eitaa logo
حافظ‌هـ
772 دنبال‌کننده
261 عکس
148 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
مدیون سردار گیج چرت بعد از ظهری بودم. گوشیم را برداشتم تا ببینم ساعت چند هست. بی‌اختیار کلمات «حادثه تروریستی» روی نوار گوشیم توجهم را جلب کرد. چند بار توی ذهنم تکرارش کردم. نفهمیدم کدام حادثه را می‌گویند. گروه را باز کردم. نوشته بود «حادثه تروریستی کرمان». وارد کانال‌های خبری شدم. آخرین خبرها همه حکایت از تعداد بالای شهدا و مجروحان داشت. ترس به جانم افتاد. توی همه گروه‌هایی که داشتم پیام گذاشتم: «اگر کسی رو می‌شناسید که موقع حادثه کرمان بوده، بهم پیام بدید.» شماره خانم خادم الشهیدی را برایم فرستادند. تماس گرفتم. احتمال میدادم سرش شلوغ باشد و جواب ندهد. یا شاید تمرکز نداشته باشد و نتواند مصاحبه کند. بعد از سه چهار بوق جواب داد. آرام و شمرده حرف می‌زد. می‌گفت: «ساکن کرمانیم‌. خونه‌مون زیاد با گلزار فاصله نداره. سه سالی می‌شه که خادم گلزار شهدای کرمانم‌. توی این چند سال از همه شهرها زائر دیدم. اصفهان، قم، تهران، خوزستان، لرستان، بلوچستان، اراک، مشهد و شیراز و... پیر، جوون و بچه. باحجاب، کم حجاب یا حتی با لباس های محلی شهرهای مختلف. خیلی وقت‌ها میزبان زائرهای خارجی بودیم. از انگلیس، لبنان، عراق، آمریکا و هند و... مهمون داشتیم. همین هفته یه اتوبوس مرد و زن و بچه از عراق اومدن. از سه‌شنبه هفته پیش گلزار شهدا خیلی شلوغ شد. ما توی بخش‌های مختلف خدمت می‌کردیم نظافت، راهنمایی زائرین و انتظامات و... چهارشنبه از ساعت ۱۱ شیفت من بود. یه پر سبز دستم گرفتم و کنار مزار حاج قاسم ایستادم. مردم زیادی برای زیارت اومده بودن. تعداد صف‌های زیارت از دوازده یا سیزده تا هم بیشتر بود. اینقدر شلوغ بود که صف‌های توی گلزار دور خورده بود. مرتب به تعداد زائرین اضافه می‌شد. حدود ساعت دو خورده‌ای صدای انفجاری توی گلزار پیچید. همه متوجه صدا و حادثه شدیم. اما انگار هیچ‌کس توجه خاصی نکرد. مردم هنوز توی صف زیارت بودن و خادمین مشغول خدمت. یه ربع بیست دقیقه گذشت که صدای انفجار دوم اومد‌. بلافاصله نیروهای امنیتی اعلام کردن باید گلزار رو تخلیه کنیم. هنوز صف زائرین شلوغ بود. به طرف مردم رفتیم و به سمت بیرون هدایت‌شان کردیم. مردمی که هنوز زیارت نکرده بودن به ما اعتراض می‌کردن و می‌گفتن: «چرا نمیذارید برای زیارت بمونیم؟ ما امنیت‌مون و هرچیزی داریم رو مدیون سرداریم. این همه راه اومدیم برای زیارت. تو رو خدا بذارید بمونیم.» هر چقدر می‌گفتیم: «برای امنیت خودتون باید از اینجا برید.» گوش نمی‌کردند. دلشان نمی‌آمد بدون زیارت مزار سردار از گلزار خارج شوند. روایت ثریا گودرزی از مصاحبه با مرضیه گلستانی (خادم گلزار شهدای کرمان)؛ ۱۴ دی‌ماه ۱۴۰۲ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
مهمان‌نواز چند سالی بود که برادرم توی گروه جهادی متعلق به بسیج فعالیت می‌کرد. بچه‌های بیمارستان حضرت فاطمه زهرا بودند. گروه جهادی بهداشتی درمانی امام جعفر صادق. می‌رفتند اطراف شهر کرمان برای کارهای درمانی و بهداشتی. بعد از شهادت حاج قاسم از همان سال اول موکب زدند. من هم هرسال یکی دو روز می‌رفتم کمکشان. دمنشون می‌دادیم و قهوه. امسال هم رفتم. البته امسال فقط قهوه داشتیم. کنار ما هم از کهنوج خرما آورده بودند و خرما می‌دادند. موکب‌ها از شهرهای مختلفی بودند مثلا موکب پایینی‌مان از گناباد بود. یا موکب شهر کرد هم نزدیک‌مان بود که لبو می‌داد. بعد از ناهار خوابیدم. یکهو صدای انفجاری آمد. آنقدر موج انفجار زیاد بود که از خواب پریدم. آمدم از موکب بیرون. دیدم پایینِ موکب‌ها، جایی که تازه موکب‌ها شروع می‌شدند، گرد و خاک بالا رفته. از موکب ما تا محل انفجار حدود یک کیلومتری بود. حاج آقایی از یکی از موکب‌ها پشت بلندگویش داد می‌زد «نترسین، نترسین، کپسولی بوده ترکیده» ولی ما حدس زدیم این یا حادثه تروریستی است یا اگر هم کپسول بوده کسی عمدا منفجرش کرده. مردم آرام بودند. بعد انفجار تقریبا کسی فرار نکرد. بعضی‌ها تو صف موکب‌ها بودند برای گرفتن غذا و دمنوش و چیزهای دیگر و بعضی‌ها داشتند نذری می‌گرفتند. کم کم رفت و آمد نیروهای امنیتی بیشتر شد. اعلام کردند «سریع تخلیه کنین» صدای آمبولانس را هم شنیدم. دیگر شستم خبردار شد اتفاقی افتاده. حدود 15 یا 20 دقیقه از صدای اول نگذشته بود که دومین انفجار، دورتر از ما انجام شد و چون نزدیک کوه بود صدایش پیچید. آنجا یکی از ورودی‌ها بود و جمعیت هم زیاد. امسال جمعیت مردم خیلی بیشتر بود. موکب‌ها سال گذشته جمع‌تر بودند و توی خیابان ولی امسال موکب‌ها را برده بودند عقب‌تر و فضای مردم بیشتر بود. انگاری علاقه مردم به سردار سلیمانی هر روز و هرسال بیشتر می‌شود. دیگر همه فهمیدیم حادثه تروریستی است. هر کس به دنبال جمع کردن نزدیکانش بود. ما هم بچه‌های موکب را جمع کردیم داخل موکب. آقایی بین جمعیت بلند داد می‌زد «همه ما اهل شهادتیم. این همه شهید دادیم، الانم می‌دیم. ما از این چیزا نمی‌ترسیم» کرمانی نبود. تخمه و پسته داشت. به هرکس مقداری می‌داد و سعی می‌کرد مردم را آرام کند. خیلی از مردم غریب بودند و جا و مکان نداشتند. بعضی‌ها هم ماشین نداشتند تا خودشان را به محل اسکان برسانند. برادرم به کاروان گنابادی‌ها که کنارمان موکب داشتند گفت تا برای شب بیایند خانه‌اش. صبر کردیم تا خانم‌هایشان جمع شوند. 9 تا خانم بودند. موقع برگشتن وقتی وارد خیابان اصلی شدیم، دیدم خانمی مثل بید می‌لرزد. شوکه شده بود از ترس. نگه داشتیم. یکی خانم‌هایی که همراهمان بود بهش شکلاتی داد و سعی کرد آرامش کند. به همراهش گفتیم اگر جایی ندارید منزل هست برای اسکان. ولی گفت خودش برای کرمان است و می‌آیند دنبالش. من رفتم خانه و گنابادی‌ها خانه برادرم ماندند تا وضعیت رفتنشان مشخص شود. از زمان شهادت حاج قاسم، در خانه‌ی کرمانی‌ها رو به زائرهایش همیشه باز بوده. روایت علی یوسفی؛ ١۴ دی ١۴٠٢؛ کرمان مصاحبه و تنظیم: پویان حسن‌نیا تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
اسمائیل هنیه در هتل های قطر.mp3
10.07M
هنیه در هتل‌های قطر، کودکان غزه زیر آوار؟ نگاهی به حضور و عدم حضور رهبران حماس در غزه 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۲۹ متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
34.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قلک‌ها 🔹روایت دانش‌آموزانی که برای زنده نگه داشتن یاد و نام قهرمان‌شان از قلک‌های خود گذشتند. 🔶 براساس خاطره ١٠٩ کتاب حافظ دل‌ها حافظ‌هـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
صحنه واقعی هر شبکه­‌ای پخش زنده از سالگرد حاج قاسم داشت، از تلویزیون نگاه می­‌کردم. به زائرانش غبطه خوردم. روایت­ لحظه­‌ای حسین دارابی از سفر کرمان را دنبال می­‌کردم. در یک لحظه ادبیات شوخش به حالت اضطراب تغییر کرد. پیام «ترکیدن کپسول گاز» را که دیدم خیلی نگران نشدم. ولی کم کم حقیقت تلخ ترور خودش را نشان داد. من طاقت دیدن کودک غرق خون را نداشتم. طاقت روایت پرپر شدن جگرگوشه مادر را نداشتم. باز هم محمدرضا کشاورز در ذهنم آمد. پیام «جمع آوری روایت مردمی حادثه تروریستی» در گروه کاری هم، باز آمد! فردای حادثه با آقای دوستی که تازه از کرمان برگشته بود تماس گرفتم. بهت زده بود. گفت نمی­‌تواند صحبت کند. خواهش داشت روایت واقعه را بنویسد و من به همان بسنده کنم. اما سعی کردم تلفنی صحبت کنیم.  امسال هم مثل سال قبل با همسر و پسرش راهی کرمان شده بود. پرسیدم: «زمان حادثه کجا بودید؟» «نماز ظهر که خوندیم با پسرم برای استراحت سمت ماشینمون رفتیم. تقریبا ساعت دو و نیم از ماشین پیاده شدم تا به گلزار برگردم. ولی پسرم تو ماشین موند. از سمت موکبا رفتم. جمعیت خیلی زیاد بود. مردد بودم بمونم چایی بگیرم یا نه. رفتم ولی یه لحظه برگشتم. وایسادم تو صف که از پشت سرم...» صدایش بند آمد و  چند لحظه بعد ادامه داد: «انفجار رخ داد. برگشتم و دود زیادی رو دیدم. مردم با جیغ و داد فرار می‌­کردن. از پشت موکبا به سمت جنگل فرار کردم. با همسرم که تو مهدیه بود تماس گرفتم. گفت خواب بودم. یه لحظه انگار زمین لرزید، بیدار شدم. گفتم بمب منفجر کردن. ولی صدای جیغ و داد زیاد بود و تماس هم قطع شد. ترسیدم شاید خانمم اومده بین جمعیت. برگشتم سمت محل حادثه.» با صدای لرزان گفت: «دیدم مردم کشته شدن. دلم براشون سوخت» بغضش ترکید و گفت: «ولی نمی شد براشون کاری کرد!» چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد: «یکیشون گوشی دست گرفته بود و به اونور خط می‌گفت: «به دادم برس.» چندتا خانم روی شکم افتاده بودن و ازشون خون می­‌رفت. یه جوونی از پاش خون می‌اومد. احتمالا ترکش بمب بود. از دهن و دماغش هم خون میومد. گفتم کجات خورده؟ گفت پام. نگاش کردم، پاش خیلی ورم و خون ریزی کرده بود. کمربندشو درآوردم. ران پاشو بستم. ولی دیدم نمیشه کاری کرد براش. وضعش خیلی خراب بود. اشاره کرد وسط بلوار: داداشم. رد دستش رو نگاه کردم. داداشش تموم کرده بود. من این صحنه­‌ها رو فقط تو فیلما دیده بودم!» تازه حال قبل از مصاحبه­‌اش را فهمیدم! بی اختیار اشک ریختم. حس کردم بجای او من نتوانستم، برای تن­‌های بر زمین افتاده کاری کنم. من نگرانی برادر زخمی را از نزدیک دیده­‌ام. ادامه داد: «یادم به پسرم افتاد. دوییدم سمت ماشین. دیدم داره هراسون میاد دنبال من. بهش گفتم از ماشین فاصله بگیر. رفتم سمت جنگل دنبال همسرم. از اون‌جا به محل حادثه هم دید داشتم. پژو ۴٠۵ی رو دیدم که جلوش منفجر شده. یه خانم هم ساچمه خورده بود خودشو کشونده بود تو جنگل. یه مردی زار زار گریه می­‌کرد صدای بچه­‌هاش می­زد. هرچی بهش گفتیم بچه­‌ت کدومه و نگران نباش فایده نداشت. یدفعه صدای انفجار دوم از سمت ورودی ماشین­‌رو اومد. مردم بعد از انفجار اول رفته بودن اون سمت که منفجر شد. یه خانم حالش بد شد و نیروهای هلال احمر دلداریش دادن. نیروهای امنیتی ­گفتن از این­جا برید. ولی خیلی از خونواده‌ها یکی دوتا گم‌شده‌ داشتن و نمی‌تونستن برن. دو سه ساعتی منتظر موندم. شب شد. رفتم سمت ماشین نماز بخونم که دیدم دستا و لباسم خونیه. دستامو شستم وضو گرفتم. کنار ماشین نماز خوندم. تا اینکه ساعت ٧ و خورده­‌ای خانمم پایین اومد  و همدیگه رو دیدیم.» روایت فهیمه نیکخو از مصاحبه با رضا دوستی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ١۴ دی ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
لَعَلَّهُمْ بِلِقَاءِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ تعارف چرا؟ فکر می‌کردم زمانش بگذرد، همه چیز برمی‌گردد به حالت قبل. سه سال و چند ماه پیش، وسط مصاحبه گرفتن و جمع کردن خاطره حول حاج‌قاسم، به یکی از بچه‌ها برخوردم. ریکوردر را روشن کردم و او شروع کرد. از این گفت که پیک موتوری بود و روزهای بعد از شهادت، با موتور چرخ می‌زد و پوستر حاجی را بین مردم و مغازه‌دارها پخش می‌کرد. از دوستش گفت که کافه‌ای دارد و خیلی توی فضای مذهبی نیست. اما بعد شهادت سردار، کافه را از عکس و پوستر پر کرده و اگر کسی بد سردار را بگوید، حسابی توی سینه‌اش در می‌آید و دهنش را می‌بندد. از اینکه کسی را می‌شناسد که تا قبل از آن صبح جمعه لعنتی، مشروبش ترک نمی‌شد. اما حالا نمازش قضا نمی‌شود. شما که غریبه نیستید. با وجود همه اینها، بعد از چاپ کتاب حافظ دل‌ها هم، صدایی ته دلم می‌گفت: «حالا همه‌ش نه، ولی یخورده از این رفتارا شاید از سر جوگیری باشه و بعد یه مدتی از سرشون میفته.» گذشت و گذشت تا دیشب. نوبت گرفتم و رفتم اصلاح. رفیق آرایشگرمان اهل دین و دیانت هست و خیلی چیزها سرش می‌شود. تا نشستم، خبر بیانیه داعش را خواند و بعد سفره دلش را باز کرد: «دیدی چطوری زن و بچه مردم رو کشتن؟ اینا دیگه از انسانیت خارجن.» وسط سروصدای موزر و قیچی، گپ زدیم تا بحث کشید به خود سردار. یک‌دفعه از توی آینه، چشم انداخت توی چشم‌هام و گفت: « باورت میشه؟ یه رفیق دارم که هیچی رو قبول نداره.» خیلی رو کلمه «هیچی» تاکید داشت. -خب؟ -هیچی و هیشکی رو قبول نداره. خودش میگه فقط خدا و تمام. -خب؟ -این آدم هنوز که هنوزِ، سالی دو سه بار تنهایی با ماشین میفته توی جاده و میره کرمان. هروقت که میخواد بره، نمیگه میرم سر قبر سردار. میگه: دارم میرم زیارت. اصلا عجیبه این آدم. کارت بانکی‌ام را که با رسید پوز تحویلم داد، هنوز داشتیم صحبت می‌کردیم. احساس کردم اشکی توی چشم‌هاش جمع شده. خداحافظی کردم و زدم بیرون. از دیشب به این فکر می‌کنم که خدا، فقط خدای ابراهیم خلیل(ع) نیست. خدای بدبخت‌ بیچاره‌هایی مثل من هم هست. گاهی که زمزمه و درخواست «لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» را از ته دلت می‌شنود، چیز جدیدی رو می‌کند تا شاید به خداوندی‌اش ایمان بیاوری. روایت محمدصادق شریفی؛ ١۵ دی ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
بوی خون، بوی مقاومت، بوی شجاعت وقتی حاج قاسم شهید شد برای آمدن به مراسم تشیع و خاکسپاریش در کرمان معطل نکردم. از نجف‌آباد اصفهان به همراه خواهر و برادرم آمدیم کرمان. خیلی شلوغ بود. با همه شلوغی‌ها و ازدحام جمعیت، هیچ غربت و سختی نکشیدیم. کرمانی‌ها چه به ما و چه به دیگران از یک متر جایی هم که داشتند دریغ نکردند. هرکس دست مسافر و زائری را می‌گرفت و می‌برد خانه‌اش تا استراحت کند. کافی بود کمی خستگی در چهره‌ات ببینند. سال‌های بعد هر وقت توانستم می‌آمدم کرمان برای زیارت. بالای سر مزار حاج قاسم پله می‌خورَد. آن بالا تعدادی شهدای گمنام دفن هستند. گوشه‌ای از آنجا را کردم پاتوق خودم و هر وقت آمدم گلزار شهدا، آنجا برای خودم خلوت کردم. سالگرد شهادت سردار، شده مثل ماه‌های خاص. مثل ماه محرم یا ماه رمضان. همه به جنب و جوش می‌افتند. سال گذشته، دوستم موکبی را معرفی کرد. خودش جیرفتی بود. دم دمای سالگرد حاجی آمدم کرمان و توی موکب کمک کردم. چایی داشتیم و شیرینی کرمانی. خانم‌های جیرفتی زحمت پخت شیرینی‌ها را می‌کشیدند. امسال هم توفیق داشتم در مراسم سالگرد سردار شرکت کنم. یکی از دوستانم چند روز قبل بهم اطلاع داد که بچه‌های بوشهر می‌خواهند موکب بزنند. باید ساک سفرم را می‌بستم. پدرم هم آشپزی بلد بود و داوطلب شد. با هم آمدیم کرمان. امسال در موکب بیشتر پخت و پز داشتیم. پخت نان و خورشتِ بادمجان و عدس پلو و... از همه جا هم مثل نقل و نبات وسایل می‌رسید. مثلا آقایی دوتا گونی خرمای خوب آورد و گفت «دوست دارم بدم به زائرای شهدای کرمان». فقط این نبود، مردم هم دوست داشتند کمک کنند. پدرم برای اینکه مقدمات اولیه آشپزی را فراهم کند، کنار موکب می‌نشست و یکسری مواد اولیه را آماده می‌کرد. مثلا روزی که نشسته بود و بادمجان پوست می‌گرفت، مردم می‌آمدند و می‌گفتند «حاجی میشه ما هم بشینیم پوست بگیریم. ما هم می‌خوایم کمک کنیم». چاقو برای پوست گرفتن کم بود، ۴ یا ۵ تا. نوبتی می‌نشستند و پوست‌ می‌گرفتند. نفر بعدی می‌گفت «بلند شو تا منم پوست بگیرم» برای یک پوست گرفتن بادمجان بین مردم رقابت شده بود. یا مثلا در موکبی که لبو می‌دادند، جوانی از کار