پیکر شهدا را با آن میپوشاند. طلبهای، عبایش را درآورد و روی جنازهای انداخت...
🔸 گزارشی از واقعهنگاری حادثه کرمان توسط اعضای حسینیه هنر شیراز را در خبرگزاری فارس بخوانید
http://fna.ir/3h66zm
سفر نیمهکاره
وسط شلوغی و سروصدا، صدای انفجار دوم بلند شد. درست در مسیر فرار مردم بود. دلم خالی شد. بیخیال کمک کردن در محل حادثه اول شدم و با دوستم از رینگ خارج شدیم. تند تند تماس گرفتم با بچهها. حجم بالایی پیام آمد که تماس ناموفق داشتم. خانوادهها و دوستان نگران شده بودند. با خواهرم تماس گرفتم. تا گوشی را برداشت، گفتم: «آبجی من سالمم. خواهشاً به مامان و بقیه بگو زنگ نزنن.» خواهرم گفت: «مگه چی شده؟» گفتم: «تلویزیون رو چک کنی، میفهمی» و خداحافظی کردم. برگشتیم سمت مزار حاج قاسم. مردم در حال تخلیه مکان بودند. با دوستم، مسیرها را بالا و پایین میرفتیم و بلند صدا میزدیم: «بچههای دانشگاه فرهنگیان، بچههای دانشگاه فرهنگیان» تا خانمهای مفقودی کاروان را پیدا کنیم.
جوانترها دست افراد مسن را گرفته و کمک میکردند تا از محل دور بشوند. مینیونها تند تند مردم را جابهجا میکردند.
مسئول خانمها تماس گرفت و گفت: «چند تا از خانما جواب تلفن رو دادن.» تا ساعت ۴ و بیست و نه دقیقه درگیر پیدا کردن بچهها بودیم. خیالم که از بچهها راحت شد، رفتیم سمت خروجی.
در مسیر، دانشجوهای پردیس تهران را دیدیم. سلام و احوال پرسی کردیم. به فرمانده حوزه تهران گفتم: «کادر راهیان مقاومت کرمان گفتند سریع محل رو تخلیه کنید. اگر کمک میخواید، تا داخل هستیم بگین کمکتون کنیم.» چهرهاش آشفته بود. گفتم: «چی شده؟» گفت: «با چشم خودم دیدم یکی از خانمهای کاروان روی زمین افتاد اما اینکه بعدش چی شد رو نمیدونم.» ماندیم آنجا تا کمک کنیم و مفقودیهای کاروانشان را پیدا کنیم.
جاده بسته شده بود. بچهها مجبور شدند از روی نقشه توی مسیری خاکی پیاده بروند سمت دانشگاه محل اسکان. نزدیک اذان مغرب برگشتم دانشگاه. مسئول راهیان مقاومت کشوری پیگیر دانشجوها بود. در گروه کشوری، هرکدام از استانها استعلام میدادند که چند نفر مفقودی دارند.
ساعت هشت شب متوجه شدیم همان خانمی که فرمانده حوزه تهران نگران حالش بود، شهید شده. یکی از خواهرها هم مجروح شده و ترکش خورده بود.
بچهها مشتاق بودند که برویم گلزار شهدا اما اجازهی خروج نداشتیم. دانشجوها فضای دانشگاه را برای استقبال از پدر و مادر شهیده رحیمی آماده کردند. ساعت ۱۰ صبح مراسم شروع شد. بعد از نماز ظهر اجازه صادر شد تا برویم سر مزار حاج قاسم اما گفتند رفت و آمدهاباید مدیریت شده باشد. گروههای پنج شش نفره شدیم و رفتیم سمت مزار. در محل انفجار اول، چشمم خورد به جای ترکشهای روی عمود ۱۳ ، رد خونهایی که همچنان روی زمین بودند و شمعهای روشن و گلهایی که مردم در آنجا گذاشته بودند. غم خاصی توی فضا حاکم بود خصوصا که روز قبل، پیکر شهدا را روی همین زمین دیده بودم. نتوانستم زیاد آنجا بمانم و رفتم جلوتر. چشمم افتاد به بچههای کوچکی که توی موکبها کمک میکردند، به بچههای شیرخوارهای که توی کالسکه یا بغل پدر و مادرشان بودند. با حساب و کتاب عقلی من جور در نمیآمد. پیش خودم گفت: «روز بعد حادثه، اگر خودت میای، زن و بچت رو نیار که اگر دوباره اتفاقی افتاد، حداقل خانوادت توی حادثه نباشن.»
شلوغی جمعیت مثل روز قبل بود. علاوه بر داغ حاج قاسم، داغ هموطن هم به غم مردم اضاف شده بود. رسیدم بالای سر حاج قاسم. حال خوبی نداشتم. قسمتی را حصار کشیده بودند و صدای پیکور میآمد. پرسیدم: «چه خبره؟» گفتند: «محل تدفین شهدا رو آماده میکنن.» از پنجرهی پنجم حسینیه، داخلِ حصار معلوم بود. تعداد قبرها، غم درونم را بیشتر کرد. بعد از نماز مغرب و عشا، سفر را نیمهکاره تمام کرده و برگشتیم شیراز.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ١۵ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هفت اکتبر پنجاه سال عقبتر (1).mp3
11.34M
هفت اکتبر، پنجاه سال عقبتر
حکومت پهلوی چگونه تحریم علیه اسرائیل را شکست؟
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۶
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz