حافظهـ
مثل پروانه
سهشنبه دوازدهم دی ماه، بعد از نماز ظهر با پدر و مادرم به طرف کرمان حرکت کردیم. حدوداً ساعت ۲۳:۳۰ به کبوترخانه حاجیآباد رسیدیم. آنجا منزل دوست پدرم حاج نصرالله بود، قرار بود با آنها به کرمان برویم. شب هم آنجا ماندیم تا صبح استراحت کردیم. فردا صبح آفتاب زده بود که با همسر و دختر حاجی به طرف گلزار شهدای کرمان به راه افتادیم. از جلوی کارخانه مس شهید باهنر کرمان رد شدیم. چهره مظلوم شهید باهنر در عکس نمایان بود.
به ۱۰ کیلومتری گلزار که رسیدیم ماشین را پارک کردیم، پیاده راه افتادیم. جمعیت زیاد بود. موکبهای زیادی از همه شهرها آمده بودند آنجا فعالیت میکردند.
داخل گلزار که رسیدیم مردم مثل پروانه دور قبر حاج قاسم میچرخیدند و زیر لب دعا میکردند.
نماز ظهر را خواندیم از گلزار بیرون آمدیم. در مسیر یکی از موکبها کتاب میفروخت. چند تا کتاب از آنجا خریدم بیست و هفت روز و یک لبخند، حاج قاسمی که من میشناسم و پسرک فلافلفروش.
به مسیرمان ادامه دادیم در راه شش نفر از نیروهای هلال احمر سه تا دختر و سه تا پسر جوان ایستاده بودند. یکی از دخترها از چهرهاش معلوم بود خیلی خسته شده و روی یک صندلی تاشو نشسته بود، استراحت میکرد.
جلوی گنبد جبلیه یک گروه سرود از بچهها شعرخوانی میکردند جمعیت زیادی هم نشسته بود. ما هم رفتیم آنجا نشستیم که برنامه آنها را ببینیم. شعرخوانی تمام شد گروه سرود از روی سِن پایین آمدند. بچههای کوچولو رفتند بالا در مسابقه بادکنک بازی شرکت کنند.
پنج دقیقه نشد صدای انفجار آمد، زیر پایمان لرزید. همان لحظه به یاد شهید باهنر و شهید رجایی افتادم که با بمبگذاری شهید شده بودند. همه مردم فرار میکردند ولی ما هنوز نشسته بودیم. مجری که جلو گنبد جبلیه ایستاده بود گفت: «کپسول منفجر شده برگردید». هیچ کسی به حرفش گوش نمیکرد، مردم فقط به این فکر میکردند که فرار کنند از آنجا دور بشوند. صدای ماشین اورژانس از دور میآمد.
در مسیر که میرفتیم طرف پارکینگ جنازهها روی زمین ردیف گذاشته بودند یک پارچهای روی آنها کشیده بودند. زخمیها را به بیمارستان منتقل میدادند.
به پارکینگ رسیدیم وقتی که میخواستیم سوار ماشین بشویم صدای انفجار دوم آمد. ترسیده بودم، برای هموطنهایم ناراحت بودم که چه به سرشان آمده.
وقتی که به قلات جیرو رسیدیم در تلویزیون عکس شهدا را دیدم. بین عکسها همان دختر جوان هلالاحمری که چهرهاش خسته روی صندلی نشسته بود را هم دیدم؛ شهید مکرمه حسینی ۲۲ ساله. خیلی ناراحت شدم او فقط یک سال از من کوچکتر بود.
کبوترخانه حاجیآباد: یکی از روستاهای رفسنجان
قلات جیرو: یکی از روستاهای ارسنجان
روایت فاطمه زارعی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۲۲ دی ماه ۱۴۰۲
مصاحبه و تنظیم: مریم نامجو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
23.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شکست شیشه فلک، نخ ستاره باز شد...
📽روایت شاهد عینی از لحظات اولیه بعد از حادثه تروریستی کرمان
راوی: محمدمهدی طیبی (مسئول کاروان راهیان مقاومت دانشگاه فرهنگیان فارس)
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
تسلیم نمیشویم
سالهای گذشته در موکب پسرداییام نزدیک مسجد فروزی مشغول به خدمت بودم. امسال اما با موکب دختران آفتاب به استقبال مراسم رفتم. امسال از هر سنی بودند، از شهرهای مختلف، حتی خانوادههایی از فرانسه، ترکیه، عراق، تایلند، سوریه و.... یکی از مسجدهای آنجا هم مخصوص اسکان زائران خارجی بود.
مسئولیتم کار در آشپزخانه بود، آنجا برای زائرها غذا درست میکردیم. پسر ده سالهام امیرمهدی هم با دوستانش در همان موکب پسر داییام مشغول کمک بود. از چند روز قبل از حادثه آنجا مشغول خدمت بودیم. شب قبل از حادثه تا 12 شب موکب بودم. صبح روز بعد هنوز کمی خسته بودم و در خانه استراحت میکردم. اما پسرم برای رفتن به مراسم صبر و قرار نداشت. مدام میگفت: «مامان بریم، من خسته نیستم! مامان زود باش بریم...»
اصرارش کارساز شد و تسلیم شدم. پسر دو سالهام را پیش همسرم گذاشتم و با امیرمهدی راه افتادم. ساعت دو و نیم بود که از خانه بیرون زدیم. نزدیک مسجد که رسیدیم پسرم گفت: «مامان من همینجا پیاده میشوم و زودتر میروم، تو ماشین را پارک کن و بیا.» مخالفت من اثری نکرد و روبروی ورودی مسجد فروزی پیاده شد و رفت. هنوز پنجاه قدمی از آنجا نگذشته بودم که صدای وحشتناکی را شنیدم. روی ترمز زدم. دود سیاهی آسمان را پر کرده بود. با انگشتان یخکردهام محکم فرمان را گرفته بودم. جمعیت اولی که آمدند گفتند کپسول گاز بوده. از موکب مسجد مطمئن بودم، چون از بیرون غذا تهیه میکردند آنجا کپسولی نداشتند. فکرم رفت سمت موکب بندری که نان تابهای میپختند. پیش خودم گفتم حتما آنجا دچار انفجار شده.
در همین افکار بودم که دیدم جمعیت به سمت بیرون میدوند. برخی سر و صورت و لباسشان خونی بود. آمبولانسها هم تند و تند میآمدند. آقایی مسیر را باز میکرد، گفتم آقا چه شده؟! گفت: «جلوی مسجد فروزی انفجار بوده!...»
با خودم گفتم «امیرمهدی... پسرم... خدایا امیرمهدی همانجاست!» ماشین را همانجا رها کردم و به سمت مسجد دویدم! به نگهبانها که رسیدم مانع ورود جمعیت میشدند. فقط اجازهی خروج میدادند. دستشان را پس زدم: «ولم کنید... پسرم آنجاست... جگرگوشهام آنجاست...» داشتم میدویدم که صدای انفجار دوم را شنیدم! این یکی خیلی وحشتناکتر بود!
به آنجا رسیدم. «خدایا چه میدیدم!...» جنازهها روی هم افتاده بودند! یکی دست نداشت، یکی شکمش پاره شده بود. کفش خونی گوشهای افتاده بود. دست خیلی خیلی کوچکی کنار جدولها افتاده بود. مادری بچهبغل افتاده بود و سر و صورت و بدنش غرق در خون بود.
جدولها... شب قبل باران باریده بود و آن لحظه به جای آب خون پایین میآمد! انگار فرش قرمزی پهن کرده باشند آنجا!
در بین جنازهها دنبال بچهام میگشتم! با دیدن جنازهها به دیدن چهرهاش امیدی نداشتم! چشمم بین جنازهها دنبال لباسش میگشت، دنبال کفش سفید فوتبالیاش! اشکهایم بی اختیار میبارید. تا جان در بدن داشتم بلند صدایش میکردم: «امیرمهدی... مامان... کجایی پسرم؟!...»
زنی آن طرف افتاده بود. نیمی از صورتش را نداشت. بچهای بغلش بود. حس کردم بچه زندهست. لحظهای امیرمهدی را فراموش کردم. سمتشان دویدم. نبض بچه را گرفتم. دستهایم یخ بود. نمیتوانستم نبضش را خوب حس کنم؛ اما فهمیدم که زنده هست. امدادگری را صدا زدم که به او برسد. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم انگار آتش گرفته بود.
امدادگرها به سرعت به زخمیها رسیدگی میکردند. هرکس چادر یا پوششی داشت جنازهها را میپوشاند. طلبهای لباسش را درآورد و روی جنازهای انداخت.
صدای جیغ و گریه اطرافیانم در سرم میپیچید. 20 دقیقهای بود که میگشتم، پسرداییام را از دور دیدم. چشمش که به من افتاد تاب نیاورد و روی زانوهایش به زمین افتاد. دنبال برادر کوچکش بود، هنوز پیدایش نکرده بود. توان صحبت نداشت، با سر و دست اشاره کرد امیرمهدی زندست! حال زارونزارش را که دیدم باور نکردم! گفتم برای دلداری من اینطور میگوید. نه دل رفتن داشتم، نه تاب ماندن! میترسیدم بمانم ولی پسرم در بیمارستانی چیزی چشمبهراهم باشد؛ از طرفی میترسیدم بروم و پسرم اینجا بیکس بماند!... لبهی خیابان نشسته بودم و گریه میکردم. ماشینی کنارم زد روی ترمز. در ماشین باز شد و کسی صدایم زد: «مامان!...» به سرعت سرم را بالا آوردم... خدایا امیرمهدیام بود! نورچشمیام! باورم نمیشد. از بس گریه کرده و داد زده بود به محض این که در آغوش گرفتمش، از حال رفت!
صبح روز بعد بود که دوباره به موکبمان برگشتیم. هنوز میترسیدیم، امیرمهدی هنوز خوب نشده بود؛ اما باید برمیگشتیم. نباید میگذاشتیم به هدفشان برسند. همسرم میگفت: «هدفشان این است که صحنه را ترک کنیم، نباید بگذاریم!»
روایت الهه زنگیآبادی؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق و تنظیم: زیبا گودرزی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
اگه شهید شدیم حلالمون کنید
میخواستم برای حادثه تروریست کرمان روایت بنویسم. به دوستان دوران دانشجوییام که کرمانی بودند پیام فرستادم. جویای احوالشان بودم و سراغ گرفتم روز حادثه، خودشان یا اقوامشان گلزار شهدا بودند یا نه؟ یکی از دوستان سیرجانیام گفت: «از اقوامم میپرسم و بهت خبر میدم.»
چند ساعت گذشته بود. ایتا را باز کردم. دوستم شماره و اسم خواهرشوهرش را برایم ارسال کرده بود. از دیدن پیامش خوشحال شدم اما دست و دلم به زنگ زدن نمیرفت. یکی دو ساعت وقت کُشی کردم تا بیشتر به خودم مسلط شوم.
شماره را گرفتم بوق دوم را کامل نشنیده بودم که جواب دادند. بعد از معرفی خودم درباره حادثهی گلزار شهدای کرمان پرسیدم. شروع به صحبت درباره روز چهارشنبه کردند. غم حادثه و بغض صدایشان سنگین بود. تکمیل صحبت را به بعد موکول کردیم.
روز شنبه مجدد خدمتشان تماس گرفتم. صحبتمان شروع شد. از صبح روز چهارشنبه و شلوغی گلزار شهدا، برگزاری نماز جماعت و غرفهای ویژه دختران نوجوان که مسئول آن بودند، گفتند. تَفَاُل قرآنی داشتند و با بازی مار و پله فضائل و رذائل اخلاقی را به نوجوانان یادآوری میکردند. غرفه کناریشان مخصوص مادران نوجوانان بود.
ادامه دادند : «حدود ساعت سه بعد از ظهر چهارشنبه بود. بازید از غرفه برای اولین گروه بعد از ناهار تمام شد. با دختر ۱۵ سالهام از غرفه بیرون آمدیم. جلوی در ایستادیم. صدای منفجر شدن چیزی را شنیدم. صدای موجش در گوشم ادامهدار بود.»
از آقایی پرسیدم: «چی شده؟» گفت:«مثل اینکه یکی از کپسولهای گاز آشپزخانهها منفجر شده.» سریع آدرس آشپزخانه را گرفتم. با دستش آدرسی حوالی همان آشپزخانهای که همسرم با دوستانش مشغول پخت و پخش غذا بودند را نشان داد. شروع کردم به تماس گرفتن به همسرم، خطش بوق نمیخورد. دخترم خیلی بیقرار پدرش بود.
دستش را گرفتم و از وسط سیل جمعیت به سمت آشپزخانه راه افتادیم. به آشپزخانه رسیدیم. خبری از انفجار در آشپزخانه نبود. تعدادی گفتند بمب گذاری شده.
نگرانیم برای همسرم بیشتر شد. نمیدانستم همسرم بین جمعیت هست یا نه. در همین حین که شماره همسرم را میگرفتم و خطش بوق نمیخورد. صدای انفجار دوم را شنیدم.
به طرف موکب راه افتادیم. یکی داد میزد: «ازدحام نکنید. برید سمت جنگل. شاید بین خودمان باشد.»
تلفن همراهم زنگ خورد. خواهرم بود. دخترم پشت تلفن با گریه میگفت: «خاله اگر شهید شدیم مارو حلال کنید.»
لحظهای بود که دل کنده شده بودیم. وقتی خداحافظی کردیم، به دخترم گفتم:« مادر اگر روزی ما شهادت باشه، تسلیم رضای خدا هستیم.»
دخترم از ترس زیاد، فشارش افتاده بود. نگران پدرش بود. نیم ساعتی گذشته بود که همسرم تماس گرفت و گفت:«حالم خوب است.»
به مکانی که همسرم آدرس داد، رفتیم تا دخترم پدرش را ببیند. همین که چشم دخترم به پدرش افتاد بغضش ترکید.
روایت کیمیا بهرامی از مصاحبه محبوبه دوستمحمدی؛ ١٨ دی ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی»
🔰عرض ارادت داستاننویسان فارس به سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی».
برخی از این داستانکها را از زبان نویسنده بشنوید.
📝 به قلم نویسنده گرامی خانم زهرا قوامیفر
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
حنظله بزرگ میشود.mp3
18.52M
حنظله بزرگ میشود
ناجیالعلی کاریکاتوریست مشهور فلسطینی کیست؟
متن: محمدصادق شریفی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۵
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
اسم منم بنویس
سال ۹۸ شب سیزدهم دی، توی مسجد درگیر مراسم جشن بودم. خسته برگشتم خانه و خوابیدم. دم دمای صبح چند دفعه گوشیام زنگ خورد. رد تماس میزدم اما هرکس بود بیخیال نمیشد. گوشی را نگاه کردم، داداشم بود. جواب دادم و گفتم: «خداوکیلی این موقع صبح، وقت گیر آوردی؟ بذار چشام باز بشه بعد زنگ بزن.»
گفت: «حاج قاسم رو شهید کردن.»
باعصبانیت گفتم: «مسخرم کردی اول صبح؟ کی جرأت میکنه حاج قاسم رو شهید کنه؟»
قسم خدا خورد و گفت: «جدی میگم. پاشو تلویزیون رو روشن کن.»
حرفش را جدی نگرفته و گوشی را قطع کردم. سرم را گذاشتم روی بالشت تا دوباره بخوابم. یک لحظه پیش خودم گفتم: «نکنه جدی میگه؟» رفتم سراغ گوشی، چیز خاصی ندیدم.
آمدم داخل هال. پدر و مادرم نشسته بودند جلوی تلویزیون و گریه میکردند. چشمم افتاد به شبکه خبر. خبر شهادت حاج قاسم را تکرار میکرد. بدترین روز زندگیام بود. تا حالا خبری، اینقدر حالم را نگرفته بود.
با دوستان تماس گرفتم برای فضاسازی مسجد. بعضی از مغازهدارها عکس حاج قاسم و بعضی هم بنر مشکی زده بودند جلوی مغازهشان. مردم آمدند مسجد و گفتند: «میخوایم بریم کرمان برای مراسم تشییع حاج قاسم. نمیشه شما نامنویسی کنید و کاروانی بریم؟»
فرماندهی حوزه برآورد هزینه کرد. حسینیهای را در کرمان هماهنگ کرد برای اسکان و فراخوان داد. حجم عظیمی از مردم ثبتنام کردند.
مادر و پدرم با هم رفتند برای ثبتنام اما مادرم نتوانست برود چون لیست ثبتنام قسمت خانمها خیلی زود پر شد.
نمیتوانستیم بیشتر از ۴ دستگاه اتوبوس ببریم مراسم. بین اسامی قرعهکشی کردیم. عدهای هم با ماشین شخصی رفتند کرمان.
من ماندم خرمبید چون درگیر اجرای مراسم بودم برای افرادی که نتوانستند بروند کرمان. خبر رسید تعدادی از افراد توی مراسم تشییع، شهید شدند. حجم تماسهای بالا، اخلال ایجاد کرده بود. هرچه با گوشی پدرم تماس گرفتم، گوشیاش اصلا بوق نمیخورد.
زنگ زدم به دوستم. تا جواب داد، گفتم: «اتفاقی برای کسی نیوفتاده؟» گفت: «فعلا معلوم نیس چون ازدحام زیاده، داریم پیگیری میکنیم.»
به دوستم گفتم: «بابام رو پیدا کن.»
پدرم همان لحظهای که وارد کوچه میشود، بخاطر فشار زیاد، تعادلش را از دست میدهد و زمین میخورد. با کمک مردم بلند میشود و نجات پیدا میکند.
چند ساعت بعد دوستم تماس گرفت و گفت: «یکی از همشهریها فوت کرده.» بعد متوجه شدیم دو نفر بودند و دو نفر دیگر هم از خرمبید زیر دست و پا رفتند اما با کمک مردم نجات پیدا کردند منتها دست و پایشان شکسته است. دوستم برای تشخیص هویت دو نفر فوتی رفت بیمارستان کرمان و سردخانه. آخرِ شبِ همان روز، ترخیص و انتقال پیکر شهدا انجام شد. آن دو نفر، شهید سیدجلال جلالی و شهید احمد اِبدام بودند. هر دو را میشناختم. از دوستان مسجدی بودند. آقای ابدام حدود ۵۰ سال سن داشت و کارمند اداره ثبت احوال شهرستان بود. بین مردم، آدم سرشناسی بود. آقای جلالی هم حدوداً ۴۲ ساله بود. مسئول ثبتنام برایم تعریف کرد که: «شب اعزام، آقای ابدام تماس گرفت و گفت: «حتماً من رو ثبتنام کن.» منم گفتم لیست اعزام بسته شده. آقای ابدام اصرار کرد که من کف اتوبوس مینشینم، نشد توی جعبه میرم. یه ساعت قبل اعزام، یکی از آقایون انصراف داد و آقای ابدام رو جایگزین کردیم. لحظه رفتن خیلی خوشحال بود که کارش جور شده و میتونه بیاد.»
از دوستم شنیدم که هوای کرمان خیلی سرد بود. شهید جلالی توی صف پتو میایستاده، وقتی نوبتش میشده، میرفته ته صف و این کار را چند دفعه تکرار کرده بود. آخر کار صدای مسئول پتو در آمده و گفته: «چرا پتو نمیگیری؟ چند دفعه نوبتت شده ولی پتو نمیگیری.» شهید جلالی هم گفته: «چون هوا سرده دوس دارم همه پتو گیرشون بیاد، بعد من پتو بگیرم.»
شهید ابدام نسبت به بقیه اعضای کاروان، سن بالاتری داشت. جای خوب و گرمی توی حسینیه نصیبش میشود. جابهجا میشود و میآید جلوی در که قسمت سرد حسینیه بوده.
روز تشییع، هر دونفرشان کفنپوش شده و عکس یادگاری گرفته بودند.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
15.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی»
🔰عرض ارادت داستاننویسان فارس به سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی».
برخی از این داستانکها را از زبان نویسنده بشنوید.
📝 به قلم نویسنده گرامی آقای بیژن کیا
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
لحظه آخری
سال ۱۴۰۱، راهیان مقاومت، راهیان نور و کاروان اربعین، سه مأموریت من به عنوان معاونت فرهنگسازی بود.
نام کاروان را گذاشتیم شهید محمد بلباسی. فراخوان ثبتنام دادیم و حدود صد و پنجاه نفر ثبتنام کردند اما سهمیه ما، پنجاه نفر بود. مجبور شدیم بقیه را حذف کنیم.
سه نفر انصرافیِ لحظه آخری داشتیم. قرار شد از لیست جایگزین سه نفر به لیست اعزام اضاف کنیم. قبل از حرکت، مشغول توجیه کردن دانشجوها برای اسکان در اردوگاه کرمان بودم که سه دانشجو آمدند و گفتند: «ما باید بیایم کرمان.»
با شناختی که از آنها داشتم، گفتم: «شما را چه به کرمان؟»
گفتند: «ما باید بیایم. یه فکری به حال ما کنید که بتونیم بیایم.»
اولین تجربهی من به عنوان مسئول در اردوی دانشجویی بود. نمیخواستم امور کار به خاطر حضور افراد شر و شور از دستم در برود. دست به سرشان کردم و به دوستم گفتم: «سریع از لیست جایگزین کن تا حرکت کنیم.»
با چند نفر تماس گرفتیم. بچههای اقلید تا بخواهند بیایند شیراز، دور میشد و تماس نگرفتیم. با بچههای دانشگاههای شهید رجایی و شهید مطهری تماس گرفتیم. اکثراً یا رفته بودند شهر خودشان یا نتوانستند بیایند.
از طرفی اتوبوسها آمده بودند و چون توی خط سیستان و بلوچستان کار میکردند، زمان حرکت از شیراز برای آنها مهم بود. اگر دیر میرسیدند، سرویس برگشت از سیستان را از دست میدادند. مجبور شدیم آن سه دانشجو را به لیست اضاف کنیم. نگران بودم که دردسر درست کنند.
رسیدیم کرمان و رفتیم سر مزار حاج قاسم.
بعضی از دوستان که نتوانستند با ما بیایند، با ماشین شخصی آمده بودند.
توی آن سرما، حجم جمعیت و موکبها توجهم را جلب کرد. موکب عراقیها و عربزبانها، موکب حزبالله لبنان و انصارالله یمن؛ حتی شهرستان اقلید هم موکب زده بود. خانوادههایی را دیدم که به عشق حاج قاسم با بچه کوچک آمده بودند. هرچه توی مسیر پیادهروی جلوتر رفتم، شور و هیجان فضای اربعین برایم بیشتر تداعی شد.
در برنامهها، همان سه دانشجو مینشستند پای روایتگری. وقتی از مزار حاج قاسم برمیگشتند، رد اشک روی صورتشان مشخص بود. حتی در مدیریت کاروان هم کمکم کردند. از آن موقع شدند بچههای پای کار.
راهیان نور همان سال و راهیان مقاومت امسال هم با ما آمدند.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
برنمیگردم
حدود ۱۰، ۱۵ دانشجوی اهل تسنن توی کاروان داشتیم. غالباً اهل سیستان و بلوچستان بودند اما دانشگاه فرهنگیان شیراز درس میخواندند.
شب ۱۳ دی حرکت کردیم و صبح سیزدهم رسیدیم کرمان. ساعت ۲ بعدازظهر رفتیم سمت گلزار شهدا. قرار گذاشتیم ساعت ۴ و نیم همگی زیر پل عابرپیاده باشیم. گروههای دو سه نفره شدیم و راه افتادیم. من و دوستم آخرین گروه بودیم. از موکبهای مردمی و گیت عبور کردیم.
صف رسیدن به مزار حاج قاسم طولانی بود. کنار گلدانهایی که به ردیف چیده شده بود، ایستادم. دوستم گفت: «امسال اسم کاروان راهیان نور رو چی بذاریم؟» تا گفتم شهید صدرزاده، صدای بلندی شنیدیم. برگشتم سمت راست و دیدم هوا پر از دود هست.
عدهای گفتند: «حتما کپسول گازی، چیزی پوکیده.»