زیاد کمی خسته شده بود. پیرمردی بهش گفت «بده من کمکت کنم» جوان هم جواب داد «نه. تا جون تو بدنمه می‌خوام به زائرا خدمت کنم» امسال تعداد موکب‌ها بیشتر بود و خدمت رسانی هم بیشتر. از زیرگذر که می‌آمدید بالا، به سمت ورودی گلزار شهدای کرمان، هر دو طرف چسبیده به هم موکب بود. شاید چیزی حدود ٣٠٠ موکب. میزبانی اصلی با استان کرمان بود. از شهرستان‌های مختلف کرمان موکب زده بودند. شهرهای دیگر هم حضور داشتند. من موکب زاهدان، بوشهر، بندرعباس و... را دیدم. جمعیت مردم هم مراسم امسال را باشکوه‌تر کرده بود. ابتدای جایی که موکب‌ها شروع می‌شد، زیرگذری هست. قبل از آن، سمت راستش پارکینگ است. موکب ما آنجا بود. توی پارکینگ امام رضا. روز حادثه ما توی موکب بودیم. پدرم رفت تا چندتا از دوستانش را ببیند. ساعت نزدیک ٣ بود که صدای کوبنده‌ای آمد و دودی بلند شد. بین مردم واهمه شد. مردم به سمت خروجی‌ها دویدند و تعدادی توی همین ازدحام آسیب دیدند. پشت سر یکی از رفقا حرکت کردم سمت محل حادثه. رفتیم ببینیم چه خبر شده؟ چی شده؟ وقتی رسیدیم محل حادثه دیدم جنازه‌ها افتادند روی هم. تکه  تکه شده بودند. یک نفر افتاده بود روی زمین. ادامه دارد... روایت محمد صابری؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ١۵ دی ١۴٠٢ تحقیق و تنظیم: پویان حسن‌نیا تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
بوی خون، بوی مقاومت، بوی شجاعت (قسمت دوم) پشت سر یکی از رفقا حرکت کردم سمت محل حادثه. رفتیم ببینیم چه خبر شده؟ وقتی رسیدیم محل حادثه، دیدم جنازه‌ها افتادن روی هم. تکه تکه شده بودند. یک نفر افتاده بود روی زمین و از دومتری‌اش خون جاری بود. بیشتر، خانم‌ها به چشمم آمدند. دیدن ناموس به زمین افتاده مردم، حالم را خراب کرد. توی این وضعیت بحرانی، انگار پیش زمینه ذهنی مردم این بود که اول باید سازماندهی کنند. خیلی زود بچه‌های هلال احمر رسیدند. اتوبوس و آمبولانس با صدای آژیر نزدیک محل حادثه شد. جنازه‌ها را بلند می‌کردیم و می‌گذاشتیم روی برانکارد. تکه و پاره شده بودند. نامردی بود با مردم چنین کاری را کردند. توی آن لحظه فکر کردن به اینکه اگر یکی از عزیزان خودم بین این جنازه‌ها بود، دلم را بیشتر می‌سوزاند. نمی‌شد فهمید تعداد کشته‌ها چقدر است ولی شاید حدود ٣٠ یا ۴٠ نفر بودند. تعداد زخمی‌ها بیشتر بود. موقع جمع کردن جنازه‌ها یکی از بچه‎‌های کرمان گفت «عادل رضایی هم شهید شده» فهمیدم آقای رضایی مداح و پسر پاک کرمان بوده. کمی که گذشت صدای انفجار دوم سمت ورودی ماشین‌ها آمد. سر و صدا بیشتر شد. چیزی از صدای دوم نگذشته بود که شایعه شد، بمب سومی هم هست. همین شایعه باعث شد مردم بیشتر بترسند. هرکس دنبال زن و بچه و آشناهای خودش بود. به دست‌هایم نگاه کردم. خونی بود. گیج بودم. نمی‌دانستم اصلا چطور از خیابان رد شده بودم؟ چطور توانستم این کارها را انجام دهم؟ با خودم گفتم «بابا اینجا دیگه هیچ بمبی منفجر نمیشه. اینجا فقط بوی خون شهداست. بوی مقاومت. بوی شجاعت». توی همین سختی‌ها و شکنجه‌گاه روحی، زیبایی‌هایی را هم می‌دیدم. مثلا تعدادی از زخمی‌ها با اینکه جراحت برداشته بودند ولی همچنان سعی می‌کردند به بقیه کمک کنند. بیشتر مردم پای کار بودند و حاضر نشدند صحنه را ترک کنند. تا غروب با بچه‌ها و سایر مردم کرمان و زائرها، وسائل افتاده بر زمین مردم و تکه‌های گوشت و استخوان سایر اجزای بدن شهدا را، از روی خیابان و جدول کمانه شده از ترکش بمبِ بی‌غیرتی جمع آوری کردیم. بعد از تمام شدن کار رفتم محل اسکان، با بغضی که در گلویم جا خشک کرده بود. فردای حادثه در گلزار شهدای کرمان مراسم عزاداری گرفتند. مردم زیادی آمده بودند. رخت ترس از انفجار دیروز را در خانه‌هایشان جا گذاشته بودند و آمده بودند عزاداری شهدای راه مقاومت. این عزاداری از حجم ناراحتی‌ام کم کرد. افتخار کردم که دشمن از ما از زائرهای حاج قاسم هم می‌ترسد. روایت محمد صابری؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ١۵ دی ١۴٠٢ تحقیق و تنظیم: پویان حسن‌نیا تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
به آرزویش رسید پارسال با مادرم مراسم سالگرد حاج قاسم رفته بودیم. تا حالا کربلا نرفته بودیم. ولی فضای موکب‌ها ما را به یاد اربعین انداخت. مادرم خیلی دوست داشت. گفت هر سال برای سالگرد بیاییم. اما امسال روز شهادت امام رضا(ع) به رحمت خدا رفت. دنبال کار بودم. در شیراز راننده تاکسی بودم. دلم می‌خواست وارد نیروی انتظامی بشوم. تصمیم گرفتم هم به یاد مادرم و هم برای توسل به حاج قاسم به کرمان بروم. اتوبوس کاروان ٨ صبح به گلزار رسید. در موکبی نان و پنیر و دم نوش بابونه خوردم. به سمت مزار شهدا از پله‌ها بالا رفتم. در دلم با حاج قاسم صحبت کردم. گفتم امسال به یاد مادرم آمدم. همه اموات را دعا کن. به من هم کمک کن مثل خودت از امنیت ایران دفاع کنم. مثل خودت شهید شوم. در صف زیارت که ایستادم یک مداح داشت از شهادت و لیاقت شهید شدن صحبت می‌کرد. سر خاک حاج قاسم و حسین پورجعفری زیارت کردم. به سمت موکب‌ها برگشتم. یکی از آن‌ها گروه سرود ناشنوایان داشت. سردار بی‌ سر خواندند و دستشان را روی سر گذاشتند. یاد حاج قاسم افتادم و دلم سوخت. بعد از موکب‌ها برای خرید سوغاتی سمت بازار رفتم. در راه برگشت به گلزار، چشمم به گنبد کنار گلزار افتاد. همینطور که نگاهش می‌کردم یک دفعه صدای انفجار آمد. حس کردم یک نفر محکم به قفسه سینه‌ام زد. تا چند ثانیه چیزی نشنیدم. انگار دو هواپیما با هم برخورد کردند. دور تا دور، کوه بود و صدا پیچید. پسری با لباس آستین کوتاه دوید و داد زد:«بمب، بمب! مسجد پوکید.» همه تعجب کردیم که چه می‌گوید. پسر بچه دیگری گریه می‌کرد و فریاد می‌زد: «مامااان! ماماان. "جلوتر رفتم ببینم چه اتفاقی افتاده. سمند راهنمایی رانندگی که یک سرباز و سرهنگ تمام سوارش بودند، درِ ماشین باز و جنازه داخلش با سرعت ١۶٠ از کنارم رد شدند. ماشین‌های اورژانس و کمپرسی آتش نشانی هم همینطور. ماشین‌های امدادی وقتی از زیر پل بالا می‌آمدند از شدت سرعت انگار پرواز می‌کردند. مثل فیلم جنگی بود. هلال احمر دور جنازه‌های روی زمین پتو کشیده بود. هنوز گیج و گنگ بودم. ۵۰ متری که از جاده خاکی رفتم به سمت اتوبوسمان، بمب دوم منفجر شد. برگشتم. ماموری برای مردی که حالش بد بود از من آب خواست. ولی آب نداشتم! خانمی در محل حادثه که از نیروهای بسیج و امنیت بود به هر کسی که گم می‌شد کمک می‌کرد. سرگردانی من را که دید شماره کاروانم را گرفت. از یک موتور گشت خواهش کرد من را به سرآسیاب نزدیک اتوبوس برساند. اما نزدیک درِ اول گلزار من را پیاده کرد تا بقیه راه را خودم بروم. خیلی صحنه دلخراش بود. یک پژو پارس غرق خون شده بود. کیف پول، دسته کلید، ظرف پنیر و خون روی زمین ریخته بود. هر گردیِ خون یک جا ریخته بود. بوی ذغال می‌آمد. از آتش، دود بلند شده بود. برگ‌های درخت کاج روی سرم ریخته بود. پاهایم می‌لرزید. تا سرآسیاب دویدم. یک مرد که با مادر و همسر و فرزندش سوار پژو پارس بود به من گفت سوار شوم. تا پای اتوبوس من را رساند. هیچ کس نیامده بود. شب شد. قلبم درد گرفته بود. آن طرف وارد یک سوپرمارکت شدم. حال بدم را که دید مشتری و مغازه را رها کرد و به من رسیدگی کرد. آب میوه و آب معدنی بهم داد تا حالم بهتر شود. برگشتم سوار اتوبوس شدم. در راه با هم‌ سفرها فیلم و استوری‌های حادثه را نگاه می‌کردیم. عکس مداحی که شهید شده بود را دیدم. چشمانم چهارتا شد. با دقت نگاه کردم. همان مداحی که صبح در گلزار سر قبر حاج قاسم مداحی کرد بود. بی اختیار اشک ریختم. به آرزویش رسید‌. روایت میدانی احمدرضا عسکر پور از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۵دی ۱۴۰۲ مصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
شیخ صالح.mp3
14.52M
شیخ صالح نگاهی به زندگی و فعالیت‌های شهید صالح‌ العاروری متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۰ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
مهمانِ حاج قاسم خیابان‌ها را بلد نبودم. نمی‌دانستم انفجار سومی هم در کار است یا نه؟! پاهایم درد و ورم داشتند. به مهدیه یا جنگل نتوانستم بروم. با خودم گفتم:«حاج قاسم اینجا تنها هستم. منو رها نکنی.» به خیابان سمت زیرگذر رفتم. خانمی با دخترش ایستاده بود. پرسیدم:«شما زائر هستین یا اهل کرمان؟» گفت:«خادم حاج قاسم هستم.» گفتم:«جایی رو ندارم.» با احترام دستم را گرفت و سوار صندلی جلو پراید شدم. بجز پراید یک تاکسی هم داشتند. ماشین‌‌ها برای پدر و خواهرزاده‌اش بود. یک خانواده تهرانی هم سوار تاکسی شدند و به منزلشان رفتیم. برایمان سیب و پرتقال آوردند. میوه‌های خشک کرده مثل آلو، انجیر، زردآلو، کشمش و بادام هم تعارف کردند. لباسمان را گرفتند و شستند. هرجا خواستم بروم دستم را می‌گرفتند زمین نخورم. شام آب‌گوشت و نان کرمانی آوردند. اجازه ندادند هیچ کداممان ظرف‌ها را بشوریم. چند خواهر بودند که خانه‌هایشان را در اختیار زائران گذاشته بودند. مرد خانواده کشاورز بود. زندگی ساده و آبرومندی داشتند. یکی از خانم‌ها عکس چندتا از شهدا را در گوشی‌اش نشانمان داد. عکس مداحی که بین موکب‌ها سینی چایی به من تعارف کرده بود را دیدم. همه اشک‌هایمان جاری بود. آنقدر گریه کردیم که گلویمان گرفته بود. آمار شهدا خیلی بالا بود. برای شهدا و مجروحین دعا و فاتحه خواندیم و به قاتلان لعنت فرستادیم. هر کس عکس حاج قاسم را روی دیوار خانه می‌دید، می‌گفت اگر سال آینده زنده ماندم باز هم می‌آیم. شب وقت خواب، یکی از دختر بچه‌ها تب کرده بود. خانم احمدی‌نژاد-صاحب خانه- آن دختر را پاشویه کرد. تا وقتی حالش بهتر شد، بالا سرش بود. به مادر آن دختر گفت من هستم شما بخوابید. فردا صبح چون گلویمان گرفته بود به همه آبجوش عسل دادند. خواستند شیر داغ کنند که نگذاشتیم. صبحانه مفصلی تدارک دیدند. نان و پنیر، سبزی، مربا و تخم مرغ آوردند. حسابی شرمنده‌شان شدیم. بعد از آن ما را به مهدیه رساندند. عمود ١٣ محل حادثه را نشانم دادند. از شدت ترکش‌ها زمین تکه تکه شده بود. گل و شمع برای شهدا گذاشته بودند. تصمیم گرفتم در تشییع شهدا شرکت کنم. جمعه ساعت ۷ صبح ساک به دست وسط خیابان دنبال ماشین بودم تا به مصلی بروم. با خانم احمدی نژاد تماس گرفتم. گفت در حال آماده باش در مصلی هست. کلی در خیابان منتظر ماندم تا یک خانم من را سوار ماشینش کرد. ورودی مصلی جمعیت زیاد بود. دو ساعت در گیت بازرسی سر پا بودم.