از پلهها رفتم بالا به سمت شهدای گمنام پیش بقیه بچهها. یکی گفت: «صدای چی بود؟»
گفتم: «چیزی نیس» اما ته دلم نگران بودم چون آن صدای بلند نمیتوانست صدای کپسول گاز باشد. مسئول خواهران تماس گرفت. ابتدای مسیر و قبل از پل بودند. گفتم: «نگران نباشید، حرکت کنید و بیایید جلو.» گوشی را که قطع کردم، از بچههای کادر راهیان مقاومت کرمان اطلاع دادند صدای انفجار برای حمله تروریستی بوده. گوشیام را چک میکردم که یکی از بچهها گفت: «خبرگزاری میگه انفجار بوده.» محل انفجار، قبل پل بود. رو به بچهها گفتم: «هیچکس حق پایین رفتن نداره. بقیه رو هم جمع کنید همین جایی که هستیم.» یک نفر هم گذاشتم نزدیک گیت تا مراقب باشد بچهها پایین نروند. زنگ زدم به مسئول خواهرها
_ همه را برگردونید. جلوتر نیاید.
رسیدم دم در که مسئول خواهرها تماس گرفت و گفت: «تعدادی از بچههای ما نیستن. جلوتر از ما حرکت کرده بودن.»
با دوستم رفتیم سمت محل انفجار. در مسیر، خدام موکبها، سیستم صوتها را قطع کرده و مردم را به مسیرهای مختلف هدایت میکردند. جوانترها به کمک نیروی انتظامی آمده بودند تا مردم زودتر محل را ترک کنند.
از فلکهای که به گیت میرسید (به سمت پل و زیرگذر) صدای آژیرها بلند شده و ماشینهای نیروی انتظامی از مردم خواهش میکردند به سمت چپ و راست بروند و در مسیر حرکت نکنند.
با بچهها تماس گرفتیم تا ببینیم سالم هستند یا نه. آنتندهی مشکل پیدا کرده بود. دائم میگفتم: «خدا کنه اتفاقی برای بچهها نیوفتاده باشه.»
رسیدیم به محل حادثه. تا حالا چنین صحنهای را از نزدیک ندیده بودم. پیکر زن، بچه، پیر، جوان و موکبدار (با لباس خادمی) روی زمین افتاده بود.
حدود ۵۰ نفر شهید شده و زمین پر از خون بود. موکبدارها و نیروهای نظامی گونیهای دور موکبها را دور محل حادثه کشیدند و بنرها را روی پیکر شهدا انداختند. بین شهدا و مجروحین نگاه میکردم تا ببینم چهرهای آشنا میبینم یا نه. تکههای متلاشی شده بدن شهدا روی زمین ریخته بود. اکثر بچهها با صورت روی زمین افتاده و شهید شده بودند.
پاهایم سست شده و به زور راه میرفتم.
صدای گریه و شیون مردم بلند شده بود. خانوادهها توی سر و صورت خودشان میزدند و نگران بچههایشان بودند.
۱۲ نفری بودیم. برای مدیریت شرایط و خلوت کردن آنجا مجبور شدیم به خانوادهها بگوییم بین جنازهها و مجروحین، هیچ بچهای نیست.
تعداد مجروحها کم بود و سریع انتقالشان دادند به بیمارستان.
آقایی با سر و تیپ متفاوت آمد سمت ما. یکی از نیروهای امنیتی کولهپشتی او را گشت. هرچه گفتیم: «آقا برو، اینجا وای نستا، خطر داره»، قبول نکرد و گفت: «من از آلمان آمدم که بروم سر قبر حاج قاسم بعد شما میگین برگرد؟ من برنمیگردم. دورههای مختلف امدادگری هم در اروپا گذراندم. اگر کمک میخواین، بهم بگین.»
فارسی را خوب بلد بود. همانجا ایستاد و از مردم خواهش میکرد که سمت محل حادثه نیایند.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
روایت شاهدان عینی از حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان| حاج قاسم! من اینجا غریبم، تنهایم نگذاری...
🔺زنی آن طرف افتاده بود که نیمی از صورتش رفته بود! بچهای بغلش بود. حس کردم بچه، زنده است. سمتشان دویدم و نبض بچه را گرفتم. دستهایم یخ بود. نمیتوانستم نبضش را خوب حس کنم اما فهمیدم که زنده است. امدادگر را صدا زدم. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم آتش گرفت... هرکس چادر یا پوششی داشت، روی پیکر شهدا را با آن میپوشاند. طلبهای، عبایش را درآورد و روی جنازهای انداخت...
🔸 گزارشی از واقعهنگاری حادثه کرمان توسط اعضای حسینیه هنر شیراز را در خبرگزاری فارس بخوانید
http://fna.ir/3h66zm