ی وارد که شدم همه شعار مرگ بر آمریکا دادند. آخر مراسم بالای یک صندلی رفتم تا تابوت شهدا را ببینم. باهمه‌شان حرف زدم و گریه کردم. طلب شهادت کردم. خواستم سال بعد هم برای سالگرد بتوانم بیایم. خانم احمدی نژاد بعد از تشییع دنبالم آمد و به خانه‌شان رفتم. دمپخت و سالاد برای ناهار آماده کردند. از هر چه داشتند دریغ نکردند. حتی با هم به خانه اقوامشان برای عیادت رفتیم. اتوبوس تهران ساعت ۷شب حرکت داشت. میوه و شام همراهم کردند و من را به ترمینال رساندند. روایت فدیهه گورابی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۷دی ۱۴۰۲ مصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت چهارم امیر محمدی از خاطره ناراحت شدن حاج قاسم از سنگ مزار گران قیمت می‌گوید... تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
28.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بمب‌باران عشایر بویر احمد روایت نبرد گجستان و شهادت ملا غلامحسین سیاهپور در ۱۹ دی منبع: کتاب نهضت در شیراز تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
انگار انفجاری رخ نداده بود ساعت ۱۱ صبح بود که با همسر و فرزندم به محل مراسم سردار رسیدیم. با اینکه هر هفته به اینجا می‌آمدیم، شوروحال این روز کاملاً متفاوت بود. آدم‌ها با هر سن‌وسالی و از هر شهری آمده بودند. دیدن این جمعیت و شور‌وشوقی که وجود داشت، پیاده‌روی اربعین را در ذهن من تداعی می‌کرد. موکب‌دار‌ها با جان و دل به پذیرایی مردم مشغول بودند؛ یکی چای می‌داد، یکی شلغم پخش می‌کرد، دیگری شیر گرم بین مردم توزیع می‌کرد و یکی موکب فرهنگی داشت. شوروهیجان خاصی داشتم، دوست داشتم تا شب همین‌جا بمانم و از دیدن این صحنه‌ها لذت ببرم. جمعیت زیادی به سمت مزار حاج قاسم روانه بودند. به گیت ورودی که رسیدیم، به دلیل ازدحام جمعیت خادم‌ها خواهش می‌کردند کرمانی‌ها اجازه بدهند امروز مسافران به دیدار مزار سردار بروند. کمی دل‌دل کردیم و با بی‌میلی برگشتیم. آرام آرام کنار موکب‌ها می‌رفتیم، در صف موکبی رفتم که پسرم شروع کرد به بدخلقی. احتیاج به سرویس بهداشتی داشت، لج کرده بود و از سرویس آنجا هم استفاده نمی‌کرد. مدام ناله و گریه می‌کرد. حتی به موکبی که کنار مسجد بود و بچه‌ها را سرگرم می‌کرد هم نمی‌رفت! خلق‌مان را تنگ کرده بود. همسرم پیشنهاد کرد برگردیم. گفتم: «من نمی‌آیم!... شما بروید... می‌خواهم تا شب همین‌جا بمانم!» قبول نکرد! گفت: «با هم آمدیم؛ با همم برمی‌گردیم.» دلخور قبول کردم و مسیر برگشت را پیش گرفتیم. در مسیر یکی از دوستانم را دیدم. گرم احوالپرسی بودیم که ناگهان صدای مهیبی شنیدم!... زیر پایم به طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد. با چشمانی گشادشده به عقب برگشتم. انبوهی دود سیاه را دیدم که ذراتی مثل لباس هم در آن معلق بود. جمعیت را نگاه کردم، انگار برای لحظه‌ای سرجای خودشان خشک شده بودند! گفتم: «ای وای!... مسجد را زدند!...» پسرم با چشمانی خیس از اشک، من را محکم بغل کرد. نگران مادر و خانواده‌ام شدم! شروع کردم به دویدن سمت آنجا. تا خانواده‌ام را پیدا کنم. همزمان جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم! نزدیک محل حادثه که شدم نگذاشتند بیشتر بروم! -همه به سمت جنگل‌ها بروید، احتمال وجود بمب‌های دیگر هم هست. همگی خارج شوید!... راه را بسته بودند و اجازه‌ی ورود به کسی نمی‌دادند. سرگردان به اطراف نگاه می‌کردم. بعضی‌ها سعی در آرام کردن مردم داشتند. موکب‌دارها میکروفن به دست گرفته بودند و مردم را دلداری می‌دادند: « نگران نباشید، کپسول ترکیده... خونسردی خودتون رو حفظ کنید.» خانمی با نفس‌های بریده به سمتی که ما بودیم می‌دوید. کیف مشکی دستش بود. گفت: «کپسول کجا بود!... بمب زدند... مردم را کشتند... خدا لعنت‌شان کند!... آنجا پر از خون است...» در حالی که به کیفش اشاره می‌کرد گفت: «ببینید این خون خواهرم است، ترکش خورده!...» فریاد می‌کرد و رنگی به رخ نداشت. نفس‌زنان و با شانه‌هایی افتاده به سمت جنگل به‌راه افتاد! این را که گفت، گفتم حتما برای مادرم اتفاقی افتاده. هرچه هم تماس می‌گرفتیم، تماس برقرار نمی‌شد! ناامید روی زمین نشستم. عده‌ای در حال فرار به سمت بیرون بودند؛ عده‌ای مانده بودند و بین مجروحان و شهدا دنبال عزیزان‌شان می‌گشتند. اشک چشمانم بند نمی‌آمد! پاهایم می‌لرزید و قدرت راه رفتن نداشتم. ناگهان تماس برقرار شد و مادرم خبر سلامتی‌شان را داد. خدا را شکر کردم و به سمت ماشین حرکت کردیم. سوار که شدیم دوباره صدای انفجار آمد! این بار مهیب‌تر، آسمان کاملاً سیاه شده بود. وحشت همه را فرا گرفته بود. پسرم از شدت گریه به هق‌هق افتاده بوده و تن نحیفش مثل بید در آغوشم می‌لرزید. به سمت خانه رفتیم. اما کسانی که قبل از پل بودند ماندند و به مجروحین کمک کردند. روز بعد اما مردم همچنان به زیارت می‌رفتند، انگار که انفجاری نبوده! دشمن فکر اینجایش را نکرده بود. موکب‌داران همچنان فعالیت می‌کردند و از زائران با چای و شیر گرم پذیرایی می‌کردند. روایت اسما بهارستانی؛ ١٩ دی ١۴٠٢ تحقیق و تنظیم: زیبا گودرزی تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
سری پادکست ماجرای فلسطین 🔟 پادکست سوم ام شهدای مقاومت https://eitaa.com/hafezeh_shz/549 روز نکبت https://eitaa.com/hafezeh_shz/551 جنگ ۶ روزه https://eitaa.com/hafezeh_shz/552 صبرا و شتیلا https://eitaa.com/hafezeh_shz/553 مسیح در فلسطین https://eitaa.com/hafezeh_shz/556 عملیات مونیخ https://eitaa.com/hafezeh_shz/558 کمپ دیوید https://eitaa.com/hafezeh_shz/560 غرب وحشی https://eitaa.com/hafezeh_shz/567 هنیه در هتل‌های قطر، کودکان غزه زیر آوار؟ https://eitaa.com/hafezeh_shz/570 شیخ صالح https://eitaa.com/hafezeh_shz/579 کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
💠  ایده، طرح و فیلم‌نامه اقتباسی از کتاب‌ خاطرات شفاهی غلامرضا مالکی؛ از فرماندهان مهندسی لشکر ۱۷ علی‌‌بن‌ابی‌طالب 🔸در قالب‌های:       (کوتاه و بلند)                   (مینی سریال و مجموعه بلند)             ▫️مهلت ارسال: ۱۵ بهمن ماه ▫️اعلام آثار برگزیده: ۳۰ بهمن ماه ▫️اطلاعات بیشتر و ارسال اثر: @eshghirezvani مزایا: 🔸خرید ایده و طرح‌های برگزیده 🔸عقد قرارداد برای نگارش فیلم‌نامه تهیه کتاب: 🔺اینترنتی: https://raheyarpub.ir/product/حاج-مالک/ 🔺تلفنی: تهران ۰۲۱۴۲۷۹۵۴۵۴ | مشهد: ۰۹۳۳۸۶۷۹۵۷ | قم: ۰۲۵۳۷۷۴۶۴۹۰ | تبریز: ۰۹۳۹۶۲۵۳۷۳۴ | اهواز: ۰۹۱۶۹۱۵۸۹۴۴ | یزد: ۰۹۱۳۵۱۹۶۱۴۶ | شیراز: ۰۹۱۷۵۸۵۰۳۱۱ | اصفهان: ۰۹۱۳۸۸۹۵۵۴۱ | بوشهر: ۰۹۱۶۴۹۳۰۸۷۸ | کرمانشاه: ۰۹۳۷۲۶۷۴۶۶۱ | زنجان: ۰۹۳۷۹۸۵۷۵۶۵ | سبزوار: ۰۹۱۵۶۵۳۹۴۳۶ | اراک: ۰۹۱۸۶۲۴۱۴۴۷ 🔺حضوری: کتابفروشی‌های سراسر کشور | عضو شوید 👇 @RahScreenwritingSchool تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
حاج قاسم و وحدت.mp3
8.43M
حاج قاسم و وحدت فلسطین و باور حاج قاسم به وحدت متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۱ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
32.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت پنجم نورالله علیایی از خاطره برپایی موکب شهادت حاج قاسم و نذر خانم افغانستانی می‌گوید... تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
چریک مسلمان در پاریس.mp3
19.8M
چریک مسلمان در پاریس روایتی از زندگی و اقدامات انیس نقاش متن: محمدصادق شریفی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۲ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
چای نخورده و جگر سوخته همکارم استوری یکی از نویسنده‌های شهر را برایم ارسال کرد. عکس شهید ابوالحسن محمدآبادی بود. نوشته بود قبل از شهادتش با او هم صحبت شدم. شماره‌اش را برای تماس گرفتم. با همسر و فرزندان خردسالش به کرمان رفته بود. شروع کردم با جزئیات یکی یکی پرسیدن، که گفت برای روایت مراسم سالگرد حاج قاسم رفته بود. با مسئول موکب‌ها صحبت کرده بود تا با چند نفر از موکب‌دارها گفتگو کند. اما حادثه این فرصت را از او گرفت. پرسیدم: «چه صحنه‌ای نظرتون رو جلب کرد؟» گفت: «عمود ۱۳ موکب مشهدیا، پسر بچه‌های کوچیک و نوجوانی بودن که مثل اربعین کفش‌ها رو واکس می‌زدن‌‌. با نگاهشون انگار باهات حرف می‌‌زدن.» ادامه داد: «ولی همش نگرانشونم. نمیدونم سالمن یا اتفاقی براشون افتاده؟ خیلی کوچیک بودن! کاش شماره مسئول موکبشون رو گرفته بودم.» پیشنهاد دادم از مسئول موکب‌ها پیگیری کند. چنان ذوق زده شد و گفت: «آفففرین! ممنون که یادم آوردی‌. بعد از حادثه باهاش تماس گرفتم حالشو بپرسیم. اما حواسم نبود راجب بقیه موکبا سوال کنم.» ماجرای استوری را پرسیدم. گفت: «از بین موکبا رد شدم. رفتم سمت گلزار. پسری که کاپشن مشکی پوشیده بود و چفیه‌ سرش داشت، سینی چای به من تعارف کرد. گفتم ممنون نمی‌خورم. با چشمای مظلومش التماس کرد بردارم. اما من اصلا حس چایی نداشتم. بر نداشتم. الان پشیمونم. کاش دوتا برداشته بودم! چهره معصومش از جلو چشمم کنار نمی‌ره.» زمان حادثه در شهر بودند. احوالشان را بعد از حادثه پرسیدم. گفت: «تو هتل تلویزیون نگاه می‌کردیم. زیرنویس اهدای خون رو که دیدم به شوهرم گفتم گروه خونی تو لازمه. برو خون بده. همسرم رفت انتقال خون. گفت خادمای امام رضا هم بودن.» -از حال و هوای انتقال خون چی گفتن؟ -همسرم گفت خیلی شلوغ بود. کنار بیمارستانی که مجروحان بودند، بود! هر لحظه که یه نفرشون شهید می‌شد و اعلام می‌کردن، خانوادش گریه می‌کردن و مردم هم حالشون بد می‌شد. فردای حادثه، شب جمعه به گلزار رفته بود. از حال و هوای گلزار گفت: «حس روز آخر اربعین کربلا را داشت. مردم بدون ترس حضور داشتند. نکته‌ای که توجهم را جلب کرد، حضور دختر و پسر حاج قاسم بین مردم بود. بدون انحصار، حتی سر مزار پدرشون. خون حاج قاسم جریان داره.» روایت فهیمه نیکخو از مصاحبه با مهوش کشکولی ؛ ۱۸دی ۱۴۰۲ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
به عشق حاج قاسم صدای زنگ موبایلم آمد، سریع از آشپزخانه بیرون آمدم، شوهرم پشت خط بود. گفت: «سلام، خوبی؟ الان سر قبر سردار سلیمانیم». نمی‌دانم چرا وقتی که اسم سردار آمد اشک از چشمانم سرازیر شد. گفتم: «ای بی‌معرفت تنها رفتی؟!». گفت: «ناراحت نباش تو رو هم می‌برم، امروز یه بار گیرم اومد برای کرمان، گفتم حیفه تا اینجا اومدم به حاج قاسم سر نزنم». همین جور پشت تلفن اشک می‌ریختم و زیر لب می‌گفتم حاج قاسم من را هم بطلب‌ بیام. ادامه داد: «اینجا مردم همه چی میارن برای مریضاشون تبرک می‌کنن، من هم حالا یه چی برات تبرکی میارم.» شوهرم هنوز تلفن را قطع نکرده بود. با هق هق گریه گفتم: «بهم قول دادیا» گفت: «باشه». ما پنج ساله، روز عاشورا در روستای قلات جیرو موکب داریم. شوهرم نذر کرده بود من سلامتی‌ام را به دست بیاورم. چای و شربت به عزادارهای سیدالشهدا می‌دهیم. امسال روز عاشورا نیتم این بود که حاج قاسم سالگرد شهادتش من را بطلبد بروم سر مزارش. چند روز مانده بود به سالگرد، لحظه‌ای از فکرش بیرون نمی‌آمدم. مدام می‌گفتم حاج قاسم من را بطلب. شب که شوهرم آمد خانه گفتم: «بهم قول دادی ببریم کرمان؛ میای برای سالگرد حاجی بریم؟» گفت: «وسایلتو جمع کن سه‌شنبه میریم.» خیلی خوشحال شدم با ذوق و شوق وسایل را جمع کردم. ظهر روز سه‌شنبه با شوهرم و دخترم رفسنجان رفتیم که با خانواده دوستش حاج نصرالله کرمان برویم. ساعت ۱۲ شب رفسنجان رسیدیم، آنجا تا صبح استراحت کردیم. صبح بعد از صبحانه با زن حاج نصرالله و دخترش به طرف کرمان حرکت کردیم، ساعت ۱۰ رسیدیم. جمعیت زیادی از شهرهای مختلف برای زیارت حاج قاسم آمده بودن. موکب‌های زیادی در مسیر بود هر کسی چیزی می‌داد؛ شُله زرد، چایی، قهوه عراقی، عدس پلو. رفتم قهوه بگیرم به یکی از موکب‌دارها گفتم: «میشه سال دیگه ما هم بیایم موکب بزنیم؟» گفت: «از چند روز قبل باید اعلام کنید تا مکان و وسایل‌ها را بهتون بدن». تشکر کردم و به مسیر ادامه دادیم. در دلم گفتم حاج قاسم لیاقتش را بهم بده با شوهر و دخترم اینجا موکب بزنیم و به زائرهایت خدمت کنیم. در مسیر پیاده‌روی مدام ذکر می‌گفتم و به یاد برادر شهیدم حسین قدم برمی‌داشتم. برای مریض‌های لاعلاج دعا می‌کردم. پنج دقیقه‌‌ای یک بار می‌نشستم استراحت می‌کردم. کمر درد دارم و زیاد نباید پیاده‌روی بکنم ولی به عشق حاج قاسم نیت کرده بودم حتماً پیاده راه بروم. بالاخره به سر مزار حاج قاسم رسیدیم شلوغ بود، مردم مثل امامزاده آنجا را زیارت می‌کردند و خادم‌ها هم خدمت. خوشحال بودم که به آرزویم رسیدم و مزار حاج‌قاسم را از نزدیک دیدم. نماز خواندیم، زیارت کردیم، نیم ساعتی هم نشستیم. در مسیر برگشت جلو یک موکب دو تا آخوند با بچه‌های کوچولو مسابقه بادکنک‌ گذاشته بودن. ما هم آنجا نشستیم، استراحت کنیم. یک لحظه صدای انفجار آمد. هر کس به طرفی فرار می‌کرد. صدای داد و فریاد، جیغ بچه‌ها، گریه زن‌ها دلخراش بود. یک پیرزن از ترس به زمین افتاد و از هوش رفت. من هنوز همان جا نشسته بودم و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. دخترم و دختر حاج نصرالله ترسیده بودند. یکی از آخوندها در موکب پشت بلندگو مردم را به آرامش دعوت می‌کرد و می‌گفت: «نترسید کپسول منفجر شده، نترسید». ولی کسی به حرف‌هایش توجه نمی‌کرد همه ترسیده بودند و فرار می‌کردند. شوهرم زنگ زد: «مشکلی پیش نیومده؟» گفتم: «نه» گفت: «سریع برگردید طرف ماشین». به طرف پارکینگ راه افتادیم. صدای ماشین اورژانس، صدای ماشین آتش‌نشانی می‌آمد. نیروهای امدادی هم رسیده بودند و داشتند به زخمی‌ها کمک می‌کردند. مردم عادی هم به کمک نیروهای امدادی رفته بودند. یک کامیون خاکی سپاه ایستاده بود مردم، شهدا را داخل آن می‌گذاشتند. چقدر وحشتناک بود. دلم برای بچه‌ها سوخت، بچه‌ها زخمی روی زمین افتاده بودن، خون بود که روی آسفالت‌ها جاری بود. به ماشین رسیدیم صدای انفجار دوم آمد. چقدر دلم می‌خواست برگردم به زخمی‌ها کمک کنم ولی توانش را نداشتم. گوشی‌ام لحظه به لحظه زنگ می‌خورد. زن برادر، خواهر، قوم و خویش همه نگران شده بودند و پشت تلفن گریه می‌کردند. می‌گفتند الهی شکر که اتفاقی برایتان نیفتاده. من هم می‌گفتم لیاقت نداشتم در رکاب حاج قاسم شهید بشم. قلات جیرو: یکی از روستاهای شهرستان ارسنجان. روایت نجمه زارعی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۹ دی ماه ۱۴۰۲ تحقیق و تنظیم: مریم نامجو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت ششم امیر رضا خشنودی از خاطره شرکت در تشییع حاج قاسم و اسکان در شهر کرمان می‌گوید... تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz